رسالت خواص

رهبر فرزانه انقلاب اسلامي در سال 75 در جمع فرماندهان سپاه، با هشدار جدي نسبت به عافيت طلبي خواص، فرمودند: هرگاه «خواص طرفدار حق» پايشان در برابر دنيا بلرزد، آن وقت حسين بن علي‏ها، به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشيده خواهند شد.
دوشنبه، 4 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رسالت خواص
رهبر فرزانه انقلاب اسلامي در سال 75 در جمع فرماندهان سپاه، با هشدار جدي نسبت به عافيت طلبي خواص، فرمودند: هرگاه «خواص طرفدار حق» پايشان در برابر دنيا بلرزد، آن وقت حسين بن علي‏ها، به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشيده خواهند شد.
 
در اينجا گزيده اي از بيانات معظم له در پي مي آيد:
 
...مهم‏تر از درس‏هاي عاشورا، عبرت‏هاي عاشوراست من اين را قبلا گفته‏ام کار به جايي برسد که جلو چشم مردم، حرم پيغمبر را در کوچه و بازار بياورند و به اين‏ها تهمت خارجي بزنند!
 
آن چيزي که من را دچار دغدغه مي‏کند، اين جاي قضيه است، من مي‏گويم چه شد که کار به اين جا رسيد؟ چرا امت اسلامي که آن قدر نسبت به جزئيات احکام اسلامي و آيات قرآني دقت داشت، در يک چنين قضيه واضحي، اين قدر دچار غفلت و سستي و سهل انگاري بشود که يک چنين فاجعه‏اي به وجود بيايد؟! اين مسأله، انسان را نگران مي‏کند. مگر ما از جامعه زمان پيغمبر و امير المؤمنين قرص‏تر و محکم‏تريم؟ چه کار کنيم که آن طوري نشود؟ کساني که اهل کار و عملند، دنبال اين بروند که چگونه مي‏شود جلوي اين را گرفت؟
 
اگر امروز من و شما جلوي اين قضيه را نگيريم ـ ممکن است پنجاه سال ديگر، ممکن است پنج سال ديگر، ممکن است ده سال ديگر ـ يک وقت ديديد جامعه اسلامي ما هم، کارش به آن جا رسيد! تعجب نکنيد! مگر چشمان تيزي تا اعماق را ببيند، نگهبان اميني راه را نشان بدهد، مردم صاحب فکري کار را هدايت کنند و اراده‏هاي محکمي پشتوانه اين حرکت باشد.البته آن وقت خاکريز محکمي خواهد بود، دژ محکمي خواهد بود، کسي نخواهد توانست نفوذ بکند. والا اگر رها کرديم، باز همان وضعيت پيش مي‏آيد! آن وقت همه اين خون‏ها هدر خواهد رفت.
 
در آن عهد، کار به جايي رسيد که پسر و نوه کساني که جنگ بدر، به دست امير المؤمنين و حمزه و بقيه سرداران اسلام، به درک رفته بودند، پسر همان افراد، نوه همان افراد، جاي پيغمبر نشست و سر جگر گوشه پيغمبر را جلوي خود گذاشت و با چوب خيزران به لب و دندان او زد و گفت:
 
         ليت أشياخي ببدر شهدوا                  جزع الخزرج من وقع الأسل
 
ببينيد عزيزان من، به جماعت بشري که نگاه کنيد، در هر جامعه‏اي، در هر شهري، در هر کشوري، مردم با يک ديد با يک برش، به دو قسم تقسيم مي‏شوند.يک قسم کساني که از روي فکر و فهميدگي و آگاهي و تصميم‏گيري کار مي‏کنند، يک راهي را مي‏شناسند و دنبال آن راه حرکت مي‏کنند، خوب و بدش را کار نداريم ـ يک قسم اين‏ها هستند ـ اسم اين‏ها را خواص بگذاريم.يک قسم هم کساني هستند که نه، دنبال اين نيستند که ببينند چه راهي درست است، چه حرکتي صحيح است، بفهمند، بسنجند، تحليل کنند، درک کنند.مي‏بينند که جو اين طوري است، دنبال آن جو حرکت مي‏کنند.اسم اين را بگذاريم عوام.پس جامعه را مي‏شود به خواص و عوام تقسيم کرد. حالا دقت کنيد، من نکته‏اي را درباره اين خواص و عوام بگويم که اشتباه نشود.خواص چه کساني هستند؟ آيا يک قشر خاصي هستند؟ نه، در بين اين‏هايي که ما مي‏گوييم «خواص» ، آدم‏هاي با سواد هم هست، آدم‏هاي بي‏سواد هم هست.
 
گاهي کسي بي‏سواد است، اما جزو خواص است؛ مي‏فهمد که چه کار مي‏کند.از روي تصميم گيري و تشخيص عمل مي‏کند، و لو درس نخوانده و مدرسه نرفته است؛ مدرک ندارد، لباس روحاني ندارد، اما مي‏فهمد که قضيه چيست.
 
بدانيد خواص که مي‏گوييم، معناي آن يک لباس خاص نيست.ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد، ممکن است تحصيل کرده باشد، ممکن است تحصيل نکرده باشد، ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقير باشد، ممکن است يک انساني در دستگاه‏هاي دولتي باشد، ممکن است جزو مخالفين دستگاه‏هاي دولتي طاغوت باشد.خواص که مي‏گوييم، از خوب و بد آن ـ البته خواص را باز هم تقسيم خواهيم کرد.- خواص، يعني کساني که وقتي عملي انجام مي‏دهند، موضع گيري مي‏کنند، راهي را انتخاب مي‏کنند، از روي فکر و تحليل است.مي‏فهمند و تصميم مي‏گيرند و عمل مي‏کنند؛ اين‏ها خواصند.نقطه مقابلش هم عوام است.
 
عوام يعني کساني که وقتي جو به يک سمتي مي‏رود، اين‏ها هم مي‏روند، تحليلي ندارند.يک وقت مردم مي‏گويند زنده باد، اين هم نگاه مي‏کند مي‏گويد زنده باد.يک وقتي مردم مي‏گويند مرده باد، او هم نگاه مي‏کند، مي‏گويد مرده باد.يک وقت جو اين گونه است، اين جا مي‏آيد؛ يک وقت جو آن طور است، آن جا مي‏آيد؛ اين عوام است، از روي فکري نيست، از روي يک تشخيصي نيست، از روي يک تحليل درستي نيست.هر طور که جو بود، حرکت مي‏کنند.
 
پس در هر جامعه، خواصي داريم و عوامي.عوام را کنار بگذاريد، سراغ خواص بياييم.طبعا، خواص دو جبهه هستند، خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل.مگر اين طور نيست؟ عده‏يي اهل فکر و فرهنگ و معرفتند، براي جبهه حق کار مي‏کنند.فهميده‏اند که حق با اين طرف است، حق را شناخته‏اند؛ براي حق حرکت مي‏کنند؛ کار مي‏کنند.بالأخره حق را هم مي‏شناسند؛ اهل تشخيصند.
 
اين‏ها يک دسته‏اند. يک دسته هم نقطه مقابل حقند، ضد حقند، اگر باز به صدر اسلام برويم، يک عده اصحاب امير المؤمنين و امام حسين و بني‏هاشمند، يک عده هم اصحاب معاويه‏اند.در بين آن‏ها هم خواص بودند.
 
آدم‏هاي با فکر، آدم‏هاي عاقل، آدم‏هاي زرنگ، طرفدار بني اميه، آن‏ها هم خواصند، آن‏ها هم خواص دارند.پس خواص هم در يک جامعه دو گونه شد: خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل .شما از خواص طرفدار باطل چه توقع داريد؟ توقع داريد که بنشيند عليه حق و عليه شما برنامه ريزي کند.بايد با او بجنگيد؛ با خواص طرفدار باطل بايد جنگيد.اين که محل کلام نيست.
 
سراغ خواص طرفدار حق مي‏آييم.حالا من همين طور که براي شما حرف مي‏زنم، شما خودتان ببينيد کجاييد.اين که مي‏گوييم سررشته فکر، يعني تاريخ را با قصه اشتباه نکنيم. تاريخ، يعني شرح حال ما؛ منتها در يک صحنه ديگر.
 
خوش‏تر آن باشد که وصف دلبران              گفته آيد در حديث ديگران
 
تاريخ، يعني من و شما، يعني همين‏هايي که امروز اين جا هستيم.پس اگر ما شرح تاريخ را مي‏گوييم، هر کدام از ما بايد نگاه کنيم ببينيم کجاي اين داستانيم، کدام قسمت قرار گرفته‏ايم.بعدا ببينيم آن کسي که مثل ما در اين قسمت‏قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد، ما آن گونه عمل نکنيم .تاريخ اين طوري است.حالا شما در اين صحنه‏اي که من از صدر اسلام مي‏گويم، خودتان را پيدا کنيد.
 
يک عده عوامند؛ تصميم‏گيري ندارند.به شانس عوام بستگي دارد؛ اگر تصادفا در زماني قرار گرفت که امامي سرکار است ـ مثل امام امير المؤمنين عليه السلام يا مثل امام راحل ( رحمه الله) ما، که اين‏ها را به سمت بهشت مي‏برد، خوب، اين هم به ضرب دست خوبان، رانده خواهد شد و إن شاء الله به بهشت مي‏رود.اگر اتفاقا طوري شد که در زماني قرار گرفت که و جعلناهم أئمة يدعون إلي النار (2).
 
ألم تر إلي الذين بدلوا نعمت الله کفرا و أحلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها و بئس القرار (3).اگر در يک چنين زماني قرار گرفت، به سمت جهنم خواهد رفت.
 
پس بايد مواظب باشيد جزو عوام نباشيد.نمي‏گوييم جزو عوام نباشيد، يعني بايد حتما برويد تحصيلات عاليه بکنيد.نه، گفتم که معناي عوام، اين نيست.اي بسا کساني که تحصيلات عاليه هم کردند و جزو عوامند، اي بسا کساني که تحصيلات ديني هم کردند و جزو عوامند، اي بسا کساني که فقيرند يا غني‏اند و جزو عوامند.عوام بودن، دست من و شماست.بايد مواظب باشيم عوام نباشيم، يعني هر کاري مي‏کنيم، از روي بصيرت باشد.آن کسي که از روي بصيرت کار نمي‏کند، عوام است.
 
در گروه خواص هم ببينيم ما جزو خواص طرفدار حقيم يا خواص طرفدار باطل؟ قضيه اين جا روشن است.خواص جامعه ما، جزو خواص طرفدار حقند، ترديدي در اين نيست، براي خاطر اين که به قرآن، به سنت، به عترت، به راه خدا، به ارزش‏هاي اسلامي، دعوت مي‏کنند.امروز جمهوري اسلامي اين است.پس حساب خواص طرفدار باطل جدا شد.فعلا به آن‏ها کاري نداريم.آمديم سراغ خواص طرفدار حق، همه مشکل قضيه، از اين جا به بعد است.
 
عزيزان من، خواص طرفدار حق، دو دسته‏اند، يک دسته کساني هستند که در مقابله با دنيا، با زندگي، با مقام، با شهوت، با پول، با لذت، با راحتي، با نام، موفقند.يک دسته موفق نيستند.همه اين‏ها چيزهاي خوبي است.همه اين‏ها زيبايي‏هاي زندگي است. متاع الحيوة الدنيا متاع يعني بهره، اين‏ها بهره‏هاي همين زندگي دنيوي است.اين که در قرآن مي‏فرمايد: متاع الحيوة الدنيا (5) معنايش اين نيست که اين متاع بد است.نه، متاع است، خدا براي شما آفريده است.منتها اگر شما در مقابل اين‏ها ـ اين متاع و بهره‏هاي زندگي ـ خداي ناکرده، آن قدر مجذوب شديد که آن جايي که پاي تکليف سخت به ميان آمد، نتوانستيد از اين‏ها دست برداريد، اين مي‏شود يک طور، و اگر نه، از اين متاع بهره هم مي‏بريد، اما آن جايي که پاي امتحان سخت پيش مي‏آيد، مي‏توانيد از اين‏ها به راحتي دست برداريد، اين مي‏شود يک طور ديگر.پس ما خواص طرفدار حق را باز به دو قسم تقسيم مي‏کنيم؛ ببينيد اين چيزها فکر لازم دارد، وقت و مطالعه لازم دارد، همين طوري نمي‏شود انسان جامعه و نظام و انقلاب را بيمه کند.بايد مطالعه کند، دقت کند، فکر کند.در هر جامعه اي،دو قسم خواص طرفدار حق، وجود دارد .اگر آن قسم خوب خواص طرفدار حق ـ يعني آن کساني که مي‏توانند آن وقتي که لازم باشد، از اين متاع دنيا دست بردارند ـ بيش‏تر باشند، هيچ وقت جامعه اسلامي دچار حالت دوران امام حسين عليه السلام نخواهد شد، مطمئن باشيد.تا ابد بيمه بيمه است.اما اگر اين‏ها کم باشند و آن دسته خواص ديگر زياد باشند ـ يعني آن‏هايي که به دنيا دل سپرده‏اند، حق را هم مي‏شناسند، طرفدار حقند؛ در عين حال در مقابل دنيا پايشان مي‏لرزد! دنيا يعني چه؟ يعني پول، خانه، شهرت، مقام، اسم و شهرت، پست و مسؤوليت و يعني جان، اگر کساني که براي جانشان راه خدا را ترک مي‏کنند، آن جايي که بايد حق بگويند، نمي‏گويند، چون جانشان به خطر مي‏افتديا براي مقامشان يا براي شغلشان يا براي پولشان يا براي محبت به اولادشان، براي محبت به خانواده‏شان، براي محبت به نزديکان و دوستانشان، راه خدا را رها مي‏کنند؛ اما اگرنه؛ عده اين‏ها زياد بود ـ آن وقت واويلاست! آن وقت حسين بن علي‏ها، به مسلخ کربلا خواهند رفت، به قتلگاه کشيده خواهند شد! يزيدها سر کار مي‏آيند و بني اميه بر کشوري که پيغمبر به وجود آورده بود.هزار ماه حکومت خواهد کرد و امامت به سلطنت تبديل خواهد شد!
 
جامعه اسلامي، جامعه امامت است، يعني امام در رأس جامعه است.انساني که قدرت دارد، اما مردم از روي ايمان و دل از او تبعيت مي‏کنند، پيشواي مردم است.اما سلطان و پادشاه، آن کسي است که با قهر و غلبه بر مردم حکم مي‏راند.مردم دوستش ندارند، مردم قبولش ندارند، مردم به او اعتقاد ندارند ـ البته مردمي که سرشان به تنشان بيرزد ـ در عين حال با قهر و غلبه بر مردم حکومت مي‏کند.
 
وقتي که خواص طرفدار حق در يک جامعه ـ با اکثريت قاطعشان ـ آن چنان مي‏شوند که دنياي خودشان برايشان اهميت پيدا مي‏کند، از ترس جان، از ترس از دست دادن مال و از دست دادن مقام و پست، از ترس منفور شدن و تنها ماندن، حاضر مي‏شوند حاکميت باطل را قبول بکنند و در مقابل باطل نمي‏ايستند و از حق طرفداري نمي‏کنند و جانشان را به خطر نمي‏اندازند ـ وقتي اين طور شد ـ اولش با شهادت حسين بن علي عليهما السلام با آن وضع، آغاز مي‏شود، آخرش هم به بني اميه و شاخه مرواني و بني عباس، و بعد از بني عباس هم سلسله سلاطين در دنياي اسلام تا امروز مي‏رسد! امروز هم شما به دنياي اسلام نگاه کنيد؛ به کشورهاي مختلف اسلامي، به آن جايي که خانه خدا و مدينه در آن است، نگاه کنيد، ببينيد چه فساق و فجاري در رأس قدرت و حکومتند! دارند حکومت مي‏کنند! بقيه جاها را هم‏با آن جا قياس کنيد.لذا شما در زيارت عاشورا مي‏گوييد: «اللهم العن أول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» در درجه اول، گذارندگان خشت اول را لعنت مي‏کنيم.حق هم همين است.
 
خوب، يک مقداري به تحليل حادثه عبرت انگيز عاشورا نزديک شديم، حالا سراغ تاريخ برويم ـ اين مقدمه را شنيديد.
 
دوران لغزيدن خواص طرفدار حق، از حدود شش هفت سال، هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله شروع شد.
 
اصلا به مسأله خلافت کار ندارم ـ مسأله خلافت جداست.کار به اين جريان دارم.اين جريان، جريان بسيار خطرناکي است! همه قضايا، از هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر شروع شد.اولش هم از اين جا شروع شد که گفتند: نمي‏شود که سابقه دارهاي اسلام ـ کساني که جنگ‏هاي زمان پيغمبر را کردند، صحابه و ياران پيغمبر ـ با مردم ديگر يکسان باشند! اين‏ها بايد يک امتيازاتي داشته باشند! به اين‏ها امتيازات داده شد ـ امتيازات مالي از بيت المال ـ اين، خشت اول بود.حرکت‏هاي انحرافي اين طوري است؛ از نقطه کمي آغاز مي‏شود، بعدا همين طور هر قدمي، قدم بعدي را سرعت بيش‏تري مي‏بخشد.انحراف‏ها از همين جا شروع شد تا به دوران عثمان رسيد ـ اواسط دوران عثمان ـ دردوران خليفه سوم، وضعيت اين گونه شد که برجستگان صحابه پيغمبر، جزو بزرگ‏ترين سرمايه‏دارهاي زمان خودشان شدند! توجه مي‏کنيد! يعني همين صحابه عالي مقام که اسم‏هايشان معروف است ـ طلحه، زبير، سعد بن ابي وقاص و امثال آن‏ها ـ اين بزرگان که هر کدامشان يک کتاب قطور سابقه افتخارات در بدر و حنين و احد و جاهاي ديگر داشتند، اين‏ها جزو سرمايه‏دارهاي درجه اول اسلام شدند! وقتي که يکي از آن‏ها مرد مي‏خواستند طلاهايي که از او مانده بود، بين ورثه تقسيم کنند.اين طلاها را که آب کرده و شمش کرده بودند، با تبر بنا کردند به شکستن ـ مثل هيزم که شما با تبر مي‏شکنيد ـ ببينيد چقدر طلاست که با تبر مي‏شکنند! در صورتي که طلا را با سنگ مثقال مي‏کشند.
 
اين‏ها را تاريخ ضبط کرده است! اين‏ها حرف‏هايي هم نيست که بگوييم شيعه در کتاب‏هايش نوشته، نخير، اين‏ها حرف‏هايي است که همه نوشته‏اند.مقدار درهم و ديناري که از اين‏ها به جا مي‏ماند، افسانه وار بود! همين وضعيت، مسايل دوران امير المؤمنين عليه السلام را به بار آورد، يعني در دوران امير المؤمنين عليه السلام، چون براي يک عده، مقام اهميت پيدا کرد، با علي عليه السلام در افتادند.حالا 25 سال هم از رحلت پيغمبر گذشته است و خيلي از خطاها و اشتباهات شروع شده است.نفس امير المؤمنين عليه السلام، نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله است.اگر اين 25 سال فاصله نشده بود، امير المؤمنين عليه السلام براي ساختن آن جامعه، هيچ مشکلي نداشت.اما امير المؤمنين با اين چنين جامعه‏يي مواجه شد.جامعه‏يي که «فيتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دين الله دخلا بينهم »» (6)جامعه‏يي که ارزش‏ها در آن، تحت الشعاع دنيا داري قرار گرفته است».
 
اين جامعه‏اي است که وقتي امير المؤمنين عليه السلام مي‏خواهد مردم را به جهاد ببرد، برايش آن همه مشکلات و دردسر دارد.
 
اکثر خواص دوران امير المؤمنين عليه السلام ـ خواص طرفدار حق، يعني کساني که حق را مي‏شناختند ـ کساني بودند که دنيا را بر آخرت ترجيح مي‏دادند.نتيجه اين شد که امير المؤمنين عليه السلام مجبور شد سه جنگ راه بيندازد! عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دايما در اين جنگ‏ها بگذراند! آخرش هم به دست يکي از آن آدم‏هاي خبيث، به شهادت برسد؟
 
امير المؤمنين عليه السلام به خاطر همين وضعيت، به شهادت رسيد و بعد امام حسن عليه السلام آمد.در همين وضعيت بود که امام حسن عليه السلام نتوانست بيش از شش ماه دوام بياورد.او را تنهاي تنها گذاشتند.امام حسن مجتبي عليه السلام ديد که اگر الآن با همين عده کم برود با معاويه بجنگد و شهيد بشود، آن قدر انحطاط اخلاقي در ميان جامعه اسلامي، در ميان همين خواص، زياد است که حتي دنبال خون او را هم نخواهند گرفت! تبليغات معاويه، پول معاويه، زرنگي‏هاي معاويه، همه را تصرف خواهد کرد.مردم بعد از يک دو سالي که بگذرد مي‏گويند اصلا امام حسن بي‏جا کرد در مقابل معاويه قد علم کرد! امام حسن ديد خونش هدر خواهد رفت، لذا با همه سختي‏ها ساخت و خودش را به ميدان شهادت نينداخت.
 
مي‏دانيد گاهي شهيد شدن آسان‏تر از زنده ماندن است.اين طوري است.آدم‏هاي اهل معنا، اهل حکمت و دقت، خوب درک مي‏کنند.گاهي زنده ماندن و زندگي کردن و در يک محيطي تلاش کردن، به مراتب مشکل‏تر از کشته شدن و شهيد شدن و به لقاي خدا پيوستن است.امام حسن عليه السلام، اين راه مشکل را انتخاب کرد.وضع آن زمان اين بوده است!
 
خواص تسليم بودند! حاضر نبودند حرکتي بکنند! لذا وقتي يزيد بر سر کار آمد و يزيد کسي بود که مي‏شد با او جنگيد و کسي که در جنگ با يزيد کشته مي‏شد ـ چون وضع يزيد خيلي خراب بود ـ خونش پايمال نمي‏شد، براي همين امام حسين عليه السلام قيام کرد.
 
وضع دوران يزيد طوري بود که قيام، تنها انتخاب بود؛بر خلاف دوران امام حسن مجتبي عليه السلام که دو انتخاب وجود داشت؛ شهيد شدن و زنده ماندن، و زنده ماندن، ثوابش و اثرش و زحمتش، بيش‏تر از کشته شدن بود.لذا امام حسن عليه السلام، اين سخت‏تر را انتخاب کرد.در زمان امام حسين عليه السلام اين طوري نبود، يک انتخاب بيش‏تر نبود.زنده ماندن، يعني قيام نکردن، معنا نداشت.بايد قيام مي‏کرد، حالا به حکومت رسيد که رسيد، نرسيد و کشته هم شد که شد، بايد راه را نشان مي‏داد، پرچم را بر سر راه مي‏کوبيد که معلوم باشد آن وقتي که وضعيت آن طوري بشود، حرکت بايد اين طوري باشد.لذا امام حسين قيام کرد.
 
خوب، وقتي امام حسين قيام کرد ـ با آن عظمتي که امام حسين عليه السلام در جامعه اسلام داشت ـ خيلي از همين خواص پيش امام حسين عليه السلام نيامدند که کمک کنند! ببينيد به وسيله اين خواص در يک جامعه، چقدر وضعيت خراب مي‏شود! به وسيله خواصي که حاضرند دنياي خودشان را به راحتي بر سرنوشت دنياي اسلام در قرن‏هاي آينده ترجيح بدهند! با اين که امام حسين خيلي بزرگ بود، خيلي معروف بود.
 
من در قضاياي قيام امام حسين و همان حرکت از مدينه و اين‏ها نگاه مي‏کردم، خوب، شب قبل آن روزي که امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون آمد، عبد الله بن زبير بيرون آمده بود.
 
در واقع هر دو، يک وضعيت داشتند؛ اما امام حسين عليه السلام کجا، عبد الله بن زبير کجا ! امام حسين عليه السلام، حرف زدنش، مقابله‏اش، مخاطبه‏اش، طوري بود که همان حاکم آن روز مدينه ـ که وليد باشد ـ جرأت نمي‏کرد با امام حسين درشت صحبت بکند.مروان يک کلمه گفت؛ حضرت آن چنان تشري به مروان زد که سر جايش نشست!
 
همين افراد رفتند، دور خانه عبد الله بن زبير را محاصره کردند.برادرش را فرستاد، گفت که اجازه بدهيد من حالا به دار الخلافه نيايم.به او اهانت کردند، گفتند: پدرت را در مي‏آوريم، مردک بايد بيرون بيايي؛ اگر نيايي، تو را مي‏کشيم و چه مي‏کنيم؛ تا اين که عبد الله بن زبير به التماس افتاد.گفت: پس اجازه بدهيد حالا برادرم را بفرستم! فردا خودم بيايم.يکي گفت: خيلي خوب، امشب را به او مهلت بدهيم!
 
عبد الله بن زبير، که او هم يک شخصيتي بود وضعيتش اين قدر با امام حسين فرق داشت! کسي جرأت نمي‏کرد چنين رفتاري با امام حسين عليه السلام داشته باشد.به خاطر حرمتش، به خاطر عظمتش، به خاطر شخصيتش، به خاطر قدرت روحي‏اش کسي جرأت نمي‏کرد آن طور صحبت بکند.بعدا هم در راه مکه، هر کسي که به امام حسين رسيد و صحبتي با آن بزرگوار کرد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» است، قربانت گردم، پدرم به قربانت، مادرم به قربانت، «عمي و خالي فداک» ؛ عمو و دايي‏ام به قربانت.با امام حسين عليه السلام اين گونه حرف مي‏زدند.شخصيت امام حسين عليه السلام در جامعه اسلامي، اين طور برجسته و ممتاز است.
 
عبد الله بن مطيع، در مکه پيش امام حسين عليه السلام آمد؛عرض کرد: «يابن رسول الله، إن قتلت لنسترقن بعدک» ؛ يعني اگر تو قيام کني و کشته بشوي، بعد از تو اين افرادي که بر سر کار حکومت هستند، ما را به بردگي خواهند گرفت.امروز به احترام تو، از ترس تو و به هيبت توست که اين‏ها راه عادي خودشان را مي‏روند!
 
عظمت مقام امام حسين عليه السلام اين گونه است.اين امام حسين، با اين عظمت، که ابن عباس در مقابلش خضوع مي‏کند، عبد الله بن جعفر خضوع مي‏کند، عبد الله بن زبير ـ با اين که از حضرت خوشش نمي‏آيد ـ در مقابلش خضوع مي‏کند، بزرگان و همه خواص اهل حق، اين‏ها خواص جبهه حقند، يعني طرف حکومت نيستند، طرف بني اميه نيستند، طرف باطل نيستند، حتي در بين آنان شيعيان زيادي هستند که امير المؤمنين عليه السلام را قبول دارند، او را خليفه اول مي‏دانند، همه اين‏ها، وقتي با شدت عمل دستگاه حاکم مواجه مي‏شوند، مي‏بينند بناست که جانشان، سلامتي‏شان، راحتي‏شان، مقامشان، پولشان، به خطر بيفتد، همه پس مي‏زنند! اين‏ها که پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو مي‏کنند.
 
اگر اسامي کساني را که از کوفه، به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و دعوت کردند، نگاه کنيد، اين‏هايي که نامه نوشتند، همه جزو آن طبقه خواصند، طبقه زبدگان و برجستگانند .نامه‏ها هم زياد است.از کوفه، صدها صفحه نامه و شايد چندين خورجين يا بسته بزرگ نامه آمد.غالبا بزرگان و اعيان و شخصيت‏هاي برجسته و نام و نشان دارها و همين خواص، اين نامه‏ها را نوشتند! منتها لحن نامه‏ها را نگاه کنيد؛ معلوم مي‏شود که در بين خواص طرفدار حق، چه کساني جزو آن دسته‏اي هستند که حاضرند دينشان را قرباني دنياشان بکنند و چه کساني هستند که حاضرند دنياشان را قرباني دين بکنند.از خود نامه‏ها هم مي‏شود فهميد، و چون کساني که حاضرند دينشان را قرباني دنيا بکنند، بيشترند، نتيجه آن در کوفه، شهادت مسلم بن عقيل مي‏شود و بعد هم از همان شهر کوفه‏يي که هجده هزار نفر آمدند با مسلم بن عقيل بيعت کردند، جمعيتي حدود بيست هزار يا سي هزار يا بيشتر، بلند مي‏شوند و به جنگ امام حسين عليه السلام در کربلا مي‏آيند.
 
يعني حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را مي‏آورد.نمي‏دانم عظمت اين حقيقت که براي هميشه گريبان انسان‏هاي هوشمند را مي‏گيرد، براي ما درست روشن مي‏شود يا نه؟ شما ماجراي کوفه را لابد شنيده‏ايد.به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند، حضرت هم مسلم بن عقيل را فرستاد، گفت: من او را مي‏فرستم، اگر به من خبر داد که وضع خوب است، من هم خواهم آمد.مسلم بن عقيل هم به کوفه تشريف برد، منزل بزرگان شيعه وارد شد، نامه حضرت را خواند .گروه گروه مردم آمدند.همه اظهار ارادت کردند.فرماندار کوفه هم کسي به نام نعمان بن بشير بود، آدم بسيار ضعيف و ملايمي بود.گفت: تا کسي با من نجنگد، من جنگ نمي‏کنم.با مسلم بن عقيل مقابله نکرد.مردم ديدند ميدان «باز» است.آمدند و با حضرت شروع کردند به بيعت کردن.
 
دو سه نفر از خواص باطل ـ طرفداران بني اميه ـ به يزيد نامه نوشتند که اگر مي‏خواهي کوفه را داشته باشي، يک آدم حسابي به اين جا بفرست.اين نعمان بن بشير نمي‏تواند در مقابل مسلم بن عقيل مقاومت کند.او هم به عبيد الله بن زياد ـ که فرماندار کوفه بود ـ حکم داد که ـ به قول امروز، با حفظ سمت ـ علاوه بر بصره، کوفه هم تحت حکومت تو باشد و عبيد الله بن زياد، يک سره از بصره تا کوفه تاخت.در قضيه آمدن او هم، نقش خواص معلوم مي‏شود، که اگر ديدم مجالي هست، ممکن است بخشي از آن جا هم عرض بکنم.
 
عبيد الله بن زياد به کوفه رسيد، در حالي که شب بود. عوام کوفه ـ مردم معمولي کوفه، از همان قبيل عوامي‏ها که قادر به تحليل نبودند ـ تا ديدند يک نفري صورتش را بسته و با اسب و تجهيزات آمد، خيال کردند امام حسين است! راحت رفتند گفتند: «السلام عليک يابن رسول الله!» خاصيت آدم عامي اين است! آدمي که اهل تحليل نيست، منتظر تحقيق نمي‏شود، تا ديد يک نفري با اسب و تجهيزات وارد شده، بدون اين که يک کلمه حرف با او زده باشند، يکي مي‏گويد اين امام حسين است، همه مي‏گويند امام حسين، امام حسين، امام حسين! بنا مي‏کنند به اوسلام کردن و احترام کردن! صبر کنيد ببينيد او کيست!
 
او هم اعتنايي به مردم نکرد! به دار الإماره رفت، خودش را معرفي کرد و رفت داخل.از همان جا مبارزه را با جريان مسلم بن عقيل آغاز کرد و اساس کار او عبارت بود از اين که طرفداران مسلم بن عقيل را با اشد فشار مورد تهديد و شکنجه قرار بدهد، يعني‏هاني بن عروة را با غدر و حيله آورد، سر و روي‏هاني را مجروح کرد، بعدا عده‏اي اطراف قصر جمع شدند، به دروغ و حيله مردم را متفرق کرد، که اين جا هم، همان خواص بد ـ خواص به اصطلاح طرفدار حقي که حق را هم شناختند، تشخيص دادند، اما دنيايشان را ترجيح مي‏دهند ـ نقش دارند.
 
بعدا که حضرت مسلم با جمعيت زيادي، راه افتادند ـ در تاريخ ابن اثير، نوشته است ـ به نظرم سي هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند، چهار هزار نفر از مردم، فقط اطراف خانه او با شمشير، به نفع مسلم بن عقيل ايستاده بودند ـ اين‏ها مربوط به روز نهم ذيحجه است ـ کاري که ابن زياد کرد، يک عده از همين خواص را بين مردم فرستاد که مردم را بترسانند ـ مادرها و پدرها را ـ تا بگويند با چه کسي مي‏جنگيد؟ چرا مي‏جنگيد؟ برگرديد، پدرتان را در مي‏آورند؛ اين‏ها يزيدند؛ اينها ابن زيادند، اين‏ها بني اميه‏اند و اين‏ها چه دارند، پول دارند، شمشير دارند، تازيانه‏دارند ولي آن‏ها چيزي ندارند! مردم را ترساندند؛ به مرور همه متفرق شدند! آخر شب ـ وقت نماز عشا ـ هيچ کس همراه حضرت مسلم نبود! هيچ کس! و ابن زياد، پيغام داد که همه بايد براي نماز عشا به مسجد کوفه بيايند؛ نماز را با من به جماعت بخوانند ! تاريخ مي‏نويسد: براي نماز عشا پشت سر ابن زياد، مسجد کوفه پر از جمعيت شد!
 
خوب، چرا چنين شد؟! من که نگاه مي‏کنم، مي‏بينم خواص مقصرند! همين خواص طرفدار حق مقصرند .
 
بعضي از اين خواص طرفدار حق، در نهايت بدي عمل کردند! مثل شريح قاضي! شريح قاضي که جزو بني اميه نبود.کسي بود که مي‏فهميد حق با کيست! مي‏فهميد که اوضاع از چه قرار است! وقتي‏هاني بن عروة را به زندان انداختند و سرو رويش را مجروح کردند؛ سربازان و افراد قبيله‏اش اطراف قصر عبيد الله بن زياد را گرفتند.ابن زياد ترسيد! آن‏ها مي‏گفتند که‏هاني را کشتيد .ابن زياد به شريح قاضي گفت: برو ببين هاني زنده است؛ برو به اين‏ها بگو زنده است.شريح آمد، ديد که‏هاني بن عروه زنده است، اما مجروح است.هاني بن عروه گفت: اي مسلمان‏ها، اين چه وضعي است! (خطاب به شريح) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟! چرا سراغ من نيامدند؟! چرا نمي‏آيند مرا از اين جا نجات بدهند؟! شريح قاضي گفت: مي‏خواستم بروم و اين‏حرف‏هاي هاني را به همين کساني که اطراف دار الإماره را گرفته‏اند، بگويم، اما افسوس که جاسوس عبيد الله، آن جا ايستاده بود! جرأت نکردم! جرأت نکردم يعني چه؟! يعني همين که ما مي‏گوييم : «ترجيح دنيا بر دين».
شايد اگر شريح، همين يک کار را انجام مي‏داد، تاريخ عوض مي‏شد.اگر شريح مي‏رفت به مردم مي‏گفت که هاني زنده است، اما در زندان است و عبيد الله قصد دارد او را بکشد ـ هنوز عبيد الله قدرت نگرفته بود ـ آن‏ها مي‏ريختند وهاني را نجات مي‏دادند.با نجات هاني، قدرت پيدا مي‏کردند، روحيه پيدا مي‏کردند، اطراف دار الإماره مي‏آمدند؛ عبيد الله را مي‏گرفتند، يا مي‏کشتند، يا مي‏فرستادند مي‏رفت! کوفه، مال امام حسين عليه السلام مي‏شد و اصلا واقعه کربلا اتفاق نمي‏افتاد! اگر واقعه کربلا اتفاق نمي‏افتاد؛ يعني امام حسين عليه السلام به حکومت مي‏رسيد و اگر اين حکومت شش ماه هم طول مي‏کشيد ـ ممکن بود بيش‏تر هم طول بکشد ـ براي تاريخ برکات زيادي داشت.
 
يک وقت يک حرکت بجا، تاريخ را نجات مي‏دهد.
 
گاهي يک حرکت نابجا که ناشي از ترس و ضعف و دنيا طلبي و حرص به زنده ماندن است، تاريخ را در ورطه گمراهي مي‏غلطاند.آقا، چرا شما وقتي ديدي که هاني اين طوري است، شهادت حق ندادي؟! نقش خواص، خواص‏ترجيح دهنده دنيا بر دين، اين است.
 
وقتي که عبيد الله بن زياد، به رؤساي قبايل کوفه گفت برويد مردم را از اطراف مسلم متفرق کنيد، اگر نرويد پدرتان را در مي‏آورم، چرا اين‏ها از عبيد الله بن زياد قبول کردند؟ همه اين‏ها که اموي نبودند، از شام نيامده بودند.بعضي از همين افراد، جزو نويسنده‏هاي نامه به امام حسين عليه السلام بودند؛مثل شبث بن ربعي که به امام حسين عليه السلام نامه نوشته بود و دعوت کرده بود! خودش جزو کساني است که وقتي عبيد الله گفت برويد مردم را از دور او متفرق کنيد، اين هم آمد و مردم را با ترساندن و با تهديد و تطميع، از اطراف مسلم متفرق کرد! چرا اين کار را کردند؟
 
اگر امثال شبث بن ربعي، در يک لحظه حساس از خدا مي‏ترسيدند ـ به جاي اين که از ابن زياد بترسند ـ تاريخ عوض مي‏شد! آن‏ها آمدند مردم را متفرق کردند.عوام متفرق شدند، ولي چرا آن خواص مؤمني که اطراف مسلم بودند، متفرق شدند؟ در بين آن‏ها کسان خوبي بودند؛ افراد حسابي بودند.بعدا بعضي از آنان در کربلا آمدند شهيد شدند؛ اما اين جا اشتباه کردند.البته آن‏هايي که در کربلا شهيد شدند، کفاره اشتباهشان داده شد؛ با آن‏ها بحثي نداريم، اسمشان را هم نمي‏آوريم.اما از اين‏ها کساني بودند که به کربلا هم نيامدند! نتوانستند بيايند؛ توفيق‏پيدا نکردند! بعدا مجبور شدند جزو توابين بشوند!
 
وقتي امام حسين کشته شد؛ وقتي فرزند پيغمبر از دست رفت، وقتي فاجعه اتفاق افتاد، وقتي حرکت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد، ديگر چه فايده؟ به همين دليل تعداد توابين در تاريخ، چند برابر عده شهداي کربلاست.شهداي کربلا، همه در يک روز کشته شدند؛ توابين هم همه در يک روز کشته شدند.اما شما ببينيد اثري که توابين در تاريخ گذاشتند، يک هزارم اثري که شهداي کربلا گذاشتند نيست! براي خاطر اين که اين‏ها در وقت خود نيامدند؛ کار را در لحظه خود انجام ندادند؛ دير تصميم گرفتند؛ دير تشخيص دادند.چرا مسلم بن عقيل را تنها گذاشتيد؟ ! ديديد که اين نماينده امام آمده بود، با وي بيعت هم کرده بوديد؛ او را هم که قبول داشتيد ـ عوام را کاري ندارم؛ به خواص مي‏گويم ـ شما چرا شب که شد، مسلم را تنها گذاشتيد که به خانه طوعه پناه ببرد؟!
 
اگر خواص، مسلم را تنها نمي‏گذاشتند؛ مثلا صد نفر مي‏شدند؛ اين صد نفر اطراف مسلم را مي‏گرفتند؛ به خانه يکي از آنها مي‏آمدند و مي‏ايستادند؛ دفاع مي‏کردند.مسلم تنها هم که بود؛ وقتي مي‏خواستند او را دستگير کنند؛چندين ساعت طول کشيد! چندين بار حمله کردند؛ مسلم به تنهايي همه سربازان ابن زياد را ـ همان عده‏اي که آمده بودند ـ پس زد.اگر صد نفر مرد با او بودند، مگر مي‏توانستند او را بگيرند؟! مردم باز هم اطرافشان جمع مي‏شدند.
 
پس خواص، اين جا کوتاهي کردند که نرفتند اطراف مسلم را بگيرند.ببينيد، از هر طرف حرکت مي‏کنيد، به خواص مي‏رسيد.تصميم گيري خواص در وقت لازم؛تشخيص خواص در وقت لازم؛ گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم؛ اقدام خواص براي خدا در لحظه لازم؛اين‏هاست که تاريخ را نجات مي‏دهد، ارزش‏ها را نجات مي‏دهد، ارزش‏ها را حفظ مي‏کند.بايد در لحظه لازم، حرکت لازم را انجام داد.اگر وقت گذشت؛ ديگر فايده ندارد.
 
در الجزاير، بعد از انتخاباتي که حزب جبهه اسلامي در الجزاير بردند ـ در انتخابات برنده شدند ـ با تحريک آمريکا و ديگران، حکومت نظامي سر کار آمد؛ آن روز اولي که حکومت اسلامي سر کار آمد هيچ قدرتي نداشت! اگر آن روز ـ من به آنان پيغام دادم ـ مسؤولين جبهه اسلامي در الجزاير، همان ساعت‏هاي اول که هنوز حکومت نظامي عرضه‏يي نداشت، کاري نمي‏توانست بکند، مردم را به خيابان‏ها کشانده بودند، حکومت نظامي از بين مي‏رفت.
 
حکومت تشکيل مي‏دادند و امروز در الجزاير، حکومت اسلامي سر کار بود.نکردند! در وقت خودش بايد تصميم‏مي‏گرفتند؛ نگرفتند، يک عده ترسيدند، يک عده ضعف پيدا کردند، يک عده اختلاف کردند، يک عده گفتند ما رييس، او رييس، اين رييس!
 
عصر روز بيست و يکم بهمن ماه سال 57 در تهران، اعلام حکومت نظامي شد، امام به مردم فرمود : مردم به خيابان‏ها بروند! اگر امام آن لحظه اين تصميم را نمي‏گرفت، امروز هنوز محمد رضا در اين مملکت بر سر کار بود! با حکومت نظامي مي‏آمدند، مردم در خانه‏هاشان مي‏ماندند؛ اول امام، بعد مدرسه رفاه، بعد بقيه جاها را قتل عام مي‏کردند، نابود مي‏کردند! يک پانصد هزار نفر را در تهران مي‏کشتند، قضيه تمام مي‏شد! مثل اين که در اندونزي يک ميليون نفر را کشتند، تمام شد.امروز هم آن آقا سر کار است و خيلي شخصيت آبرومند و محترمي هم هستند، آب هم از آب تکان نخورد؟ امام در لحظه لازم، تصميم لازم را گرفت.
 
اگر خواص، در هنگام خودش، کاري را که لازم است، تشخيص دادند و عمل کردند، تاريخ نجات پيدا مي‏کند و حسين بن علي‏ها به کربلاها کشانده نمي‏شوند.
 
اگر خواص، بد فهميدند، دير فهميدند يا فهميدند و با هم اختلاف کردند ـ مثل آقايان افغان‏ها ـ اگر در رأس کار، افراد حسابي بودند، اما طبقه خواص منتشر در جامعه، جواب‏ندادند.يکي گفت ما امروز کار داريم.يکي گفت جنگ تمام شد، بگذاريد سراغ کارمان برويم، برويم کاسبي کنيم، چند سال همه آلاف و الوف جمع کردند، ما در جبهه‏ها گشتيم، از اين جبهه به آن جبهه، گاهي غرب، گاهي جنوب، بس است ديگر، اگر اين گونه عمل کردند، معلوم است که در تاريخ، کربلاها تکرار خواهد شد!
 
خداي متعال وعده داده است که اگر کسي خدا را نصرت کند، خدا او را نصرت خواهد کرد.اگر کسي براي خدا حرکت و تلاش بکند، پيروزي نصيب خواهد شد، نه اين که به هر يک نفري پيروزي مي‏دهند.بلکه وقتي مجموعه‏يي حرکت مي‏کند؛ البته شهادت‏ها هست، سختي‏ها هست، رنج‏ها هست؛ اما پيروزي هم هست. و لينصرن الله من ينصره (7) نمي‏فرمايد که نصرت مي‏دهيم.خون هم از دماغ کسي نمي‏آيد.نه خير، فيقتلون و يقتلون ؛ (8) مي‏کشند و کشته مي‏شوند؛ اما پيروزي به دست مي‏آورند.اين سنت الهي است.وقتي که از خون ترسيديم؛ از آبرو ترسيديم؛ از پول ترسيديم؛ به خاطر خانواده ترسيديم؛ به خاطر دوستان ترسيديم؛ به خاطر راحتي و عيش خودمان ترسيديم؛به خاطر پيدا کردن کاسبي، براي پيدا کردن يک خانه داراي يک اتاق بيشتر از خانه قبلي، وقتي به خاطر اين چيزها حرکت نکرديم؛ بله، معلوم است ده نفر مثل امام حسين هم که بيايند و سر راه بيايند و سر راه قرار بگيرند، همه شهيد خواهند شد.همه از بين خواهند رفت؛ کما اين که امير المؤمنين عليه السلام شهيد شد؛ کما اين که امام حسين عليه السلام شهيد شد .خواص، خواص، طبقه خواص!
 
عزيزان من، ببينيد شما کجاييد.اگر جزو خواصيد ـ که البته هستيد ـ پس حواستان باشد.عرض ما فقط اين است.البته اين حرفي که ما زديم، اين مطلبي که مي‏گوييم؛ خلاصه مطلب است.در دو بخش بايد روي اين مطلب کار بشود؛ يکي بخش تاريخي قضيه است که اگر من وقت داشتم، خودم کار مي‏کردم.
 
بايد بگردند، نمونه‏هايي را که در تاريخ فراوان است پيدا کنند و ذکر کنند که خواص کجاها بايد عمل مي‏کردند و عمل نکردند، اسم اين خواص چيست؟ چه کساني هستند؟
 
بخش ديگري که بايد کار بشود، تطبيق با وضع هر زمان است؛ نه فقط زمان ما.در هر زمان، طبقه خواص، چگونه‏بايد عمل بکنند که به وظيفه‏شان عمل کرده باشند؟ اين که گفتيم اسير دنيا نشوند، يک کلمه است، چگونه اسير دنيا نشوند؟ مثال‏ها و مصداق‏هايش چيست؟ عزيزان من، حرکت در راه خدا، هميشه مخالف دارد.اگر يک نفر از همين خواصي که گفتيم؛ بخواهد کار خوب انجام بدهد؛ کاري را که بايد انجام بدهد ـ اگر بخواهد انجام دهد ـ ممکن است چهار نفر ديگر از همين خواص پيدا بشوند، بگويند آقا مگر تو بي‏کاري؟ مگر ديوانه‏يي؟ مگر زن و بچه نداري؟ چرا دنبال اين طور کارها مي‏روي؟ کما اين که در دوره مبارزه مي‏گفتند.خواص بايد بايستند؛ يکي از لوازم مجاهدت خواص، همين است که در مقابل حرف‏ها و ملامت‏ها بايستند.بديهي است مخالفين تخطئه مي‏کنند؛ بد مي‏گويند؛ تهمت مي‏زنند.
 
پي‏نوشت‏ها:
1.انعام (6) آيه 11، نمل (27) آيه 69، عنکبوت (29) آيه 20، روم (30) آيه .42
2.قصص (28) آيه .41
3.ابراهيم (14) آيات 28 ـ .29
4.يوسف (12) آيه .108
5.آل عمران (3) آيه .14
6.ر ک: نهج البلاغه، نامه .62
7.حج (22) آيه .40
8.توبه (9) آيه .111
/2759/

منتظر اخبار ، انتقاد و پيشنهادات شما هستيم :
news@rasekhoon.net


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.