0

من گوشه‌اي از جهنم را ديده‌ام

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

من گوشه‌اي از جهنم را ديده‌ام

پنجشنبه 22 ارديهبشت ناصر محمديان آمد. ساعت 3.5 صبح بود. نمازمان را خوانديم و راه افتاديم. بعد از فجر و قبل از طلوع آفتاب چند كيلومتر جلوتر رفته، در روشنايي روز به سمت جبهه عراق دوربين كشيديم. همه چيز از نزديك ديده مي‌شد. پايين ارتفاع آق‌داغ پر از تپه است. دشمن روي شيارهاي بين تپه ديد نداشت. ما از شيارها به عقب برگشتيم. در اولين نفوذ به جبهه دشمن، اطلاعات خوبي به دست آورده بوديم به ويژه توانسته بوديم آنها را در روز روشن جبهه ببينيم. ناصر محمديان در همين رابطه خاطره اي تعريف كرد. او گفت: اولين سال جنگ بود؛ بچه‌ها به محدوده كوره موش و تپه‌هاي قراويز رفته بودند. پس از شناسايي راه بازگشت را پيش گرفتند. روشنايي روز براي آنها مشكل ايجاد كرد. بچه‌ها با احتياط فراوان از كنار سنگرهاي عراقي گذشتند. ديدند عراقي ها در خواب هستند. فكر كردند كه آنها دارند فريبشان مي‌دهند. در اطراف گشتي زدند و با تعجب ديدند كه آنها واقعا خوابيده‌اند و كسي را براي نگهباني نگذاشته‌اند. اين موضوع در شناسايي بعدي هم اتفاق افتاد.
جريان را به فرماندهان بالا گزارش دادند و تصميم گرفتند به دشمن در خواب مانده ضربه بزنند. فرماندهان موافقت كردند. گروه كوچكي مأمور اين كار شدند. رفتند سراغ آنها. طبق معمول خوابيده بودند. عده اي را كشتند و عده اي را اسير كردند. حمله طوري شروع شد و خاتمه پيدا كرد كه عراقي ها فرصت نكردند با بي سيم اطلاع بدهند. بچه ها باز منتظر ماندند تا ضربه ديگري بزنند. فرمانده عراقي بي خبر از همه جا وارد منطقه شد و به دست بچه ها افتاد. يك غافلگيري كوچك توانسته بود آن همه تلفات به دشمن واردكند. صحبت‌هاي ناصر در روشن شدن ذهن ما نسبت به خط پدافند دشمن مؤثر افتاد. بعد از اولين شناسايي كار را جدي تر ادامه داديم. بچه‌ها در طول روز از تپه‌هاي مجاور روي آق داغ دوربين مي كشيدند و گراي سنگرها و موانع طبيعي و مصنوعي دشمن را پيدا و روي تك تك آنها مطالعه مي كردند. شب ها هم به عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرديم و منطقه عملياتي را از نزديك مي ديديم.
پس از چند شبانه روز اطلاعاتي به دست آورديم. بد نبود؛ اما راضي كننده هم نبود.تراكم سنگرها ونفرات عراقي در قسمت‌هايي از آق داغ كم بود. چند راهكار عملياتي كشف كرديم. يكي از آنها بهترين بود. از آق داغ، سه يال بزرگ به طرف جبهه ما كشيده مي شد. اين يالها مقابل خط ما قرار داشتند و از بقيه شاخص تر بودند. عراقي ها در بالاي يال سمت راستي آق داغ، چندين سنگر محكم داشتند و جاده ها و رفت و آ‌مدهاي ما را زيرنظر مي گرفتند. در جنوب آق داغ يعني سينه كش جنوبي يال هم چند سنگر كمين داشتند. بهترين و مناسب ترين راهكار، از يال وسطي مي گذشت؛ چون دشمن نمي توانست از سنگرهاي يال بالا ما را ببيند. از يال پايين هم در معرض خطر نبوديم. عراقي ها در يال وسطي هم بودند ولي كمتر. يال وسطي شكل خاصي داشت. در نقطه‌اي كه يال از قله رو به پايين كشيده مي شد ، دو تپه بزرگ و كوچك وجود داشت. ما وقتي دوربين مي كشيديم تپه بزرگ را مي ديديم چون تپه كوچك پشت سر آن قرار داشت. بين دو تپه به شكل زين اسب درآمده بود به طور طبيعي. دشمن چند سنگر روي زين اسبي تعبيه كرده بود. ما آنها را نمي ديديم . بچه ها در طول روز دوربين كشيدند ، از جهات مختلف هم كشيدند اما نتيجه همان بود. فقط در شبي از دور ديده بودند كه نوري از سنگرهاي روي زين بيرون زده است. اين يعني وجود سنگر كمين.لازم شد خودم وارد عمل شوم.
بالاي يال وسطي ميدان مين وجود داشت. حدود آن مشخص بود. شبي را انتخاب كردم كه مهتابي نباشد. راه افتاديم. چشم چشم رانمي ديد. با اينكه بارها فاصله بين خط خودي و دشمن را طي كرده بودم ولي باز احتياط لازم را به عمل آوردم. خيلي آهسته از اين قسمت گذشتيم .ساعت از 11 شب گذشته بود كه به يال وسطي آق داغ رسيديم. يكي از بچه ها را براي تأمين شناسايي گذاشتم. قرار شد او از جايش تكان نخورد و اگر كسي را ديد درگير نشود. فقط جايش را كمي عوض كن تا ما برگرديم. او مأمور بود تا دهانه شيار بسته نشود. اگر ما كسي را هنگام بازگشت مي ديديم مي توانستيم برگرديم. قرار بود حدود سحر برگرديم. حركت كردن روي يال، يعني در معرض ديد دشمن قرار گرفتن. اين خطر وجودداشت. با اين همه مي بايست مي رفتيم. از نور مهتاب خلاص بوديم اما منورهاي دشمن گاه و بي گاه دور و نزديك ما را روشن مي كرد.اين نور ملايم آنقدر بود كه ما را نشان بدهد. ما روي يال پيش مي رفتيم دو پهلوي ماخالي بود. بنابراين دشمن از دور دست هم مي توانست سايه‌هاي ما را ببيند و تعقيب كند. مي بايست هرچه سريع تر از يال مي‌گذشتيم و به خط الرأس نظامي مي رسيديم. در اين صورت در امان بوديم.سرانجام به خط‌الرأس رسيديم . پانصدمتري هم پيش رفتيم. ناگان منوري بالاي سرمان روشن شد. انگار آن را براي ما زده باشند. تنها كاري كه از ما برآمد بي حركت ماندن بود. كوچك ترين حركت ما، دشمن را حساس مي‌كرد. متوجه شديم كه در بيست يا بيست و پنج متري سنگر دشمن ايستاده ايم. پتوي در سنگر كنار رفت. نور زيادي از سنگر به بيرون تابيد و يك عراقي بيرون آمد. حدس زدم كه ما را خواهد ديد. با اين وجود تكان نخوردم. نفسم در سينه حبس شد. حركات او را زير نظر گرفتم. به اطراف خود توجه نمي كرد و در حال و هواي خودش بود. رفت طرف سنگري كه بالاتر ديده مي شد. منور خاموش شده بود. خواستيم حركت كنيم كه منور ديگري روشن شد. عراقي ها با يكديگر حرف مي زدند و ما بي حركت ايستاده بوديم. اين منور هم خاموش شد. اشاره كردم كه حركت كنيم به سمت شيار. دلم به هزار راه رفت. خيال مي كردم عراقي ما را ديده و وانمود كرده كه نديده و رفته سراغ رفقايش تا اسلحه را بردارند و بيايند سراغ ما. به كف شيار رسيديم. بوته زار بود. نشستيم. همچنان نگران بودم. يكي از بچه‌ها گفت: برگرديم. حتما ما را ديده‌اند و مي‌خواهند دهانه شيار را ببندند.
بچه‌ها را آرام كردم. يكي از دو نفر نگران تر مي‌نمود. قرار شد كمي صبر كنيم و حركات آنها را زيرنظر بگيريم. هر لحظه اي كه مي گذشت برابر بود با يك ساعت. عراقي ها صحبتشان را كردند و باز خبري نشد. نيم ساعت كف شيار مانديم. سنگين‌ترين لحظات را گذارنديم. ترسيدن از اين اوضاع به عقل و تدبير برمي‌گشت نه به احساس. حركتي غيرعادي از آنها سر نزد و ما هم راه افتاديم. به كمين مستقر در زين اسبي رسيديم. قشنگ منطقه را ديديم و نقشه و كروكي لازم را برداشتيم. بعد خواستيم از آنجا تا ميدان مين را شناسايي كنيم. حدود دويست متري مي‌شد. به قدم شمار گفتم: وقتي 250 قدم از اينجا دور شديم خبرم كن قرارمان اين شد كه از 250 قدم يا 200 متر جلوتر نرويم. علف‌هاي كف شيار خشك بود و باهر قدم ما صدا مي‌كرد. گاهي بر اثر بي احتياطي بچه‌ها سر و صدا به اوج مي رسيد. اين بي‌احتياطي به عمد نبود. چطور مي توان بدون هيچ سر و صدايي در دل تاريكي راه رفت ، آن هم در سرزميني ناشناخته كه پر از سنگ وكلوخ و علف خشك باشد؟! با همه اين احوال هيچ عذري پذيرفتني نبود. چند بار جوش آوردم و با تحكم تذكر دادم. من جواب عصبانيتم را در خلوت به خودم مي دادم. از خدا مي خواستم مرا ببخشد. من سر بچه‌هايي داد مي زدم كه جانشان را كف دستشان گرفته و راهي دياري شده بودند كه ظاهرا به آنجا تعلق نداشتند. اين بچه‌ها هيچ چشمداشتي به تشكر و قدرداني كسي نداشتند. اجر خود را از مولا حسين مي خواستند. نام او را زمزمه مي كردند و به عشق او پيش مي تاختند. من سر چنين بچه‌هايي داد مي زدم.
گفتم: سر و صدا نكنيد. عراقي ها كنار ما هستند. قبول كردند. معذرت خواستند. با احتياط بيشتري پيش رفتيم. هر قدم ده ثانيه طول مي كشيد. با زحمت فراوان و عرق ريزان دويست متر مذكور را گذرانديم. با دوربين ديد در شب همه جا را نگاه كردم ولي از ميدان مين خبري نبود. بچه‌ها گفتند: برگرديم.
مخالفت كردم. گفتم بايد ميدان مين را پيدا كنيم و كروكي منطقه را بكشيم.
دوباره راه افتاديم. صد قدم كه پيش رفتيم به سنگرهاي عراقي نزديك شديم. با احتياط گذشتيم و باز بالا رفتيم. سرانجام چشممان به جمال مين ها روشن شد. وقت بسيار تنگ بود. سريع كروكي ميدان را كشيديم و سريعتر برگشتيم. موقع بازگشت ديديم يك عراقي جلو در سنگرش نشسته و يك نفر هم در سنگر بالادستش ايستاده. حدود سي متر با آنها فاصله داشتيم. آنها را به وضوح مي ديديم. دليلي وجود نداشت كه آنها ما را نبينند.كافي بود حركتي اضافه بكنيم تا همه چيز خراب شود. نشستيم به انتظار. اگر كبك يارو خروس مي خواند و ساعت ها دم در لنگر مي انداخت ناچار مي شديم همپاي او بنشينيم. نمي‌توانستيم مسير ديگري را تجربه كنيم. احتمال داشت گم شويم. مدتي بعد بلند شد و رفت داخل سنگرش. ماند نفر دوم. به فاصله بين ما و او دل بستيم و قدم به قدم صلوات فرستاديم و از جلو چشم او گذشتيم. پرده ضخيمي پيش چشمش افتاده بود كه ما را نمي ديد وگرنه مي بايست قبول مي كرديم كه ايستاده خوابش برده است.
يك ربع شايد بيشتر طول كشيد تا از سنگرها دور شديم. من جلوي ستون سه نفره پيش مي رفتم. بين راه صدايي شنيديم. ايستاديم. صداي نفس نفس زدن كسي را شنيده بوديم كه دفعتا ايستاده و صدا هم قطع شده بود. لابد طرف ما را ديده بود كه نفس را در سينه‌اش حبس كرده بود. آهسته به بچه ها گفتم: مراقب اطراف باشيد تا من جلو را ببينم. آنها از هم فاصله گرفتند. اين بهترين دفاع در برابر دشمني بود كه مي توانست با رگبار گلوله هر سه ما را سوراخ سوراخ كند. نم نم پيش رفتم. صدا دوباره در چهار پنج متري من شنيده شد. جدي بود و واقعي. طرف نفس نفس مي زد. نارنجكم را آماده پرتاب كردم. قرار نبود درگير شويم ولي اين عكس العمل ناشي از حركات ناخودآگاه من بود. قدم ديگري برداشتم. صدا را واضح تر شنيدم. چشمانم را گشاد كردم تا شايد صاحب صدا را ببينم. احساس مي كردم او در كنار من ايستاده است. باز جلوتر رفتم. ترسيده بودم. درآن ظلمات هيچ چيز قابل تشخيص نبود. قلبم داشت مي ايستاد كه چيزي در نيم متري من بالا آمد. انگار درختي روييد و بلافاصله رشد كرد. درست مقابل من بود. قدش به آرنج من مي رسيد. دو نقطه نوراني به چشمانم خيره شد. اين اوج وحشت من بود. فرياد زدم مار و بلافاصله عقب رفتم. اگر به خود مسلط نمي ماندم نارنجك را پرت كرده بودم چون حتي ضامن آن را كشيده بودم و فقط مانده بود رها كردن دسته. پنجه دستم را محكم فشرده و نارنجك را حفظ كردم. در آن لحظه قدري به خودم اميدوار شدم چون اين روحيه فقط در بچه‌هاي اطلاعات عمليات ديده مي شد. يك رزمنده مي آيد تا به كمك سلاحش بجنگد، يعني از ابزار مرگ استفاده مي‌كند ولي ما با مرگ رو به رو مي شويم و از اين ابزار استفاده نمي‌كنيم.
كمي آن طرفتر سنگي برداشتم وبه طرفش پرت كردم. بچه ها نزديك شدند. راه افتاديم. هنوزوجودم مي لرزيد. فكر كردم كه شايد مار زنگي باشد كه با دمش صداي نفس نفس زدن درمي آورد. بعد به اين نتيجه رسيدم كه مار نمي تواند نفس نفس بزند. آن دو چشم نوراني مو را بر تنم سيخ كرده بود. مطئمن بودم كه از موجود دوپا اين قدر نترسيده بودم و نخواهم ترسيد. فرياد من تا فاصله صد متري هم رفته بود. صدمتري با سنگرهاي زين اسبي فاصله داشتيم. شايد هم كمتر. قيافه زشت و چشمان درخشان مار از ذهنم دور نمي‌شد و آزارم مي داد.
هفت- هشت سانتي متر با سر مار فاصله داشتم. نور چشمانش مثل صاعقه بود. اين موجود مي توانست سينه‌ام را هدف بگيرد و مرا از پا درآورد؛ مي‌توانست.
از كنار سنگرهاي زين اسبي گذشتيم. پانصدمتر پايين تر يال وسطي به آخر مي‌رسيد. دوستمان را كنار دهانه شيار پيدا كرديم و سرازير شديم. بچه‌ها قصه ما را برايش تعريف كردند. او باور نمي‌كرد. لابد فكر مي‌كرد كه پس چرا زنده هستم.
در فاصله بين خط دشمن و خط ، ما صداي غرش تانكي را شنيديم ، بعد هم صداي عراقي ها را.
با خود گفتم: لابد گم شده ايم.
راه بازگشت را بررسي كردم. علايم همان بودند كه گذاشته بوديم. اشتباهي در كار نبود. به طرف خط خودمان رفتيم. مي خواستيم بچه‌ها را پيدا كنم. كسي ديده نمي شد. حدس مي زدم كه گشتي‌هاي رزمي عراق فعال شده باشند. اين حركت يعني شروع يك حمله. در گذشته هم چنين اتفاقي افتاده بود. آنها به قسمتي از خط حمله كرده و عده‌اي اسير گرفته بودند تا آنها را تخليه اطلاعاتي كنند. شايد با چنين وضعيتي رو به رو بوديم. عراق روي ارتفاعات مستقر بود، دليلي نداشت براي تصرف خط عمليات كند، بنابراين مي آمد تا چند اسير بگيرد.
درهر صورت با چنين وضعي نمي توانستيم خط خودمان را پيدا كنيم. از حركتمان رو به شرق منصرف شديم و راه جنوب را پيش گرفتيم و به سمت برج احمدي رفتيم.هرچه جلوتر مي رفتيم، فاصله بين خط ما و خط دشمن بيشتر مي شد. خط اين منطقه آرام بود. در يك ساعت، چهار-پنج كيلومتر راه رفتيم. رو به پايين حركت كرديم. وقتي به خاكريز خودمان رسيديم تيراندزاي شروع شد. قبل از هر چيز گفتم: «به اينها مي‌گويند رزمنده. هنوز سايه ما را هم در درست و حسابي نديده‌اند، ولي هوشيارانه عمل كرده‌اند». با داد و فرياد به آنها فهمانديم كه خودي هستيم. بچه‌ها دست نگه داشتند. به آنها رسيديم. گفتند: برويد خدا را شكر كنيد كه صدايتان را شنيديم وگرنه آبكشتان مي‌كرديم؛ چون دستور درگيري داشتيم.
پرسيدم: گشتي‌هاي دشمن را ديديد؟
گفتند: همه نيروها در آماده باش هستند. آنها چند كيلومتر بالاتر به خط ما زده‌اند.
نزديك خط، اسلحه و تجهيزاتمان را گذاشته بوديم تا راحت تر بتوانيم خودمان را به بچه ها معرفي كنيم. آنها اگر ما را با تجهيزات مي ديدند مي‌توانستند ادعاي ايراني بودنمان را قبول نكنند و ما را به زمين بدوزند. بچه‌ها رفتند وسايلمان را آوردند. يك ماشين در اختيار ما گذاشته شد و از مسيري طولاني به مقر خود برگشتيم. اين شب يكي از پرماجراترين شب هاي من در كار شناسايي محسوب مي شد. هنوز هم وقتي سكوت مي‌كنم قيافه مار در ذهنم زنده مي‌شود. آن صاعقه هرگز فراموشم نخواهد شد. من گوشه‌اي از جهنم را ديده‌ام.

ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

شنبه 25 اردیبهشت 1389  11:53 PM
تشکرات از این پست
azadeh_69
hoosianp
hoosianp
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1389 
تعداد پست ها : 1508
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:من گوشه‌اي از جهنم را ديده‌ام

لطفا مطالب بیشتری رو در این رابطه تو تالار بذارید ممنون موفق باشید

مدیریت تالار مهدویت 

مدیریت تالار فرق و مذاهب  

 

 

 

 

 

رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 

سه شنبه 5 مرداد 1389  2:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها