رهبر فرزانه انقلاب اسلامي در سال 75 در جمع فرماندهان سپاه، با هشدار جدي نسبت به عافيت طلبي خواص، فرمودند: هرگاه «خواص طرفدار حق» پايشان در برابر دنيا بلرزد، آن وقت حسين بن عليها، به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشيده خواهند شد.
در اينجا گزيده اي از بيانات معظم له در پي مي آيد:
...مهمتر از درسهاي عاشورا، عبرتهاي عاشوراست من اين را قبلا گفتهام کار به جايي برسد که جلو چشم مردم، حرم پيغمبر را در کوچه و بازار بياورند و به اينها تهمت خارجي بزنند!
آن چيزي که من را دچار دغدغه ميکند، اين جاي قضيه است، من ميگويم چه شد که کار به اين جا رسيد؟ چرا امت اسلامي که آن قدر نسبت به جزئيات احکام اسلامي و آيات قرآني دقت داشت، در يک چنين قضيه واضحي، اين قدر دچار غفلت و سستي و سهل انگاري بشود که يک چنين فاجعهاي به وجود بيايد؟! اين مسأله، انسان را نگران ميکند. مگر ما از جامعه زمان پيغمبر و امير المؤمنين قرصتر و محکمتريم؟ چه کار کنيم که آن طوري نشود؟ کساني که اهل کار و عملند، دنبال اين بروند که چگونه ميشود جلوي اين را گرفت؟
اگر امروز من و شما جلوي اين قضيه را نگيريم ـ ممکن است پنجاه سال ديگر، ممکن است پنج سال ديگر، ممکن است ده سال ديگر ـ يک وقت ديديد جامعه اسلامي ما هم، کارش به آن جا رسيد! تعجب نکنيد! مگر چشمان تيزي تا اعماق را ببيند، نگهبان اميني راه را نشان بدهد، مردم صاحب فکري کار را هدايت کنند و ارادههاي محکمي پشتوانه اين حرکت باشد.البته آن وقت خاکريز محکمي خواهد بود، دژ محکمي خواهد بود، کسي نخواهد توانست نفوذ بکند. والا اگر رها کرديم، باز همان وضعيت پيش ميآيد! آن وقت همه اين خونها هدر خواهد رفت.
در آن عهد، کار به جايي رسيد که پسر و نوه کساني که جنگ بدر، به دست امير المؤمنين و حمزه و بقيه سرداران اسلام، به درک رفته بودند، پسر همان افراد، نوه همان افراد، جاي پيغمبر نشست و سر جگر گوشه پيغمبر را جلوي خود گذاشت و با چوب خيزران به لب و دندان او زد و گفت:
ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل
ببينيد عزيزان من، به جماعت بشري که نگاه کنيد، در هر جامعهاي، در هر شهري، در هر کشوري، مردم با يک ديد با يک برش، به دو قسم تقسيم ميشوند.يک قسم کساني که از روي فکر و فهميدگي و آگاهي و تصميمگيري کار ميکنند، يک راهي را ميشناسند و دنبال آن راه حرکت ميکنند، خوب و بدش را کار نداريم ـ يک قسم اينها هستند ـ اسم اينها را خواص بگذاريم.يک قسم هم کساني هستند که نه، دنبال اين نيستند که ببينند چه راهي درست است، چه حرکتي صحيح است، بفهمند، بسنجند، تحليل کنند، درک کنند.ميبينند که جو اين طوري است، دنبال آن جو حرکت ميکنند.اسم اين را بگذاريم عوام.پس جامعه را ميشود به خواص و عوام تقسيم کرد. حالا دقت کنيد، من نکتهاي را درباره اين خواص و عوام بگويم که اشتباه نشود.خواص چه کساني هستند؟ آيا يک قشر خاصي هستند؟ نه، در بين اينهايي که ما ميگوييم «خواص» ، آدمهاي با سواد هم هست، آدمهاي بيسواد هم هست.
گاهي کسي بيسواد است، اما جزو خواص است؛ ميفهمد که چه کار ميکند.از روي تصميم گيري و تشخيص عمل ميکند، و لو درس نخوانده و مدرسه نرفته است؛ مدرک ندارد، لباس روحاني ندارد، اما ميفهمد که قضيه چيست.
بدانيد خواص که ميگوييم، معناي آن يک لباس خاص نيست.ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد، ممکن است تحصيل کرده باشد، ممکن است تحصيل نکرده باشد، ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقير باشد، ممکن است يک انساني در دستگاههاي دولتي باشد، ممکن است جزو مخالفين دستگاههاي دولتي طاغوت باشد.خواص که ميگوييم، از خوب و بد آن ـ البته خواص را باز هم تقسيم خواهيم کرد.- خواص، يعني کساني که وقتي عملي انجام ميدهند، موضع گيري ميکنند، راهي را انتخاب ميکنند، از روي فکر و تحليل است.ميفهمند و تصميم ميگيرند و عمل ميکنند؛ اينها خواصند.نقطه مقابلش هم عوام است.
عوام يعني کساني که وقتي جو به يک سمتي ميرود، اينها هم ميروند، تحليلي ندارند.يک وقت مردم ميگويند زنده باد، اين هم نگاه ميکند ميگويد زنده باد.يک وقتي مردم ميگويند مرده باد، او هم نگاه ميکند، ميگويد مرده باد.يک وقت جو اين گونه است، اين جا ميآيد؛ يک وقت جو آن طور است، آن جا ميآيد؛ اين عوام است، از روي فکري نيست، از روي يک تشخيصي نيست، از روي يک تحليل درستي نيست.هر طور که جو بود، حرکت ميکنند.
پس در هر جامعه، خواصي داريم و عوامي.عوام را کنار بگذاريد، سراغ خواص بياييم.طبعا، خواص دو جبهه هستند، خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل.مگر اين طور نيست؟ عدهيي اهل فکر و فرهنگ و معرفتند، براي جبهه حق کار ميکنند.فهميدهاند که حق با اين طرف است، حق را شناختهاند؛ براي حق حرکت ميکنند؛ کار ميکنند.بالأخره حق را هم ميشناسند؛ اهل تشخيصند.
اينها يک دستهاند. يک دسته هم نقطه مقابل حقند، ضد حقند، اگر باز به صدر اسلام برويم، يک عده اصحاب امير المؤمنين و امام حسين و بنيهاشمند، يک عده هم اصحاب معاويهاند.در بين آنها هم خواص بودند.
آدمهاي با فکر، آدمهاي عاقل، آدمهاي زرنگ، طرفدار بني اميه، آنها هم خواصند، آنها هم خواص دارند.پس خواص هم در يک جامعه دو گونه شد: خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل .شما از خواص طرفدار باطل چه توقع داريد؟ توقع داريد که بنشيند عليه حق و عليه شما برنامه ريزي کند.بايد با او بجنگيد؛ با خواص طرفدار باطل بايد جنگيد.اين که محل کلام نيست.
سراغ خواص طرفدار حق ميآييم.حالا من همين طور که براي شما حرف ميزنم، شما خودتان ببينيد کجاييد.اين که ميگوييم سررشته فکر، يعني تاريخ را با قصه اشتباه نکنيم. تاريخ، يعني شرح حال ما؛ منتها در يک صحنه ديگر.
خوشتر آن باشد که وصف دلبران گفته آيد در حديث ديگران
تاريخ، يعني من و شما، يعني همينهايي که امروز اين جا هستيم.پس اگر ما شرح تاريخ را ميگوييم، هر کدام از ما بايد نگاه کنيم ببينيم کجاي اين داستانيم، کدام قسمت قرار گرفتهايم.بعدا ببينيم آن کسي که مثل ما در اين قسمتقرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد، ما آن گونه عمل نکنيم .تاريخ اين طوري است.حالا شما در اين صحنهاي که من از صدر اسلام ميگويم، خودتان را پيدا کنيد.
يک عده عوامند؛ تصميمگيري ندارند.به شانس عوام بستگي دارد؛ اگر تصادفا در زماني قرار گرفت که امامي سرکار است ـ مثل امام امير المؤمنين عليه السلام يا مثل امام راحل ( رحمه الله) ما، که اينها را به سمت بهشت ميبرد، خوب، اين هم به ضرب دست خوبان، رانده خواهد شد و إن شاء الله به بهشت ميرود.اگر اتفاقا طوري شد که در زماني قرار گرفت که و جعلناهم أئمة يدعون إلي النار (2).
ألم تر إلي الذين بدلوا نعمت الله کفرا و أحلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها و بئس القرار (3).اگر در يک چنين زماني قرار گرفت، به سمت جهنم خواهد رفت.
پس بايد مواظب باشيد جزو عوام نباشيد.نميگوييم جزو عوام نباشيد، يعني بايد حتما برويد تحصيلات عاليه بکنيد.نه، گفتم که معناي عوام، اين نيست.اي بسا کساني که تحصيلات عاليه هم کردند و جزو عوامند، اي بسا کساني که تحصيلات ديني هم کردند و جزو عوامند، اي بسا کساني که فقيرند يا غنياند و جزو عوامند.عوام بودن، دست من و شماست.بايد مواظب باشيم عوام نباشيم، يعني هر کاري ميکنيم، از روي بصيرت باشد.آن کسي که از روي بصيرت کار نميکند، عوام است.
در گروه خواص هم ببينيم ما جزو خواص طرفدار حقيم يا خواص طرفدار باطل؟ قضيه اين جا روشن است.خواص جامعه ما، جزو خواص طرفدار حقند، ترديدي در اين نيست، براي خاطر اين که به قرآن، به سنت، به عترت، به راه خدا، به ارزشهاي اسلامي، دعوت ميکنند.امروز جمهوري اسلامي اين است.پس حساب خواص طرفدار باطل جدا شد.فعلا به آنها کاري نداريم.آمديم سراغ خواص طرفدار حق، همه مشکل قضيه، از اين جا به بعد است.
عزيزان من، خواص طرفدار حق، دو دستهاند، يک دسته کساني هستند که در مقابله با دنيا، با زندگي، با مقام، با شهوت، با پول، با لذت، با راحتي، با نام، موفقند.يک دسته موفق نيستند.همه اينها چيزهاي خوبي است.همه اينها زيباييهاي زندگي است. متاع الحيوة الدنيا متاع يعني بهره، اينها بهرههاي همين زندگي دنيوي است.اين که در قرآن ميفرمايد: متاع الحيوة الدنيا (5) معنايش اين نيست که اين متاع بد است.نه، متاع است، خدا براي شما آفريده است.منتها اگر شما در مقابل اينها ـ اين متاع و بهرههاي زندگي ـ خداي ناکرده، آن قدر مجذوب شديد که آن جايي که پاي تکليف سخت به ميان آمد، نتوانستيد از اينها دست برداريد، اين ميشود يک طور، و اگر نه، از اين متاع بهره هم ميبريد، اما آن جايي که پاي امتحان سخت پيش ميآيد، ميتوانيد از اينها به راحتي دست برداريد، اين ميشود يک طور ديگر.پس ما خواص طرفدار حق را باز به دو قسم تقسيم ميکنيم؛ ببينيد اين چيزها فکر لازم دارد، وقت و مطالعه لازم دارد، همين طوري نميشود انسان جامعه و نظام و انقلاب را بيمه کند.بايد مطالعه کند، دقت کند، فکر کند.در هر جامعه اي،دو قسم خواص طرفدار حق، وجود دارد .اگر آن قسم خوب خواص طرفدار حق ـ يعني آن کساني که ميتوانند آن وقتي که لازم باشد، از اين متاع دنيا دست بردارند ـ بيشتر باشند، هيچ وقت جامعه اسلامي دچار حالت دوران امام حسين عليه السلام نخواهد شد، مطمئن باشيد.تا ابد بيمه بيمه است.اما اگر اينها کم باشند و آن دسته خواص ديگر زياد باشند ـ يعني آنهايي که به دنيا دل سپردهاند، حق را هم ميشناسند، طرفدار حقند؛ در عين حال در مقابل دنيا پايشان ميلرزد! دنيا يعني چه؟ يعني پول، خانه، شهرت، مقام، اسم و شهرت، پست و مسؤوليت و يعني جان، اگر کساني که براي جانشان راه خدا را ترک ميکنند، آن جايي که بايد حق بگويند، نميگويند، چون جانشان به خطر ميافتديا براي مقامشان يا براي شغلشان يا براي پولشان يا براي محبت به اولادشان، براي محبت به خانوادهشان، براي محبت به نزديکان و دوستانشان، راه خدا را رها ميکنند؛ اما اگرنه؛ عده اينها زياد بود ـ آن وقت واويلاست! آن وقت حسين بن عليها، به مسلخ کربلا خواهند رفت، به قتلگاه کشيده خواهند شد! يزيدها سر کار ميآيند و بني اميه بر کشوري که پيغمبر به وجود آورده بود.هزار ماه حکومت خواهد کرد و امامت به سلطنت تبديل خواهد شد!
جامعه اسلامي، جامعه امامت است، يعني امام در رأس جامعه است.انساني که قدرت دارد، اما مردم از روي ايمان و دل از او تبعيت ميکنند، پيشواي مردم است.اما سلطان و پادشاه، آن کسي است که با قهر و غلبه بر مردم حکم ميراند.مردم دوستش ندارند، مردم قبولش ندارند، مردم به او اعتقاد ندارند ـ البته مردمي که سرشان به تنشان بيرزد ـ در عين حال با قهر و غلبه بر مردم حکومت ميکند.
وقتي که خواص طرفدار حق در يک جامعه ـ با اکثريت قاطعشان ـ آن چنان ميشوند که دنياي خودشان برايشان اهميت پيدا ميکند، از ترس جان، از ترس از دست دادن مال و از دست دادن مقام و پست، از ترس منفور شدن و تنها ماندن، حاضر ميشوند حاکميت باطل را قبول بکنند و در مقابل باطل نميايستند و از حق طرفداري نميکنند و جانشان را به خطر نمياندازند ـ وقتي اين طور شد ـ اولش با شهادت حسين بن علي عليهما السلام با آن وضع، آغاز ميشود، آخرش هم به بني اميه و شاخه مرواني و بني عباس، و بعد از بني عباس هم سلسله سلاطين در دنياي اسلام تا امروز ميرسد! امروز هم شما به دنياي اسلام نگاه کنيد؛ به کشورهاي مختلف اسلامي، به آن جايي که خانه خدا و مدينه در آن است، نگاه کنيد، ببينيد چه فساق و فجاري در رأس قدرت و حکومتند! دارند حکومت ميکنند! بقيه جاها را همبا آن جا قياس کنيد.لذا شما در زيارت عاشورا ميگوييد: «اللهم العن أول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» در درجه اول، گذارندگان خشت اول را لعنت ميکنيم.حق هم همين است.
خوب، يک مقداري به تحليل حادثه عبرت انگيز عاشورا نزديک شديم، حالا سراغ تاريخ برويم ـ اين مقدمه را شنيديد.
دوران لغزيدن خواص طرفدار حق، از حدود شش هفت سال، هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله شروع شد.
اصلا به مسأله خلافت کار ندارم ـ مسأله خلافت جداست.کار به اين جريان دارم.اين جريان، جريان بسيار خطرناکي است! همه قضايا، از هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر شروع شد.اولش هم از اين جا شروع شد که گفتند: نميشود که سابقه دارهاي اسلام ـ کساني که جنگهاي زمان پيغمبر را کردند، صحابه و ياران پيغمبر ـ با مردم ديگر يکسان باشند! اينها بايد يک امتيازاتي داشته باشند! به اينها امتيازات داده شد ـ امتيازات مالي از بيت المال ـ اين، خشت اول بود.حرکتهاي انحرافي اين طوري است؛ از نقطه کمي آغاز ميشود، بعدا همين طور هر قدمي، قدم بعدي را سرعت بيشتري ميبخشد.انحرافها از همين جا شروع شد تا به دوران عثمان رسيد ـ اواسط دوران عثمان ـ دردوران خليفه سوم، وضعيت اين گونه شد که برجستگان صحابه پيغمبر، جزو بزرگترين سرمايهدارهاي زمان خودشان شدند! توجه ميکنيد! يعني همين صحابه عالي مقام که اسمهايشان معروف است ـ طلحه، زبير، سعد بن ابي وقاص و امثال آنها ـ اين بزرگان که هر کدامشان يک کتاب قطور سابقه افتخارات در بدر و حنين و احد و جاهاي ديگر داشتند، اينها جزو سرمايهدارهاي درجه اول اسلام شدند! وقتي که يکي از آنها مرد ميخواستند طلاهايي که از او مانده بود، بين ورثه تقسيم کنند.اين طلاها را که آب کرده و شمش کرده بودند، با تبر بنا کردند به شکستن ـ مثل هيزم که شما با تبر ميشکنيد ـ ببينيد چقدر طلاست که با تبر ميشکنند! در صورتي که طلا را با سنگ مثقال ميکشند.
اينها را تاريخ ضبط کرده است! اينها حرفهايي هم نيست که بگوييم شيعه در کتابهايش نوشته، نخير، اينها حرفهايي است که همه نوشتهاند.مقدار درهم و ديناري که از اينها به جا ميماند، افسانه وار بود! همين وضعيت، مسايل دوران امير المؤمنين عليه السلام را به بار آورد، يعني در دوران امير المؤمنين عليه السلام، چون براي يک عده، مقام اهميت پيدا کرد، با علي عليه السلام در افتادند.حالا 25 سال هم از رحلت پيغمبر گذشته است و خيلي از خطاها و اشتباهات شروع شده است.نفس امير المؤمنين عليه السلام، نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله است.اگر اين 25 سال فاصله نشده بود، امير المؤمنين عليه السلام براي ساختن آن جامعه، هيچ مشکلي نداشت.اما امير المؤمنين با اين چنين جامعهيي مواجه شد.جامعهيي که «فيتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دين الله دخلا بينهم »» (6)جامعهيي که ارزشها در آن، تحت الشعاع دنيا داري قرار گرفته است».
اين جامعهاي است که وقتي امير المؤمنين عليه السلام ميخواهد مردم را به جهاد ببرد، برايش آن همه مشکلات و دردسر دارد.
اکثر خواص دوران امير المؤمنين عليه السلام ـ خواص طرفدار حق، يعني کساني که حق را ميشناختند ـ کساني بودند که دنيا را بر آخرت ترجيح ميدادند.نتيجه اين شد که امير المؤمنين عليه السلام مجبور شد سه جنگ راه بيندازد! عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دايما در اين جنگها بگذراند! آخرش هم به دست يکي از آن آدمهاي خبيث، به شهادت برسد؟
امير المؤمنين عليه السلام به خاطر همين وضعيت، به شهادت رسيد و بعد امام حسن عليه السلام آمد.در همين وضعيت بود که امام حسن عليه السلام نتوانست بيش از شش ماه دوام بياورد.او را تنهاي تنها گذاشتند.امام حسن مجتبي عليه السلام ديد که اگر الآن با همين عده کم برود با معاويه بجنگد و شهيد بشود، آن قدر انحطاط اخلاقي در ميان جامعه اسلامي، در ميان همين خواص، زياد است که حتي دنبال خون او را هم نخواهند گرفت! تبليغات معاويه، پول معاويه، زرنگيهاي معاويه، همه را تصرف خواهد کرد.مردم بعد از يک دو سالي که بگذرد ميگويند اصلا امام حسن بيجا کرد در مقابل معاويه قد علم کرد! امام حسن ديد خونش هدر خواهد رفت، لذا با همه سختيها ساخت و خودش را به ميدان شهادت نينداخت.
ميدانيد گاهي شهيد شدن آسانتر از زنده ماندن است.اين طوري است.آدمهاي اهل معنا، اهل حکمت و دقت، خوب درک ميکنند.گاهي زنده ماندن و زندگي کردن و در يک محيطي تلاش کردن، به مراتب مشکلتر از کشته شدن و شهيد شدن و به لقاي خدا پيوستن است.امام حسن عليه السلام، اين راه مشکل را انتخاب کرد.وضع آن زمان اين بوده است!
خواص تسليم بودند! حاضر نبودند حرکتي بکنند! لذا وقتي يزيد بر سر کار آمد و يزيد کسي بود که ميشد با او جنگيد و کسي که در جنگ با يزيد کشته ميشد ـ چون وضع يزيد خيلي خراب بود ـ خونش پايمال نميشد، براي همين امام حسين عليه السلام قيام کرد.
وضع دوران يزيد طوري بود که قيام، تنها انتخاب بود؛بر خلاف دوران امام حسن مجتبي عليه السلام که دو انتخاب وجود داشت؛ شهيد شدن و زنده ماندن، و زنده ماندن، ثوابش و اثرش و زحمتش، بيشتر از کشته شدن بود.لذا امام حسن عليه السلام، اين سختتر را انتخاب کرد.در زمان امام حسين عليه السلام اين طوري نبود، يک انتخاب بيشتر نبود.زنده ماندن، يعني قيام نکردن، معنا نداشت.بايد قيام ميکرد، حالا به حکومت رسيد که رسيد، نرسيد و کشته هم شد که شد، بايد راه را نشان ميداد، پرچم را بر سر راه ميکوبيد که معلوم باشد آن وقتي که وضعيت آن طوري بشود، حرکت بايد اين طوري باشد.لذا امام حسين قيام کرد.
خوب، وقتي امام حسين قيام کرد ـ با آن عظمتي که امام حسين عليه السلام در جامعه اسلام داشت ـ خيلي از همين خواص پيش امام حسين عليه السلام نيامدند که کمک کنند! ببينيد به وسيله اين خواص در يک جامعه، چقدر وضعيت خراب ميشود! به وسيله خواصي که حاضرند دنياي خودشان را به راحتي بر سرنوشت دنياي اسلام در قرنهاي آينده ترجيح بدهند! با اين که امام حسين خيلي بزرگ بود، خيلي معروف بود.
من در قضاياي قيام امام حسين و همان حرکت از مدينه و اينها نگاه ميکردم، خوب، شب قبل آن روزي که امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون آمد، عبد الله بن زبير بيرون آمده بود.
در واقع هر دو، يک وضعيت داشتند؛ اما امام حسين عليه السلام کجا، عبد الله بن زبير کجا ! امام حسين عليه السلام، حرف زدنش، مقابلهاش، مخاطبهاش، طوري بود که همان حاکم آن روز مدينه ـ که وليد باشد ـ جرأت نميکرد با امام حسين درشت صحبت بکند.مروان يک کلمه گفت؛ حضرت آن چنان تشري به مروان زد که سر جايش نشست!
همين افراد رفتند، دور خانه عبد الله بن زبير را محاصره کردند.برادرش را فرستاد، گفت که اجازه بدهيد من حالا به دار الخلافه نيايم.به او اهانت کردند، گفتند: پدرت را در ميآوريم، مردک بايد بيرون بيايي؛ اگر نيايي، تو را ميکشيم و چه ميکنيم؛ تا اين که عبد الله بن زبير به التماس افتاد.گفت: پس اجازه بدهيد حالا برادرم را بفرستم! فردا خودم بيايم.يکي گفت: خيلي خوب، امشب را به او مهلت بدهيم!
عبد الله بن زبير، که او هم يک شخصيتي بود وضعيتش اين قدر با امام حسين فرق داشت! کسي جرأت نميکرد چنين رفتاري با امام حسين عليه السلام داشته باشد.به خاطر حرمتش، به خاطر عظمتش، به خاطر شخصيتش، به خاطر قدرت روحياش کسي جرأت نميکرد آن طور صحبت بکند.بعدا هم در راه مکه، هر کسي که به امام حسين رسيد و صحبتي با آن بزرگوار کرد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» است، قربانت گردم، پدرم به قربانت، مادرم به قربانت، «عمي و خالي فداک» ؛ عمو و داييام به قربانت.با امام حسين عليه السلام اين گونه حرف ميزدند.شخصيت امام حسين عليه السلام در جامعه اسلامي، اين طور برجسته و ممتاز است.
عبد الله بن مطيع، در مکه پيش امام حسين عليه السلام آمد؛عرض کرد: «يابن رسول الله، إن قتلت لنسترقن بعدک» ؛ يعني اگر تو قيام کني و کشته بشوي، بعد از تو اين افرادي که بر سر کار حکومت هستند، ما را به بردگي خواهند گرفت.امروز به احترام تو، از ترس تو و به هيبت توست که اينها راه عادي خودشان را ميروند!
عظمت مقام امام حسين عليه السلام اين گونه است.اين امام حسين، با اين عظمت، که ابن عباس در مقابلش خضوع ميکند، عبد الله بن جعفر خضوع ميکند، عبد الله بن زبير ـ با اين که از حضرت خوشش نميآيد ـ در مقابلش خضوع ميکند، بزرگان و همه خواص اهل حق، اينها خواص جبهه حقند، يعني طرف حکومت نيستند، طرف بني اميه نيستند، طرف باطل نيستند، حتي در بين آنان شيعيان زيادي هستند که امير المؤمنين عليه السلام را قبول دارند، او را خليفه اول ميدانند، همه اينها، وقتي با شدت عمل دستگاه حاکم مواجه ميشوند، ميبينند بناست که جانشان، سلامتيشان، راحتيشان، مقامشان، پولشان، به خطر بيفتد، همه پس ميزنند! اينها که پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو ميکنند.
اگر اسامي کساني را که از کوفه، به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و دعوت کردند، نگاه کنيد، اينهايي که نامه نوشتند، همه جزو آن طبقه خواصند، طبقه زبدگان و برجستگانند .نامهها هم زياد است.از کوفه، صدها صفحه نامه و شايد چندين خورجين يا بسته بزرگ نامه آمد.غالبا بزرگان و اعيان و شخصيتهاي برجسته و نام و نشان دارها و همين خواص، اين نامهها را نوشتند! منتها لحن نامهها را نگاه کنيد؛ معلوم ميشود که در بين خواص طرفدار حق، چه کساني جزو آن دستهاي هستند که حاضرند دينشان را قرباني دنياشان بکنند و چه کساني هستند که حاضرند دنياشان را قرباني دين بکنند.از خود نامهها هم ميشود فهميد، و چون کساني که حاضرند دينشان را قرباني دنيا بکنند، بيشترند، نتيجه آن در کوفه، شهادت مسلم بن عقيل ميشود و بعد هم از همان شهر کوفهيي که هجده هزار نفر آمدند با مسلم بن عقيل بيعت کردند، جمعيتي حدود بيست هزار يا سي هزار يا بيشتر، بلند ميشوند و به جنگ امام حسين عليه السلام در کربلا ميآيند.
يعني حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را ميآورد.نميدانم عظمت اين حقيقت که براي هميشه گريبان انسانهاي هوشمند را ميگيرد، براي ما درست روشن ميشود يا نه؟ شما ماجراي کوفه را لابد شنيدهايد.به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند، حضرت هم مسلم بن عقيل را فرستاد، گفت: من او را ميفرستم، اگر به من خبر داد که وضع خوب است، من هم خواهم آمد.مسلم بن عقيل هم به کوفه تشريف برد، منزل بزرگان شيعه وارد شد، نامه حضرت را خواند .گروه گروه مردم آمدند.همه اظهار ارادت کردند.فرماندار کوفه هم کسي به نام نعمان بن بشير بود، آدم بسيار ضعيف و ملايمي بود.گفت: تا کسي با من نجنگد، من جنگ نميکنم.با مسلم بن عقيل مقابله نکرد.مردم ديدند ميدان «باز» است.آمدند و با حضرت شروع کردند به بيعت کردن.
دو سه نفر از خواص باطل ـ طرفداران بني اميه ـ به يزيد نامه نوشتند که اگر ميخواهي کوفه را داشته باشي، يک آدم حسابي به اين جا بفرست.اين نعمان بن بشير نميتواند در مقابل مسلم بن عقيل مقاومت کند.او هم به عبيد الله بن زياد ـ که فرماندار کوفه بود ـ حکم داد که ـ به قول امروز، با حفظ سمت ـ علاوه بر بصره، کوفه هم تحت حکومت تو باشد و عبيد الله بن زياد، يک سره از بصره تا کوفه تاخت.در قضيه آمدن او هم، نقش خواص معلوم ميشود، که اگر ديدم مجالي هست، ممکن است بخشي از آن جا هم عرض بکنم.
عبيد الله بن زياد به کوفه رسيد، در حالي که شب بود. عوام کوفه ـ مردم معمولي کوفه، از همان قبيل عواميها که قادر به تحليل نبودند ـ تا ديدند يک نفري صورتش را بسته و با اسب و تجهيزات آمد، خيال کردند امام حسين است! راحت رفتند گفتند: «السلام عليک يابن رسول الله!» خاصيت آدم عامي اين است! آدمي که اهل تحليل نيست، منتظر تحقيق نميشود، تا ديد يک نفري با اسب و تجهيزات وارد شده، بدون اين که يک کلمه حرف با او زده باشند، يکي ميگويد اين امام حسين است، همه ميگويند امام حسين، امام حسين، امام حسين! بنا ميکنند به اوسلام کردن و احترام کردن! صبر کنيد ببينيد او کيست!
او هم اعتنايي به مردم نکرد! به دار الإماره رفت، خودش را معرفي کرد و رفت داخل.از همان جا مبارزه را با جريان مسلم بن عقيل آغاز کرد و اساس کار او عبارت بود از اين که طرفداران مسلم بن عقيل را با اشد فشار مورد تهديد و شکنجه قرار بدهد، يعنيهاني بن عروة را با غدر و حيله آورد، سر و رويهاني را مجروح کرد، بعدا عدهاي اطراف قصر جمع شدند، به دروغ و حيله مردم را متفرق کرد، که اين جا هم، همان خواص بد ـ خواص به اصطلاح طرفدار حقي که حق را هم شناختند، تشخيص دادند، اما دنيايشان را ترجيح ميدهند ـ نقش دارند.
بعدا که حضرت مسلم با جمعيت زيادي، راه افتادند ـ در تاريخ ابن اثير، نوشته است ـ به نظرم سي هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند، چهار هزار نفر از مردم، فقط اطراف خانه او با شمشير، به نفع مسلم بن عقيل ايستاده بودند ـ اينها مربوط به روز نهم ذيحجه است ـ کاري که ابن زياد کرد، يک عده از همين خواص را بين مردم فرستاد که مردم را بترسانند ـ مادرها و پدرها را ـ تا بگويند با چه کسي ميجنگيد؟ چرا ميجنگيد؟ برگرديد، پدرتان را در ميآورند؛ اينها يزيدند؛ اينها ابن زيادند، اينها بني اميهاند و اينها چه دارند، پول دارند، شمشير دارند، تازيانهدارند ولي آنها چيزي ندارند! مردم را ترساندند؛ به مرور همه متفرق شدند! آخر شب ـ وقت نماز عشا ـ هيچ کس همراه حضرت مسلم نبود! هيچ کس! و ابن زياد، پيغام داد که همه بايد براي نماز عشا به مسجد کوفه بيايند؛ نماز را با من به جماعت بخوانند ! تاريخ مينويسد: براي نماز عشا پشت سر ابن زياد، مسجد کوفه پر از جمعيت شد!
خوب، چرا چنين شد؟! من که نگاه ميکنم، ميبينم خواص مقصرند! همين خواص طرفدار حق مقصرند .
بعضي از اين خواص طرفدار حق، در نهايت بدي عمل کردند! مثل شريح قاضي! شريح قاضي که جزو بني اميه نبود.کسي بود که ميفهميد حق با کيست! ميفهميد که اوضاع از چه قرار است! وقتيهاني بن عروة را به زندان انداختند و سرو رويش را مجروح کردند؛ سربازان و افراد قبيلهاش اطراف قصر عبيد الله بن زياد را گرفتند.ابن زياد ترسيد! آنها ميگفتند کههاني را کشتيد .ابن زياد به شريح قاضي گفت: برو ببين هاني زنده است؛ برو به اينها بگو زنده است.شريح آمد، ديد کههاني بن عروه زنده است، اما مجروح است.هاني بن عروه گفت: اي مسلمانها، اين چه وضعي است! (خطاب به شريح) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟! چرا سراغ من نيامدند؟! چرا نميآيند مرا از اين جا نجات بدهند؟! شريح قاضي گفت: ميخواستم بروم و اينحرفهاي هاني را به همين کساني که اطراف دار الإماره را گرفتهاند، بگويم، اما افسوس که جاسوس عبيد الله، آن جا ايستاده بود! جرأت نکردم! جرأت نکردم يعني چه؟! يعني همين که ما ميگوييم : «ترجيح دنيا بر دين».
شايد اگر شريح، همين يک کار را انجام ميداد، تاريخ عوض ميشد.اگر شريح ميرفت به مردم ميگفت که هاني زنده است، اما در زندان است و عبيد الله قصد دارد او را بکشد ـ هنوز عبيد الله قدرت نگرفته بود ـ آنها ميريختند وهاني را نجات ميدادند.با نجات هاني، قدرت پيدا ميکردند، روحيه پيدا ميکردند، اطراف دار الإماره ميآمدند؛ عبيد الله را ميگرفتند، يا ميکشتند، يا ميفرستادند ميرفت! کوفه، مال امام حسين عليه السلام ميشد و اصلا واقعه کربلا اتفاق نميافتاد! اگر واقعه کربلا اتفاق نميافتاد؛ يعني امام حسين عليه السلام به حکومت ميرسيد و اگر اين حکومت شش ماه هم طول ميکشيد ـ ممکن بود بيشتر هم طول بکشد ـ براي تاريخ برکات زيادي داشت.
شايد اگر شريح، همين يک کار را انجام ميداد، تاريخ عوض ميشد.اگر شريح ميرفت به مردم ميگفت که هاني زنده است، اما در زندان است و عبيد الله قصد دارد او را بکشد ـ هنوز عبيد الله قدرت نگرفته بود ـ آنها ميريختند وهاني را نجات ميدادند.با نجات هاني، قدرت پيدا ميکردند، روحيه پيدا ميکردند، اطراف دار الإماره ميآمدند؛ عبيد الله را ميگرفتند، يا ميکشتند، يا ميفرستادند ميرفت! کوفه، مال امام حسين عليه السلام ميشد و اصلا واقعه کربلا اتفاق نميافتاد! اگر واقعه کربلا اتفاق نميافتاد؛ يعني امام حسين عليه السلام به حکومت ميرسيد و اگر اين حکومت شش ماه هم طول ميکشيد ـ ممکن بود بيشتر هم طول بکشد ـ براي تاريخ برکات زيادي داشت.
يک وقت يک حرکت بجا، تاريخ را نجات ميدهد.
گاهي يک حرکت نابجا که ناشي از ترس و ضعف و دنيا طلبي و حرص به زنده ماندن است، تاريخ را در ورطه گمراهي ميغلطاند.آقا، چرا شما وقتي ديدي که هاني اين طوري است، شهادت حق ندادي؟! نقش خواص، خواصترجيح دهنده دنيا بر دين، اين است.
وقتي که عبيد الله بن زياد، به رؤساي قبايل کوفه گفت برويد مردم را از اطراف مسلم متفرق کنيد، اگر نرويد پدرتان را در ميآورم، چرا اينها از عبيد الله بن زياد قبول کردند؟ همه اينها که اموي نبودند، از شام نيامده بودند.بعضي از همين افراد، جزو نويسندههاي نامه به امام حسين عليه السلام بودند؛مثل شبث بن ربعي که به امام حسين عليه السلام نامه نوشته بود و دعوت کرده بود! خودش جزو کساني است که وقتي عبيد الله گفت برويد مردم را از دور او متفرق کنيد، اين هم آمد و مردم را با ترساندن و با تهديد و تطميع، از اطراف مسلم متفرق کرد! چرا اين کار را کردند؟
اگر امثال شبث بن ربعي، در يک لحظه حساس از خدا ميترسيدند ـ به جاي اين که از ابن زياد بترسند ـ تاريخ عوض ميشد! آنها آمدند مردم را متفرق کردند.عوام متفرق شدند، ولي چرا آن خواص مؤمني که اطراف مسلم بودند، متفرق شدند؟ در بين آنها کسان خوبي بودند؛ افراد حسابي بودند.بعدا بعضي از آنان در کربلا آمدند شهيد شدند؛ اما اين جا اشتباه کردند.البته آنهايي که در کربلا شهيد شدند، کفاره اشتباهشان داده شد؛ با آنها بحثي نداريم، اسمشان را هم نميآوريم.اما از اينها کساني بودند که به کربلا هم نيامدند! نتوانستند بيايند؛ توفيقپيدا نکردند! بعدا مجبور شدند جزو توابين بشوند!
وقتي امام حسين کشته شد؛ وقتي فرزند پيغمبر از دست رفت، وقتي فاجعه اتفاق افتاد، وقتي حرکت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد، ديگر چه فايده؟ به همين دليل تعداد توابين در تاريخ، چند برابر عده شهداي کربلاست.شهداي کربلا، همه در يک روز کشته شدند؛ توابين هم همه در يک روز کشته شدند.اما شما ببينيد اثري که توابين در تاريخ گذاشتند، يک هزارم اثري که شهداي کربلا گذاشتند نيست! براي خاطر اين که اينها در وقت خود نيامدند؛ کار را در لحظه خود انجام ندادند؛ دير تصميم گرفتند؛ دير تشخيص دادند.چرا مسلم بن عقيل را تنها گذاشتيد؟ ! ديديد که اين نماينده امام آمده بود، با وي بيعت هم کرده بوديد؛ او را هم که قبول داشتيد ـ عوام را کاري ندارم؛ به خواص ميگويم ـ شما چرا شب که شد، مسلم را تنها گذاشتيد که به خانه طوعه پناه ببرد؟!
اگر خواص، مسلم را تنها نميگذاشتند؛ مثلا صد نفر ميشدند؛ اين صد نفر اطراف مسلم را ميگرفتند؛ به خانه يکي از آنها ميآمدند و ميايستادند؛ دفاع ميکردند.مسلم تنها هم که بود؛ وقتي ميخواستند او را دستگير کنند؛چندين ساعت طول کشيد! چندين بار حمله کردند؛ مسلم به تنهايي همه سربازان ابن زياد را ـ همان عدهاي که آمده بودند ـ پس زد.اگر صد نفر مرد با او بودند، مگر ميتوانستند او را بگيرند؟! مردم باز هم اطرافشان جمع ميشدند.
پس خواص، اين جا کوتاهي کردند که نرفتند اطراف مسلم را بگيرند.ببينيد، از هر طرف حرکت ميکنيد، به خواص ميرسيد.تصميم گيري خواص در وقت لازم؛تشخيص خواص در وقت لازم؛ گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم؛ اقدام خواص براي خدا در لحظه لازم؛اينهاست که تاريخ را نجات ميدهد، ارزشها را نجات ميدهد، ارزشها را حفظ ميکند.بايد در لحظه لازم، حرکت لازم را انجام داد.اگر وقت گذشت؛ ديگر فايده ندارد.
در الجزاير، بعد از انتخاباتي که حزب جبهه اسلامي در الجزاير بردند ـ در انتخابات برنده شدند ـ با تحريک آمريکا و ديگران، حکومت نظامي سر کار آمد؛ آن روز اولي که حکومت اسلامي سر کار آمد هيچ قدرتي نداشت! اگر آن روز ـ من به آنان پيغام دادم ـ مسؤولين جبهه اسلامي در الجزاير، همان ساعتهاي اول که هنوز حکومت نظامي عرضهيي نداشت، کاري نميتوانست بکند، مردم را به خيابانها کشانده بودند، حکومت نظامي از بين ميرفت.
حکومت تشکيل ميدادند و امروز در الجزاير، حکومت اسلامي سر کار بود.نکردند! در وقت خودش بايد تصميمميگرفتند؛ نگرفتند، يک عده ترسيدند، يک عده ضعف پيدا کردند، يک عده اختلاف کردند، يک عده گفتند ما رييس، او رييس، اين رييس!
عصر روز بيست و يکم بهمن ماه سال 57 در تهران، اعلام حکومت نظامي شد، امام به مردم فرمود : مردم به خيابانها بروند! اگر امام آن لحظه اين تصميم را نميگرفت، امروز هنوز محمد رضا در اين مملکت بر سر کار بود! با حکومت نظامي ميآمدند، مردم در خانههاشان ميماندند؛ اول امام، بعد مدرسه رفاه، بعد بقيه جاها را قتل عام ميکردند، نابود ميکردند! يک پانصد هزار نفر را در تهران ميکشتند، قضيه تمام ميشد! مثل اين که در اندونزي يک ميليون نفر را کشتند، تمام شد.امروز هم آن آقا سر کار است و خيلي شخصيت آبرومند و محترمي هم هستند، آب هم از آب تکان نخورد؟ امام در لحظه لازم، تصميم لازم را گرفت.
اگر خواص، در هنگام خودش، کاري را که لازم است، تشخيص دادند و عمل کردند، تاريخ نجات پيدا ميکند و حسين بن عليها به کربلاها کشانده نميشوند.
اگر خواص، بد فهميدند، دير فهميدند يا فهميدند و با هم اختلاف کردند ـ مثل آقايان افغانها ـ اگر در رأس کار، افراد حسابي بودند، اما طبقه خواص منتشر در جامعه، جوابندادند.يکي گفت ما امروز کار داريم.يکي گفت جنگ تمام شد، بگذاريد سراغ کارمان برويم، برويم کاسبي کنيم، چند سال همه آلاف و الوف جمع کردند، ما در جبههها گشتيم، از اين جبهه به آن جبهه، گاهي غرب، گاهي جنوب، بس است ديگر، اگر اين گونه عمل کردند، معلوم است که در تاريخ، کربلاها تکرار خواهد شد!
خداي متعال وعده داده است که اگر کسي خدا را نصرت کند، خدا او را نصرت خواهد کرد.اگر کسي براي خدا حرکت و تلاش بکند، پيروزي نصيب خواهد شد، نه اين که به هر يک نفري پيروزي ميدهند.بلکه وقتي مجموعهيي حرکت ميکند؛ البته شهادتها هست، سختيها هست، رنجها هست؛ اما پيروزي هم هست. و لينصرن الله من ينصره (7) نميفرمايد که نصرت ميدهيم.خون هم از دماغ کسي نميآيد.نه خير، فيقتلون و يقتلون ؛ (8) ميکشند و کشته ميشوند؛ اما پيروزي به دست ميآورند.اين سنت الهي است.وقتي که از خون ترسيديم؛ از آبرو ترسيديم؛ از پول ترسيديم؛ به خاطر خانواده ترسيديم؛ به خاطر دوستان ترسيديم؛ به خاطر راحتي و عيش خودمان ترسيديم؛به خاطر پيدا کردن کاسبي، براي پيدا کردن يک خانه داراي يک اتاق بيشتر از خانه قبلي، وقتي به خاطر اين چيزها حرکت نکرديم؛ بله، معلوم است ده نفر مثل امام حسين هم که بيايند و سر راه بيايند و سر راه قرار بگيرند، همه شهيد خواهند شد.همه از بين خواهند رفت؛ کما اين که امير المؤمنين عليه السلام شهيد شد؛ کما اين که امام حسين عليه السلام شهيد شد .خواص، خواص، طبقه خواص!
عزيزان من، ببينيد شما کجاييد.اگر جزو خواصيد ـ که البته هستيد ـ پس حواستان باشد.عرض ما فقط اين است.البته اين حرفي که ما زديم، اين مطلبي که ميگوييم؛ خلاصه مطلب است.در دو بخش بايد روي اين مطلب کار بشود؛ يکي بخش تاريخي قضيه است که اگر من وقت داشتم، خودم کار ميکردم.
بايد بگردند، نمونههايي را که در تاريخ فراوان است پيدا کنند و ذکر کنند که خواص کجاها بايد عمل ميکردند و عمل نکردند، اسم اين خواص چيست؟ چه کساني هستند؟
بخش ديگري که بايد کار بشود، تطبيق با وضع هر زمان است؛ نه فقط زمان ما.در هر زمان، طبقه خواص، چگونهبايد عمل بکنند که به وظيفهشان عمل کرده باشند؟ اين که گفتيم اسير دنيا نشوند، يک کلمه است، چگونه اسير دنيا نشوند؟ مثالها و مصداقهايش چيست؟ عزيزان من، حرکت در راه خدا، هميشه مخالف دارد.اگر يک نفر از همين خواصي که گفتيم؛ بخواهد کار خوب انجام بدهد؛ کاري را که بايد انجام بدهد ـ اگر بخواهد انجام دهد ـ ممکن است چهار نفر ديگر از همين خواص پيدا بشوند، بگويند آقا مگر تو بيکاري؟ مگر ديوانهيي؟ مگر زن و بچه نداري؟ چرا دنبال اين طور کارها ميروي؟ کما اين که در دوره مبارزه ميگفتند.خواص بايد بايستند؛ يکي از لوازم مجاهدت خواص، همين است که در مقابل حرفها و ملامتها بايستند.بديهي است مخالفين تخطئه ميکنند؛ بد ميگويند؛ تهمت ميزنند.
پينوشتها:
1.انعام (6) آيه 11، نمل (27) آيه 69، عنکبوت (29) آيه 20، روم (30) آيه .42
2.قصص (28) آيه .41
3.ابراهيم (14) آيات 28 ـ .29
4.يوسف (12) آيه .108
5.آل عمران (3) آيه .14
6.ر ک: نهج البلاغه، نامه .62
7.حج (22) آيه .40
8.توبه (9) آيه .111
/2759/
1.انعام (6) آيه 11، نمل (27) آيه 69، عنکبوت (29) آيه 20، روم (30) آيه .42
2.قصص (28) آيه .41
3.ابراهيم (14) آيات 28 ـ .29
4.يوسف (12) آيه .108
5.آل عمران (3) آيه .14
6.ر ک: نهج البلاغه، نامه .62
7.حج (22) آيه .40
8.توبه (9) آيه .111
/2759/