0

امتحان

 
rasekhoonm
rasekhoonm
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : فروردین 1389 
تعداد پست ها : 218

امتحان


«سر  جلسة امتحان، اولين‌بار بود كه از ديدن سؤالي آن‌قدر تعجب مي‌كردم: «كدام‌يك از برنج‌هاي زير بيشتر از بقيه قد مي‌كشد؟ با ذكر دليل.
1) جمال
2) آقا جمال
3) عمو جمال
4) دايي جمال»
اولين جمله‌اي كه به ذهنم رسيد اين بود: «اي‌كاش ما هم برنج بوديم تا اين‌قدر به قدمان اهميت مي‌دادند!»
و بعد به ياد گفت‌وگويي كه قبل از رفتن به جلسة امتحان با مادرم داشتم افتادم. با ناراحتي گفت: «حالا مگر ما به قد تو اهميت نداديم؟»
- نه! اگر اهميت مي‌داديد مرا پيش دكتر مي‌برديد، غذاهاي لازم را به خوردم مي‌داديد، يا ورزش‌هاي مناسب را يادم مي‌داديد، تا آن‌قدر كوتاه نشوم.
دلخور شد: «بچه كه بودي ما عقلمان به اين چيزها قد نداد، حالا كه بزرگ شده‌اي چرا خودت اهميت نمي‌دهي؟»
سريع گفتم: «خيلي هم اهميت مي‌دهم!»
تشر رفت: «هنوز كه دير نشده، اگر اهميت مي‌دهي ورزش كن! غذاهاي خوب بخور! پس چرا اين‌كار را نمي‌كني؟ شكر خدا كه موقعيتش هم هست.»
جوابش را ندادم. بي‌حوصله از روي مبل بلند شدم و به طرف جلسة امتحان آمدم.
نگاهي دوباره به گزينه‌ها كردم و پيش خود گفتم: «اي‌كاش مي‌شد مثل تبليغات با يك اسم به زبان آوردن، جواب را پيدا كرد.»
و در همين‌لحظه وقت امتحان تمام شد. استادم كه برگه‌ها را تحويل مي‌گرفت، وقتي چشمشق به ورقه سفيدم افتاد گفت: «تو هيچ‌وقت نبايد لياقت پيدا كني و امتحانت را خوب بدهي؟ مگر جومونگ را نديدي كه اولش آن‌قدر لاابالي بود و حالا اين‌قدر آدم شده است؟»
گفتم: «من كه جومونگ نيستم!»
نگاهي عاقل‌اندر سفيه انداخت كه: «برايت دارم مثال مي‌زنم، حالا لازم نيست مثل او خودت را به آب و آتش بزني، اما كمي تلاش در راه درس خواندن كه تو را نمي‌كُشد!»
به گريه افتاده بودم: «اين سؤال در جزوه نبود، تازه گزينه‌هايش...»
نگذاشت حرفم تمام شود: «تو ديگر دانشجو هستي يعني بايد خودت دنبال دانش بروي نه آنكه هرچه در جزوه استاد نبود را بلد نباشي! استاد كه نبايد دانش را لقمه كند و در دهانت بگذارد!»
بعد از گفتن اين حرف، درحالي‌كه از صندلي‌ام دور مي‌شد گفت: «تو آزادي غلام!»
با صداي بلندي گفتم: «استاد منظورتان از غلام چيست؟»
برگشت، سري به نشانة تأسف تكان داد و گفت: «بي‌سوادي بد دردي است، اما بي‌ديني مرگ است! مگر نشنيده‌اي كه يكي از معصومين مي‌فرمايد: «هركس كلمه‌اي علم به من بياموزد، مرا تا آخر عمر غلام خويش ساخته است»؟ من ساليانه، هزاران دانشجو را با تعاليمم غلام خود مي‌كنم، حالا دلم خواست تو را آزاد كنم! ولي ظاهراً...»
از اين حرف‌ها زير گريه زدم و با همان گريه از خواب بيدار شدم.
نگاهي به صورتش انداختم، كه از بس خنده‌هايش را جلوي من قورت داده بود، به كبودي مي‌زد.
گفتم: «خُب حالا كه برايت همة خوابم را تعريف كردم آن را تعبير كن!»
كمي به خودش فشار آورد تا به حالت عادي برگردد و بتواند با كنترل خنده‌اش صحبت كند: «البته مي‌داني كه من يوزارسيف حكيم نيستم، اما مثل كاهن معبد هم براي اينكه علمش را ندارم طرفم را نمي‌پيچانم كه اين خواب پريشان است و تعبير ندارد. اول بگو ببينم دقيقاً چه ساعتي اين خواب را ديده‌اي؟»
كمي فكر كردم و گفتم: «ساعت دو، اين‌بار از هميشه ديرتر خوابيدم. وقتي بيدار شدم اولين‌كاري كه كردم نگاهم به ساعت روي تختم بود كه عقربه‌ هايش چهارونيم را نشان مي‌داد.»
خيلي جدي نگاه كرد: «هميشه چه ساعتي مي‌خوابيدي؟»
سريع جواب دادم: «دوازده‌ونيم، درست بعد از خوردن ناهار.»
باتعجب گفت: «ناهار!»
و بعد شكلكي درآورد.
با آزردگي گفتم: «آخر من از آن روغن‌ها ندارم كه جلوي احساس سنگيني بعد از غذا خوردن را بگيرد، بعد از ناهار خوابم مي‌برد.»
داد زد: «اي بابا... پس اين همه مدّت سر كار بوده‌ام! خواب بعدازظهر كه ديگر تعبير ندارد، آن‌هم بعد از خوردن غذا! سر دلت سنگين بوده! برو... برو بنشين دَرسَت را بخوان كه اين خواب و تعبيرش براي تو در امتحان هفتة بعدت نمره نمي‌شود.»
منبع:نشريه جوانان امروز شماره2092
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389  2:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها