راسخون: هميشه وقتي که به خانه سالمندان کهريزک مي رفتید به جز راه روهاي عريض و طويل، معلولين و تخت هاي مرتب و چيده شده کنار هم چيز ديگري نمي ديدید اما اين بار در گوشهاي از همين آسايشگاه مکاني را دیده می شود که ساکنان آن، آنجا را قطعه اي از بهشت مي نامند. شهرکي مسکوني با خانه هايي يک شکل که47 زوج معلول سالهاست در آنجا سکونت دارند و زندگي مشترکشان را در سايه همدلي و صميميت سپري مي کنند.
گاه ما آدم ها در اوج بهره مندي از سلامتي جسمي انگيزهاي براي پيمودن مسير هموار زندگيمان نداريم، بي هدف خود را به اين سو و آن سو مي زنيم و از همه چيز نالانيم اما اين جا همه چيز رنگ و بوي ديگري دارد. مردمان اين سرزمين در اوج معلوليت حياط خانه هايشان را با عشق آبياري مي کنند و گلهاي شمعداني پشت پنجره را با ترنم اميد مي رويانند. اين جا همه چيز رنگ و بوي ديگري دارد...
احمد 25 سال دارد و فاطمه هم همين طور. احمد دو دست ندارد و فاطمه دو پا، احمد با دستاني که ندارد، حياط خانه را آبياري مي کند و فاطمه هم روي صندلي چرخ دار براي شوهرش آشپزي مي کند، غذايي با چاشني عشق. احمد نقاشي مي کند، در معرق کاري استاد است و در اجراي تئاتر و خواندن در نوع خودش بي نظير است. فاطمه هم همين طور. او هم اهل هنر است و ذوق هنري دارد.
با فاطمه همه چيز دارم
احمد از روزگار کودکي و پدر و مادري که هيچوقت نديده تنها معلول به دنيا آمدن را مي داند. "پدر و مادرم مرا به بهزيستي سپردند، کودکي من در شيرخوارگاه هم نگذشت. از همان ابتدا فهميدم که جز خدا هيچکس را ندارم. اما حالا با وجود فاطمه همه چيز دارم."
احمد دست ندارد اما حلقه ازدواجش را با زنجير به گردنش آويخته تا پيوندش را با همسرش محکم تر کند. او عاشق همسرش است. مي گويد: "چهار سال پيش صبح يک روز پاييزي وقتي داشتم به کلاس مي رفتم فاطمه را ديدم که توي آسايشگاه روي ويلچر نشسته. وقار و سنگيني اش توجهم را جلب کرد، اين بود که توسط يکي از دوستانم از او خواستگاري کردم.
اما فاطمه چه چيز در احمد ديد که به خواستگاري او جواب بله گفت؟ " وقتي غرور مردانه اش را ديدم، نتوانستم جواب رد بدهم، حالا هم از اين که در کنار شوهرم و با امکاناتي که آسايشگاه کهريزک برايمان در نظر گرفته راحت زندگي مي کنم خوشحالم."
احمد همه زندگيش را سرشار از اميد مي داند مخصوصا از وقتي که با فاطمه عهد زناشويي بسته است."وقتي حتي دو تا انگشت پا داري و با آن مي تواني کار کني يا دو تا چشم داري که مي تواني زيباييهاي زندگي را ببيني، يعني هستي و اين بودن يعني اميد."
هيچوقت سر کار خانه باهم دعوا نداريم
"هيچوقت سر کار خانه باهم دعوا نداريم بيشتر کارهاي خانه با احمد آقا است. او همه کارها را به خوبي انجام مي دهد، حتي بهتر از من جارو برقي مي کشد"
معلوليت محدوديت نيست
احمد از اينکه معلول است اصلا ناراحت نيست خودش مي گويد:" اتفاقا خيلي هم خوشحالم. احساس مي کنم پيش خدا رو سفيدم. خدا من را خيلي دوست دارد. محال است از او چيزي بخواهم و ندهد. وقتي مي دانم خدا وجود دارد و پناه من است، چرا اميدوار نباشم؟ همه مي گويند "خدا" اما من معتقدم "خود آ" کافي است خودت را بشناسي و يک آه از ته دل بکشي. آن وقت خيلي راحت حضور خدا را از نزديک حس مي کني."
فاطمه هم گفته هاي همسرش را تائيد مي کند. "معلوليت شايد سخت باشد اما محدوديت نيست، در زندگي مشترک خيلي از اين محدوديتها به چشم نمي آيد و براي هردومان فرصتي براي تجربه هاي تازه است."
اينجا سرزمين خداست؛ همه چيز داريم
احمد محل زندگي و در کنار فاطمه بودن را دوست دارد. "حس خوبي دارم اينجا سرزمين خداست. فاطمه هم چيزي بيشتر از اين نمي خواهد، ما اينجا همه چيز داريم، خودمان يک خانواده بزرگيم. همه مثل هم خيلي هم خوشحال."
/1005 1002
جذب خبرنگار افتخاري