0

تقليل ؛ خاطره اي واقعي از دوران انقلاب

 
tala2207
tala2207

تقليل ؛ خاطره اي واقعي از دوران انقلاب

   

من در دوران شکوفايي انقلاب و شکل گيري جمهوري اسلامي، هنوز به دنيا نيامده بودم يا بهتر است بگويم در آن زمان اساساً «مني» وجود نداشت و اصلاً معلوم نيست که «من» آن هنگام چه بودم!...کجابودم!.. و چه مي کردم؟!... به ناچار براي بيان خاطره اي از دوران خشم وخون و انقلاب، مجبورم به بايگاني ذهن پدرم وارد شوم و نقبي زنم به دنياي انديشه ها و افکار او، شايد درآرشيو خاطرات و ذهنيات پدر، سوژه اي ناب براي مطرح کردن، پيدا شود.  

او مي گفت: «...اوراق تقويم نيمه ي دوم سال 1357 را نشان مي داد، خيابان ها و ميادين اصفهان پر از سرباز و توپ و تانک بود؛ حکومت نظامي در دلها رعب و وحشت آفريده بود و شليک گلوله هاي تفنگ ژ3 هر روز عده اي را شهيد يا مجروح و زخمي مي نمود.  

به فرموده ي رهبر انقلاب ، که در خارج از کشور بود، همه جا اعتراض و راهپيمايي و تظاهرات برعليه حکومت استبدادي محمد رضا پهلوي، شاه ايران ، جريان داشت.  

شعارهاي «مرگ برشاه» و «درود برخميني» و... در سرخط اخبار مردم کوچه و بازار قرار داشت و در اين حين و بين بود که در يک عصر سرد دي ماه، ناگهان مادرت گفت: «واي خدايا دلم!» و ديگر نتوانست خود را از کنار حوض وسط حياط خانه به داخل اتاق برساند،خيلي سريع خود را به او رسانده و زير بازوي او را گرفتم و کشان کشان به اتاق بردم، گفتم: «چيه خانم!..مگه دکتر نگفته است که در اواخر بهمن منتظر ورود مهمان کوچولو باشيد؟ حالا که بيش از يک ماه باقي مانده است!.. انگار اون پدرسوخته خيلي عجله دارد؟!»  

به جز«آخ» و دادوفرياد چيزي تحويلم نداد، به آرامي او را به رختخواب رساندم و بلافاصله گوشي تلفن را برداشته ، شماره ي «عمومختاري» را گرفتم.  

آقاي مختاري عموي واقعي ام نبود ولي آن قدر با وفا و مهربان بود که هميشه او را «عموجان» صدا مي کردم، بدون اينکه برادر پدرم باشد وخانمش را که از شوهرش هم با محبت تر بود، «خاله خانم» صدا میزدم بدون اينکه خواهر مادرم باشد!  

همين که عمو مختاري گوشي را برداشت، سلام کرده ،گفتم: «عموجان عجله کنيد، اوضاع قمر در عقرب است! مثل اينکه عيال...» تا آخر خط را خواند:«مبارک است ان شاءا...»  

منزل عمو به منزل ما خيلي نزديک نبود، به همين دليل کمتر از نيم ساعت طول کشيد تا عمو و خاله به منزل ما رسيدند، ماشين را در پاشنه ي در پارک کردند و زنگ در خانه را زدند چند دقيقه بيشتر نگذشته بود که راه افتاديم.  

عموجان گفت: «خوب اکبر آقا کدام بيمارستان؟»  

گفتم: «جرجاني، اول خيابان زينبيه، نزديک فلکه طوقچي است»  

خاله خانم که در صندلي جلو بغل دست عمو نشسته بود گفت: «به دکترش اطلاع داده اي؟»  

- بله خاله جون، گفت برويد جرجاني، من تا چند دقيقه ي ديگر خودم را مي رسانم، در راه اکثر خيابانها را راه پيمايان سد کرده بودند و به سختي مي شد از کنار آنها رد شد، درحين حرکت، جواني از لاي جمعيت بيرون آمد، شاخه گلي به داخل خودرو پرت کرد و گفت: «بگو مرگ برشاه».  

عموجان از پشت فرمان با صداي بلند گفت: «آقا ما مريض سخت داريم، لطفاً راه را باز کنيد، بايد هر چه زودتر خود را به بيمارستان برسانيم و با انگشت ، مادرت را که به خود می پچید، به جوان نشان داد»  

جوان با لحني صميمي گفت: «چشم پدرجان» و نگاهي به مادرت انداخت و خيلي سريع راه را برايمان باز کرد، از کنار جمعيت عبور کرديم وآرام آرام خيابان سروش را پشت سرگذاشته، وارد فلکه طوقچي شديم.  

کم کم هوا داشت تاريک مي شد، خيابان زينبيه هم پر از ازدحام بود و هراز گاهي صداي شليک گلوله اي از کوچه شنيده مي شد.  

حدود ساعت شش بعد از ظهر در آستانه ي اذان مغرب بود که به بيمارستان جرجاني رسيديم.  

دقايقي بعد در حالي که مادرت داد مي زد و ناله مي کرد، لباس بيماران را به او پوشانده و با برانکارد به اتاق عمل بردند، خاله خانم مي خواست با پزشک اورژانس وارد اتاق عمل شود که نگهبان، جلوي او را گرفت.  

معاينه زياد طول نکشيد و خاله دويد جلوي خانم دکتر وگفت: «خانم دکتر،چه خبر؟ هنوز که وقتش نبود» دکتر گفته بوده:«انشاءا... اواخر بهمن! حالا که هنوز دي ماه هم تمام نشده است؟!...»  

پزشک اورژانس گفت: «بله، هنوز وقتش نبوده ولي اين توپ و تانک و گلوله و کشت و کشتار که نمي گذارد کارها به موقع انجام شود!استرس خانم ...استرس!...حتماً با اين شکم پرتظاهرات هم مي رفته است؟!. »

خانم دکتر منتظر عکس العمل ما نشد، اين را گفت و با عجله دو شد، بيست وچند دقيقه طول کشيد تا پزشک زايمان خود را به بيمارستان رساند، در ايستگاه پرستاري بجاي جواب سلام کارکنان بخش با عصبانيت گفت: «عجب روزگاري شده ؟...  

همه ي خيابانها پر از نظامي و تفنگ و تظاهرات و ازدحام است در همه ي پمپ بنزين ها شش کيلومتر ماشين صف کشيده است، با چه مکافاتي چهار ليتر بنزين قرض کرده، و خود را به اينجا رسانده ام !.. خوب حال مريض چه طور است؟!.. پرونده اش را ببينم...»و بعد از بررسي پرونده يک سؤال تخصصي هم پرسيد که چيزي ازآن نفهيمدم.  

دقايقي بعد، پزشکان زايمان و اورژانس و يک پرستار با لباسهاي سبزرنگ  

 و دستکش هاي مخصوص وارد اتاق عمل شدند.  

صداي جيغ و فرياد مادرت از فاصله ي دور به گوش مي رسيد، مثل اينکه اولين فرزند خانواده ي ما براي آمدن به دنيا، هيچ عجله اي نداشت!انگار نمي دانست مادرش را به چه روزي انداخته است!  

خاله خانم مدام قرآن و دعا مي خواند و به اتاق عمل فوت مي کرد، کم کم هرسه مان داشتيم کم مي آورديم و متعجب و آشفته به در اتاق عمل چشم دوخته بوديم، شايد يک نفر از آن خارج شود و پيامي بياورد، لحظات مي گذشت ولی از مهمان جديد خبري نبود، عمومختاري که کنار دست من روي صندلي نشسته بود گفت: «اکبرجان منع عبورومرور از چه ساعتي شروع مي شود؟»  

- ساعت نه شب، خدا کند کار به آنجاها نکشد.  

-اميدوارم  

خانم بارداري را که چند دقيقه پيش وارد بخش زايمان شده بود، با برانکارد به اتاق عمل بردن،. نه گريه اي مي کرد. و نه آه وناله اي!  

ده، بيست دقيقه نگذشته بود که ناگهان صداي گريه ي بچه اي در سالن پيچيد، خاله خانم هيجان زده و خوشحال به طرف من آمد.  

«اکبرآقا تبريک مي گم. بالاخره پدر شدي!...»  

با اضطراب و تشويش و در عين حال با شادي و سرور گفتم:  

«مرسي خاله جان، چشم شما روشن.»  

عمومختاري با خنده و نشاط گفت: «چشم پدرش روشن، خوب به سلامتي مشتلق ما را بده ببينم» در همين لحظه ناگهان در اتاق عمل باز شد، خاله خانم هيجان زده پريد جلوي در و مي خواست بگويد که: «پسر است يا دختر؟..» که ناگهان دلمان ريخت روي هم! به عوض پزشکان و پرستار بيمار ما، دو نفر ديگر از اتاق خارج شدند، يکي از آنها همان پرستاري بود که هنگام ورود براي مادرت پرونده تشکيل داده بود، همين که چشمش به ما افتاد ،گفت: «ديديد؟! فقط چند دقيقه طول کشيد و اين بيمار تازه وارد فارغ شد، ولي مريض شما!...»  

ناگهان مثل اينکه برق سه فاز ما را گرفته باشد، خشکمان زد، به فکر جنسيت بچه بوديم. که خانم پرستار خبر داد، صدايي که شنيديد، گريه ي بچه ي شما نبود! مثل اينکه کوه عظيمي بر ما فرود آمد.  

دلمان مانند سيروسرکه به هم مي جوشيد، لحظات چون پتک بر سرمان ضربه مي زد و از بچه خبري نبود. خدايا در آن اتاق چه خبر است؟ اين زن تک وتنها درآنجا چه حالي دارد؟  

الان حکومت نظامي شروع مي شود و ديگر نمي شود پا به خيابان گذاشت و نظامي ها سوراخ سوراخمان مي کنند! خدايا کمک کن، به فريادمان برس.  

عمومختاري که رنگ صورتش مانند گچ سفيد شده بود، آهسته چيزي در گوش خاله خانم گفت که درست نشنيدم، ولي صداي گرفته ي خاله را شنيدم که گفت:«نه ان شاءا...»  

و بعد به من رو کرد:«اکبرآقا چه مدت به ساعت منع عبورومرور مانده است؟»  

- فقط ده،پانزده دقيقه ي ديگر!  

-واي خدايا الان خيابان پر از سرباز مي شود!.. چه کار کنيم؟... مثل اينکه بايد شب را در بيمارستان، روي صندلي بخوابيم!..  

لحظات در مشت زمان فرو مي رفت که ناگهان در اوج استيصال و درماندگي ستاره اي چشمک زد و پرنده ي اميد از پشت شيشه هاي مه گرفته به پرواز درآمد!..  

پرستار سرش را از اتاق عمل خارج کرد و گفت: «تبريک مي گويم.پسر است!!!»  

و خيلي زود به پشت پرده فرو رفت، اما کي ؟! درآستانه ساعت 9 شب، درست راس ساعت آغاز حکومت نظامي...  

با شنيدن صداي گريه ي برادرت حميد، اولين فرزند خانواده، عمومختاري در حالي که اشک شوق از چشمانش جاري بود مرا در آغوش کشيد و گفت: «مبارک است، هرچند کفرمان درآمد ولي بالاخره پدر شدي!»  

خاله خانم اشک هايش را پاک کرد و گفت: «الحمد و...به خيرگذشت، چشم شما روشن»  

در حالي که مادرت هنوز بي هوش و بي رمق بود، دکتر زايمان از اتاق عمل خارج شد و با چهره اي خسته و کوفته گفت: «قدم نورسيده مبارک» و از فرط خستگي بلافاصله فرار را بر قرار ترجيح داد، ولي قبل از آن، ما را مرخص کرد.  

عمومختاري که گويي از زير بار سنگيني شانه خالي کرده است، گفت: «عجله کنيد! فکر کنم الان سروکله ي ارتشي ها پيدا شده است، خدا به خير بگذراند!»  

خاله خانم گفت: «پناه برخدا، حالا برويم سرخيابان ببينم چه خبر است.»  

سکوت مرگباري برخيابان زينبيه حکمفرما بود، و هيچ تنابنده اي ديده نمي شد، نه مردم، نه نظامي ها، حتي از توپ و تانک و خودروهاي ارتشي هم اثري نبود.

عمومختاري گفت: هنوز که از سربازها خبري نيست، چهار قل را بخوانيد و بپريد بالاي ماشين»  

گفتم: «عموجان معمولاً در چهارراه ها و فلکه ها تجمع مي کنند، شايد سرفلکه طوقچي دريک گوشه اي پنهان شده اند و تا ما به خود بياييم، تترق!..»  

- چاره ي ديگري نداريم، به اميد خدا، بجنبيد تا دير نشده است.  

با ترس و لرز و دلهره به فلکه طوقچي رسيديم، اما خوشبختانه نظامي ها نبودند، عمو دور فلکه چرخيد و با انگشتاني لرزان اتومبيل را به سمت خيابان سروش هدايت کرد، خاله خانم گفت: «اکبرآقا شايد ساعتت خراب است پس ارتشي ها ...»  

گفتم: «والا نمي دانم، ساعتم عيبي ندارد، الان ساعت 9 ودوازده دقيقه است، يعني درست دوازده دقيقه از آغاز منع عبورومرور گذشته است!»  

عمومختاري گفت: «نترسيد، شجاع باشيد، اگر هم شهيد شديم...»  

نمي دانم چرا جمله اش را تمام نکرد، مثل اينکه بدجوري بغض کرده بود، خاله خانم گفت: «خدا کريمه، يک آيت الکرسي بخوانيد و فوت کنيد به دور و اطراف»  

گفتم:«خاله جان فقط دعا کن سربازها در مسيرمان نباشند، اين تيمسار ناجي، فرماندار نظامي از آن قالتاق هاست! اگر ما را ببينند، فاتحه مان خوانده است، ببينيد اين بچه ي پدرسوخته ي من در چه شرايطي تصميم به دنيا آمدن گرفت!!!»  

چه دردسرتان دهم؟ در حالي که بدنمان مثل بيد مي لرزيد به فلکه احمدآباد رسيديم خوشبختانه آنجا هم اثري از ارتشي ها نبود.  

خاله خانم در حالي که چادرش را دورخودش جمع وجور مي کرد، گفت: «پس اين نظامي ها کدام قبرستاني رفته اند؟! هرشب سرساعت 9، همه ي ميدان ها و خيابانها را پر کرده بودند!»  

عمومختاري گفت:«شايد تيمسار ناجي سَقَط کرده و سربازها براي تشييع جنازه اش رفته اند!»  

خاله خانم که ترس و وحشت وجودش را گرفته بود گفت: «نترس، سگ هفتاد جان دارد!»  

خيابان بزرگمهر هم ساکت و خاموش بود، دريغ از هر جنبنده اي، هر رهگذري.  

نمي دانيد فاصله ي بيمارستان جرجاني تا خانه را چگونه طي کرديم؟! هر لحظه به نظرمان مي رسيد که خودروهاي نظامي راه را گرفته و ما را به رگبار مسلسل بسته اند.  

در حالي که رنگ به روي هيچ يک از ما نمانده بود با اضطراب و تشويش چند کوچه، پس کوچه را پشت سرگذاشتيم و با هر جان کندي بود، ترسان و لرزان به خانه رسيديم، بدون اينکه حتي يک نفر از عوامل حکومت نظامي را در خيابان ها ديده باشيم!  

خدايا... چه شده است ؟... موضوع از چه قرار است!... ما اين همه کوچه و خيابان را در ساعت منع رفت و آمد طي کرده و حالا صحيح و سالم به خانه رسيده ايم بدون اينکه حتي يک قطره خون هم از دماغ مان آمده باشد؟!  

خلاصه همه چيز به خير گذشت ولي ما، در بين راه آن قدر از شليک گلوله يا دستگير و زنداني و شکنجه شدن ترسيده بوديم که اصلا! يادمان رفته بود حتي يک کلمه هم درباره ي برادرت ،حميد، که حدود نيم ساعت پيش به جمع خانوادگي ما پيوست، يا مادرت که هنوز بي هوش در بيمارستان رهايش کرده بوديم، صحبت کنيم.!.. طفلک اولين فرزند خانواده ي ما که در چه موقعيتي و با چه وضعيت وخيمي، متولد شد!..  

عمومختاري که خسته و کوفته در سه کنج اتاق ، با چهره اي به رنگ گچ ،کز کرده بود، گفت:«اکبرآقا،عموجان ساعت چنده؟»  

-دو،سه دقيقه مانده به ده شب.  

-پس قربون دستت راديو را روشن کن ببينيم ساواکي ها امروز چند نفر را به کشتن داده اند!  

وقتي راديو اصفهان آرم اخبار شبانگاهي را پخش کرد، عمو محو صداي گوينده شد: «اينجا ايران است، راديو اصفهان؛ شنوندگان عزيز با سلام و شب به خير توجه شما را به اهم اخبار جلب مي کنيم: امروز تيمسار سرلشگر ناجي فرماندار محترم نظامي استان اصفهان،طي اطلاعيه ي شماره 84 حکومت نظامي مقرر فرمودند:هم شهريان گرامي، با ابلاغ سلام ودرود بي پايان همان طور که چند روز پيش در مورد تقليل ساعات منع رفت وآمد شبانه به شما مردم وطن پرست و شاه دوست قول مساعدت داده بودم با توجه به آرامش و امنيت نسبي اي که در چند روز اخير در شهرمان وجود داشت، همانگونه که شاهد بوديد از امشب آغاز ساعت حکومت نظامي را يک ساعت به تأخير انداخته و به منظور رفاه بيشتر شما مردم شريف، زمان منع رفت و آمد شبانه را تقليل داديم، اميدوارم با توجه به الطاف بي شائبه ي اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر، اين افراد آشوب طلب و تروريست که خود را در پشت سر شما شهروندان گرامي پنهان کرده اند، دست از خيانت برداشته و دوباره به آغوش گرم حکومت بازگردند تا برادران سرباز شما به پادگان ها رفته و اداره ي امور شهر را به مسؤولين غير نظامي، وانهند، با آرزوي سربلندي حکومت و ملت عزيز ايران، برادر سرباز شما، سرلشگر رضا ناجي، آخرين فرمانده نظامي اصفهان»

 

نوشته: ستاره رضي زاده    


سلام

لطف عالي مستدام

atena28

 

 

یک شنبه 11 بهمن 1388  4:39 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
دسترسی سریع به انجمن ها