0

داستان های پیامبران / داستان حضرت ایوب (ع)

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

داستان های پیامبران / داستان حضرت ایوب (ع)

 

 

داستان حضرت ايوب(ع)  

روزي جمعي از فرشتگان خدا دور هم جمع شده بودند و درباره مردم و كارهايشان باهم صحبت مي كردند كه يكي از آن ها گفت:((فعلاً هيچ كس به پاي ايوب نمي رسد.ايوب بنده خوب خداست كه هميشه در حال شكر گزاري و... است!))شيطان با شنيدن اسم ايوب و تعريف هايي كه از او مي كردند عصباني شد!مدت ها بود كه هرچه تلاش كرده بود موفق نشده بود ايوب را گول بزند.ايوب يكي از ثروتمند ترين مردان زمان خود بود كه در زندگي هيچ چيز كم نداشت،جواني،زيبايي،ثروت،فرزندان خوب،سلامتي،دوستان خوب،همسر مهربان و...!!!با اين حال از ياد خدا غافل نمي شد و هميشه به ديگران كمك مي كرد،با زيردستان مهربان بود،شبانه روز خدا را عبادت مي كرد!!!به همين دليل مردم هم او را دوست داشتند و دعوت او را به پرستش خداي مهربان مي پذيرفتند!امّا شيطان كه تحمل اين وضع را نداشت به خدا گفت:((اين ايوب خيلي هم كار مهمي نمي كند كه تو را پرستش مي كند!هر كس جاي او بود وزندگي به اين خوبي داشت از ترس از دست دادن اين همه پول و ثروت هم كه شده تو را عبادت مي كرد!))خدا با اينكه مي دانست ايوب چشمش به مال و ثروت نيست براي اينكه شيطان را عصباني تر كند،مال و ثروت ايوب را از او گرفت!همه ي ثروتش آتش گرفت و گوسفندان و اسب ها و... او هلاك شدند!مردم با شنيدن اين اتفاق عجيب شگفت زده شدند و هر كسي حرفي مي زد! يكي مي گفت:((چون عبادت و نماز ايوب از روي خودنمايي و غرور بوده است،اين بلا سرش آمده!!!))ديگري مي گفت:((خدا ايوب را به اين روز انداخته تا دشمنانش را شاد كند و...))خلاصه حرف و سخن زياد بود.امّا اين خبر بد در ايمان ايوب تغييري ايجاد نكرد.شيطان او را وسوسه كرد و گفت:((ايوب!ديدي خدا چه به روزت آورد؟؟؟ديدي چطور تو را سكّه ي يك پول كرد؟امّا تو باز هم او را عبادت مي كني؟!!))ايوب گفت:((اين چه حرفي است؟اين ها مال و ثروتي بود كه خودِ خدا به من داده بود، حالا هم پس گرفته!من سال هاي زيادي از آن مال و ثروت استفاده كردم و حالا بي انصافي است كه شكر آن سال ها را به جا نياورم!!!))شيطان كه از شنيدن اين حرف ها تعجب كرده بود،باز هم نا اميد نشد!!!پيش خدا رفت و گفت:((خدايا!درست است كه ايوب هنوزهم تو را دوست دارد،امّا دلگرم به فرزندانش و جواني آن هاست!مي داند كه آن ها زير بال و پرش را مي گيرند.مطمئنم اگر دلخوش بچه هايش نبود يادي از تو نمي كرد!))به امر خدا قصري كه فرزندان ايوب آن جا زندگي مي كردند لرزيد و ستون هاي قصر خراب شد و فرزندان ايوب را از بين برد!اين حادثه ىتلخ ايوب را خيلي ناراحت و غمگين كرد و مدتها براي اين مسئله اشك مي ريخت!امّا ايمان سُست نشد!و به ياد خداي مهربان بود و مي گفت:((فرزندان من امانتي بود كه خدا به من داده بود و حالا از من پس گرفته است!))اين حرف هاي ايوب حرص شيطان را در مي آورد!!!بار ديگر شيطان نزد خداوند رفت و گفت:((خدايا!ايوب به سلامتي خود اميدوار است و مي داند كه باز هم تو به او فرزنداني مي دهي كه زندگي را برايش شيرين مي كند!به همين دليل تو را عبادت مي كند تا مبادا بيشتر به او سخت بگيري...!!!))خداي مهربان و دانا مي دانست كه شيطان از اين نقشه هايش مي خواهد به چه هدفي برسد!به خواست خداي مهربان بيماري خطرناكي به جان ايوب رسيد كه او را روز به روز ضعيف تر و لاغرتر كرد!كم كم دوستان و آشنايان ايوب به بهانه ىاز او دور شدند و ايوب تنها و فقير و آزرده دل ماند!امّا همسر مهربان و وفادار ايوب او را تنها نگذاشت و از او با خوشرويي پرستاري مي كرد.با وجودِ همه اين گرفتاري ها ايوب و همسرش مثل گذشته خداوند را شكر و سپاس مي كردند و او را دوست داشتند.شيطان هر كاري مي توانست كرده بود!امّا در مقابل صبر و ايمان ايوب،كار هايش بي فايده بود! اين بار سراغ همسر ايوب رفت و او را وسوسه كرد:((اين چه وضع و حالي است كه براي شما پيش آمده؟واقعاً فكر مي كني خدا شما را دوست دارد؟اگر او تواناست و شما بنده ى خوب او هستيد چرا هيچ كاري نمي كند؟چرا شما را اينقدر عذاب مي دهد؟چرا اين همه بدبختي براي شما پيش آمده؟و...))همسر ايوب به نزد او رفت و گله كرد و همان حرف ها را زد!ايوب به او نگاهي كرد و گفت:((زماني كه ما نعمت داشتيم و سلامت بوديم چند سال طول كشيد؟همسرش فكري كرد و گفت:80 سال!!!ایوب باز سوال کرد:((الان چند سال است که این گرفتاریها برای ما پیش آمده است؟))همسرش نگاهی کرد و گفت:((هفت سال،این سوالها را برای چه می پرسی؟))
ایوب لبخندی زد وگفت:((من از خدا خجالت می کشم که از او گله کنم در حالیکه روزگار خوشی ما چندین برابر سختی اش بوده است.حتما در کار خدا حکمتی است،من ذره ای در ایمان خودم شک ندارم و آن چیزی را که خدا برایم در نظر گرفته با جان و دل می پذیرم.))
همسر ایوب با شنیدن این حرفها،از فکرهای خودش شرمنده شد و بر شیطان لعنت فرستاد!
روزها به سختی برای ایوب می گذشت اما او با صبر و تحمل از یاد خدا غافل نمی شد تا اینکه روزهای آزمایش و سختی ایوب به پایان رسید . فرشته ای ازطرف خدا مامور شد و نزد ایوب آمدو به او گفت:((پایت را به زمین بکوب،چشمه ای اززیر پایت خواهد جوشید خودت را در آن آب شست و شو بده تا بیماری از تنت بیرون برود.))
ایوب به فرمان خدا عمل کرد ،به خواست خدای مهربان بیماری و زخمهای تن ایوب از بین رفت و او دوباره جوان شد،جوری که همسرش اول او را نشناخت.
سپس به امر خدا ایوب دسته ی خرمایی که صد دانه داشت به آرامی به تن همسر وفادارش زد و او هم جوان شد!و به خواست خدا دوباره آنها صاحب فرزند و ثروت شدند. پاداش صبر و ایمان و شکر خود را دریافت کردند.( سوره ص آیه 42 به بعد و سوره انبیا آیه 84)

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
جمعه 5 شهریور 1389  11:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها