0

حسنک دیروز

 
hodhod
hodhod
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 12

حسنک دیروز

شب شده بود، اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید . او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات ،جلو آینه به موهای خود ژل می زد. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چک می کرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوتر نشسته و چت می کند. روزی پتروس دید که سد سوراخ شده ، اما انگشت او درد می کرد، چون او زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او، کبری تصمیم داشت با قطار به آن سرزمین برود ، اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت ، اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد، چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
یک شنبه 22 آذر 1388  1:09 PM
تشکرات از این پست
parvaz_j hodhod
دسترسی سریع به انجمن ها