0

مجله ادبیات

 
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

مجله ادبیات


اَوْحَدى
 

شيخ اوحدالدين (يا: رکن‌الدين) بن حسين اوحدى مراغى از شاعران معروف قرن هفتم و هشتم هجرى و از عارفان مشهور عهد خويش است. نام يا لقب اوحدى در عده‌اى از مأخذها اوحدالدين و در بعضى ديگر رکن‌الدين و نسبتش نيز گاه اصفهانى و گاه مراغى آمده است. تخلص شاعر در آغاز 'صافى' بود ليکن بعد از چندى به ' اوحدى' تغيير يافت و بعيد نيست که اتخاذ تخلص ثانوى به‌سبب ارادت معنوى شاعر به اوحدالدين کرمانى صوفى معروف باشد .

ولادت اوحدى در حدود سال ۶۷۳ هـ در مراغه اتفاق افتاد و مدتى از عمر او در همان شهر سپرى شد و آنگاه چندى به سياحت پرداخت. وى تربيت عرفانى خود را هم در آذربايجان آغاز کرد و سپس چندگاهى به سير در آفاق و انفس و درک حضور بزرگان تصوف در شهرهاى مختلف مبادرت جست و چندسالى در اصفهان زادگاه پدرش سکونت گزيد و سپس به آذربايجان بازگشت و در آنجا سرگرم ارشاد و نظم شعرهاى عارفانه ٔ خود شد تا اينکه در نيمه ٔ شعبان سال ۷۳۸ هـ در مراغه بدرود حيات گفت و مزارش در کنار آن شهر هنوز باقى است .

ديوان اوحدى متجاوز از هشت هزار بيت و مشتمل بر قصيده، ترجيع، غزل و رباعى است. علاوه بر آن اوحدى منظومه‌اى به‌نام 'ده‌نامه' يا 'منطق‌العشاق' دارد که بيت‌هاى آن به حدود ششصد بالغ مى‌شود و شاعر آن را به‌سال ۷۰۴ هـ به پايان برده است. موضوع ده‌نامه بيان احوال عاشق و معشوقى است که ناز و نياز عاشقانه ٔ خود را در نامه‌هائى که به يکديگر فرستاده‌اند بيان کرده‌آند. اين منظومه را اوحدى بنا به‌درخواست و به‌نام خواجه وجيه‌الدين يوسف‌بن اصيل‌الدين بن خواجه نصيرالدين طوسى ساخته است .

منظومه ٔ ديگر اوحدى 'جام‌جم' نام دارد و حاوى پنج‌هزار بيت بر وزن و روش حديقه ٔ سنائى بر تقليد و استقبال از آن است. اين منظومه را اوحدى به‌نام سلطان ابوسعيد بهادرخان ساخته و به‌سال ۷۳۲ يا ۷۳۳ نظم آن را به پايان برده است. جام‌جم کتابى جامع در اخلاق و تصوف و در عين حال يکى از بهترين منبع‌هاى تحقيق در اوضاع اجتماعى زمان شاعر است .

سخن اوحدى را متقدمان به 'پرحالى' (تذکرةالشعراء، چاپ تهران، ص ۲۳۶) و 'غايت لطف و عذوبت' (نفحات‌الانس، ص ۶۰۶) ستوده‌اند و بايد پذيرفت که او در ميان متوسطان، از گويندگان زبردست و توانا است. ده‌نامه ٔ او نيز از جمله ده‌نامه‌هاى فارسى و داراى تازگى‌هاى بسيار در ذکر تمثيل‌هاى کوتاه و ايراد غزل‌هاى شيرين و لطيف و در همه حال مقرون به‌سادگى و رسائى کلام است. قصيده‌هاى اوحدى همگى در وعظ و تحقيق و غزل‌ها و ترجيع‌هايش که در مرتبه‌اى بلند از فصاحت و حسن تأثير کلام و گرمى و گيرندگى است در عين اشتمال بر معنى‌هاى غنائى و عشقى حاوى نکته‌هاى عرفانى بسيار است .

 

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

پنج شنبه 6 خرداد 1389  11:51 AM
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

چون دوست نماند دل و جانیم همه
   چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ
عین همه‌ایم، اگر بداینم همه
اوحدی
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
شنبه 8 خرداد 1389  10:49 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

ابوسعيد ابوالخير
 

ابوسعيد در تصوف و عرفان ايرانى، همان مقام را دارد که حافظ در قلمرو شعر فارسي، هر دو تن دو نقطه کمال و گلچين کننده مجموعه زيبائى‌ها و ارزش‌ها قبل از خويش هستند. حافظ در پايان دوره درخشان تجربه‌هاى شعري، بدين کار پرداخته ابوسعيد نيز به نوعى ديگر در پايان دوره درخشان تصوف. آنچه در قرون بعد به‌عنوان عرفان نظرى شهرت يافته، چيزى است وراى منظور ما. آنچه از سنت‌هاى شعر فارسى و انديشه‌ها و تصوير‌ها و تجارب ارجمند هنرى و فرهنگ شعرى تا عصر حافظ وجود داشته در ديوان حافظ، به شيواترين اسلوبى گلچين شده است و در حقيقت ديوان حافظ نمايشگاهى است که در آن شش قرن تجربه هنرى و عرفانى در برابر ذوق و ادراک ما قرار مى‌گيرد، در مورد بوسعيد نيز اين قضيه مصداق دارد: آنچه در طول چهار قرن نخستين تصوف و عرفان ايرانى ــ که دوران زرين اين پديده روحانى فرهنگى است، يعنى دوران زهد و عشق و ملامت ــ وجود داشته در گفتار و رفاه بوسعيد خلاصه و گلچين شده است .

بى‌آنکه بخواهيم چهره اسطوره‌اى حلاج را از ياد ببريم و بى‌آنکه بخواهيم رفتار و گفتار شگفت‌آور بايزيد بسطامى را ناديده بگيريم، بايد گفت ابوسعيد ابوالخير، در ميان چهره‌هاى تاريخ تصوف ايران و اسلام يک نمونه استثنائى است. اينکه از همان روزگار حياتش مورد هجوم متعصبان مذهبى بوده و آوازه لااباليگر: هاى او، در همان عصر حياتش تا اسپانياى اسلامى يعنى اندلس رفته بوده است اين حَزم اندلسى در زمان حيات او در باب او مى‌گويد 'و هم شنيده‌ايم که بروزگر ما در نيشابور مردى است از صوفيان با کُنيه ٔ ابوسعيد ابوالخير که... گاه جامه پشمينه درمى‌پوشد و زمانى لباس حرير که بر مردان حرام است، گاه در روز هزار رکعت نماز مى‌گزارد و زمانى نه نماز واجب مى‌گزارد و نه نماز مستحبى و اين کفر محض است، پناه بر خدا از اين گمراهي! (الفصل فى‌الملل و الاهواء و النحل، ابومحمد على بن حزم اندلسى 'متوفى ۴۵۶' چاپ مصر ۱۳۲۱ قمرى ۴/۱۸۸) با اين‌همه، هيچ قدّيسِ ديگرى را نمى‌شناسيم که مردمان تا اين پايه شيفته او باشند که مزارهائى به‌نام او از آذربايجان، در باکو، گرفته تا خراسان امروز و تا آنجا که امروز ترکمنستان شوروى خوانده مى‌شود، ساخته باشند. پرتو معنويت او تا بدان حد باشد که در طول قرون و اعصار، رباعى‌هاى منسوب به او را، به‌عنوان دعا و حِرزْ، براى رفع بيمارى و شفا، بر بيماران بخوانند و بدمند و چهره او به‌عنوان رمز اشراق و اِشرافِ بر عالم غيب، به ‌گونه ٔ نشانه و رمزى درآمده باشد آنگونه که بوعلى رمز دانش و علوم رسمى است .

در مجموعه ٔ رفتار و گفتار بوسعيد ــ آن‌سوى بافته‌هاى مريدان ساده‌لوح به دشوارى مى‌توان چيزى يافت که در عصر ما، و يا حتى در روزگارى که ارزش‌هاى روحى يکسره دگرگون شده باشد، باز هم، براى انسان آرامش روان و روشنى ضمير و تسلاى خاطر نداشته باشد. و چه ميراثى براى انسانيت ارجمندتر از اين؟ در سراسر آموزش‌هاى عرفانى او، يک نقطه سياه و بدبينانه و آزاردهنده نمى‌توان يافت: همه جا درس انسان‌دوستى و خوش‌بينى و شادى و اميد و تعصّب‌ستيزى موج مى‌زند و شما هر قدر نسبت به ميراث تصوّف بدبين و بى‌اعتقاد باشيد باز هم از رفتار و گفتار او، نکته‌ها مى‌آموزيد که در زندگى بدان نيازمند هستيد .

ابوسعيد در ميهنه، روز يکشنبه اول ماه محرم سال سيصد و پنجاه و هفت متولد شد و پس از هزار ماه، يعنى پس از هشتاد و سه سال و چهار ماه، روز پنجشنبه چهارم ماه شعبان سال چهارصد و چهل، در همان ميهنه درگذشت و روز آدينه او را به خاک سپردند در محلى که به‌عنوان مشهد مقدس شيخ، در اسرارالتوحيد از آن سخن گفته ‌شده است .

- چهره و شمايل ابوسعيد :

از خلال دو توصيف که در اسرارالتوحيد آمده است مى‌توان دانست که بوسعيد مردى بوده است بالابلند و سرخ و سفيد با چشم‌هاى درشت و محاسنى بلند اندامى نسبتاً فربه که گردنش در زه پيراهن نمى‌گنجيده (اسرارالتوحيد صفحه ۶۶ ، ۲۶۴ ، ۳۸۴) و اگر توصيفى که پوشاک او شده است متأثر از لباس پوشيدن صوفيه در عصر عوفي، مؤلف اسرارالتوحيد نباشد بايد بپذيريم که وصف مرد صوفى در بيابان وصف او است : ' مرقّعى صوفيانه پوشيده عصائى و ابريقى در دست گرفته و سجاده‌اى بر دوش افکند و کلاهى صوفيانه بر نهاده و چمچمى در پاى کرده و نورى از روى او مى‌تافت (اسرارالتوحيد صفحه ۶۶ )' .

 

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

شنبه 8 خرداد 1389  11:38 AM
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 
گفتم صنما لاله رخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
شنبه 8 خرداد 1389  12:16 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

امیرخسرودهلوی
 

امير ناصرالدين ابوالحسن خسرو بن امير سيف‌الدين محمود دهلوى از عارفان و شاعران نام‌آور پارسى‌گوى هندوستان در نيمه ٔ دوم قرن هفتم و آغاز قرن هشتم هجرى است. پدرش سيف‌الدين محمود از اميران قبيله ٔ لاچين، از ترکان ختائى ماوراءالنهر ساکن شهر کش بود و به‌همين سبب به 'امير لاچين' شهرت داشت . امير خسرو به‌سال ۶۵۱ هجرى در قصبه ٔ مؤمن‌آباد (= پتيالي) دهلى‌زاه شد. درباره ٔ ميلاد امير خسرو داستان‌هاى خارق‌العاده نقل شده است. بنابر بعضى مأخذها در کودکى به‌همراه دو برادرش عزالدين على‌شاه و نصيرالدين محمود به شرف دست‌بوس شيخ نظام‌الدين اولياء (م ۷۲۵ هـ) از بزرگان مشايخ چشتيه نائل گشت. برخى ديگر از مآخذها اين دست‌بوس را در سال‌هاى دوران بلوغ اميرخسرو ذکر کرده‌اند و اين شيخ بزرگ چشتيه را مشوق امير خسرو در ساختن شعرهاى ' عشق‌انگيز و زلف و خال‌آميز' و به‌طرز 'صفاهانيان' مى‌دانند. ظاهراً امير خسرو در خدمت همين پير با خواجه حسن دهلوى شاعر معروف و ضياءالدين برنى مؤلف تاريخ فيروزشاهى آشنائى يافت . خسرو در جوانى از تحصيل بسيارى از دانش‌هاى متداول زمان فارغ شد و چون به‌حد رشد رسيد به دربار غياث‌الدين بَلَبَن ( ۶۶۴-۶۸۶ هـ) راه جست و سپس در خدمت پسر بزرگ او يعنى ملک‌محمد قاآن حاکم مولتان به مولتان رفت، تا در سال ۶۸۴ که ملک‌محمد در جنگ با مغولان کشته شد، اميرخسرو و خواجه حسن دهلوى در معرکه به اسارت مغول افتادند اما پس از دوسال رهائى يافته و به دهلى بازگشتند. پس از فوت غياث‌الدين بلبن در سال ۶۸۶ ، خسرو ملازم درگاه معزالدين کيقباد ( ۶۸۶-۶۸۹ هـ) و سپس مقرب درگاه جلال‌الدين فيروزشاه خلجى ( ۶۸۹-۶۹۵ هـ) شد و مانند پدر و برادر خود در زمره ٔ اميران درآمد و به 'اميرخسرو' اشتهار يافت. وى از اين پس نيز در دستگاه سلاطين دهلى بود تا دور سلطنت به تُغلُق شاهيه رسيد. غياث‌الدين تُغلُق‌شاه ( ۷۲۰-۷۲۵) که تغلق‌نامه ٔ اميرخسرو به‌نام او است بر مرتبت امير افزود و امير در سفر تغلق‌شاه به بنگاله همراه او بود و در بازگشت از آن ديار به‌سال ۷۲۵ هجري، چون در راه شنيد که مرادش شيخ نظام‌الدين اولياء درگذشته است، ترک خدمت گفت و به دهلى شتافت و مجاور قبر مرشد خويش گرديد و هرچه داشت به بينوايان بخشيد و بعد از شش ماه در ذى‌قعده ٔ سال ۷۲۵ هجرى بدرود حيات گفت و در جوار نظام اولياء به‌خاک سپرده شد. اميرخسرو با آنکه زندگى خويش را در خدمت شاهان مى‌گذراند از مصاحبت شيخ و پيشواى اعتقادى خود نظام‌الدين غافل نبود، چندانکه محرم اسرار وى شد و کتاب‌هاى خود را پس از اتمام به‌نظر شيخ مى‌رسانيد و درباره ٔ اين ارادت و نزديکى وى به شيخ در تذکره‌ها و ترجمه‌ها حکايت‌ها آمده است (رجوع شود به سيرالاولياء، ص ۳۰۰ به بعد و تاريخ فرشته، ج ۲ ، ص ۷۵۶ ). اميرخسرو علاوه بر اطلاعات وسيع از زبان‌هاى فارسى و ترکى و عربى و ادبيات اين هر سه زبان، به زبان هندى و ادب آن نيز آشنائى داشت. در نظم و نثر هر دو استاد و در موسيقى هندى و ايرانى ماهر و توانا بوده است. به او آوازى خوش نسبت داده‌اند و گفته‌اند سيزده پرده و نغمه ابداع کرده است. وى يکى از پرکارترين شاعران پارسى‌گوى است .

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

یک شنبه 9 خرداد 1389  10:53 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


امیرخسرودهلوی
 

امير ناصرالدين ابوالحسن خسرو بن امير سيف‌الدين محمود دهلوى از عارفان و شاعران نام‌آور پارسى‌گوى هندوستان در نيمه
ٔ
دوم قرن هفتم و آغاز قرن هشتم هجرى است. پدرش سيف‌الدين محمود از اميران قبيله
ٔ لاچين، از ترکان ختائى ماوراءالنهر ساکن شهر کش بود و به‌همين سبب به 'امير لاچين' شهرت داشت . امير خسرو به‌سال ۶۵۱ هجرى در قصبه ٔ مؤمن‌آباد (= پتيالي) دهلى‌زاه شد. درباره ٔ ميلاد امير خسرو داستان‌هاى خارق‌العاده نقل شده است. بنابر بعضى مأخذها در کودکى به‌همراه دو برادرش عزالدين على‌شاه و نصيرالدين محمود به شرف دست‌بوس شيخ نظام‌الدين اولياء (م ۷۲۵ هـ) از بزرگان مشايخ چشتيه نائل گشت. برخى ديگر از مآخذها اين دست‌بوس را در سال‌هاى دوران بلوغ اميرخسرو ذکر کرده‌اند و اين شيخ بزرگ چشتيه را مشوق امير خسرو در ساختن شعرهاى ' عشق‌انگيز و زلف و خال‌آميز' و به‌طرز 'صفاهانيان' مى‌دانند. ظاهراً امير خسرو در خدمت همين پير با خواجه حسن دهلوى شاعر معروف و ضياءالدين برنى مؤلف تاريخ فيروزشاهى آشنائى يافت . خسرو در جوانى از تحصيل بسيارى از دانش‌هاى متداول زمان فارغ شد و چون به‌حد رشد رسيد به دربار غياث‌الدين بَلَبَن ( ۶۶۴-۶۸۶ هـ) راه جست و سپس در خدمت پسر بزرگ او يعنى ملک‌محمد قاآن حاکم مولتان به مولتان رفت، تا در سال ۶۸۴ که ملک‌محمد در جنگ با مغولان کشته شد، اميرخسرو و خواجه حسن دهلوى در معرکه به اسارت مغول افتادند اما پس از دوسال رهائى يافته و به دهلى بازگشتند. پس از فوت غياث‌الدين بلبن در سال ۶۸۶ ، خسرو ملازم درگاه معزالدين کيقباد ( ۶۸۶-۶۸۹ هـ) و سپس مقرب درگاه جلال‌الدين فيروزشاه خلجى ( ۶۸۹-۶۹۵ هـ) شد و مانند پدر و برادر خود در زمره ٔ اميران درآمد و به 'اميرخسرو' اشتهار يافت. وى از اين پس نيز در دستگاه سلاطين دهلى بود تا دور سلطنت به تُغلُق شاهيه رسيد. غياث‌الدين تُغلُق‌شاه ( ۷۲۰-۷۲۵) که تغلق‌نامه ٔ اميرخسرو به‌نام او است بر مرتبت امير افزود و امير در سفر تغلق‌شاه به بنگاله همراه او بود و در بازگشت از آن ديار به‌سال ۷۲۵ هجري، چون در راه شنيد که مرادش شيخ نظام‌الدين اولياء درگذشته است، ترک خدمت گفت و به دهلى شتافت و مجاور قبر مرشد خويش گرديد و هرچه داشت به بينوايان بخشيد و بعد از شش ماه در ذى‌قعده ٔ سال ۷۲۵ هجرى بدرود حيات گفت و در جوار نظام اولياء به‌خاک سپرده شد. اميرخسرو با آنکه زندگى خويش را در خدمت شاهان مى‌گذراند از مصاحبت شيخ و پيشواى اعتقادى خود نظام‌الدين غافل نبود، چندانکه محرم اسرار وى شد و کتاب‌هاى خود را پس از اتمام به‌نظر شيخ مى‌رسانيد و درباره ٔ اين ارادت و نزديکى وى به شيخ در تذکره‌ها و ترجمه‌ها حکايت‌ها آمده است (رجوع شود به سيرالاولياء، ص ۳۰۰ به بعد و تاريخ فرشته، ج ۲ ، ص ۷۵۶ ). اميرخسرو علاوه بر اطلاعات وسيع از زبان‌هاى فارسى و ترکى و عربى و ادبيات اين هر سه زبان، به زبان هندى و ادب آن نيز آشنائى داشت. در نظم و نثر هر دو استاد و در موسيقى هندى و ايرانى ماهر و توانا بوده است. به او آوازى خوش نسبت داده‌اند و گفته‌اند سيزده پرده و نغمه ابداع کرده است. وى يکى از پرکارترين شاعران پارسى‌گوى است .

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

یک شنبه 9 خرداد 1389  11:02 AM
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


سخن آن به که بهر ارجمندی
ز معراج نبی یابد بلندی
رسولی کاسمان را پایه داده
رکابش عرش را پیرایه داده
شبی تنگ آمده زین حجره‌ی تنگ
ز پستی سوی بالا کرد آهنگ
 
امیرخسرو دهلوی
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
یک شنبه 9 خرداد 1389  9:43 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

انوری

 

اوحدالدين محمدبن محمد انورى ابيوردى از گويندگان نامبردار نيمه دوم قرن ششم هجرى و از کسانى است که در تغيير سبک سخن فارسى اثر بيّن و آشکارى دارد. تخلص وى ، همچنانکه خود گفته و معاصران او در اشعار خود آورده‌اند ، انورى است ليکن بنابر نقل دولتشاه در تذکره ٔ الشعراء تخلص او نخست 'خاورى' منسوب به دشت خاوران بوده است که شهر انورى يعنى ابيورد در آن دشت واقع بود ، و بعد به فرمان استاد خويش 'عماره' آن تخلص را رها کرد و انورى را برگزيد .

همين روايت را هدايت در مجمع‌الفصحا تکرار کرده است و به‌هرحال مسلم است که تخلص انورى را ديگران به او دادند و او خود اختيار نکرده بود . دوران جوانى انورى بطوس در تحصيل علوم گذشت، و او گذشته از ادبيات که در آن به غايت قصوى رسيد، به فلسفه و رياضيات نيز توجه داشت و در عين اشتغال به علم در شعر نيز مهارت حاصل کرد و هم در جوانى به دربار سنجر راه يافت و قسمت بزرگى از عمر خود را در خدمت آن سلطان گذرانيد، چنانکه خود در يکى از قصايد که در مدح آن پادشاه جنگجو سروده است، گويد :

خدمت سى سال را آخر ببايد حرمتى

خدمت سى‌ساله در حضرت نباشد سرسرى

و در اين صورت ورود او به دربار سلطان سنجر بايد در اوائل عهد سلطنت آن پادشات صورت گرفته باشد؛ و چنانکه از مطالعه در آثار وى برمى‌آيد سال‌ها بعد از سنجر ( يعنى بعد از سال ۵۵۲ هـ) زنده و در دوره ٔ تسلط غزان (بعد از اسارت سنجر و مرگ او)، دچار مشکلاتى بوده و ناگزير به مدح امرا و رجال خراسان روزگار مى‌گذرانيده است تا به سال ۵۸۳ به درود حيات گفت . انورى از جمله ٔ بزرگترين شاعران ايران و از کسانى است که هم از دوره ٔ حيات او استادى و هنر وى در شعر مسلم گشت، و پس از او شاعران همه او را به استادى و علو مقام ستوده‌اند چنانکه عوفى در لباب‌الالباب گويد 'تمامت قصايد او مصنوع است و مطبوع و هيچ‌کس انگشت بر يکى از آنها نتواند نهاد' . وى طبعى قوى و انديشه‌ئى مقتدر و مهارتى وافر در آوردن معانى دقيق و مشکل در کلام روان و نزديک به لهجه ٔ تخاطب زمان داشت. بزرگترين وجه اهميت او در همين نکته ٔ اخير يعنى استفاده از زبان محاوره در شعر است و او بدين ترتيب تمام رسوم پيشينيان را در شعر درنوشت و طريقه‌اى تازه در آن ابداع کرد که علاوه بر مبتنى بودن بر زبان تخاطب، با رعايت سادگى و بى‌پيرايگى کلام و آميزش آن با لغات عربى وافر و حتى ترکيبات کامل عربى و استفاده از اصطلاحات علمى و فلسفى بسيار و مضامين و افکار دقيق و تخيلات و تشبيهات و استعارات بسيار همراه است. گاه سخن انورى به درجه‌ئى از سادگى مى‌رسد که گوئى او قسمت‌هائى از محاورات معمول و عادى را در شعر خود گنجانيده است مانند :

گفت اين هر دو يکى جز که شهاب‌الدين نيست

گفتم آن‌ديگر گفتا حسن محمودست

گفتم اغلوطه مده اين چه دوئى باشد گفت

دوئى عقل که هم شاهد و هم مشهودست

وقتى انورى سادگى و روانى کلام خود را با خيالات دقيق غنائى به‌هم آميخت، غزل‌هاى شيواى زيباى مطبوع و دل‌انگيز خود را پديد مى‌آورد و الحق بايد او را در غزل از کسانى شمرد که آن را مانند ظهير فاريابى پيش از سعدى به عالى‌ترين مراحل کمال و لطف نزديک کرده و اين راه دشوار را در شعر آماده ٔ آن ساخته‌اند که محل جولان انديشه ٔ باريک‌بين و خيالات دقيق و عالى سعدى قرار گيرد . انورى در سرودن قطعات نيز يد بيضاء نموده و در اين نوع از شعر اقسام معانى را از مدح و هجو گرفته تا وعظ و تمثيل و نقدهاى اجتماعى به بهترين وجه به‌کار برده است، به‌حدى که بعد از او کمتر کسى توانست در اين نوع از کلام همطراز او گردد . به‌هرحال انورى در قصيده و غزل و قطعه سرآمد شاعران ايران و از ارکان استوار شعر و ادب پارسى شد و به مرتبتى رسيد که او را يکى از سه پيامبر شعر پارسى بدانند .

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

دوشنبه 10 خرداد 1389  2:51 PM
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

انوری چون خدای راه نمود
مصطفی را به نور لوشینا
برد قدرش به دولت فرقان
پای بر فرق گنبد مینا
نور عرشش به عرش سایه فکند
چون تجلی به سینه‌ی سینا
مسکن روح قدس شد دل او
نی دل تنگ بوعلی سینا
سخن از شرع دین احمد گو
بی‌دلا ابلها و بی‌دنیا
چشم در شرع مصطفی بگشا
گر نه‌ای تو به عقل نابینا
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
دوشنبه 10 خرداد 1389  4:50 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

باباطاهر همدانى
 

نام اين عارف ربانى در همه مأخذ ايرانى و خارجى باباطاهر ذکر شده است. اين شاعرِ دَر دو بيتى‌هايش خود با روشنى بر اين نام و نشانى تأکيد مى‌کند .

مو از روز ازل ' طاهر ' بزادم

ازين رو نام باباطاهر ستم

باباطاهر از شعراى نامى و مشايخ بزرگ طريقت در اوايل قرن پنجم يعنى دوران بارورى دانش معرفت در ايران مى‌باشد. ولادتش در همدان مى‌بايست در اوايل قرن چهارم هجرى باشد. بعضى از محققين هم تولدش، را با استفاده از حساب حروف ابجد از اين دو بيتى استخراج کرده‌اند و سال تولدش را ۳۲۶ دانسته‌اند .

من آن بحرم که در ظرف آمد ستم

من آن نقطه که در حرف آمد ستم

سر الفى الف قدى برآيو

الف قدم که در الف آمد ستم

از نام پدر و گذشتگان او اطلاع درستى در دست نيست و آنانکه پدرش را فريدون دانسته‌اند بنابه نوشته ٔ مرحوم سعيد نفيسى در جلدِ اول کتاب تاريخ نظم و نثر در زبان فارسى درست نيست زيرا او خود شاعرى بود از گُردان فارس که خود داراى دو بيتى‌هائى است. در نزديکى خاکدان باشکوه و بى‌پيرايه‌اش که ساختمانى ساده دارد گورى به‌نامِ فاطمه لارى مى‌باشد که گروهى آن را دايه‌اش دانسته‌اند و گروهى ديگر آن را معشوقه و خواهرش ذکر کرده‌اند. درباره سال مرگش نجم‌الدين ابوبکر راوندى در کتاب راحةالصدور که در سال ۵۹۹ براى سلجوق‌شاه ابوالفتح کيخسرو نوشته است اينگونه به معرفى باباطاهر پرداخته است: شنيدم که چون سلطان طغرل‌بک به همدان آمد از اولياء سه پير بودند، باباطاهر و باباجعفر و شيخ‌حمشاد. کوهکى است بر در همدان آن را خضر خوانند بر آنجا ايستاده بودند، نظر سلطان بر ايشان آمد کوکبه ٔ لشکر بداشت و پياده شد و با وزير ابونصر اسکندرى پيش ايشان آمد و دست‌هايشان ببوسيد باباطاهر پاره‌اى شيفته‌گونه بودي، او را گفت اى ترک با خلق خدا چه خواهى کرد. سلطان گفت آنچ تو فرمائى باباطاهر گفت آن کن که خدا مى‌فرمايد..... سلطان بگريست و گفت چنين کنم بابا دستش بستد و گفت از من پذيرفتى سلطان گفت آرى باباسَرِا بريقى شکسته که سال‌ها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بيرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنين در دست تو کردم بر عدل باش او با توجه به اينکه سلطان سلجوقى طغرل در سال ۴۴۷ هجرى به همدان رفته بود نمى‌توان بر آن تکيه کرد و يا اينکه سال تولدش با آنکه اشاره شد درست نيست زيرا عمر باباطاهر ۱۲۲ سال مى‌شود که به‌نظر بسيار بعيد است. استاد فرزانه دکتر ذبيح‌الله صفا به استناد گفته ٔ هدايت در مجمع‌الفصحا سال مرگش را ۴۱۰ هجرى ذکر کرده است که با توجه به سال تولدش درست به‌نظر مى‌رسد .

اينک براى گذشتن از هاله‌هاى مبهمى که زندگى او را چون ديگر بزرگان دربر گرفته، بهتر است زادگاه و نحوه ٔ زندگيش را از زبان خود شاعر بشنويم که به اين دو بيتى‌ها بسنده مى‌شود .

من اسپيده بازم همدانى

که لانه دارم اندر کُه نهانى

به بال خود پرم کوهان به کوهان

به چنگ خود کنم نججير بانى

- و يا اين دو بيتى ديگر :

بشم به الوند دامان مونشانم

دامن از هر دو گيتى‌‌ها وشانم

نشانم نوله و مويم به زارى

بى که بلبل هنى اول نشانم

   زبان باباطاهر

زبان باباطاهر عارف بزرگ اوايل قرن پنجم ساده و بى‌پيرايه است، هم در کلمات قصارش که به زبان شيوا و روان عربى است و تسلط او را به اين زبان به خوبى آشکار مى‌کند هم در دو بيتى‌هايش براى زنده نگه‌داشتن زبان مادرى است. باباطاهر دو بيتى‌هايش را به لهجه‌اى سروده که نشان دهنده ٔ زبان پهلوى است و بى‌گمان محبوبيت و شهرت باباطاهر مرهون توجهى است که به اين زبان و اين کشور داشت و با نهايت سادگى با آهنگ دل‌نشين، روح ايرانى را تسلى بخشيده است. از طرفى به‌کار گرفتن وزن روان بحر هزج مسدس محذوف، ديگر دليل گويائى است که براى جاودانه ساختن زبان و لهجه مردمى که در گوشه‌اى از اين مرز و بوم به زندگى ساده‌اى مشغول بودند تلاش کرد و به‌طورى که امروزه کم‌تر ايرانى را مى‌توان ديد که حداقل يکى يا دو تا از ابيات باباطاهر همدانى را از حفظ نداشته باشد و در هنگام غم و اندوه و شادى و سرور آن را زمزمه نکند .

دو بيتى‌هاى باباطاهر از عمق جانش‌ مايه گرفته است و چنان با آتش عشق حقايق آميخته است که هر خواننده را هر قدر هم دردناک باشد تسلى مى‌دهد. دو بيتى‌هايش از عمق روح مردمى اندوه‌ رسيده و شکست خورده و آزاده متفکر گوئى سرچشمه گرفته است که در شهرت اين عارف شيفته جان در سراسر ايران و جهان طنين‌انداز است. در دو بيتى‌هاى باباطاهر تازگى و لطافت گلبرگ‌هاى باران و احساسات پاک او از مظاهر زندگى چنان نفهته است که هر خواننده‌اى را مدت‌ها به خود مشغول مى‌دارد و به همين مناسبت براى دريافت اخلاق و روش زندگانى باباطاهر بايد از سادگى که در زبانش جارى است مدد گرفت از ترانه‌هاى زيبائى که آرامش و قدرت به خواننده مى‌بخشد. همين قدرت کلام باباطاهر است در روح مَردُم اثر جاودانه‌اى نهاده است .

همين امر خود يکى ديگر از دلايلى است بر توانائى فکر و انديشه اين بزرگ‌مرد تاريخ و زبان و ادب فارسى که در جاودانه ساختن زبان و ادبيات ما به‌کار گرفته زيرا باباطاهر با زبان ساده توده محروم صحبت مى‌کند باباطاهر زبان گويائى از عشق و محبت است و زبانى است که دردهاى مردم اين سرزمين را بيان مى‌کند و با مهربانى و سادگى بر زخم‌هاى نهفته ٔ روح اين مردم التيام مى‌بخشد. به زبان مَردُمى که مى‌خواهند حرف بزنند و زبان ادبى را نمى‌دانند و قادر به درک انديشه تواناى فردوسى که در تراژدى‌هايش آفريده نيستند و با منوچهرى و سعدى و حافظ فقط آشنائى اسمى دارند و باباطاهر با زبان ساده بيان موسيقى آرام خداشناسى را به آنان مى‌آموزد و اينگونه مى‌نوازد :

شب تاريک و سنگستان و مومست

قدح از دست مو افتاد و بشکست

نگه دارنده‌اش نيکو نگه داشت

و گرنه صد قدح نفتاده بشکست

بدون شک صاحب چنين کلامى نمى‌تواند از دانش فلسفه دور باشد و، همين دو بيتى کافى است تا همه افسانه‌هاى بى‌اساس را که درباره ٔ اين عارف سوخته جان و اين انسان آگاه خردمند بر سر زبان‌ها است به توبه فراموشى سپارَد و مَردُم اين کشور بزرگانى همچون باباطاهر را چنان ببينند که او مى‌انديشيد يعنى آنگونه که به فکر نجات جامعه از اسارت فقر و جهل بود .

اگر دستم رسد به چرخ گردون

ازو پرسم که اين چون است و آن چون

يکى را داده‌اى صد گونه نعمت

يکى را قرص جو آلوده در خون

اين شدت علاقه و اشتياقى که مَردم اين سرزمين به دو بيتى‌هاى باباطاهر همدانى ابراز داشته‌اند دليلى روشن و گويا دربر دارد که کم‌کم آن لهجه اصلى پهلوى و يا فهيلوى يا لرى در اثر کثرت استعمال اشعار به زبان روان فارسى درى تبديل شده است .

 

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

سه شنبه 11 خرداد 1389  5:13 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

بهار
 

محمدتقى ملک‌الشعراى بهار، شاعر، نويسنده، پژوهنده و سياستمدار ايرانى، و يکى از برجسته‌ترين شخصيت‌هاى ادب و فرهنگ اين مرز و بوم، در ۱۳۰۴ ق در مشهد به دنيا آمد. نياکان او اهل کاشان بودند. پدرش حاج محمد کاظم، فرزند محمد باقر کاشانى رئيس صنف حرير بافانِ مشهد و او فرزند حاج عبدالقدير خاراباف ( خارا نوعى پارچه ابريشمى موج‌دار) بود. حاج محمد کاظم شاعر بود و صبورى تخلص مى‌کرد و ملک‌الشعرائى آستان قدس رضوى را به‌عهده داشت. صبورى مايل نبود فرزندش محمد تقى شاعرى را پى‌ گيرد و آرزو داشت که بازرگانى پيشه کند. اما محمدتقى که استعداد شاعرى شگرفى داشت، ناگزير به شاعرى کشيده شد . بهار شعر گفتن را از هفت سالگى آغاز کرد. نخست ادبيات فارسى را نزد پدر آموخت. سپس از محضر ميرزا عبدالجواد اديب نيشابورى و صيدعلى‌خان درگزى بهره‌مند شد و به تکميل ادبيات عرب پرداخت و با مطالعه شخصى بر دانش خود افزود و با جهان‌نو و انديشه‌هاى نو آشنا شد. وى تخلص خود را از بهار شيروانى شاعر عهد ناصرالدين شاه، که در مشهد به دوست خود ملک‌الشعراى صبورى وارد شد و در آنجا درگذشت، وام کرد و در هجده سالگى که پدرش از جهان رفت، به فرمان مظفرالدين شاه قاجار ملک‌الشعراى آستان قدس رضوى شد . استعداد بهار در سرودن قصايدى ممتاز و درخشان که با سن او تناسب نداشت سبب شد که کسانى در انتساب آن شعرها به شاعر جوان شک کنند يا بر وى رشک برند. جوانى بهار با انقلاب مشروطيت همزمان شد و به آزادى و حکومت قانون دل بست. در ۱۳۲۴ ق به نهضت مشروطيت پيوست و در ۱۳۲۵ ق که محمد على شاه با مشروطه ٔ نوخاسته ٔ ايران کژتابى آغازيد و اختلاف و کشاکش او با مجلس بالا گرفت، بهار قصيده معروف 'کار ايران با خداست' را سرود که در تهران و مشهد انتشار يافت و با اقبال مشروطه‌خواهان روبه‌رو گشت. وى پيش از آن ترکيب بند بلند 'آئينه عبرت' را در دو هزار بيت سروده بود و در آن، تاريخ ايران را از کيومرث تا پايان پادشاهى مظفرالدين شاه به نظم کشيده بود تا با نشان دادن دوران شکوهمندى و نيز سيه‌روزى‌هاى ايران، به شاه مستبد گوشزد کند که قدر ميراث گرانبهائى را که از نياکان ما به او رسيده بداند .

اينک اينک کدخدائى جز تو در اين خانه نيست

خانه‌اى چون خانه تو خسروا ويرانه نيست

خيزو از داد و دهش آباد کن اين خانه را

و اندک اندک دور کن از خانه‌ات بيگانه را

در ۱۳۲۸ ق با کوشش و آموزش حيدر عمو غلى، انقلابى معروف دوران انقلاب مشروطيت، حزب دموکرات ايران در مشهد بنياد نهاده شد، و بهار عضو آن حزب شد. آنگاه روزنامه نوبهار را منتشر کرد که ناشر افکار حزب دموکرات بود. در آن روزنامه، در مخالفت با دخالت‌هاى بيگانه به‌ويژه دولت روسيه، که از استبداد هوادارى مى‌کرد، مطالبى مى‌نوشت. روسيه در پايان سال ۱۳۲۹ ق و اوايل سال ۱۳۳۰ ق به ايران اولتيماتوم داد که شوستر، مستشار آمريکائى را که براى سر و سامان دادن به اقتصاد کشور دعوت شده بود، اخراج کند. سپس نيروهاى آن کشور در تبريز و گيلان بيدادها کردند و به‌ويژه تبريز بسيارى از آزادى‌خواهان، از جمله روحانى آزادى‌خواه ثقةالاسلام تبريزي، را به دار آويختند. با فشار و نفوذ روس‌ها در روزنامه نوبهار نيز توقيف شد. بهار بى‌درنگ روزنامه‌اى به‌نام تازه‌بهار منتشر کرد و در آن مقاله‌هائى تند و صريح نوشت و مداخله و ستمگرى روس‌ها را نکوهيد. سرانجام در محرم ۱۳۳۰ ق او را با نه تن آزادى‌خواه ديگر به تهران تبعيد کردند. بهار يک سال در تهران ماند. سپس به مشهد برگشت و بار ديگر روزنامه نوبهار را منتشر کرد که در آن مقاله‌هائى در مباحث اخلاقى و اجتماعى مى‌نوشت. کنسول روس در مشهد کوشيد که آن روزنامه را بار ديگر دچار توقيف کند. اما بهار قول داد که در سياست چيزى ننويسد و به جستارهاى اجتماعى و اخلاقى بسنده کند . در ۱۳۳۲ ق، همزمان با آغاز جنگ جهانى اول، بهار از درگز و کلات و سرخس به نمايندگى مجلس شوراى ملى برگزيده شد و به‌ تهران آمد. چند ماهى در پايتخت بود که داستان مهاجرت پيش آمد. نيروهاى روسي، به بهانه برقرارى امنيت در تهران، از قزوين به‌سوى اين شهر آمدند و به ينگه امام رسيدند. عده‌اى از آزادى‌خواهان از تهران به قم رفتند و چون ارتش روسيه در پى آنها بود از قم به اصفهان رفتند و سرانجام به خاک عثماني، که در جنگ متحد آلمان و دشمن روس و انگليس بود، مهاجرت کردند. بهار نيز همراه گروه مهاجر از تهران به قم ‌رفت اما در اثر واژگون شدن درشکه دستش شکست و ناگزير شد به تهران برگردد . سفيران روس و انگليس که دولت‌هاى آنها با آلمان و عثمانى در جنگ بودند، با آزادى‌خواهان دشمنى مى‌ورزيدند. زيرا اينان نه تنها با روس و انگليس مخالفت مى‌کردند که هوادار آلمان بودند و آرزوى پيروزى او را در دل داشتند. بهار اين آرزو را در قصيده 'فتح ورشو' آشکار کرده است .

قيصر گرفت خطه ورشو را

در هم شکست حشمت اسلو [اسلاو = نژاد روس‌ها] را

ديرى نمانده کز يورشى ديگر

مسکف ز کف گذارد مسکو را

از اين‌رو، سفيران روس و انگليس به دولت ايران فشار آوردند. تا بهار را از تهران دور کند و دولت چنين کرد. بهار، با دست شکسته، به بجنورد تبعيد شد و شش ماه در آن شهر با درد و رنج زيست. قصيده 'کيک نامه' ارمغان آن سفر است . در ۱۹۱۷ ميلادى ( ۱۳۳۵ ق)، انقلاب روسيه تخت و تاج تزار را سرنگون کرد. ارتش روسيه از دخالت در کار ايران بازماند. اوضاع سياسى کشور با شتاب ديگرگون شد. احزاب سياسى به کوشش برخاستند و حزب دموکرات نيز کوشش خود را از سر گرفت و بهار براى دو سال به عضويت کميته ٔ آن حزب برگزيده شد. وى در اين مدت انجمنى ادبى به‌نام 'انجمن دانشکده' در تهران بنياد نهاد که گروهى از نويسندگان و شاعران جوان در آن گرد آمدند. سپس مجله ٔٔ دانشکده را منتشر کرد که نويسندگان برجسته کشور در آن قلم مى‌زدند. بهار در آن هنگام روزنامه زبان آزاد را نيز منتشر کرد . پس از کودتاى ۱۲۹۹ ش، که به پشتيبانى دولت انگليس و به‌دست رضاخان ميرپنج و سيد ضياءالدين طباطبائى صورت گرفت، بهار دستگير و سه ماه زندانى شد. او در ۱۳۰۲ ش از ترشيز به نمايندگى مجلس برگزيده شد و اين مصادف بود با دوره‌اى که موضوع تغيير سلطنت مطرح شد و رضاخان که اکنون رئيس‌الوزراء (نخست‌وزير ) شده بود مى‌کوشيد همه ٔ قدرت سياسى را قبضه کند و خود رئيس کشور شود. نخست زمزمه 'جمهوري' آغاز شد و گفتند که حکومت پادشاهى به جمهورى تغيير کند . بسيارى از روشنفکران، از جمله ملک‌الشعراى بهار، که در پشت شعار 'جمهوري ' دسيسه‌اى مى‌ديدند، با آن مخالفت کردند. بهار شعر 'جمهورى نامه' را سرود و طرح جمهورى و طراحان و هواداران آن را ريشخند کرد . در ۷ آبان ۱۳۰۴ ش طرفداران رضاخان در مجلس، خلع احمدشاه، آخرين پادشاه قاجار را، مطرح کردند. اين‌بار نيز بهار با طرح مخالفت کرد و سخنرانى مبسوطى ايراد کرد که خوشايند طرفداران تغيير سلطنت نبود. از اين‌رو، درصدد کشتن او برآمدند اما قاتل اشتباه کرد و، به‌جاى بهار، شخصى به‌نام 'واعظ قزونيي' را کشت . سرانجام با فشارها و تهديد و تطميع و به زد و بندهاى سياسي، پادشاهى از دودمان قاجار به رضاخان منتقل شد و بهار که اوضاع کشور را براى فعاليت سياسى مساعد نمى‌ديد، از سياست کناره گرفت، گوشه‌گيرى اختيار کرده و به پژوهش و مطالعه علمى و ادبى روى آورد. اما نظام سياسى جديد، بى‌طرفى را خوش نمى‌داشت. فرق استبداد و ديکتاتورى اين است که استبداد از فرد مى‌خواهد که با او مخالفت نکند و اگر مخالفت نکرد، حکومت نيز با او کارى ندارد اما ديکتاتورى بى‌طرفى و گوشه‌گيرى را کافى نمى‌داند و از فرد مى‌خواهد که وفادارى خود را به حکومت اعلام کند و با اين‌کار آخرين پناهگاه ستمديدگان را که کنج تنهائى است از آنان مى‌گيرد. بهار با چنين دردسرى روبه‌رو بود. دستگاه پليس از او مى‌خواست که رضاشاه را بستايد و اوضاع جديد را در سنجش با گذشته تأييد کند. بهار، بسيار کوشيد که از اين‌کار تن زند و براى اين تن زدن کيفرى سخت ديد. بارها به زندان و تبعيد رفت . در ۱۳۰۸ ش يک سال زندانى شد و در ۱۳۱۱ ش پنج ماه، در ۱۳۱۲ ش به اصفهان تبعيد شد. همه ٔ درد و رنجى که تاب آورده در اشعارش پژواک يافته است. از اين حيث به مسعود سعد سلمان مى‌ماند و حبسيه‌هاى او همان‌قدر پرسوز و گداز است. او افزون بر زندان و تبعيد دچار فقر و تنگدستى نيز بود. زيرا کار و کسبى نداشت و انتشار آثارش را نيز اجازه نمى‌دادند. در ۱۳۱۳ ش، به‌رغم ميل قلبى خود و با اصرار برخى از دوستانش، در اشعارى رضاشاه را ستود و از پيشرفت کشور ياد کرد. بدين‌سان فشار پليس رضاشاهى کاهش يافت. در دانشسراى عالى به‌ تدريس پرداخت و عمر خود را صرف سرودن شعر و پژوهش علمى و ادبى کرد و آثارى ارجمند پديد آورد. در ۱۳۲۳ در کابينه احمد قوام، وزير فرهنگ [= آموزش و پرورش] شد اما بر اثر پيش آمدن وقايع آذربايجان استعفاء کرد. در دوره پانزدهم قانونگذارى نيز به نمايندگى مردم تهران، در مجلس شوراى ملي، برگزيده شد. با اينکه بند و زندان و تبعيد پايان يافته بود و با رفتن رضاشاه در شهريور ۱۳۲۰ ، چند سالى در کشور آزادى پديد آمد، سال‌ها مبارزه سياسى و گرفتارى در زندان و فقر و تنگدستى و ناروائى‌هائى که ديده بود، روحش را آزرده و جسمش را فرسوده ساخت. در ۱۳۲۷ براى درمان بيمارى سل به سوئيس رفت اما درمان نشد. سرانجام در اول ارديبهشت ۱۳۳۰ جهان را بدرود گفت .

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

چهارشنبه 12 خرداد 1389  12:03 PM
تشکرات از این پست
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
 
ملک‌الشعرای بهار
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
چهارشنبه 12 خرداد 1389  11:42 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
fatemeh_75
fatemeh_75
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 10557
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


جامی
 

نورالدين ابوالبرکات عبدالرحمن فرزند نظام‌الدين احمدبن محمد ، شاعر و نويسنده و دانشمند و عارف نام‌آور قرن نهم ، بزرگترين استاد سخن بعد از عهد حافظ و به نظر بسى از پژوهندگان خاتم شعراى بزرگ پارسى‌گوى است. او تخلص خود را به سبب آنکه مولدش شهر جام و مرادش شيخ‌الاسلام احمد جام (= ژنده‌پيل) بود ' جامى' برگزيد

خاندانش اصلاً از اهالى محله دشت اصفهان بود و از آنجا به خرجرد جام در خراسان هجرت کرد و جامى به‌سال ۸۱۷ در آن قصبه به‌دنيا آمد. ابتدا نزد پدرش به تحصيل مقدمات دانش پرداخت سپس پيش از آنکه به بلوغ شرعى رسد همراه او به هرات رفت و در نظاميه آن شهر به ادامه کسب دانش مشغول گشت .

استادان او در هرات مولانا جنيد اصولى، خواجه على سمرقندى، و مولانا شهاب‌الدين محمد جاجرمى بودند. سپس به سمرقند رفت و خدمت قاضى‌زاده ٔ رومى را درک کرد و معروف است که آن استاد نيز شيفته ٔ اين شاگرد بود و مى‌گفت 'تا بناى سمرقند است هرگز به جودت طبع و قوت تصرف اين جوان جامى کسى از آب آمويه گذر نکرد !' .

درباره جامى نوشته‌اند که حدّت ذهن و استعداد کم‌نظير و حافظه ٔ نيرومند و هوش فعال و سرعت انتقال فراوان داشت، به‌همين سبب لازم نبود وقت زياد صرف آموختن کند و به برکت همين موهبت‌ها بود که به سرعت علوم متداول آن عصر را، از زبانى و بلاغى و منطق و حکمت و کلام و فقه و اصول و حديث و قراءة و تفسير قرآن و رياضيات و هيئت، در دو مرکز علمى هرات و سمرقند آموخت و صاحبنظر شد و آن‌گاه شوق سير و سلوک در دل او راه جست و سمرقند را به مقصد خراسان ترک کرد و در هرات به خدمت سعدالدين کاشغرى (م ۸۶۰ هـ.) از مشايخ بزرگ طريقت خواجگان (نقشبنديه) درآمد و پس از او رشته ارادت خواجه ناصرالدين عبيدلله احرار را برگردن نهاد و در مصنفات خود او را ستود. جامى غير از اين دو عارف بزرگ نقشبندى، صوفى مشهور اين سلسله يعنى خواجه محمد پارسا (م ۸۲۲ هـ.) را نيز در کودکى زيارت کرده بود و 'خواجه يک سير نبات کرمانى به او عنايت کرده بودند ' .

اين خواجگان و عده‌اى ديگر از مشايخ آن عهد که جامى در خردى و بزرگى از برکت نفس‌هاى آنان برخوردار گرديده بود عشق به تصوف و صوفيان را در دل وى جاى‌گير ساختند اما اختصاص او از ميان طريقه‌هاى صوفيان به طريقه نقشبنديه بود و بس، و چون مشايخ نقشبنديه به مطالعه آثار محيى‌الدين ابن‌العربى راغب بودند و آن را وسيله قوت اعتقاد سالک مى‌دانستند طبعاً جامى هم بر شيوه ٔ آنان کار مى‌کرد و به تصوف علمى توجه داشت و به سبب قدرتى که در شرح دشوارى‌هاى تصوف و عرفان به‌نظم دلپذير و به نثر فصيح عالمانه داشت توانست عرفان ايرانى را، که در عهد وى به ابتذال مى‌گرائيد، در پايه و اساسى عالمانه نگاه دارد و خود به‌همين سبب در صف بزرگترين مؤلفان و شاعران عارف و صوفى مشرب پارسى‌گوى جاى گيرد. عبارت معروف 'تحمل بار شيخى ندارم' که از او نقل شده است حکايت از آن دارد که با وجود مرتبه والاى عرفانى که داشت هرگز بساط ارشاد نگسترد و به سادگى با ياران و دوستان خود مى‌زيست و معتقد بود که از راه معاشرت و مجالست اصلاح حال 'ارباب طلب' ميسر است، ولى با همه اين احوال بسيارى از معاصرانش به او ارادت مى‌ورزيده و وى را صاحب مقامات و کرامات مى‌شمرده‌اند .

وى به سال ۸۹۸ هـ در هشتاد و يک سالگى در هرات بدرود حيات گفت و در همان شهر کنار مزار خواجه‌ سعدالدين کاشغرى در 'تخت مزار' مدفون گشت. در تدفين او سلطان حسين بايقرا، با وجود ضعف حال، و شاهزادگان و وزراء و بزرگان روزگار شرکت کردند .

   مذهب جامى

جامى سنّى حنفى، و در مذهب خود استوار و پايدار بود و چون در عهد جامى تعصبات شديد مذهبى به اختلاف سخت شيعه و اهل سنت انجاميده بود، در منظومه سلسلةالذهب نظر او درباره ٔ رفض (= تشيع به اصطلاح اهل سنت) بدين‌گونه آمده است که: اگر مقصود از آن 'حبّ آل محمد' باشد درست و کيش همگان (همه ٔ مسلمانان)، و اگر مقصود از آن 'بغض اصحاب رسول' باشد مذموم است و سپس مى‌گويد چون مذهب 'رفض' خواه و ناخواه به چنين بغضى مى‌کشد ناپسنديده است :

هر کرا رفض خُلق شد خلق است

نه خلق بلکه ننگ ماخلق است

   سفرهاى جامى

جامى در طول زندگانى خود سفرهاى چندگانه به بلاد خراسان و ماوراءالنهر کرد اما مهمترين سفرش به سال ۸۷۷ هـ و به حجاز بود که در طى آن چهار ماه در بغداد ماند و اعتراض شديد شيعيان بغداد به او خاطرش را آزرد و غزل :

وز خاطرم کدورت بغداديان بشوى ...

وز خاطرم کدورت بغداديان بشوى ...

را در شرح اين آزردگى سرود. در اين سفر پيش از وصول به خانه کعبه، کربلا و نجف و مدينه را زيارت کرد و پس از پانزده روز اقامت در مکه باز به مدينه معاودت نمود، سپس چندگاهى در دمشق و حلب توقف کرد و در آنجا بود که قيصر روم بعضى کسان خود را براى دعوت از او فرستاد اما جامى پيش از رسيدن سفيران سلطان عثماني، از دمشق به حلب و از آنجا به تبريز رفت. دعوت اوزون حسن از جامى براى توقف او در تبريز هم مقبول نيفتاد و به جانب خراسان عزيمت کرد و بعد از بازگشت به هرات باقى عمر را مصروف امور ادبى و ادامه روابط نزديک و محترمانه خود با دربار سلطان حسين بايقرا و رجال بزرگ معاصر خود کرد .

   شهرت و مرتبه جامى

جامى به‌سبب علوّ مقام ادبى و علمى و معنوى که داشت پيش از آنکه به دوران کهولت رسد در تمام ممالک زير سيطره ٔ زبان فارسي، يعنى از امپراطورى عثمانى تا هندوستان، شهرت يافت و بى‌شک خوشبخت‌ترين شاعر و نويسنده ٔ ايرانى است که در حيات و ممات مورد احترام بود. امير عليشير در مجالس‌النفائس او را باعنوان 'نورا ' خوانده است که حاکى از علاقه‌مندى رجال آن عصر نسبت به جامى است. از ميان شاهان و رجال تيمورى ميرزا ابوالقاسم بابر، سلطان ابوسعيد بن محمدبن ميرانشاه، سلطان حسين بهادرخان، اميرعليشير نوائي؛ و از سلاطين دوردست، جهانشاه قراقويونلو، اوزون حسن آق‌قويونلو، يعقوب‌بيگ آق‌قويونلو، سلطان محمد فاتح عثمانى و سلطان بايزيدخان با جامى معاصر و داراى روابط بسيار خوب و مکاتبه بودند و جامى برخى از آثار منثور و منظوم خود را به‌نام آنان درآورده و قصايدى در مدحشان پرداخته است .

جامى در شعر مرتبه‌اى بلند دارد چنانکه او را به حق آخرين استاد بزرگ شعر فارسى بايد شمرد. او به رسم استادان پيشين از همه اطلاعاتش در شاعرى استفاده مى‌کرد و در بيان مطالب خود به‌همان سهولت از عهده برمى‌آيد که شعراى استفاده مى‌کرد و دربيان مطالب خود به‌همان سهولت از عهده برمى‌آمد که شعراى مقتدر پارسى‌گوى چون خاقانى و نظامي. در مقدمه ديوان قصايد و غزلياتش اذعان کرده است که چون استعداد شعر فطرى او بود هيچ‌گاه نتوانست خود را از شاعرى برکنار دارد. ويژگى مهم شعر جامى منتخب بودن الفاظ و استحکام عبارات آنها است. در سخنش افراط و تفريط‌هاى معاصران او ديده نمى‌شود و مى‌کوشد تا با کلام پخته و استوار خود پاى برجاى پاى استادان پيشين نهد و در اين راه همواره موفق و کامياب است .

   آثار جامى

آثار جامى از نظم و نثر بسياراست. درباره ٔ آثار منثور او بعد از اين سخن خواهيم گفت اما آثار منظوم او در دو مجموعه ٔ بزرگ فراهم آمده است. ۱. ديوان‌هاى سه‌گانه، ۲ . هفت‌اورنگ

جامى ديوان‌هاى سه‌گانه خود را در سال ۸۹۶ به‌مناسبت سه‌‌دوره ٔ حيات خود تنظيم کرد و آنها را به‌ترتيب فاتحةالشباب، واسطةالعقد، و خاتمةالحياة ناميدو هفت اورنگ او شامل اين مثنوى‌ها است :

- اورنگ اول: سلسلةالذهب به بحر خفيف در ذکر حقايق عرفانى .

- اورنگ دوم: سلامان و ابسال به بحر رمل مسدس محذوف يا مقصور در عرفان و اخلاق و همراه با حکايات و تمثيلات .

- اورنگ سوم: تحفةالاحرار به بحر سريع در وعظ و تربيت همراه با حکايات و تمثيلات .

- اورنگ چهارم : سبحةالابرار در يکى از متفرعات بحر رمل (فاعلاتن فعلاتن فعلن) در ذکر مقامات سلوک و تربيت و تهذيب همراه با حکايات و تمثيلات .

- اورنگ پنجم: يوسف و زليخا به بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در داستان يوسف و زليخا و در نظيره‌سازى با خسرو و شيرين نظامى .

- اورنگ ششم: ليلى و مجنون به پيروى از ليلى و مجنون نظامى و برهمان وزن .

- اورنگ هفتم: خردنامه اسکندرى به بحر متقارب در ذکر حکمت‌ها و موعظه‌ها از زبان فيلسوفان يونان .

 

 

آفتاب آمد دلیل آفتاب     گر دلیلت باید از وی رخ متاب

پنج شنبه 13 خرداد 1389  10:27 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
wb_incubus2007
wb_incubus2007
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 291
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


سر فتنه‌ی نیکوان آفاق
چون ابروی خود به نیکویی طاق
یعنی لیلی نگار موزون
آن چون قیس‌اش هزار مجنون
چون دید که قیس حق‌شناس است
عشقش به در از حد و قیاس است،
در نقد وفاش هیچ شک نیست
محتاج گواهی محک نیست،
چون روز دگر به سویش آمد
جانی پر از آرزویش آمد،
خواهان رضای او به صد جهد
گفت‌اش پی استواری عهد:
«سوگند به ذات ایزد پاک
گردش‌ده چرخ‌های افلاک
سوگند به دیده‌های روشن
بر عالم راز پرتو افکن
سوگند به هر غریب مهجور
افتاده ز یار خویشتن دور
کز مهر تو تا مجال باشد
ببریدن من محال باشد
صد بار گر از غمت بمیرم
پیوند به دیگری نگیرم
کس همنفس‌ام مباد بی‌تو!
پروای کس‌ام مباد بی‌تو!
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز»
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
ترک همه کار و بار خود کرد
روی از همه کس به یار خود کرد
در وصل چو قیس جهد او دید
وین عهد وفا به عهد او دید،
وسواس محبتش فزون شد
و آن وسوسه عاقبت جنون شد
آمد به جنون ز پرده بیرون
«مجنون» لقبش نهاد گردون
در هر محفل که جاش کردند
«مجنون! مجنون!» نداش کردند
 
جامی
با خیال راحت بخواب ،خدا بیدار است
پنج شنبه 13 خرداد 1389  11:54 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
khadem47
khadem47
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 8
محل سکونت : تهران

پاسخ به:مجله ادبیات

سلام
پس بلاخره روی پرده کعبه چی نوشته شده
از همه شعرا مطلب هست بجز متن لینک شما به این صفحه
یک شنبه 16 خرداد 1389  11:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها