اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً!

خاطرات طنز دوران دفاع مقدس/قسمت اول
پنجشنبه، 8 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً!

راسخون :

جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعيت ديگري براي خودش طنز داشت. گاهي ناخواسته و به طور اتفاقي جرياني اتفاق مي‌افتاد ؛ گاهي نيز افرادي براي دادن روحيه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز مي‌پرداختند. و به قولي اصلا مگر مي‌شود چند نفر دور هم جمع شوند و بساط شوخي و خنده به راه نيفتد؟ خاطراتي كه خواهيد خواند در متن جنگ اتفاق افتاده  و خواندنش خالي از لطف نيست.


 

جشن پتو
قرار گداشته بوديم هرشب يكي از بچه‌‌هاي چادر رو توي «جشن پتو» بزنيم
يه روز گفتيم: ما چرا خودمون رو ميزنيم؟
واسه همين قرار شد يكي بره بيرون و اولين كسي رو كه ديد بكشونه توي چادر. به همين خاطر يكي از بچه‌‌ها رفت بيرون و بعد از مدتي با يه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخورديم. اما خوب ديگه كاريش نمي‌شد كرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها يه سوال دارن.
گفت: بفرمایيد و ....
يه مدت گذشت داشتم از كنار يه چاد رد مي‌شدم كه يهو يكي صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ريختن سرم و يه جشن پتوي حسابي ...


لگد بر يزيد!
بعد از نوشيدن آب، يكي يكي، ليوان خالي را به سقا مي‌داديم. او اصرار داشت عبارتي بگوئيم كه تا حالا كسي نگفته باشد و براي همه هم جالب باشد. يكي مي‌گفت: «سلام بر حسين (ع)، لعنت بر يزيد»
 ديگري مي‌گفت: «سلام بر حسين (ع)، لعنت بر صدام»
 اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسين (ع)، لگد بر يزيد» بود كه براي همه بسيار جالب بود.


تكبير
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!


پسرخاله زن عموي باجناق
يك روز سيد حسن حسيني از بچه‌هاي گردان رفته بود ته دره‌اي براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن، عراقي‌‌ها پيش پاي او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت بدون شك شهيد شده بود.  آماده مي‌شديم برويم پائين كه حسن بلند شد و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائيل آشنا در آمديم، پسرخاله زن عموي باجناق خواهرزاده نانواي محلمان بود. خيلي شرمنده شد، فكر نمي‌كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه ميداشت!»


شفاعت
خيلي شوخ و با روحيه بود. وقتي مثل بقيه دوستان به او التماس دعا مي‌گفتيم يا از او تقاضاي «شفاعت» مي‌کرديم مي‌گفت: مسئله‌اي نيست دو قطعه عکس سه در چهار و يک برگ فتوکپي شناسنامه بياور ببينم برايت چکار مي‌توانم بکنم.
در ادامه هم توضيح مي‌داد که حتماً گوشهايت پيدا باشد، عينک هم نزده باشي شناسنامه هم بايد عکس‌دار باشد!


صلوات
بچه‌ها با صداي بلند صلوات مي‌فرستادند و او مي‌گفت: «نشد اين صلوات به درد خودتون مي‌خوره» نفرات جلوتر كه اصل حرف‌هاي او را مي‌شنيدند و مي‌خنديدند، چون او مي‌گفت:« براي سماوراي خودتون و خانواده هاتون به قوري چايي دم كنيد»
بچه‌هاي رديفهاي آخر فكر مي‌كردند كه او براي سلامتي آنها صلوات مي‌گيرد و او هم پشت سر هم مي‌گفت: « نشد مگه روزه هستيد» و بچه‌ها بلندتر صلوات مي‌فرستادند. بعد ازكلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت كه چه چيزي مي‌گفته و آنها چه چيزي مي‌شنيدند و بعد همه با يك صلوات به استقبال خنده رفتند.


سلامتي راننده
صدا به صدا نمي‌رسيد. همه مهياي رفتن و پيوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولاني، تعداد نيروها زياد و هوا بسيار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردي آينه را ميزان كرده و به سر و وضعش مي‌رسيد. بچه‌ها پشت سر هم صلوات مي‌فرستادند، براي سلامتي امام، بعضي مسئولين و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشين راه نيفتاد.
بالاخره سر و صداي بعضي درآمد: «چرا معطلي برادر؟ لابد صلوات مي‌خواهي. اينكه خجالت نداره. چيزي كه زياد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «براي سلامتي بنده! گير نكردن دنده، كمتر شدن خنده يك صلوات راننده پسند! بفرستيد.»


به پسر پيغمبر نديدم!
گاهي حسوديمان مي‌شد از اينكه بعضي اينقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك مي‌كردي، پلك نمي‌زدند. ما هم اذيتشان مي‌كرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتين‌هايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نمي‌كرديم صاف مي‌رفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيده‌ايم: «پوتين ما را نديدي؟» با عصبانيت مي‌گفتند: «به پسر پيغمبر نديدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند مي‌شد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند مي‌شد اين دفعه مي‌نشست: «برادر و زهرمار ديگر چه شده؟» جواب مي‌شنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»


اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً
استاد سركار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزي از يکي از برادران پرسيد: «شما وقتي با دشمن روبه‌رو مي‌شويد براي آنکه کشته نشويد و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه مي‌گوييد؟»
 آن برادر خيلي جدي جواب داد: «البته بيشتر به اخلاص برمي‌گردد والا خود عبادت به تنهايي دردي را دوا نمي‌کند. اولاً بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي که کسي نفهمد بگويي: اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتک يا ارحم‌الراحمين»
طوري اين کلمات را به عربي ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «اين اگر آيه نباشد حتماً حديث است» اما در آخر که کلمات عربي را به فارسي ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوي غريب گير آورده‌اي؟»


نماز تن هايي
نه اينکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهي همينطوري به قول خودش براي خنده، بعضي از بچه‌هاي ناآشنا را دست به سر مي‌کرد، ظاهراً يک بار همين کار را با يکي از دوستان طلبه کرد، وقتي صداي اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمي‌آيي برويم نماز؟»
پاسخ مي‌دهد: «نه، همينجا مي‌خوانم»
آن بنده خدا هم كمي از فضايل نماز جماعت و مسجد برايش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...» تنها، حتي نگفته دوتايي، سه‌تايي.
و او که فکر نمي‌کرد قضيه شوخي باشد يک مکثي کرد به جاي اينکه ترجمه صحيح را به او بگويد، گفت:«گفته، تن‌ها» يعني چند نفري، نه تنها و يک نفري ... و بعد هردو با خنده براي اقامه نماز به حسينيه رفتند.

ادامه دارد...

/2759/1000

 

 


منتظر اخبار ، انتقاد و پيشنهادات شما هستيم :
news@rasekhoon.net

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.