گفتگو با پسر شیخ رجبعلی خیاط

خاطرات و ناگفته‌هایی از پسر شیخ رجبعلی خیاط درباره جناب شیخ را در راسخون بخوانید.
چهارشنبه، 20 اسفند 1399
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتگو با پسر شیخ رجبعلی خیاط

 بسم الله الرحمن الرحیم
من محمود نکوگویان هستم و پدرم به هر کس رسیده سفارش مرا کرده و گفته: این ته تغاری مرا دعا کنید که بیراهه نرود


شما هنگام فوت جناب شیخ چند سال داشتید؟

نکوگویان: آن موقع من 24 سال داشتم
 

جناب شیخ کلاً چند فرزند داشتند؟

نکوگویان: ایشان جمعاً 8 فرزند داشتند، 5 پسر و 3 دختر
 

ازبرادران و خواهرانتان در حال حاضر چند نفر در قید حیاتند؟

نکوگویان: همه برادرانم فوت کرده‌اند و تنها دو خواهرم زنده‌اند
 

 به نظر شما مهمترین ویژگی جناب شیخ چه چیزی بود؟

نکوگویان: من فکر می‌کنم مهمترین ویژگی پدرم این بود که او «عبد خدا» بود. بشر باید بنده خدا باشد تا بتواند در امور تصرف کند.
 

به نظر می‌رسد جناب شیخ در سال‌های اختناق که فشار هم زیاد بود، سعی‌شان این بود که تک‌تک آدم‌ها را بسازد، چون هدایت جمعی عملاً ممکن نبود. شرایط، ائمه (علیهم السلام) در زمان اختناق اموی و عباسی این گونه عمل می‌کردند، تا اینکه خیر و نیکی آنقدر گسترش پیدا کند که مدرم آگاه بشوند و ظلم را تحمل نکنند و در واقع، حالا این اتفاق افتاده است. در این فضای آزاد، جوانان بسیاری را ما در مساجد و مراکز دینی مشاهده می‌کنیم، به طوری که نسبت آنها خیلی بیشتر از دیگران است. در گذشته اینطور نبود. آن بذری که آن روز کسانی امثال جناب شیخ در جامعه پاشیدند، امروز به ثمر نشسته، آن زمان تنها تک درخت‌هایی وجود داشت، اما حالا به فصل الهی جنگلی وجود دارد. در انقلاب و دفاع مقدس، جوانان برومند بسیاری مثل شهید محمد جهان‌آرا بالیدند که عرفان و حماسه را توأمان داشتند
 

نکوگویان: من در تأیید فرمایش شما باید عرض کنم، وقتی که برای بابا سالگرد گرفتیم آقای دکتر هاشمیان را برای سخنرانی دعوت کردیم. جمعیت زیادی سر مزار پدرم آمده بودند. آقای هاشمیان وقتی منبر رفت گفت: برای این مجلس، من مطالب دیگری در ذهنم آماده کرده بودم، ولی حالا می‌بینم اکثراً جوانان در کنار مزار شیخ نشسته‌اند بنابراین، من حرفم را متناسب با مخاطبان جوان عرض می‌کنم و با جوان‌ها صحبت می‌کنم.
 

یکی از نکات مهمی که باید به آن اشاره کنیم، چاپ کتاب «تندیس اخلاص» و پس از آن، «کیمیای محبت» توسط آقای ری شهری است. این دو کتاب، بویژه کتاب کیمیای محبت، تأثیر فراوانی در شناساندن شخصیت عرفانی جناب شیخ به مردم داشت پس از انقلاب، کمتر کتابی با این حد از تأثیر در هدایت جوانان داشتیم.
 

نکوگویان: واقعاً هم چاپ ده هزار نسخه از یک کتاب در هر نوبت چاپ، بدون آنکه برایش تبلیغی در جایی صورت گرفته باشد و چاپ‌های متعدد از این کتاب، نشان می‌دهد که این اثر در جامعه موفق بوده. خواندن همین یادنامه کیهان فرهنگی را هم آقای ری شهری به من سفارش کرد .
 

آقای دکتر مدسی می‌فرمودند که انتقاداتی به کتاب «تندیس اخلاص» داشتم نامه‌ای نوشتم که قسمتی از آن در کتاب کیمیای محبت مورد توجه قرار گرفت و اصلاح شد. با این همه، جنبه هدایت کننده این اثر، خیلی بیشتر از اینهاست. به راستی اگر کتاب آقای ری شهری نبود، ما هم نمی‌توانستیم یادنامه جناب شیخ را در بیاوریم. او کار را شروع کرد و دیگران باید ادامه بدهند
 

.نکوگویان: پدرم هرگز خودش را مطرح نمی‌کرد. اگر می‌خواست کسی را در اموری کمک کند تحت عنوانی دیگر و اسمی دیگر انجام می‌داد، اول خودش را کنار می‌گذاشت و برای اجابت دعا و سلامتی بیمار یا گرفتار، مثلاً می‌گفت: می‌روی یک گوساله می‌خری، ذبح می‌کنی و گوشتش را به فقرا می‌دهی، من هم برایت دعا می‌کنم، ان شاءالله بیمارت خوب می‌شود یا گرفتاریت بر طرف می‌شود. این را طوری می‌گفت که مخاطبش فکر می‌کرد تنها گوساله نذری باعث شفای بیمار یا درست شدن کارها شده! این خیلی مهم است. پدرم هرگز به کسی که پیش او می‌آمد و می‌گفت گرفتارم، نمی‌گفت بیا این نقل را بخور، درست می‌شود مثلاً می‌گفت: می‌روی 5 تا نان داغ می‌خری و به گرسنه‌ها می‌دهی، ان شاءالله مشکل تو حل می‌شود.
 

 جناب شیخ به یقین رسیده بود و آنچه می‌گفت، واقعاً باور قلبی او بود

نکوگویان: شخصی به نام آقای سارنگ می‌گفت: من خدمت جناب شیخ رفتم و گفتم: من گرفتارم، زن ندارم، می‌خواهم ازدواج کنم، پول هم ندارم! شیخ گفت: برو 16 دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن، ان شاء الله مشکل تو حل می‌شود. آقای سارنگ می‌گفت: من به جناب شیخ گفتم: آخر برای خرید همین 16 دست غذا هم پول ندارم! جناب شیخ گفت: برو قرض کن! ان شاءالله مشکل تو حل می‌شود. گفت: من رفتم قرض کردم و 16 دست غذا گرفتم و به فقرا دادم و بحمدالله مشکلاتم حل شد. بعد رفتم خدمت ایشان و گفتم: جناب شیخ! شما به بعضی می‌فرمایید 5 دست غذا به نیت 5 تن به فقرا بده، به دیگری می‌گویی 12 دست به نیت 12 امام، یا 14 دست به نیت 14 معصوم، چرا به من گفتید 16 دست غذا بخرم و به فقرا بدهم؟

جناب شیخ گفت: برای کار تو، از حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت زینب (س) هم کمک گرفتم.

ببینید! این کار یعنی این که این من نیستم که کاری می کنم، بلکه ائمه(ع) و بزرگان دین هستند که توسل به آنها و اطعام گرسنگان کارگشاست

یک کرامت دیگر هم از ایشان درباره برکت دادن به غذا نقل شده و حالا بهتر است از زبان شما بشنویم
 

نکوگویان: بله، آن زمان، موقعی که در دیگ را باز کردند، من بالای سر دیگ بودم. پدرم نگفت که بکش می‌رسد، مقداری برنج از سر دیگ برداشت، کمی از آن را خورد و بقیه را روی برنج‌های دیگ پاشید و جمله‌اش این بود: دم کشیده، بدهید. اگر می‌گفت: بکش می‌رسد، چیز دیگری بود، آن غذا برای 40 یا حداکثر50 نفر بود، اما به لطف حق به 1000 نفر هم غذا رسید .

این نکته بسیار مهمی است که جناب شیخ از خودش می‌برید و در حقیقت واسطه ای در کارها قرار می‌داد.
 

.نکوگویان: پدرم دید برزخی داشت و مسایل پنهان را می‌دید. روزی به من گفت: آقا میرزا سید علی نطنزی غروی را دیدم که او را نگه داشته‌اند و مؤاخذه می‌کنند گفتم: چرا تو را نگه داشته‌اند؟ گفت: داشتم سرحوض وضو می‌گرفتم، باران آمد، گفتم عجب باران به موقعی! حالا مرا نگه داشته‌اند و می‌پرسند: کدام کار ما بی موقع بوده؟
 

این بزرگان نه تنها باید کلامشان حساب می‌داشت، بلکه بر واردات قلبی و آنچه که از قلبشان هم می‌گذشت، باید کنترل داشته باشند. ما فکرمان پریشان است و نمی‌توانیم هر زمان که دلمان می‌خواهد فکری را از ذهنمان خارج کنیم. حتی موقع نماز هم نمی‌توانیم تمرکز کنیم و فکرمان را تنها معطوف به عبادت و خداوند کنیم، اما عرفا در 24 ساعت مثل هنگام نماز، در فکر خدا هستند و هر فکری اجازه ندارد به ذهنشان وارد شود. خداوند هم چشم و گوش آنها را باز می‌کند که ببینند آنچه را دیگران نمی‌بینند.
 

نکوگویان: جناب مؤمنی یکی از شاگردان جناب شیخ می‌گفت: من دستم زخم شده ‌بود، رفتم خدمت جناب شیخ، گفت: مؤمنی دستت چه شده؟ گفتم: با آهن بریده، گفت: می‌دانی چرا اینطور شده؟ برای اینکه دختر کوچولویت را دعوا کردی و توی اتاق انداختی و به مادرش گفتی: تا من نگفتم بیرون نیاید؟ آقای مؤمنی می‌گفت: من با تعجب به جناب شیخ گفت ما من او را نزدم! جناب شیخ گفت: اگر زده بودی که بدتر می‌شد! بعد اضافه کرد: حالی‌روی یک چادر کوچولو با اسباب بازی برایش می‌خری تا او دست‌های کوچکش را بالا کند و بگوید: ای خدا! من از سر تقصیرات پدرم گذشتم، من هر وقت به یاد این موضوع می‌افتم و یا آن را برای کسی تعریف می‌کنم، بعض گلویم را می‌گیرد و خطاب به پدرم می‌گویم بابا کجا بودی که طفل سه ساله امام حسین (ع) را در کربلا سیلی زدند؟
 

جناب شیخ، علت‌های دیگری ورای این علت‌ها که می‌شناسیم برای حوادث و اتفاقات به ظاهر بی‌ارتباط با هم می‌دید. سبب شناسی او بر مبنای دیگری بود، در برخی آیات و احادیث معصومین(ع) هم ردپای این‌گونه سبب شناسی وجود دارد، مثلاً در حدیثی ازمعصوم(ع) آمده است که اگر حکام به مردم دروغ بگویند، باران نمی‌بارد! در حالی که به ظاهر، بین آمدن باران و دروغگویی حاکمان ارتباطی نمی‌بینیم. گویی یک نظام علت و معلولی غیر از آنچه ظاهر است بر دنیا حاکم است که فقط بعضی می‌فهمند.
 

نکوگویان: یک خیاطی به اسم «آقا صمد» در بازار کار می‌کرد که یک چرخ خیاطی داشت و آن چرخ، همه زندگی‌اش بود. او از شاگردهای پدرم بود. با همان کسب ضعیف و درآمد کم همیشه بازارچه را ایام محرم خرج می‌داد. همین آقا صمد می‌گفت: یکی از دوستانم حدود 75 روز برای خودسازی جایی برای ریاضت و این نوع کارها رفته بود و بعد که برگشت به من گفت: صمد! برو ببین جناب شیخ درباره من چه می‌گوید؟ می‌گفت: وقتی که من وارد کارگاه جناب شیخ شدم، گفت: برو بیرون! گفتم: جناب شیخ، من آمده‌ام فیضی ببرم، گفت: به دوستت بگو بدبخت تو مشرک شده‌ای! در آن مدت تو خودت را گذاشته بودی جلو که «من چشم برزخی‌ام باز شود! «من» ببینم! پس خدا کو؟ برای خدا چه کرده‌ای؟ بعد جناب شیخ گفت: به او بگو برو نمازت را بخوان! زنت هم از تو ناراضی است، برو دو حلقه النگو بگیر و او را راضی کن
 

 از نظر جناب شیخ آن فرد تنها به دنبال یک نوع قدرت شخصی و توانایی برای خودش بوده، نه تقرب به خداوند .

نکوگویان: پدرم با چشم برزخی چیزهایی می‌دید که دیگران نمی‌دیدند. یکی از دوستان پدرم می‌گفت: یک روز با جناب شیخ به جایی می‌رفتیم، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه می‌کند! از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما می‌گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه می‌کند! فهمید! گفت: تو هم می‌خواهی ببینی که من چه می‌بینم! ببین! من نگاه کردم دیدم همین طور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد! و آتش او به کسانیکه چشم‌هایشان به دنبال اوست سرایت می‌کند. جناب شیخ گفت: این زن راه می‌رود و روحش یقه مرا گرفته، او راه می‌رود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم می‌برد
 

آیا جناب شیخ در زندگی از داشتن دید برزخی دچار ناراحتی و هراس نمی‌شد؟ این که مردم را با چهره واقعی‌شان مثلا به صورت حیواناتی چندش آور ببیند، از قبیل دیدن تصویر واقعی آن زن بی‌حجاب که فرمودید؟

نکوگویان: جناب شیخ زندگی‌اش خیلی شیرین بود. مثلا یک بار دزد به خانه ما آمد. هیات عزاداری داشتیم، شوهر خواهرم گفت: چراغ‌ها را خاموش کنید تا سینه بزنیم. چراغ‌ها راخاموش کردیم و سینه زندیم. بعد که چراغ‌ها را روشن کردیم، دیدیم یک جفت کفش هم باقینمانده‌است! دزد با استفاده از شلوغی و تاریکی، همه کفش‌ها را برده ‌بود. ما نیمه‌های شب با مردم بحث و دعوا داشتیم! پدرم گفت: ناراحت نباشید، فردا صبح همه کفش‌ها را می‌آورند! یادم هست که یک رفتگر هم در جمع ما بود، با ناراحتی گفت: جناب شیخ! می‌فهمی چه می‌گویی؟ خدا شاهد است که من تازه کفش خریده ‌بودم! به عنوان مقدمه عرض کنم توی محله ما یک پینه‌دوزی بود که پدرم با او صیغه برادری خوانده بود. با هم خیلی دوست بودند، ما به او عمو میرزا می‌گفتیم. اخلاق پدرم این بود که با این تیپ آدمها رفیق می‌شد. با یک نابینا و از این قبیل افراد، نه با سپهبد کمال و ارتشبد ضرغام. به هر حال، فردای آن روز، دزد، کفش‌ها را توی کیسه می‌ریزد و می‌برد پیش همین بابا پینه‌دوز و می‌گوید: کفش دست دوم می‌خری؟ بابا پینه دوز می‌گوید: بله کیسه را خالی کن! کیسه که خالی می‌شود بابا پینه دوز می‌گوید: این جفت کفش که مال خودم است! دزد می‌خواهد فرار کند که بابا پینه وز دستش را می‌گیرد و می‌گوید
 

فرار نکن، بیا برویم خانه جناب شیخ، من می‌گویم که دزد فرد دیگری بود، به هرحال به این طریق کفش‌ها به صاحبانش می‌رسد
 

یکی دیگر از ویژگی‌های جناب شیخ، توجه و اظهار محبت به همه آفریده‌هایخداوند و از جمله حیوانات بوده، در این باره هم خاطره‌ای در ذهنتان هست؟

نکوگویان: آقای مؤمنی یکی از یاران پدرم تعریف می‌کرد: یک روز با جناب شیخ در ابن بابویه نشسته بودیم. دم در آنجا یک کبابی بود. جناب شیخ پولی به من داد و گفت مؤمنی برو برای خودمان و میهمانانمان کباب بخر. من هم رفتم و با آن پول کباب خریدم و آوردم و خوردیم. چند سیخ از کباب‌ها ماند. جناب شیخ گفت: اینها را بگذار میهمانهایش می‌آیند! من همینطور منتظر بودم و بیرون را نگاه می‌کردم ببینم چه کسانی می‌آیند؟ دیر وقت شد، جناب شیخ گفت: جمع کن برویم. گفتم چرا کسی نیامد؟ گفت: دارند می‌آیند. من دوباره به دقت به بیرون نگاه کردم، دیدم یک گله سگ از دور به طرف ما می‌آیند، وقتی نزدیک آمدند کباب‌ها را جلو آنها گذاشتم. خوردند و رفتند. بعد از چند دقیقه دیدم دو سگ دیگر به تاخت از دور به طرف ما می‌آیند. جناب شیخ لبخندی زد و  گفت: یک آدم لوطی پیدا شده به سگ‌ها غذا می‌دهد، شما هم بروید سهمتان را بگیرید

 محبت جناب شیخ گسترده بود و همه را در بر می‌گرفت و این نشانه رقت قلب و لطافت روح آن بزرگوار بود

نکوگویان: یک روز جناب شیخ نماز اول وقت را عمداً به تأخیر انداخت. بعد از چند دقیقه آقایی وارد شد و جناب شیخ با ورود او گفت: حالا بلند شوید تا نماز بخوانیم

پرسیدند: جناب شیخ! چرا نماز را به تأخیر انداختید؟ گفت: از این تازه وارد بپرسید

آن شخص تازه وارد گفت: من هم سعی داشتم که برای نماز اول وقت اینجا باشم، اما در راه که می‌آمدم دیدم سگی پایش شکسته و ناراحت است. معطل شدم تا پای سگ را ببندم و به همین خاطر کمی دیر رسیدم. جناب شیخ به احترام این کار او، نماز را به تأخیر انداخته بود
 

از بعضی حکایت‌هایی که از شیخ شنیده‌ایم یا خوانده‌ایم اینطور استنباط می‌شود که گویی گاهی به صورت ناگهانی خبر واقعه‌ای به جناب شیخ می‌رسید، یا بهتر است بگوییم به او الهام می‌شد، گاهی هم وقایع پنهان و دور از چشم دیگران را می‌دیده است درباره این گونه موارد هم خاطره‌ای دارید؟

نکوگویان: من یک روز پیش پدرم نشسته ‌بودم و برای کمک به او، نخ کوک لباسها را می‌کشیدم، آن موقع نه برق داشتیم و نه تلفن، ناگهان جناب شیخ همین‌طور که مشغول کار بود و سرش پایین بود، روکرد به من و گفت: بابا شنیدی چه شد؟ گفتم: نه، گفت: آیت الله العظمی بروجردی آمد و به من گفت: من از دنیا رفتم، مجلس ختم من در مسجد سید عزیزالله است. یادت نرود! بعد که خبرش را رسماً شنیدم، دیدم درست همان لحظه‌ای که پدرم خبرش را داد، آیت الله بروجردی فوق کرده ‌بود! حالا که صحبت آقای بروجردی شد یک حکایت هم درباره آیت الله خوانساری برایتان بگویم. وقتی که می‌خواستند آیت‌الله خوانساری را به مسجد حاج سید عزیزالله بیاورند، قرار بود گاو و گوسفند جلوی پای ایشان بکشند و خلاصه با عزت و احترام و تشریفات او را به مسجد بیاورند. اما آن بنده خوب خدا، عبا را روی سرش انداخته بود و تنها و ناشناس توی مسجد آمد و نشست! به جناب شیخ گفتند: آقای خوانساری تنها به مسجد آمد و نشست. پدرم گفت: نه، تنها نبود، دستش در دست امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) بود

 

: یکی دیگر از خصوصیات جناب شیخ فعالیت مستمر و کار و نشاط بود، گویا تا آخرین روزهای زندگی کار می‌کردند، همین طور است؟

نکوگویان: بله، همین طور است. پدرم دلش می‌خواست هر کسی در هر لباسی که هست، شغلی داشته باشد و از آن امرار معاش کند و شدیداً با بی شغلی و بیکاری مخالف بود و این را به همه می‌گفت. می‌دانید که ما در جنوب تهران، در مولوی زندگی می‌کردیم و آنجا قبل از انقلاب، یک محیط خاصی بود. آدم‌های ناباب هم زیاد داشت. اما پدرم، هیچ وقت از همان آدم‌های ناباب با القاب و عناوین زشتی که در آن وقت مرسوم بود، یاد نمی‌کرد. به آنها داش مشدی می‌گفت. یک روز پدرم با یکی از همین افراد که مست هم بوده، در کوچه رو به رو می‌شود، می‌رود و یقه او را می‌گیرد و از او می‌پرسد: چرا مادرت را کتک زدی؟ مرد مست با اعتراض می‌گوید: برو ببینم، به تو چه مربوط است؟ پدرم می‌گوید: اگر دفعه دیگر او را بزنی من هم تو را می‌زنم! یعنی چه، خجالت نمی‌کشی مادرت را می‌زنی؟ آن مرد مست می‌رود و با مادرش دعوا می‌کند که چرا رفته‌ای و شکایت مرا به پیر مرد خیاط کرده‌ای؟ مادرش می‌گوید: والله به پیر و پیغمبر من چیزی به کسی نگفته‌ام. فردایش باز هم همان مرد مست از آنجا رد می‌شود، پدرم که منتظرش بوده به او می‌گوید: باز هم رفتی و با مادرت دعوا کردی؟ مرد مست می‌گوید: باز هم او آمد و به تو شکایت کرد؟ پدرم می‌گوید: خجالت بکش! چرا عرق می خوری؟ زشت است! مرد مست می‌گوید: بیکارم، قبلا جگر فروش بودم، سهمیه‌ام را قطع کرده‌اند، محل کارم را هم گرفته‌اند و حالا دیگر به من جگر نمی‌دهند. خدا گواه است که این قسمت‌اش را خودم شاهد بودم. پدرم گفت: حالا چند تا جگر می‌خواهی؟ گفت: اگر شش یا هفت تا جگر به من بدهند زندگی‌ام می‌چرخد.
 

پدرم گفت: خیلی خب، من می‌گویم هشت تا جگر به تو بدهند برو سرکارت. رفت و مشغول کار شد و عجیب این که اوایلی که پدرم از دنیا رفته‌ بود ما سر مزار او که می‌رفتیم، سماور داشتیم و همین مرد می‌آمد و در مقبره پدرم چایی دم می‌کرد و به همه چای می‌داد
 

این یک نمونه جالب از نهی از منکر جناب شیخ بوده البته نفس قدسی ایشان و اخلاص در سخن و عمل هم پشتوانه کارش بوده که چنین تأثیراتی را به دنبال داشته است

نکوگویان: ما یک عمو هم داشتیم که سید بود و به او عمو جلال می‌گفتیم
 

چطور؟ شما که سید نیستید

نکوگویان: نخیر، حالا عرض می‌کنم داستانش این بود که این سید جلال را پدرم از بچگی آورده و بزرگ کرده‌ بود. خود عمو جلال برای ما تعریف می‌کرد و می‌گفت: جناب شیخ مرا بزرگ کرد و به من زن داد. فردای شب عروسی رفتم در اتاق ایشان و گفتم: داداش! برایم زن گرفتی، خوب، ولی من کاری ندارم. پولی هم ندارم که دنبال کاسبی بروم، چه کنم؟ گفت: جناب شیخ دست کرد توی جیبش، یک تکانی داد و مقداری پول در‌آورد و گفت: برو با این پول کاسبی کن! عموجلال گفت: من رفتم و با همان پول کاسب شدم. ما تا مدت‌ها نمی‌فهمیدیم، که او عموی واقعی ما نیست. به هر حال، خاطره زیاد است، اما گوش شنوا کم است

 پدرم زمانی یک باغچه‌ای در شهریار داشت و مرتب پیش او می‌آمدند ومی‌گفتند: هشت ریال خرج فلان کارش کردیم و یا 35 ریال خرج دیوارش شده و از این قبیل، پدرم می‌گفت: این باغچه دیگر نمی‌صرفد! به هر حال راجع به این باغچه می‌گفت من یک کاری کرده‌ام که شیطان توی آن باغ نرود! گفتم چه کار کرده‌ای بابا؟ گفت: رفتم دم در باغ ایستادم و گفتم: از این باغ هر که خورد و هر چه برد حلالش! پس شیطان دیگر توی آن نمی‌آید، بیمه‌اش کردم

یکی دیگر از مواردی که در زندگی جناب شیخ درخشندگی بسیاری دارد این است که او در عین تنگدستی، گشاده دست بود. این موضوع خیلی مهم است. همه می‌دانند که جناب شیخ مغازه نداشت و کارش را در همان خانه که محل زندگی و جلساتش بود انجام می‌داد. گذران زندگی او هم از همان کار خیاطی بود، با این همه، اطعام می‌کرد و به نیازمندان هم کمک مالی می‌رساند
 

نکوگویان: یک روز که یکی از برادرانم به رحمت خدا رفته بود، من دم در خانه ایستاده بودم، مردی آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتم: برادرم پسر جناب شیخ از دنیا رفته، گفت جب! من می‌خواستم بروم سر مزار جناب شیخ، حالا نمی‌روم و می‌ایستم برای تشییع جنازه، چون به جناب شیخ علاقه دارم. بعد گفت: من یک عمویی داشتم که اینجا در این محل سلمانی داشت، وضع مالی‌اش خوب نبود و 34 تومان بدهی داشت. در ضمن مستأجر بود و صاحبخانه به خاطر بدهی‌اش او را جواب کرده ‌بود و ضرب‌الاجل گذاشته‌ بود که اگر تا چند روز دیگر اجاره خانه را ندهی، اثاثیه‌ات را توی کوچه می‌گذارم! عمویم می‌گفت همان وقت صبح، شیخ رجبعلی آمد توی سلمانی من نشست و گفت: سر مرا اصلاح کن! سرش را که اصلاح کردم، از جیبش پولی درآورد و گفت: این پول اصلاح سرم و باز مقدار دیگری پول درآورد و به من داد و گفت: این را هم بگیر و با آن گرفتاری‌هایت را حل کن

 

جناب نکوگویان! درباره صداقت جناب شیخ مطالب زیادیشنیده‌ایم آیا شما هم خاطره‌ای جز آنچه گفته شده در این زمینه دارید؟

نکوگویان: پدرم می‌گفت: یک روز از کوچه‌ای رد می‌شدم، دیدم زنی مشک آب سنگینی را با زحمت حمل می‌کند، بعد یکی از همین داش مشدی‌ها که آنجا بود، به آن زن گفت: آبجی بده من برایت بیاورم تو از عقب سر من بیا و هر وقت به خانه‌ات رسیدی صدا بزن! جناب شیخ می‌گفت: من که از پشت سر به آنها نگاه میکردم، دیدم که آن مرد در هاله‌ای از نورحرکت می‌کند! من هم علاقه‌مند شدم که کاری مثل او انجام بدهم! یک روز کوزه سنگین آدم ناتوانی را گرفتم و همراه او بردم. بعد به من حالی کردند که نشد! آن مرد که دیدی ندیده خرید، اما تو دیدی پدرم برای پناه آوردن انسان به خدا و توجه به او، مثال جالبی می‌زد و می‌گفت: ازکودک یاد بگیرید که وقتی مادر او را تنبیه می‌کند، همسایه می‌آید نازش می‌کند، ولی او می‌گوید: نه، من مادرم را می‌خواهم
 

 غالباً تصور می‌شود که عرفا با سیاست و مسایل اجتماعی بیگانه‌اند، شما به عنوان فرزند جناب شیخ و شاهد زنده، پدرتان را در این گونه امور چگونه دیدید؟

نکوگویان: من شنیده‌ام وقتی که خبر کشتن کسروی را به پدرم دادند، خبر خوشی برای او بوده، بعد وقتی هژیر را سیدحسین امامی کشت، او را گرفتند و اعدام کردند سیدحسین امامی را شبانه به امامزاده حسن بردند و دفن کردند. جمعی از یاران امامی پیش پدرم آمده بودند که می‌خواهیم نبش قبر کنیم و سیدحسین امامی را از امامزاده حسن به ابن بابویه ببریم و دفن کنیم. نظر شما چیست؟ پدرم گفته بود: چون پدر سیدحسین امامی موقع دفن حاضر نبوده و بدون اذن پدر او را دفن کرده‌اند می‌توانید نبش قبر کنید، که رفتند و قبر را نبش کردند و امامی را در ابن‌بابویه دفن کردند البته خیلی‌ها را هم در این ارتباط بعداً دستگیر کردند. یک مطلب دیگر را هم برایتان بگویم: می‌دانید که پدرم به دیوان حافظ و طاقدیس و اشعار رنجی خیلی علاقه داشت، ولی شاید ندانید که به اشعار پروین اعتصامی هم خیلی علاقه‌مند بود و بعضی از اشعار اجتماعی او را بسیار دوست داشت و گهگاه می‌خواند و لذت می‌برد، مخصوصاً شعر اشک یتیم را، خب اینها خودش نشان می‌دهد که پدرم بی‌ارتباط با سیاست و مسایل اجتماعی نبوده و انقلابی بوده
 

ما در تدارک یادنامه، به مزار جناب شیخ به ابن بابویه رفتیم، یکی از بستگان هم با پسرش همراه ما بود. این پسر تازه ازدواج کرده بود و از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت. به هر حال، آنجا فاتحه‌ای خواندیم و برگشتیم. چندی بعد، همان جوان به من گفت: هر وقت خواستی به ابن بابویه و مزار جناب شیخ بروی مرا هم ببر!گفتم: چه شده که به جناب شیخ علاقه‌مند شده‌ای؟ گفت: نوبت پیش، من آنجا نیتی کردم و حاجتی خواستم و حاجتم برآورده شد. کاری بود که به ظاهر غیر ممکن به نظر می‌رسید ولی با کرامت جناب شیخ انجام گرفت. این بار می‌خواهم بروم و از جناب شیخ تشکر کنم. آقای دکتر مدرسی هم در یکی از دیدارهایمان می‌گفت: جناب شیخ برای من همیشه حاضر است. هر موقعی که مشکلی دارم کنار من می‌نشیند و مشکل را حل می‌کند
 

نکوگویان: من دوستانی داشتم که کمونیست بودند، اما با آشنایی با سخنان و حالات جناب شیخ، حالا نه تنها خودشان، بلکه خانواده‌ شان را هم نماز‌خوان کرده‌اند
 

به‌عنوان آخرین سؤال می‌خواهیم نظر جناب شیخ را هم درباره علوم جدید بدانیم آقای دکتر مدرسی می‌فرمودند: جناب شیخ نظر مثبتی نسبت به علوم جدید داشت. ما شنیده‌ایم که جناب شیخ درباره سفر انسان به ماه نظر مثبتی ابراز داشته‌اند، لطفا در این مورد توضیح بفرمایید

نکوگویان: درست است، اتفاقاً خود من هم آن روز حضور داشتم و تمام افراد آن مجلس هم از اساتید دانشگاه بودند. پرسیدند: جناب شیخ! نظر شما درباره رفتن انسان به کره ماه و پیاده کردن انسان در آنجا چیست؟

خیلی‌ها می‌گویند دسترسی به کاینات حرام است،جناب شیخ گفت: خداوند همه چیز را مسخر انسان کرده ولی انسان را برای خودش خلق کردههمه‌اش مال توست، می توانی به کره ماه بروی، برو

والسلام



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
اخبار مرتبط