0

رمان لبخند خورشید

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:رمان لبخند خورشید

مهتاب با خشونت بازویش را از چنگ او رها کرد و بی توجه به قدمی برداشت که یکدفعه فریاد بلند و عصیانگر سیاوش بلند شد:
- می خوای چی بشنوی لعنتی؟! آره آره، من احمق، تو دختر زبون نفهم خود خواه رو دوست دارم، عاشقتم. بهت محتاجم. خوب شد؟ می خواستی همینارو بشنوی تا دلت راضی بشه؟
به نفس نفس افتاده بود و دست هایش لخت و سنگین کنار بدنش آویزان بود. مهتاب به آرامی به سوی او عقب گردی کرد و با چهره ای دمغ و دلخور گفت:
- آره، همینو می خواستم ولی نه این جوری به زور و جبر! امیدوار بودم که این حرفارو تو یه محیط شاعرانه تر، با یه حال قشنگ تر و کلماتی ملایم تر بشنوم تا باور کنم که انتخاب درستی کردم و تو همون مردی هستی که می تونم برای یه عمر به شونه های پر محبتت تکیه کنم. ناز کردن و نیاز کردن یه قانون طبیعی بین زن و مرده! زنی که نتونه ناز کنه و مردی که نتونه ناز زنشو بکشه یه چیزی تو روحشون کم دارن. تو می خوای روابط عاشقونت رو هم مثل وقتایی که تو دادگاهی به نفع خودت تموم کنی، بدون این که بفهمی این جا دادگاهی نیست! این جا یه مرد و یه زن هستن که...
صدایش پر از بغض بود، نتوانست ادامه دهد. جمله اش را نیمه کاره تمام کرد و تند چرخید تا از سیاوش دور شود که او با عکس العمل سریع بازویش را گرفت و او را محکم نگه داشت. مهتاب با تمام قوا تلاش کرد تا خود را از چنگ او رها کند اما سیاوش دستش را محکم تر فشرد و با جدیت گفت:
- بیخودی دست و پا نزن، فکر رفتن رو از سرت بیرون کن!
- ولم کن! دیگه از دست این غرور لعنتی تو خسته شدم! می خوام برم.
- می ری ولی حالا نه، اول به حرفام گوش بده، بعد اگه بازم خواستی برو، خوب؟
- نمی خوام گوش کنم. بسه هر چی صبر کردم، دست از سرم بردار!
- اگه از ته قلبم اعتراف کنم اشتباه کردم چی ؟
مهتاب حیرت زده، آرام گرفت. به زحمت سرش را کمی عقب کشید تا بتواند صورت سیاوش را ببیند که باز صدای نرم و گیرای سیاوش به گوشش نشست.
- اگه راضیت می کنه، هزار بار اینو اعتراف می کنم ولی فقط یه مهلت دیگه بهم ده. باشه؟
مهتاب دست از تلاش برای رهانیدن خودش برداشت و آرام و خاموش به سینه ی سیاوش تکیه داد. برای لحظاتی حتی نفس هم نکشید. وجودش را به صدای کوبش تند و توفنده ی قلب سیاوش سپرده بود که آن چنان بی محابا به در و دیوار سینه ی مردانه ی او پتک می زد. نفس های داغ و ملتهب او به گردنش می خورد. صدای بم و مردانه ی سیاوش دلش را لرزاند.
- تو حق داری مهتابم، من بدم، بلد نیستم حرف بزنم، نمی دونم چطوری باید ابراز عشق کنم، اصلا تو یه کلام، دست و پاچلفتی ام ولی به خدای احد و واحد اون قدر دوستت دارم که نمی تونم حدی براش قائل بشم. باور کن حتی نمی تونم در قالب کلمات به تو بفهمونم که چطور با ذره ذره ی وجودم لمست می کنم. مهتاب! من توی زندگیم حتی به مادرم هم به راحتی باج نمی دادم اما حاضرم واسه خاطر با تو بودن، تا آخر عمر بهت باج بدم. حاضرم همه ی دارائیم رو از دست بدم ولی تورو داشته باشم. دیگه نه پول، نه شهرت، نه غرور هیچ کدوم واسم مهم نیست. فقط بلد نیستم این چیزارو بهت نشون بدم. نمی دونم چرا نتونستم هیچ وقت به خودت ابراز احساسات کنم. مدت ها بود که رمز باز کردن قفل سینه ام رو گم مرده بودم. من به تو محتاجم. می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی درست مثل امشب! قول می دم شاگرد زرنگی باشم، فقط تو یکم صبوری کن، باشه؟ من...
یکدفعه ساکت شد. هول و دستپاچه سر مهتاب را از سینه اش جدا کرد و با نگرانی به صورت او زل زد و پرسید:
- داری گریه می کنی؟ از دستم دلخور شدی، باز دارم درهم و برهم حرف می زنم؟! آره؟!
مهتاب به نرمی سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- نه نه! اصلا!
- پس چی؟ چرا گریه؟!
- گریه م از شادیه. خوشحالم که تونستی حرف بزنی و همونی باشی که واقعا هستی، یه مرد با احساس و مملو از عشق و ایثار! دیگه داشتم ناامید می شدم، فکر می کردم شاید یخ وجودت هیچ وقت آب نشه!
سیاوش تبسمی کرد، دست او را به لب های داغش نزدیک کرد و با محبت بوسه ای کوتاه روی آن گذاشت و گفت:
- ولی خیلی وقته که یخ وجود من شروع به ذوب شدن کرده، شاید از همون روزی که تو دادسرا کیفمو دو دستی چسبیدی، شایدم چند ساعت بعدش. تازه دارم می فهمم رفتار های امشبت از کجا نشأت گرفته!
نفسی تازه کرد و نگاه پر محبتش را به صورت مهتاب دوخت و پرسید:
- با آذر حرف زدی، نه؟ باید حدس می زدم. منو گذاشتی تو فشار تا از حرفای آذر مطمئن بشی چون به من اطمینان نداشتی! ولی مهتابم، آذر خیلی زودتر از تو فهمید که منه بی چاره چطور اسیر تو شدم. می دونی چرا؟ چون جلوی اون نقش بازی نمی کردم، از اون نمی ترسیدم و در ضمن مطمئن بودم رازم پیش اون جاش امنه! حالا یه بار دیگه ازت می پرسم، منو راحت کن و بهم قول بده که با اطمینان خاطر پیشم می مونی. بگو که هرگز از جلوی چشمام دور نمی شی، بگو مال من می مونی، می خوام با تو کنار تو کامل بشم!
مهتاب نگاه اشک آلودش را به او دوخت و با اطمینان خاطر جواب داد:
- می مونم و مال تو هستم اما فقط تا وقتی که تو اونو بخوای!
سیاوش با سرخوشی سر او را به سینه چسباند و بوسه ای بر آن زد و از ته دل گفت:
- به خدا چاکرتم مهتاب، واسه همیشه، تا وقتی زنده ام!
دوباره صورت او را با دست بالا آورد و پرسید:
- پس واسه یه زندگی واقعی و شیرین سه نفره حاضری؟ من و تو و پرنسس کوچولو!
مهتاب میان اشک، تبسمی بر لب آورد و زمزمه کرد:
- پرسیدن نداره، معلومه که آماده ام!
سیاوش دست او را گرفت و کنار خود روی مبلی نشاند و سرش را به شانه ی او تکیه داد و گفت:
- تا چند لحظه ی پیش فقط آرزوشو داشتم! حالا واسه خاطر منم شده لااقل یه جمله ی قشنگ بگو، یه چیزی که بتونه آرومم کنه. دلم لک زده که یه حرف خوش آیند از دهنت بشنوم، جان سیاوش!
مهتاب سر او را نوازش کرد و با شیطنت پرسید:
- می خوای برات بگم عاشقتم؟ یا اعتراف کنم که این مدت چقدر بهت وابسته شدم، کدوم یکی؟
سیاوش دست او را میان دست هایش گرفت و با لحنی پر تمنا گفت:
- آره، همینا، همینارو بگو. بازم برام حرف بزن!
مهتاب با شیطنت خاصی جمله ی همیشگی اش را تکرار کرد:
- اِ، به همین سادگی؟!
- نه نه، از اینم ساده تر بگو تا هیچ وقت از خاطرم نره!
مکثی کرد نفس عمیقی کشید و با لحن پر محبتی اضافه کرد:
- می خوام همیشه یادم بمونه که تو با یه دنیا سادگی، اگه اراده کنی می تونی عالمی رو به آتیش بکشی. می خوام برام بگی که چطور تونستی یه قلب صادق و پاک، به همین سادگی که می بینی قلب و روح در هم و پیچیده و داغون منو اسیر خودت کنی! فکر کنم در مقابل این اسارت، شنیدن این توضیح حق قانونی منه، نه؟!
مهتاب آرام در آغوش او خزید و با سرخوشی زیر لب زمزمه کرد:
- تو یه حقوقدان بدجنسی که می خوای همه چی رو قانونی به نفع خودت تموم کنی!

پایان..

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
چهارشنبه 22 دی 1389  8:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها