0

بخش داستان و خاطره

 
ravabet_rasekhoon
ravabet_rasekhoon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 8838
محل سکونت : اصفهان

بخش داستان و خاطره

 

داستان های کوتاه و خاطرات خود را با موضوع چفیه در این قسمت درج نمایید.

 

دوستان توجه داشته باشید پست های شما تا پایان مسابقه در این قسمت نمایش داده نمی شود لطفا از کلیک مکرر بر روی دکمه ارسال خودداری نمایید.

 

با تشکر

 
       
شنبه 27 شهریور 1389  4:04 PM
تشکرات از این پست
mahdi13540510 mesbah zakiyeh javadrabbani FATEMEH881 hojat20 karbalanajaf rahil1111
rohisamadi
rohisamadi
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1387 
تعداد پست ها : 418
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

سرگذشت چفیه
به خوبی یاد  دارم روزی را که من هم همچون دیگر دوستانم فقط کلاف نخی بیش نبودیم .مارا به کار خانه یارچه بافی بردند وهر کدام از ما سرنوشتمان آنجا رقم خورد. یکی پارچه ابریشمی ،یکی پارچه کتان ،دیگری پارچه حریرو....و من آخر کار سعادتمند شدم و شدم پارچه چفیه ....... یکی چفیه ای به رنگ خون ،سرخ فام ،یکی چفیه ی  آه مولا به رنگ سیاه و یکی به رنگ سپید به رنگ پاکی ها.....
به خوبی یاد  دارم آن روزها را که عرق از جبین کشاورزان نخلستان بر می گرفتم و گاه بر گرد کمر ماهی گیران بر روی دریای بی انتها روان می شدم.
به یاد دارم آن زمان را که ترکش، پای رزمنده ی بسیجی را دریده بود واو چنگ برخاک می زد ومن،طاقتم برسر می آمد و خودرابه دور پای اومی پیچیدم وسخت می فشردم،آن قدرکه خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتا پا سرخ می شدم،مانند شقایق...
آنگاه که خورشید سوزان،امان بچه ها را بریده بود،دامن به آب داده و روی سوخته ازآفتابشان را نوازش می کردم، شاید که با خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم.
آن زمان که به نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب تنها محرم رازشان... و من بودم که در توسل های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان را نبیند من بودم" و چشم های ملتمس و خیس آنها" و این آبروی من از همان اشک هاست.
هرگاه که زمین به لرزه می افتاد و آسمان شب با منورها چراغانی می شد، فریاد یا زهرا(س) دردشت می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون می غلتید، من اولین  کسی بودم که بر بالینش می  نشستم؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق، وجود نورانیش را در آغوش می گرفتم  و آن قدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را خون زخم های پیکرش در بر می گرفت.
شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا زده بودند و تکه تکه ی بدن هایشان میدان رزم را گلگون می کرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون خوبان.
و آنگاه که نبرد به پایان می رسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره)، تمام وجودم را در بر می گرفت و حالا افتخار پیدا کردم وبرگردان مبارک ولی مومنین پیچیده ام وعطر وجودش مرا هم معطر نموده ومتبرکم کرده است. آری منه ناقابل به حرمت بزرگان ارزش پیدا کردم ومونس عرشیا ن گشتم.   آری    چفیه شرح جان فشانی عشاق است؛چفیه معطر از عطر بسیجیان است.
چفیه منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)...
چفیه همراه بهشتیان است و ریسمان ولایت،نشانه منزلت و پاکی است و یادگار جنگ.
 

روح انگیز صمدی خانقاه

دوشنبه 29 شهریور 1389  12:19 PM
تشکرات از این پست
arash69
arash69
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 256
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

من چفیه ام !من همانم که دار م ،دار خداست .تارم غیرت وجانفشانیست وپودم ال عباست .زمانی سنگ صبور ومحرم اشک دیده ی جان بر کفان بودم .زمانی سجاده ی  نماز عاشقان بودم .زمانی سفره  ی روزه داران بودم .زمانی پارچه  ی کفن عرشیان تکه تکه شده بودم .زمانی مرحم زخمهای تن آن مظاهر شرف وغیرت بودم .چند صباحی افراد سبک عقل زخم زبانها زدند ولی نه تنها کاری ازپیش نبردند بلکه جایگاهم را رفیع تر کردند الان جایگاهم روی دوش و زیر عبای مرد خداست واین چه افتخاریست که با هیچ مدال افتخار ی فابل مقایسه نیست .

آرش غفوری

دوشنبه 29 شهریور 1389  12:54 PM
تشکرات از این پست
elham79
elham79
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 251
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 
 
 
 
 

داستان چفیه

 
 
 
«كوفيه» يا «چفيه»، دستمالى است كه روستاييان و عشاير عرب از آن استفاده مى‌كردند. در سال 1936 وپس از آن كه بريتانيا به بهانه اداره سرزمين‌هاى فلسطينى زمينه رشد صهيونيست را پديد آورد، فداييان فلسطين براى پوشاندن چهره خود به هنگام مبارزه و مخفى ماندن از دست بريتانيايى‌ها از «کوفيه» استفاده مى‌کردند. چفيه، بعدها تبديل به سمبل مبارزان فلسطينى عليه سازمان‌هاى تروريستى مخوف صهيونيست كه دست به كشتار زنان و فرزندان فلسطينى مى‌زدند شد. اروپايى‌ها از 30 سال پيش مى‌دانستند كه چفيه سمبل چه گروهى است.

با گسترش جنبش‌هاى چپ و كمونيست در جهان، بويژه ميان فلسطينى‌ها، اعضاى اين جنبش از چفيه سرخ به نشانه ايده‌هاى كمونيستى خود استفاده كردند. به تبع آن نيروهاى چپ در لبنان نيز از همين سمبل استفاده كردند.

اكنون و با گذشت زمان، دخترى با صندل پاشنه بلند از طبقه مرفه در بيروت درحالي كه سگ خانگي کوچکي با خود دارد، چفيه سرخ رنگي نيز به دور گردن خود انداخته است. اين موضوع البته به معناى كمونيست بودن دختر جوان نيست. حتى دختري كه پشت فرمان اتومبيل آخرين مدل خود چفيه سياه و سپيدى بر سر خود انداخته است نيز از فداييان فلسطينى در بيروت نيست.

همان‌طور كه چفيه سرخ و سفيد نماد كمونيست و جنبش چپ است، چفيه سياه و سفيد نيز سمبل «ياسر عرفات» رهبر فلسطينيان در دهه‌هاى اخير محسوب مى‌شود. در روسيه نيز چفيه را با نام «عرفاتكا» مى‌شناسند. چفيه سياه و سفيد نيز در لهجه فلسطينى به «حطه» مشهور است و چفيه سرخ و سفيد «شماغ» نام دارد كه ريشه در كشورهاى حاشيه خليج(فارس) دارد. چفيه‌هايى كه اكنون در بازارهاى جهانى عرضه مى‌شوند به همين چند نوع ختم نمى‌شوند. رنگ‌، نقش و اشكال گوناگوني نيز بخود گرفته‌اند.

در اين رابطه مى‌توان به سرقت ميراث فرهنگى فلسطين توسط صهيونيست‌ها اشاره كرد. «گابى ين حاييم» و «موكى هرييل» دو طراح لباس صهيونيستى، ميراث فرهنگى فلسطين را با نقش و رنگ پرچم اسراييل طراحى كرده‌اند كه از ستاره‌هاى شش‌گوش و نوار آبى نيز در آن استفاده شده است. اين سمبل برگرفته از حكايت دو رود «نيل» و «فرات» است که اسراييلي‌ها آنرا سرزمين خدادادى يهود مى‌دانند.

در سال 1936 پس از انقلاب كشاوزران فلسطين، چفيه نيز با موضوع فلسطين مرتبط شد.

چفيه اكنون در اروپا و بويژه در اسپانيا و دانمارک به قيمت بالايى به فروش مى‌رسد. در ژاپن، چفيه‌هاي ماركدار با قيمت‌هاى نجومى عرضه مى‌شود که قيمت برخى از آنها به هزار دلار نيز مى‌رسد. در سال 2001 نيز ايالات متحده چفيه‌هايى با علامت « no war» در سراسر آن کشور توزيع كرد.

چفيه سياه و سفيد فلسطينى با نقش چهارخانه، شبيه به تور صيادى و سيم‌هاى خاردار به نشانه محروميت كشاورزان فلسطينى از خانه‌ و کاشانه آن دوران خود است. چفيه براي آن‌ها در ابتدا دستمال همه‌كاره‌اى بود كه براى پاک كردن عرق روى پيشاني و هم بعنوان زيراندازى براى براى استراحت زير درختان زيتون و انجير، همچنين رواندازى براى آن‌ها که خانه‌شان در بحران شصت‌ساله ويران شد بكار مى‌رفت.

هنگام اشغال سرزمين‌هاى فلسطينى توسط بريتانيا، مبارزان فلسطيني ابتدا چفيه را براى مخفى كردن چهره خود و بعدها مخفى شدن در ميان مردم بمنظور مبارزه عليه اسراييلى‌ها بکار بردند.

در انتفاضه نخست كه سال 1987 بوقوع پيوست و در انتفاضه دوم سال 2000 نيز چفيه همچنان مورد استفاده قرار گرفت. بنحوى كه اكنون تبديل به سمبل مبارزات مردمى در جهان تبديل شده است.

دوشنبه 29 شهریور 1389  1:20 PM
تشکرات از این پست
madhi_kk
madhi_kk
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 9
محل سکونت : فارس

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 

نشان در بی نشانی

رزق اول محرم


چند روز مانده بود به محرم. بی سیم زدند كلیة شهدای تفحص شده را تحویل معراج شهدای اهواز بدهید.  حسابی حالمان گرفته شد. می‌خواستیم محرم امسال را با شهدای شرهانی صفا كنیم. روز اوّل محرم بعد از خوردن صبحانه مسئول گروه گفت: « حتماً ما لیاقت ضیافت شهدا را نداشتیم. اما از همین امروز با توسل به سیدالشهداء(ع) و توكل به خدا كار را دوباره شروع می‌كنیم . شاید خدا عنایتی به این دلهای شكسته بكند.» 

 بیل مكانیكی شروع به كار كرد. چند دقیقه نگذشته بود كه صدای تكبیر بچه‌ها به آسمان رفت. پس از ده دقیقه كار، شهید پیدا شد. شهید پر بركتی بود چند روز بعد هم شهید پیدا كردیم. معراج دوباره پر از شهید شد. بچّه‌ها جان گرفتند.

 روی كفنشان نوشته…

 هر روز به حضرت زهرا(س) توسل كنیم ناامید نمی‌شویم. روی كفن شهدایی كه تفحص می‌شوند نام آن بزرگواری را كه در آن روز توسل كرده‌ایم می‌نویسیم.

 داخل معراج شرهانی كه می‌شوی می‌بینی روی‌ كفن اكثر شهداء نوشته شده: «السلام‌علیك‌یا‌فاطمه‌الزهرا(س)»

 تفحص درخرابه

بچه‌های ارتش گفته بودند منطقه‌ای هست كه احتمال وجود شهید در آن است. به اسم رقیه(س) سه ساله رفتیم . از مرز رد شدیم. رسیدیم محل، ویرانه بود. گفتم: روز رقیه است این هم خرابه، سه تا شهید می‌خواهیم . بلد گروه گفت: « یكی بیشتر نیست» كنار خرابه دو تا شهید پیدا شد. خیلی گشتیم . هیچ اثری نبود . داشتیم بر می‌گشتیم، بی سیم زدند دو تا پیكر هم در مقر تیپ هست. به دلم افتاد یكی از اجساد مشكل دارد. بررسی كردیم یكی از جنازه‌های داخل مقر عراقی بود. شدند سه تا شهید.

 پیشانی بند

زیارت عاشورای آن روز صبح حسابی حال داد. به دلمان برات شد به نام قمر بنی‌هاشم،‌آقا ابوالفضل(ع) كار كنیم. وارد خاك عراق شدیم. رزقمان هفت شهیدبود. چهارتاشان پیشانی بند داشتند. رویش نوشته بود: « یا ابوالفضل العباس(ع)»  

قنداقه

 بهش گفتم: از خاطرات توسل به علی اصغر بگو. بغض گلوش رو گرفت و گفت: توی معراج هر وقت شهدا رو می‌ذاریم داخل كفن، بغل می‌كنیم. بعضی‌هاش اونقدر كوچك‌اند كه یاد قنداقه می‌افتیم. 

 سه شهید به نیت امام سوم

سال 76 در طلائیه كار می‌كردیم. هفت، هشت تا یگان بودیم. حدود دو، سه ماه حتی یك شهید هم پیدا نكردیم. همه دمق بودند. عصرها هر یگان گوشة بیابان عزاداری و التماس می‌كردند. پیش خودم گفتم: از امروز به ترتیب به چهارده معصوم توسل می‌كنیم.  روز اول به نام پیامبر و … تا روز پنجم خبری نشد. صبح قبل از بچّه‌ها راهی شدم رو به سوی عراق. بی اختیار اشك از چشمانم جاری شد، دلم شكست. خدمت امام حسین عرض كردم : آقا جان! امروز به نام شماست.  امروز عنایت كنید ما سه شهید تفحص كنیم.

نزدیك ظهر از داخل بیل یك شهید بیرون آمد. خواستیم كار را تعطیل كنیم. راننده گفت: یك بیل دیگر بزنیم.  شهید دوّم هم خودش را نمایان ساخت. عصر همان روز شهید سوم هم پیدا شد. شب در كل منطقه مثل توپ صدا كرد؛ بچه‌ های لشكر امام حسین(ع) امروز سه تا شهید پیدا كردند.

نذر برای بی بی

چند تا شهید پیدا كردیم . یكی‌شان گمنام بود.

 قرار شد بررسی دقیق برای شناسایی در مقر انجام بشه. پیكر باقی مانده و وسایلش را گذاشتیم داخل گونی. رفتیم مقر.

هنوز در گونی را باز نكرده بودیم یكی از بچه‌ها گفت: بیایید به خانم حضرت زهرا(س) توسل كنیم. هر كس یه نذری كرد.

یك نفر گفت: هزار تا صلوات برای بی‌بی و…

در گونی كه باز شد اولین چیزی كه پیدا كردیم روی پیراهن نوشته شده بود یا زهرا (س)

هویتش هم پیدا شد.

اباالفضل اباالفضلی

شهید پیداكردیم، اسمش «اباالفضل خدایار» بود، بچة كاشان، از گردان امام محمد باقر(ع) گروهان حبیب حسابی ذوق زده شدیم. به بچه‌ها گفتم« اگر شهید دیگری به نام اباالفضل پیدا شد طلائیه گوشه‌ای از حرم عباس(ع) است»

كار را دوباره شروع كردیم. چند بیل زدیم. بچه‌ها ریختند داخل گودال فریاد زدند: یا اباالفضل .

پریدم پایین. دیدم دست یكی از بچه‌ها، یك دست بریده است. از محلی كه دست افتاده بود آب زد بیرون. فكر كردیم آب قمقمه است. قمقمه‌اش خشك خشك بود.

آرام آرام شهید را بیرون آوردیم. هویت پلاكش را استعلام كردیم. اعلام كردند: « شهید اباالفضل اباالفضلی گردان محمد باقر(ع) گروهان حبیب»

گفتم:« اینجا خود حرم اباالفضل العباس (ع) است»…

اولین شهیدشرهانی


بچه‌های سپاه و ارتش جلسه داشتند. اختلاف بود كه در منطقه شرهانی پیكر شهید داریم یا نه؟ قرار شد بچه‌های لشكر 14 امام حسین(ع) یك هفته به صورت آزمایشی ارتفاعات 178-175 منطقة عملیاتی محرم(شرهانی) را تفحص نمایند، در صورتیكه شهید پیدا شد ادامه بدهند. شش روز بود كار می‌كردیم آن هم دور از چشم عراقی‌ها. آخرین روز مصادف بود با نیمة شعبان.

 شهید غلامی شب را مشغول راز و نیاز بود. به آقا عرض كرده بود: « اگر ما لیاقت پیدا كردن شهدا را نداریم اشكال ندارد امّا ما را شما دعوت كرده‌اید، نمی‌خواهید عیدی ما را بدهید؟» روز عید تا ظهر خبری نشد. گلبوتة شقایق وحشی چشم شهید غلامی را گرفت. خواست گل را بچیند. ریشة شقایق سجده گاه شهید بود. جمجمه‌اش پیدا شدو آرام آرام بدن از زیر خاك آمد بیرون

 روی كارت شناسایی‌اش نوشته شده بود: « مهدی منتظرالقائم»

 یا معین الضعفاء

 مثل همة روزها نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم. به دلمان افتاد به نام امام رضا(ع) كار را شروع كنیم. وارد خاك عراق شدیم. تا عصر هشت شهید به نیت امام هشتم خودشان را به ما نشان دادند. چند شهید هویت دار بودند و چند تا گمنام . بچه‌ها مشغول وارسی پیكر شهید گمنام بودند تا شاید هویتش آشكار شود. خط سبز رنگی پشت پیراهنش نمایان شد.

پیراهن را بخار زدیم . نوشته بود:  یا معین الضعفاء

سه شنبه 30 شهریور 1389  8:26 AM
تشکرات از این پست
madhi_kk
madhi_kk
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 9
محل سکونت : فارس

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

تفحص شهدا

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى ‎خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى‎ خواند و همه زار زار گریه مى‎ کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است.

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى  والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

 

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى  پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط  بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرین بیل‎ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى ‎اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و نا باورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش "سید رضا " است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکم فرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... "

سه شنبه 30 شهریور 1389  8:28 AM
تشکرات از این پست
MEHDIOMNIA
MEHDIOMNIA
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 75
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

سلام مسابقه چفيه هست خوب خيلي خوبه از امروز 1 مهر تا 15 مهر پايان مسابقه 15تا داستان كوتاه كه حدود 2 سال پيش براي خودم نوشتم البته 40تا داستان هست اينجا بهتريناشو با كمي حذف كه كوتاه بشه ميذارم روزي يك داستان.

داستان اول.

من و اون

هوا خيلي گرم بود. اونقدر گرم بود كه حتي عرق روي بدن هم بخار ميشد بهش گفتم كمكم ميكني ؟خنديد و گفت من ؟ من چه كمكي ميتونم بهت بكنم . گفتم بابا آخه مگه نمي بيني آفتاب از بالا مستقيم داره مي تابه خوب يه كمكي يه كاري بكن. يكم فكر كرد و خودشو تكوني داد و بهم اشاره اي كرد گفت بريم اونجا زير سايه بشينيم گفتم كار دارم بايد زودتر برسيم الان بچه ها منتظر ما هستن غذاي يه عالمه آدم دست ماست اگر كمكي نميكني منو بحرف نگير حداقل.

بازم يكم خودشو تكون داد اصلا همينطور كه راه مي رفتم خودشو تكون ميداد. ماشين تو جاده خاكي داشت زير گرماي خرماپزون ميرفت و ميرفت تو جاده اي كه كسي توش نبود اصلا كسي جرات نداشت توش بره. خلاصه يكم گذشت گفت دست بچرخون از زير صندلي اون بشكه آب در بيار بريز رو من كه خنك بشم. همينجا بود كه خوشحال شدم گفتم دستت درست مومن. دست ادنداختم زير صندلي بشكه آب در آوردم و ريختم روش خنك شد گفت حالا منو بذار روي سرت شيشه هم كه پايينه ميشه كولر آبي به همين سادگي بعدش هردومون خنديديم و كلي كيف كرديم

گفتم خدايا شكرت منو تو رو نداشتم چه ميكردم چفيه جونم.

  هميشه لحظه اخر خدا نزديکتر ميشه

پنج شنبه 1 مهر 1389  6:45 PM
تشکرات از این پست
majidpanjo
majidpanjo
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1389 
تعداد پست ها : 85
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

یکی دو سال بیشتر از جنگ نگذشته بود . آرام آرام ، چفیه این نماد پایداری از روی دوش مردان به جایی شاید نظیر کنج یک کمد نقل مکان کرد ، و آنقدر خاک خورد که فراموش شد .چندی گذشت و چفیه دوباره خودی نشان داد این بار اما نه بر روی دوش مردان مرد که اگر یادت باشد سر از صورت زنان که نه ، عروسکان چفیه را بدیل روسری گرفتند ؛ مد شده بود .
کار به جایی رسید که من در دلم گفتم ؛
چفیه !
کاش فراموش شده بودی ! ....
و تو ، اما بر سرت زد که از چفیه ، دفاع کنی و آن را در همان جای خودش به کار بری ...
چفیه ، دوباره روی دوشت خوش نشست ، تا مشخص شود صاحب حقیقی این نماد کیست .
عده ای اما همین را هم بر نتافتند .

آنان که چفیه بدیل از روسری عروسکان را خوش می داشتند ، وقتی چفیه را روی شانه های تو دیدند ، خشم سراپای وجودشان را فرا گرفت ؛ چفیه شد نمادی که تاریخ مصرفش گذشته است و تو شدی یک متحجر کج اندیش خشونت طلب که دل ، تنها به دیروز سپرده ای و از درک حال و آینده عاجزی ...

و آنقدر زخم زبان شنیدی که ترجیح دادی که سکوت کنی ، کوتاه بیایی ، و چفیه را دوباره بگذاری جایش .
شاید نظیر کنج یک کمد ؛ خیلی به خاطرش فحش خوردی . خیلی به خاطرش بد و بیراه شنیدی . خسته ات کرده بود این اواخر !

تو همین که خسته شدی و چفیه را فراموش کردی ، « آقا » دلش برای چفیه سوخت ؛ خود پای در میدان گذشت .

حالا چند سالی است که ایشان روی دوش اش ، زیر عبا ، وقت و بی وقت چفیه می اندازد ....

تو می دانی « آقا » با این کار چه می خواهد بگوید ؟ ...

اگر می خواهی بدانی ، گوشهایت را خوب باز کن که این چفیه ، با تو حرفها دارد .

فقط حواست باشد که این چفیه ، حرفهایش را برای هر کسی نمی زند ؛ باید محرم باشی !

پنج شنبه 1 مهر 1389  7:27 PM
تشکرات از این پست
samira_200817
samira_200817
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : شهریور 1389 
تعداد پست ها : 1
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 

مربوط به مسابقه داستان كوتاه چفيه

نويسنده : سميرا محمدعلي - عضو سايت راسخون.

بوي عشق

غروب غم انگيزي بود. مريم تازه عروس ميبايست با دلي پر از هزار آرزو از مجيد جدا مي شد. غم توي دلش مثل درياي مواج غوطه

ور ميشد، ولي سعي مي كرداصلا به روي خودش نياره. اما مجيد از نگاه مريم همه چيز را مي خواند. از طرفي دلش پيش بچه

هاي هم رزمش بود و از طرفي هم دلش راضي نمي شد تازه عروسش را تنها بگذاره.

درگيري بين عقل و احساس. بر سر دوراهي قرار گرفته بود . مجيد بارها با خودش كلنجار رفته بود ،حتي تا اون لحظه هاي پاياني

قبل از رفتن مي خواست تصميمش را عوض كنه، اما حالا ديگه مريم از اون مصمم تر شده بود.

تمام لحظه هايي كه براي ساختن زندگي با مريم تو ذهنش ساخته بود مثل يك فيلم از جلوي چشمانش خيلي سريع عبور كرد.

مريم به همراه آب و آيينه و قرآن آمد. همدم تنهايي هاي مريم آب و آيينه و قرآن بودند.

هر وقت مريم مي خواست مجيد را راهي كنه تسلي دهنده دل مريم اين سه دوست بودند.مجيد منتظر بود بتونه از نگاه مريم

چيزي بخونه ،مجيد دست دست مي كرد، اما مريم از اون جدي تر بود . مريم معتقد بود كه رزمنده ها امانت خدايند و امانت بايد به

صاحبش برگردانده شود.

مجيد نمي توانست به چشمهاي مريم خيره بشه ، حتي نيم نگاهي .اما برق نگاه مريم نهيبي براي حركت مجيد بود.

تنها جمله اي كه مريم به مجيد گفت اين بود وقتي به سرزمين عشق رفتي ،چفيه ات را براي من بفرست. مي خواهم اين نه ماه

بچه با بوي پدرش سر كنه .

مجيد با چشمان حيرت زده سرش را با دستانش گرفت و رو به مريم كرد و گفت : چي ميگي مريم ؟ من پدر شدم؟ چرا زودتر

نگفتي؟ مريم با حالي كه اشاره به سكوت و آرامش داشت رو به مجيد كردو گفت : اگه مي گفتم نمي رفتي . مگه نمي خواهي

براي ما سوغات بفرستي؟ چفيه ات را با عطر كربلا معطر كن مجيد. با بوي عشق . هيچي نگو.  فقط برو.

 

چند ماه بعد

مريم را در حالي كه از درد  زايمان به خود مي پيچد به بيمارستان مي برند. مريم دائما اسم مجيد را با خود زمزمه مي كند. پدر

مريم دستان خود را رو آسمان مي برد و اسما الحسني را با خود تكرار ميكند.

مريم را به اتاق جراحي مي برند . مادر مريم ام يجيب با خود زمزمه مي كند و سعي مي كند جلوي اشك چشمانش را بگيرد.

ساعاتي بعد پرستار از اتاق زايمان خارج مي شه و به پدر و مادر مريم تبريك ميگه . ماشاالله چه پسر محكم و تواناييه.

چند روز بعد در خانه مريم به صدا در مي آيد. پدر مريم در حالي كه شور عجيبي داره ، به سمت در مي رود. به اين اميد است كه

شايد مجيد برگشته باشه . چه طور توي اين نه ماه هيچ خبري از مجيد نشده بود.

پدر در را باز مي كنه.پسر ريز اندامي با ريش حنايي رنگ ، خيلي متين و موقر در حالي كه سرش را پايين انداخته سلام مي كندو

يك بسته به همراه چندين نامه را به پدر مريم تحويل مي دهد. پاهاي پدر آن قدر سست شده است كه نم تونه سر پا بايسته و از

حال مي ره.

بسته محتوي چفيه بود . چفيه آغشته به چند قطره خون ، همراه با بوي عشق، بوي كربلا . به همراه نامه هايي از طرف مجيد

براي مريم.نه تا نامه. نامه هايي كه هرگز به دستان مريم نرسيد.

چند ماه بعد

مريم در حالي كه نوزاد كوچك را در آغوش گرفته است چفيه را در گوشه طاقچه اتاق مجيد كوچولو مي گذاره . مريم در حالي كه

لبخندي به لب داشت  رو به پسرش مجيد كوچولو  كرد و گفت :پسرم اين يادگاري باباست . بايد خيلي مواظبش باشي.

مجيد كوچولو لبخندي زد و انگشت دست مريم را محكم در دستانش فشرد.

 

 

 

جمعه 2 مهر 1389  1:52 PM
تشکرات از این پست
mioondar
mioondar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 40
محل سکونت : سمنان

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

برای اولین بار اومده بود جبهه

خیلی پرحرف و کنجکاو بود

مدام به سید می گفت: مرد مومن! جای چفیه روی دوش بسیجیه، آخه چرا چفیه را پیچیدی دور دستت؟

اما هر چقدر اصرار می کرد، سید نگاهی می کرد و می خندید.

بلاخره کنجکاوی امانش نداد.

سید نشسته بود ترک موتور محمد. رفت به سمت سید.

خواست چفیه را از روی دست سید بکشد که سید دستش رو کشید عقب.

خشکش زد.

دست مصنوعی سید موند توی دستهاش.

افتاد روی زمین و زار زار گریه می کرد...

یا مهدی
یک شنبه 4 مهر 1389  12:43 AM
تشکرات از این پست
zakiyeh
zakiyeh
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 6
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 

بسم رب الشّهداء

چفيه بهشتي

ديگر پاهايم توان نداشت ، فرسنگ ها پيموده بودم و فرسنگ ها در پيش داشتم اما نمي توانستم حتي قدم از قدم بردارم ، آفتاب گرمايش را بر سرم مي كوبيد ، خدا تمام آب ها را از بيابان گرفته بود ، باد ماسه هاي بيابان را جا به جا مي كرد و چشمانم را آزار مي داد ، بر زمين افتادم آن قدر ناتوان بودم كه نمي توانستم سخن بگويم و از خدا طلب ياري كنم تا اينكه در دوردست پرچمي را در باد رقصان ديدم ؛ فكر كردم آن جا دهكده اي ست يا حداقل كسي آن جا زندگي مي كند كه مي تواند به من كمك كند. بي اختيار دويدم انگار يك پرچم كوچك تواني به من داده بود كه مي توانستم راه بروم ، نه مي توانستم بدوم . به آن جا رسيدم متعجب شدم آن جا فقط يك سنگر كوچك بود اما... يك سنگر در دل بيابان ! سنگر و بيابان ؟! نمي توانم هر دو را در يك ذهن بگنجانم .

داخل شدم حس عجيبي داشتم انگار نيروي عجيب تري مرا به آن جا كشانده بود اما هيچ كس داخل سنگر نبود مثل وقتي كه داخل مسجد مي شوي حس غريبي داشتم بوي خدا مي آمد كسي آن جا حضور داشت كه من او را نمي ديدم ولي مي توانستم او را حس كنم . در گوشه اي يك چفيه افتاده بود آن را برداشتم بوي بهشت مي داد . آرامشي وجودم را فراگرفت نمي دانستم صاحبش كه بود يك جانباز يا يك شهيد و شايد هم يك اسير ...

آن را برداشتم و بر گردنم انداختم تمام خستگي از تنم بيرون رفت آن چنان نيرويي گرفته بودم كه تشنگي را از ياد بردم . نمي فهميدم يك تكه پارچه سفيد چگونه ممكن است اين چنين نيرويي بدهد ؟!چگونه ممكن است آن چنان خوشبو باشد كه به مشامم بوي بهشت بدهد؟! سر و صداهايي مرا از حال خود خارج كرد از سنگر بيرون آمدم آن جا غوغايي بود يكي مي رفت و يكي مي آمد باورم نمي شد ، برادر بسيجي به سمتم آمد و گفت:«خسته نباشي اخوي ؛ براي امشب كه آماده اي ؟» گيج شده بودم ، تعجبم بيشتر شد چگونه ممكن است ؟! اكنون سالهاست كه جنگ تمام شده ولي اينها خود را براي عمليات آماده مي كنند ؟! مگر مي شود ؟!

به طرف سنگر رفتم چفيه را برداشتم و به راه خود ادامه دادم . مغزم سرباز صفر هم نبود اما احساسم هنوز فرمانده بود شايد به خاطر آن چفيه بود، به آن نگاه مي كردم و خوشبختي يك بسيجي را به خاطر داشتن آن چفيه تصور مي كردم ، پيش خود مي گفتم اين تكه پارچه كوچك كه به من اين نيرو و توان را مي دهد ، چرا به ياران خدا ندهد ؟! چرا اين پارچه اي كه خود بوي خدا مي دهد ، ياران را خدايي نكند ؟! براستي كه اين نوري از سوي پروردگار است كه رزمندگان را فرا مي گيرد .

در همين حال و هوا بودم كه ناگاه كودكي مرا متوجه خود ساخت ، راه مي رفت و همه سنگر ها را يك به يك مي ديد . پيشش رفتم و به او گفتم: اين جا چه مي كني؟ جواب داد: دنبال پدرم مي گردم كه ناگاه چفيه را در دستان من ديد گفت: اين چفيه بوي عطر پدرم را مي دهد  آري اين همان عطري است كه پدرم هميشه موقع نماز آن را مي زد ، چفيه پدرم در دست تو چه مي كند؟ و آن را از دستم كشيد و رفت . به او گفتم اما اين ... پيش خود گفتم از ظاهر سنگر مي شود فهميد كه از آن يك شهيد باشد اما پدر كودك ... چفيه ... شهيد ... نه ...

كودك چفيه را بر دوش انداخته بود و سنگر به سنگر مي دويد تا پدرش را بيابد . آري بوي يك چفيه كوچك او را به سوي پدر مي كشاند و اين چنين به ديدار پدر اميدوار مي ساخت . هنوز نمي دانم چگونه ممكن است يك چفيه بوي شهيد بگيرد ؟ در واقع آن بو آن قدر تازه بود كه هيچ كس فكرش را نمي كرد از آن يك شهيد باشد .

كودك را در آغوش گرفتم ، اشكم سرازير شد مي خواستم به او بگويم واقعيت چيست كه ... صداي گلوله آمد ، ترسيدم و بر روي زمين افتادم كه به يك باره از خواب بيدار شدم ، خواب عجيبي بود عرق سردي صورتم را خيس كرده بود هنوز باورم نمي شود كه يك خواب باشد ولي من مطمئنم آن واقعيتي بيش نبود . چيزي روي ديوار نظرم را  جلب كرد همان چفيه بود خوشحال شدم آن را گرفتم و بوئيدم هنوز بوي عطر شهيد مي داد چگونه مي شود آن يك خواب باشد و اين همان چفيه ؟! نمي فهميدم ... فقط چفيه را در آغوش گرفته بودم و مي بوئيدم ، تمام فضاي اتاقم بوي عطر چفيه را گرفته بود آري يك تكه پارچه سفيد كه بوي خدا مي داد بوي بهشت خدا را مي داد . يك تكه پارچه سفيد يا

چفيه اي از آنِ يك شهيد هميشه زنده      

یک شنبه 4 مهر 1389  2:52 PM
تشکرات از این پست
farshon
farshon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 43957
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

میتونیم دربخش وبلاگ هم دراین مورد فعالیتی داشته باشیم؟

مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه

یک شنبه 4 مهر 1389  2:56 PM
تشکرات از این پست
eramau
eramau
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 733
محل سکونت : لرستان

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برادر      (خاطره)

 

 

همه ی بچه ها ، شهید منوچهر معصومی را با نام  برادر می شناختند . با وجود اینکه نظامی بود و می بایست او را به درجه و یا اسم واقعیش صدا کرد ولی این مطلب در مورد او صدق نمیکرد .

همه می گفتند برادر ، بدون کلمه ای اضافه و یا کم. از شاخصه های برادر (شهید معصومی ) 1- ریش بلند 2- چفیه که هیچگاه از او دور نمی شد 3- انگشتر نقره 4- تسبیح برای ذکر گفتن . 5- کتابچه کوچک دعا 6- یک جفت کتانی سفید  7- لبخندی به لب 8- روحیه بالای سلحشوری و.9- خصائل نیک اخلاقی بود .

یک روز صبح در منطقه حسینیه نرسیده به خرمشهر اعلام کردند امروز صبحگاه عمومی تشکیل می شود همه با لباس کامل راس ساعت هفت صبح جلوی دفتر فرماندهی به خط شوند . ما پوتینهایمان را واکس زدیم لباس پوشیدیم و کلاه به سر آماده شدیم تا برادر هم آماده شود و همه گی به سمت سنگر فرماندهی برویم . جند دقیقه بیشتر به ساعت هفت نمانده بود . گفتم برادر مگه صبحگاه نمیایی ؟ همان طور که رو به قبله نشسته بود و ذکر می گفت نگاهی به ما که در استانه سنگر بودیم کرد و گفت : بچه ها شما برید من خودمو می رسونم . گفتم تا تو بخوای لباسهای نظامی خودتو اماده کنی صبحگاه تموم شده . 

گفت : نگران نباشید . میام .

ما با بچه ها رفتیم . وقتی همه  تو صف قرار گرفتندسرگروهبان  به فرماندهی  خبر دادند که یگان  برای اجرای صبحگاه آماده است .

برادر هنوز از سنگر بیرون نیامده بود . من تمام حواسم به در سنگر بود و دوست داشتم که ایشان زودتر بیرون بیایند و در صف قرار بگیرند . 

بلاخره پتوی جلوی سنگر کنار رفت و برادر بیرون آمد . زیر چشمی نگاهی به او  انداختم او داشت پو تینهایش  را می پوشید ولی باز هم به جای کلاه مثل مواقعی که برای مین برداری می رفتیم چفیه اش را دور گردنش انداخته بود . 

او و فرمانده همزمان با هم به صف ما رسیدند . پیش خودم گفتم الان جناب سروان قویدل که سمت فرماندهی ما را به عهده دارد به او گیر می دهد که چرا کلاه نظامی  ندارد . 

برادر به صفهای ما که رسید با صدای بلند سلام کرد و جناب سروان قویدل بدون اینکه عکس العملی از خود نشان دهد با خوش رویی جواب او را داد . از آن روز به بعد ما هم جرائت پیدا کردیم و همه جا یارو یاورمان چفیه بود .

این شهید بزرگوار (برادر ) در عملیات کربلای پنج که دشمن متوسل به بمبهای شیمیایی و گاز خردل شد. از همان چفیه به جای ماسک استفاده کرد و شربت شهادت نوشید . یادش گرامی باد .

   راوی احمد یوسفی


 

سه شنبه 6 مهر 1389  12:46 AM
تشکرات از این پست
sajad1991
sajad1991
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1356
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

 

                                                                                        چفیه ی آسمانی

 

حال و هوای جبهه ها خبر می داد که چند روز بیشتر به پایان جنگ نمانده، همه ی بچه ها تلاش خود را می کردند تا خدا آنها را هم در جمع شهدا بپذیرد. شوخی که نیست 8 سال بجنگی و آخرش هم شهید نشی، مگر بدتر از این می شود؟ آن شب او هم مثل بقیه ناله و زاری می کرد تا خدای نکرده از جمع شهدا جدا نشود.

 

اما این چند روز هم مثل همان روزهای قبلی خبر تازه ای برای او نداشت. جنگ تمام شد...!!!

 

جنگ که به پایان رسید او هم مناطق مرزی را ترک کرد. اما دلش همانجا گیر کرده بود. هوای پایتخت اصلا به مزاجش خوش نیامده بود. بدتر از هوا، مردمی بودند که چشم دیدن او را نداشتند. دلش گرفته بود از این همه بی محلی هایی که به او می شد. مگر نه این است که همه جای دنیا عزیزانی را که از جبهه ی جنگ برگشته اند با دیده ی احترام می نگرند؟ پس این نگاه های سنگین که در کوچه و خیابان به او و همراهانش می شد چه بود؟

 

از جبهه که برگشته بود، یکراست آمده بودند بیمارستان، حال و حوصله ی بیرون رفتن از بیمارستان را نداشت، حداقل در بیمارستان با جانبازان و مجروحین جبهه بود. البته کسی هم حاضر نبود او را بیرون از بیمارستان ببرد. تنها کسانی که قدرش را می دانستند، همان بازماندگان جبهه بودند، آن هم نه همه ی بازماندگان که برخی از آنها.

 

هر روز که می گذشت، خیبر شکنان یکی یکی پر می کشیدند و به دوستان شهیدشان ملحق می شدند. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، خوشحال از اینکه دوستانش با شهادت از دنیا می روند و یا ناراحت از این که آنها مظلومانه شهید می شوند و کسی به فکرشان نیست و او خودش هم هر روز تنها و تنهاتر می شود.

 

روز ها را با همین افکار به شب می رساند و درست با همین اندیشه ها شب را روز می کرد. دلتنگی امانش را بریده بود. در یکی از همین شب ها بود که از ته دل سر خدا فریاد کشید تا او را هم از این غربت دلخراش نجات دهد.

 

دعایش خیلی زود مستجاب شد. خبر رسید که شخص مهمی برای عیادت از جانبازان به بیمارستان خواهد آمد. در دلش گفت: چه عجب! یکی پیدا شده که به فکر ما هم هست!!!

 

اما مراسم که شروع شد او تازه متوجه شد فردی که به عیادت جانبازان آمده بزرگمردی است غریبتر از بچه های جبهه و جنگ!!! و چه ساده آمده بود. نایب ولی خدا و ولی و رهبر شهدا. ولی و رهبر آنها، کسی که بچه ها به عشق او و به فرمان او و برای رضای خدا جنگیده بودند. او تازه متوجه شده بود که تنها یاور شهدا، بازماندگان شهدا را هم فراموش نکرده است. آن صبح دل انگیز برایش به قدری هیجان انگیز بود که متوجه صحبت دوستانش با رهبرشان نبود. او غرق تماشای چهره ی نورانی حضرت ماه بود. ماهی که در نبود خورشید نورافشانی می کرد و الحق چه زیبا تکلیفش  را به جا می آورد.

 

صحبت ها که تمام شد، جانبازان او را با احترام کامل تقدیم رهبرشان کردند. هر چه باشد او تنها سوغاتی جبهه بود که باقی مانده بود.

 

به محض آنکه او را روی دوش رهبر انداختند، عطر خوش شهدا را استشمام کرد، عطری که از خون شهیدان استشمام کرده بود، عطری که در هنگامه ی نبرد با یزیدیان بوییدن آن برایش عادت شده بود، اما امروز دیگر بوی این عطر کمتر به مشام می رسید.

 

آری حالا او خوشبخت ترین چفیه ی روی زمین بود، اصلا حالا دیگر او زمینی نبود، آسمانی بود. او چفیه ای بود که روی دوش رهبر بود، روی دوش حضرت ماه.

 

 

 
 
الا ان نصرالله قریب
آگاه باشید یاری و نصرت خداوند بسیار نزدیک است
سه شنبه 6 مهر 1389  11:56 AM
تشکرات از این پست
hosseintanha
hosseintanha
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 1
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بخش داستان و خاطره

با عرض ادب و سلام

خاطره اي در مورد چفيه

سال 64 در اردوگاه شهيد عرب روبروي شهرك دارخوين مستقر بوديم من در اورژانس يا به قول بچه ها در بهداري مشغول بودم گاهي وقت ها براي انجام كارهاي اداري و پرسنلي بايد از اردوگاه به شهرك مي رفتم كه اغلب با موتور سيكلت اين رفت و آمد انجام ميشد

براي جلوگيري از گرد و خاك و تابش آفتاب چفيه اي سبز رنگ داشتم كه به سبك فلسطيني ها روي صورتم مي بستم و با موتور به طرف شهرك مي رفتم و از آنجا كه نگهبان هاي ورودي شهرك دار خوين مرا با چفيه سبز مي شناختند ديگر جلو مرا نمي گرفتند كه برگه عبور بخواهند و من آزادانه وارد و خارج ميشدم.

يك روز اين موضوع را براي دوستان تعريف كردم كه يكي از آنها مدعي شد اين موضوع مهمي نيست اگر من هم چفيه شمارا ببندم و با موتور به شهرك بروم نيازي به برگه عبور ندارم و ...

من پذيرفتم و چفيه و موتور را تحويل دادم و منتظر برگشت دوستمان از شهرك شديم. ساعتي بعد دوستمان با ناراحتي برگشت و تعريف كرد وقتي به نگهباني شهرك مي رسد نگهبان مانع ورودش شده و برگه عبور درخواست كرده است دوستمان اشاره ميكند منم اسماعيلي و ... نگهبان مي گويد چفيه ات را بردار و...كه مشخص ميشود او اسماعيلي نيست و مجبور به بازگشت ميشود و به قولي سنگ روي يخ شده بود!

وقتي موضوع را تعريف كرد همه خنده مان گرفت به او گفتم بله بنده خيلي مهم بودم كه نگهبان ها راهم ميدادند اما شما !

آن روز اين اتفاق بسيار شيرين و خنده دار بود

با سپاس

حسين اسماعيلي

سه شنبه 6 مهر 1389  12:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها