يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مسعود فروتن

مسعود فروتن
«مسعود فروتن» براي برخي اگر چهره آشنايي نباشد، قطعاً نامي آشناست. نام او را به عنوان کارگردان تلويزيوني در عنوان بندي بسياري از مجموعه ها و تئاترهاي تلويزيوني ديده ايد. براي نمونه، مجموعه هاي «مدرس»، «آيينه»، «همه فرزندان من»، «افسانه سلطان و شبان» و تله تئاترهاي «هنر»، «ملودي شهرباراني»، استاد معمار» و«خرده جنايت هاي زن و شوهري» را به يادتان مي آورم. او به تمام معنا يک «پيشکسوت» است. دانش او در خصوص تلويزيون، گرافيک، موسيقي، تاريخ، ادبيات، مردم شناسي و بسياري حوزه هاي ديگر، مايه شگفتي و تحسين است. دوستان بسياري در حوزه هاي مختلف هنر و ادبيات داردبه همان شيريني و جذابيت که سخن مي گويد، مي نويسد و با مخاطبش ارتباطي صميمانه برقرار مي کند، با هيچکس تعارف ندارد، صريح است، مهربان است و به همان سادگي که مي خندد، مي گريد. این هم از زبان خود فروتن است: من هنوز مدرسه نمي رفتم. فقط مي دانم تابستان بود، زيرا فهميده بودم که به خاطر هواي خنک و ييلاقي دماوند، عده اي از فاميل براي گذراندن تابستان از آمل به دماوند آمده اند. پس از ورود هر کدام از آنها پدر، مادر و مادربزرگ با يکي از بچه ها براي خوش آمد گويي به ديدارشان مي رفتند. بالاخره آنها بيش از 5 خانواده شدند که در جاهاي گوناگون شهر باغ هايي اجاره کرده و خنکي هوا را تجربه مي کردند! غروب که مي شد، همه آنهايي که به ييلاق آمده بودند از خانه خارج مي شدند و در خيابان شمالي شهر قدم مي زدند. روي رودخانه و نزديک به شمال تنها خيابان شهر يک پل نه چندان بزرگ بود. خيابان با فاصله اي نه چندان زياد از پل به انتهاي شهر مي رسيد که در آنجا مزرعه هاي گندم قرار داشت. تا واپسين لحظه هاي روشني هوا تفريحگاه اصلي کنار مزرعه هاي گندم بود و سايه سار درختاني که اينجا و آنجا قرار داشت. فرزندان کشاورزان، الاغ هايشان را به صحرا مي آوردند و به تهراني هاي الاغ نديده ساعتي کرايه مي دادند. بعضي بچه هاي زرنگ تر، از شاخه هاي بيد چوب دستي هايي درست کردند و پوست آن را با نوک چاقو به شکلي هنرمندانه به فرم هاي هندسي در مي آوردند و آنها را به مهمانان شهرشان مي فروختند. بعضي از مردم خودشان دوربين عکاسي داشتند، عکاسان دوره گرد هم که فقط تابستان ها در شهر حضور داشتند از آنهايي که دلشان مي خواست عکس يادگاري بگيرند ولي دوربين نداشتند، عکس مي گرفتند. با شروع تاريکي هوا، مردم آهسته آهسته به طرف نقاط شمالي شهر سرازير مي شدند. دو طرف پل لبه هاي پهني داشت و آنهايي که زودتر مي رسيدند روي لبه هاي پل مي نشستند و رفت و آمد ديگران را تماشا مي کردند. بساط بستني فروش رو به راه بود و در گوشه و کنار خيابان هم چند دست فروش بلال ها را روي آتش برشته مي کردند، عده اي مشتري هم دور آنها را گرفته بودند. در گوشه اي ديگرگرد و فروش نشسته بود که گردوهاي تازه را درسته از درون قالب چوبي و پوسته سبز سفت آن در مي آورد و به مردم مي فروخت. خيلي ها انگار که به مهماني آمده باشند، شيک ترين لباس ها و بهترين کفش هاي خود را پوشيده بودند. يادم مي آيد به خاطر اينکه آن سال ها دماوند آسفالت نبود و حتي وضع کوچه ها بدتر از خيابان ها بود، وقتي جايي به مهماني مي رفتيم، مادر يک جفت کفش راحتي مي پوشيد و کفش هاي پاشنه بلند مهماني را توي يک کيسه مي گذاشت. هنگامي که جلوي در خانه ميزبان مي رسيديم، قبل از در زدن، کفش هايش را عوض مي کرد و کفش هاي راحتي را توي کيسه مي گذاشت و با کفش پاشنه بلند وارد مهماني مي شد. و عکس اين کاررا نيز هنگامي که از مهماني خارج مي شد انجام مي داد. در عالم بچگي از خود مي پرسيدم آيا ميزبان فکر مي کند که مادر توي اين کوچه هاي دماوند که اکثراً کوچه باغ بود و پر از پستي و بلندي چگونه با اين کفش ها تا اينجا آمده است؟ يکي از روزهايي که قرار بود عده اي مهمان خانم به منزل ما بيايند، من و محبوب توي کوچه بازي مي کرديم و ديديم که همه خانم ها قبل از وارد شدن کفش هاي شيک و پاشنه بلند خود را از کيسه ها در آوردند وبا کفش هاي راحتي خود عوض کردند و بعد وارد خانه شدند. آن وقت بود که فهميدم همه خانم ها در آن شهر اين کار را مي کنند. خانه ما توي يک باغ بزرگ بود. مادر بزرگ که زن خانه دار بالفطره اي بود و تعدادي مرغ و خروس هم در خانه نگه مي داشت و يک جفت بوقلمون نر دمش را به صورت چتري در مي آورد و دور بوقلمون ماده مي چرخيد و خود را به رخ مي کشيد، اسباب تفريح و شادي همه اهل خانه بود. زيرا اتاقي که مهمانخانه نام داشت، زير زمين انبار گونه اي بود با سقفي کوتاه که مادر بزرگ آن را به نگهداري مرغ و خروس ها اختصاص داده بود و فقط هم خودش جرأت داشت که داخل آن برود و تخم مرغ ها را جمع آوري کند. صبح که مادر بزرگ بساط صبحانه را جمع مي کرد، در لانه مرغ ها را باز مي کرد و آنها با سرو صداي فراوان وارد حياط مي شدند. مادر بزرگ که براي آنها در يک ظرف چوبي غذا آماده مي کرد به گوشه حياط مي کشاندشان و برايشان دانه مي ريخت. وقتي يکي از مرغ ها کرچ مي شد، مادر بزرگ که معتقد بود تخم مرغ کرچ گذاشتن براي ما «آمد» ندارد، يکي از کارگرهايي را که معمولاً به خانه ما مي آمدند مأمور اين کار مي کرد. سرانجام جوجه ها از تخم در مي آمدند و آنگاه بود که سرگرمي جديدي براي ما درست مي شد. يک روز يکي از مرغ ها جلوي چشم ما وسط حياط پرپر مي زد و ناگهان سرجايش جان داد. تا پيش از ماجرا چند روز بود که مادر اقلاً روزي يک بار به پدر مي گفت: «فروتن يک روز بايد همه فاميل را که ييلاق آمده اند دعوت کنيم و باناهار از آنها پذيرايي کنيم.» و پدر هميشه مي گفت: «باشد آنها تا آمده اند و تا سه ماه بايد بمانند.» آن روز که مرغ وسط حياط جان داد، مادر بزرگ هراسان به مادر گفت: «فکر مي کنم مريضي توي مرغ ها افتاده، يک دونه مرغ مرده هم صبح توي لونه پيدا کردم.» مادر سريع به طرف تلفن رفت و از مرکز تلفن خواست تا سريع اداره پدر را به تلفن منزل وصل کند. وقتي پدر به تلفن جواب داد، مادر جريان را براي او شرح داد و گفت: «سريع يک نفر را بفرست تا بقيه مرغ ها را سر ببرد و من هم کارگر خانه را مي فرستم تا براي جمعه ناهار، همه فاميل را دعوت کند. خوبه که تا جمعه 2 روز بيشتر نمانده.» ساعتي بعد قصاب محل آمد و يکي يکي مرغ ها را جلوي چشم ما سربريد و به گوشه اي پرت کرد. مادر بزرگ، مادر و کارگر بسيج شدند که پر مرغ ها را بکنند، شکم آنها را پاره کنند و اضافات را بيرون بريزند و سپس مرغ ها را بشويند و نمک بزنند، تا جمعه.... مادر بزرگ پنجشنبه پيش درآمد کارهاي آشپزخانه را انجام داده بود؛ برنج شسته شده و آماده پختن بود. مرغ ها هم سرخ شده تا بعداً يک بار ديگر پخته شوند. جمعه ظهر که شد مهمان ها آمدند. زهرا خانم دادخواه با دخترش طاهره خانم وشوهرش آقا نورزاد، دختر عمو ربابه خانم با شوهرش آقاي نوايان و بچه هايش، دختر عمو فاطمه خانم گودرزي و بچه هايش و بالاخره دختر عموي روحي خانم نجات و شوهر و بچه هايش. نمي دانم چند نفر بودند چون هنوز شمردن بلد نبودم. همه توي اتاق نشيمن نشسته بودند. بعد از سلام و احوالپرسي و يکسري صرف چاي، مادر دستور داد که سفره را پهن کنند. دخترها سفره را پهن کردند. بشقاب ها، قاشق و چنگال ها، ليوان و پارچ آب روي سفره آمد. بشقاب هاي سبزي خوردن هم در جاهاي مختلف سفره چيده شد. چندين ديس پلو روي سفره قرار گرفت وآخر سر هم مرغ هاي پخته و تزئين شده با اسفناج و بادمجان و کدو و سيب زميني بود که در بشقاب هاي بزرگ گود روي سفره و بين ظرف هاي برنج قرار داده شد. زهرا خانم دادخواه روبه مادرم کرد و گفت: «خانم فروتن چه خبره؟ چقدر مرغ کشتين» من که کنار درگاهي ايستاده بودم در پاسخ خانم دادخواه گفتم: «آخه، يکي از مرغ هامون مريض شد و مرد. بقيه رو کشتيم و شماها را دعوت کرديم.» ناگهان حس کردم که از گوش در هوا آويزان شده ام. کسي که بعداً فهميدم مادر است گوشم را محکم کشيد، مرا تا لب ايوان آورد و در حالي که گوشم را در دست داشت مرا به گوشه حياط، زير درخت آلبالو رساند. گفت:«بچه فضول حق نداره ناهار بخوره، همينجا وايسا و تکان نخور.» و بعد من بودم و تنهايي و گرسنگي. صداي شادي و همهمه توأم با غذا خوردن از اتاق مي آمد و من در تنهايي خودم فکر مي کردم که اگر کار بدي بود چرا بزرگ ترها انجام دادند و اگر عمل زشتي نبود پس چرا من با گفتن آن محکوم به گرسنگي شدم!


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.