0

خاطراتی از شهید محمود کاوه

 
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

خاطراتی از شهید محمود کاوه

کودک بزرگ ، طاهره کاوه

گفتم: اصلا چرا بايد اين قدر خودمون رو زجر بديم و پسته بشکنيم، پاشيم بريم بخوابيم. با وجود اين که او هم مثل من تا نيمه شب کار مي کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اينا رو تموم مي کنيم بعد مي ريم مي خوابيم؛ هر چي باشه ما هم بايد اندازه خودمون به بابا کمک کنيم. يادم هست محمود مدام يادآوري مي کرد: نکنه از اين پسته ها بخوري! اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته.اگر پسته اي از زير چکش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيداش نمي کرد و نمي ريخت روي بقيه پسته ها، خاطرش جمع نمي شد.موقع حساب کتاب که مي شد، صاحب پسته ها پول کمتري به ما مي داد؛ محمود هم مثل من دل خوشي از او نداشت ولي هر بار، ازش رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا راضي باشين اگه کم و زيادي شده.


2- سگ هاي آمريکائي ، طاهره کاوه


يک زن و مرد آمريکائي با سگشان آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کريه آن مرد؛ شکسته بسته حاليش کرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون کرد. زن و مرد آمريکايي نگاهي به همديگر کردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها کسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.محمود روکرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بکشيم. گفتم: براي چي؟ گفت: چون اينا مثل سگشون نجس اند.


3- بايکوت ، طاهره کاوه


خاطرم هست، يک روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمي کنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و برکت نداره. دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها! . محمود هم خيلي محکم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بکني، بکن.تمام آن روز نگران بوديم که نکند مامورهاي کلانتري بيايند محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش. خودشان را طلبکار مي دانستند! محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود که دختر با يک سيلي زد توي گوش محمود. خواست جواب گستاخي او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توي خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع محمود هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.


4- خانه و خانواده ، محمد يزدي


علاوه بر مربي گري، مسئول کميته تاکتيک هم بود. از آموزش ايست و بازرسي گرفته تا آموزش جنگ شهري و کوهستان را بايد درس مي داد. همه هم بصورت عملي. يک روز بهش گفتم: تو که اين قدر زحمت مي کشي، کي وقت مي کني به خودت و خانواده ات برسي؟ گفت: حالا وقت رسيدن به خانه و خانواده نيست. مکثي کرد و ادامه داد: مگه نمي بيني دشمن تو کردستان و جاهاي ديگه داره چيکار مي کنه؟گفتم اين که مي گي درسته، اما بالاخره خانواده هم حقي دارن، حداقل هر از گاهي بايد يک خبر از خانواده ات هم بگيري. گفت: به نظر من تو اين دوره و زمونه، انسان همه هست و نيستش رو هم فداي اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه اي غفلت کنيم، فردا مشکل بتونيم جواب بديم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نيست. بدجور به او غبطه مي خوردم.


5- تيرانداز ماهر ، علي آل سيدان


يکي از پاسدارها که اسلحه يوزي داشت، سرکوچه ايستاده بود و داد مي زد:اگه مردي بيا بيرون، چرا رفتي قايم شدي، بيا بيرون ديگه. قصد بيرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشيده بود و مدام تهديد مي کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت مي کند بين مردم؛ چند دقيقه اي به همين نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پريد بيرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهايش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت اين کار را کرد که انگار عمري تيرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتيم تيپ ويژه شهدا. يک شب همين خاطره را براي کاوه تعريف کردم، گفت: اين قدرها هم که مي گوئي کارش تعريفي نبود.پرسيدم مگر شما هم آن جا بودي؟خنديد و گفت: اون کسي که تو مي گي خود من بودم.


6- نيروي آماده ، احمد جاويد


تنها کسي که با من آمد در سالگردها و هواپيما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارک را جمع آوري مي کرد، مي برد بيرون و با سرعت برمي گشت.احتمال اين که بني صدر، دستور حمله بدهد زياد بود. يکي دو بار که رفت و برگشت، چشمش به يک مسلسل افتاد که وسط يکي از بالگردها بسته بودنش! آن را باز کرد و برد يک جاي دورتر، روي زمين مستقر کرد. من که رفته بودم توي نخش، از کوره در رفتم و با تندي بهش گفتم: مي دوني که بردن مدارک مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا اين کار را کردي؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: شايد هواپيماها بخوان دوباره حمله کنن، بردمش تا اگه حمله کردن ازش استفاده کنيم.بعدها فهميدم بعضي از تجهيزاتي که از هواپيما خارج کرده بود را با خودش برده بود کردستان، تا بر عليه ضد انقلاب و عراقي ها استفاده کند.


1- ارديبهشت 59، حمله ناموفق آمريکا به صحراي طبس.


7- سربازان امام ، سيد هاشم موسوي


بچه ها را جمع کردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برايمان سخنراني کنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا که پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم. وقتي آيت ا... اردبيلي اين حرف را گفتند، يک دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت يک جا نشست مثل کسي که درد شديدي داشته باشد. زير لب مي گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنراني همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوري نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس مي رفت، اول از همه کلام امام را مي گفت، بعد درسش را شروع مي کرد. مي گفت: اگر شما کاري کنيد که خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستيد، ما بايد اون چيزي باشيم که امام مي خواد.


8- آزمون الهي ، محمد کاوه «پد ر شهيد»


از سر شب حالتي داشت که احساس مي کردم مي خواهد چيزي به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبرداري که ضد انقلاب تو کردستان خيلي شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مي دي؟ گفتم: بله. اجازه مي دم، چرا که نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع کنيم. پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه. با خنده گفتم: مي دونم، براي اين که خيالش را راحت کنم، ادامه دادم: از همان روز اولي که به دنيا آمدي، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دين و حق کنم. اصلا آرزوي من اين بود که تو توي اين راه باشي؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد. بعدها به يکي از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهي اش را خوب پس داد.


9- گروه اسکورت ، شهيد ناصر ظريف


نرسيده به سقز، يکي از ماشين ها که ميني بوس بود از ستون خارج شد و شروع کرد به گاز دادن. بعداً فهميديم راننده اش فکر کرده، چون توي شهر هستيم، خطر کمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود که افتاد تو کمين. همان اول کار يک تير به پاي راننده ميني بوس خورد. ميني بوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه مي رفت. تنها دعا و توسل بود که به دردمان خورد. يک لحظه ديدم ميني بوس لبه پرتگاه ايستاد.لاستيکش به يک سنگ بزرگ گير کرده است. بچه ها پريدند بيرون و تو سينه کوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدي با کاليبرش آتش شديدي ريخت روي سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد کمک. بيشتر نيروهاي تازه وارد، نمي دانستند کمين يعني چه و اين طور جاها بايد چه کار کنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه کشاند بالا. يک گروه را هم از توي جاده حرکت داد طرف خود گردنه، جائي که بيشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم که تاکتيک محمود چيست و چه نقشه اي دارد، اما مطمئن بودم که منطقه و دشمن را خوب مي شناسد. انتظارم خيلي طول نکشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهي جز فرار نداشت، فرار هم کرد.


اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
دوشنبه 19 مرداد 1388  12:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها