نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

به گرد دل همي گردي، چه خواهي كرد، مي دانم! *** چه خواهي كرد؟ دل را خون و رخ را زرد، مي دانم!
يكي بازي برآوردي، كه رخت دل همي بردي *** چه خواهي بعد از ين بازي دگر آورد، مي دانم!
به يك غمزه جگر خستي، پس آتش اند و بستي *** بخواهي پخت، مي بينم، بخواهي خَورد، مي دانم!
به حق اشك گرم من، به حق آه سرد من *** كه گرمم پرس چون بيني، كه گرم از سرد مي دانم!
مرا دل سوزد و سينه، ‌تو را دامن ولي فرق است *** كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد، مي دانم!
(مولوي، ديوان)

سالك با پشت سر گذاشتن مراحل رياضت، به مرحله ديگري مي رسد كه آن مرحله را « حزن » مي نامند. پيش از آن كه به بحث از حزن به عنوان يك مقام سلوكي با اهميت سخن بگوييم، لازم است كه يادآور شويم كه حزن، در عرف عادي مردم در معنايي بكار مي رود كه كاملاً با حزن موردنظر ما متفاوت است. حزن در عرف عادي مردم، در آن جا به كار مي رود كه انسان به خاطر از دست دادن منفعتي دچار غم و اندوه مي گردد. اساس حزن به اين معنا، طمع ورزي و كام جويي انسان است. گاهي هم حزن نتيجه گرفتاري هاي مادي است. كسي كه قرض دار مي شود و يا به زندان مي افتد، دچار غم و اندوه مي گردد. چنين حزني، اگرچه حالتي طبيعي و عادي است، اما از نظر انسان هاي كامل، پسنديده نيست. بارها در قرآن كريم آمده است كه براي اولياي خدا و اهل ايمان، بيم و حزني در كار نخواهد بود.(1) يعني به آن درجه از كمالات دست مي يابند كه ديگر حسرت و اندوه از دست دادن چيزي از دنيا در دل آن ها باقي نمي ماند. بنابراين ما كاري با اين حزن نداريم. و آن حزني كه در مقامات سلوك مطرح است، معناي ديگر دارد.
براي آن كه معناي حزن در عالم سلوك روشن گردد، نكته اي را يادآور مي شوم و آن اين كه معشوق داراي اوصاف متضادّ است. اسما و صفات معشوق حقيقي به طور كلي به دو گروه متضاد و متفاوت تقسيم مي شوند:
- صفات لطف؛
-صفات قهر.
اين تضاد در اسما و صفات حضرت حق براي عارفان و عاشقان يك موضوع شگفت انگيز و در عين حال حسّاس و قابل تأمل است. معشوق حقيقي هم چنان كه رحمان و رحيم است، جبار و قهّار نيز هست. اوست كه هم زنده مي كند و هم مي ميراند، درد مي دهد و دوا هم مي بخشد. در جهان بيني عرفا، جريان نظام عالم و ديگرگوني هاي جهان براساس همين تضاد تفسير مي گردد؛ مثلاً بهار جلوه و ظهور لطف خداوند است، چنان كه خزان مظهر صفات قهر اوست. اسما و صفات متضاد همگي در جهان حاكميت دارند. اما ظهور حاكميتشان دائمي نيست؛ مثلاً اگر بهار صفت لطف دارد، حاكميت اين صفت دائمي نيست و لذا بهار دوام نمي يابد و به دنبال آن نوبت به حاكميت صفت قهر مي رسد. صفت قهر خزان را در جاي بهار مي نشاند. عرفا اين تركيب لطف با قهر را كه تركيبي است از راندن و خواندن، خواستن و نخواستن، وصل و هجران، خشم و مهرباني و امثال اين ها را « ناز » مي نامند. ناز يعني خواستن در عين نخواستن و نخواستن در عين خواستن:

چه خوش نازيست، ناز خوبرويان *** ز ديده رانده را، دزديده جويان
به چشمي طيرگي كردن كه برخيز *** به ديگر چشم، دل دادن كه مگريز!
به صد جان ارزد، آن ساعت كه جانان *** نخواهم گويد و خواهد به صد جان!
(نظامي، خسرو و شيرين)

در ادبيات عرفاني ما حتي در چهره معشوق اين تضاد را تجسم بخشيده اند. عضوي را جلوه گاه مهر و عضو ديگري را وسيله ابراز قهر قرار داده اند. چشم معشوق مظهر قهر و لب او را جلوه گاه لطف مي شمارند:

ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم مي كشت *** معجز عيسويت در لب شكرخا بود

و نيز:

بوي شير از لب همچون شكرش مي آيد *** گرچه خون مي چكد از شيوه چشم سيهش
(حافظ)

در اين باره شبستري چنين مي سرايد:

ز چشم او همه دل ها جگرخوار *** لب لعلش شفاي جان بيمار
به چشمش گرچه عالم در نيايد *** لبش هر ساعتي لطفي نمايد
ز غمزه مي دهد هستي به غارت *** به بوسه مي كند بازش عمارت
(شبستري، گلشن راز)

براساس حاكميت اسماء متضاد حضرت حق چنان كه موجودات جهان مدام در تغيير و تحول اند، درون سالك نيز مدام دست خوش تلوين و تحول است. از اين جاست كه او در يك مقام و منزل شادمان است و در مقام و منزل ديگر محزون و غمگين. اگرچه هر حزني در عالَم سلوك نوعي شادماني را به همراه دارد و هرگونه شادماني نوعي حزن و اندوه را.
چون چنين است سالك بايد نه در كام يابي هايش دچار غرور و غفلت گردد و نه در شكست هايش گرفتار يأس و نااميدي شود، زيرا لطف، قهر را در درون دارد و قهر لطف را.
مولوي در اين باره نكته سنجي كرده است كه آن را مي آوريم:

گفت درويشي به درويشي كه تو *** چون بديدي حضرت حق را بگو!
گفت: بي چون، ديدم اما بهر قال *** باز گويم مختصر آن را مثال
ديدمش سوي چپ او آذري *** سوي دست راست، جوي كوثري!
سوي آن آتش گروهي برده دست *** بهر آن كوثر گروهي شاد و مست
ليك، لعب باژگونه بود سخت *** پيش پاي هر شقي و نيكبخت!
هركه در آتش همي رفت و شرر *** از ميان آب، برمي كرد سر
هركه سوي آب مي رفت از ميان *** او در آتش يافت مي شد در زمان
(مولوي، مثنوي)

سپس مولوي مي گويد: اين راز را كسي نمي دانست كه هر لطفي قهري در دل دارد و هر قهري لطفي در بردارد. به همين دليل بيشتر مردم به سوي آب مي رفتند و از آتش سر درمي آوردند. اما انسان بايد مانند ابراهيم خليل از آتش نگريزد تا از گلستان سر درآورد:

چون خليل حق اگر فرزانه اي *** آتش آب توست و تو پروانه اي
خاصه اين آتش كه جان آب هاست *** كار پروانه به عكس كار ماست
او ببيند نور و در ناري رود *** دل ببيند تار و در نوري شود
اين چنين لعب آمد از ربّ جليل *** تا بيني كيست از آل خليل
(مولوي، مثنوي)

سالك كه در مقام رياضت با چششي از فنا به اهتزاز درآمده بود و سر از پاي نمي شناخت، در مقام و منزل حزن گرفتار نوعي اندوه و غم مي گردد. آشنايي سالك با عوالم معنوي بهجت آفرين بوده و پيچيدگي هاي راه، او را از جهات مختلف دچار غم و اندوه مي سازند. اين غم و اندوه مانند آن اهتزاز چندان قابل توصيف نيست بلكه احساس ويژه اي است كه آن را تنها كسي درك مي كند كه در اين مقام و منزل ها جاي داشته باشد.
چنان كه گفتيم اين حزن ناشناخته و غيرارادي و غيرقابل توصيف به كمك حوزه آگاهي انسان شكل مي گيرد. يعني خود حزن به عنوان يك تجربه سلوكي قابل تعريف و توصيف نيست. اما همانند همه حالاتي كه پيش از فناي كامل ذات و صفات سالك تجربه مي شوند ولو به صورت نماد و نشانه اثري از آن ها در حوزه خودآگاهي سالك پديدار مي گردد؛ يعني از شرابي كه درون سالك مي جوشد، جرعه اي نيز بر خاك برون وي افشانده مي شود.
اين اثر را كه به حوزه ي آگاهي سالك رسيده است، حوزه خودآگاهي سالك شكل مي بخشد و طبقه بندي مي كند. از اين جهت حزن را مي توان به چند قسم تقسيم كرد:
الف) حزن و اندوه نسبت به گذشته كه چرا در گذشته به اين كار مشغول نشده و عمر خود را به غفلت گذرانده است.
ب)حزن و اندوه ناشي از نگراني هاي وي نسبت به آينده.
ج)حزن ناشي از دگرگوني هاي ناگهاني و ناخواسته از قبض به بسط و از بسط به قبض و در مراتب بالاتر حزن و اندوه براي غفلت و كفران ديگران.
اگر انسان بتواند در مراتب حزن پيشرفت لازم را به دست آورد، به مرحله اي مي رسد كه از غم ديگران خواب به چشمش نمي آيد. او با تمام نيرو ديگران را به طلب طرب فرا مي خواند:

اگر تو يار نداري چرا طلب نكني؟ *** وگر به يار رسيدي چرا طرب نكني؟
وگر رفيق نسازد چرا تو او نشوي؟ *** وگر رباب ننالد چرا ادب نكني؟
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلي *** چرا غزاي ابوجهل و بولهب نكني؟
به كاهلي بنشيني كه اين عجب كاريست! *** عجب تويي كه هواي چنان عجب نكني!
شب وجود تو را در كمين چنان ماهيست *** چرا دعا و مناجات نيم شب نكني؟
(مولوي، ديوان)

يكي از نشانه هاي روشن مقام حزن همين غم خواري ديگران است. در اين مقام نيز سالك بايد با راهنمايي استاد خودش حزن خود را متوجه مردم كند. پرداختن بيش از حد به گذشته و در غم آينده بودن و نگراني نسبت به آينده در مقام حزن اجتناب ناپذيرند.اما بايد بر آن كوشيد تا با اين ها زياد درگير نشويد. بهترين و بالاترين مرتبه حزن غم خواري ديگران است. سالك بايد به پيروي از فاطمه زهرا (عليها السلام) و علي مرتضي (عليه السلام) هميشه در فكر گرفتاران باشد و نان شب خود و بچه هايش را به گرفتاران ببخشد و سطح زندگي اش را در حد پايين ترين طبقه جامعه نگه دارد تا وسيله حسرت و اندوه ديگران را فراهم نياورد. در راه هدايت ديگران تلاش شبانه روزي داشته باشد. علي (عليه السلام) مي فرمايد:« پيامبر خدا بارها مي گفت: كه اگر يك نفر به دست تو هدايت شود، از تملك تمام دارايي هاي جهان بهتر است ». بنابراين سالك بايد در اين مرحله به گرفتاري هاي مادي و معنوي مردم بيش از هر چيز ديگر فكر كند و بپردازد. او بايد به اين نكته توجه داشته باشد كه دنياي مردم نيز همانند آخرت آنان برايشان مهم است. آنان كه مردم را از نظر آخرتشان مورد توجه قرار داده، اما به مشكلات دنيوي آنان فكر نمي كنند دلسوز واقعي مردم نيستند. پيامبر خدا مي فرمود:« هركه از دنيا برود، اگر ثروت برجاي گذاشته باشد، مال ورثه او خواهد بود، اما اگر اهل و عيال نيازمند داشته باشد، مال من خواهد بود و مسئوليت زندگي آنان برعهده من خواهد بود!»
علي (عليه السلام) وقتي كه حاكميت جامعه را در اختيار گرفت عدالت اجتماعي و بهبود زندگي تهيدستان را در رأس برنامه هاي خود قرار داد. و هميشه از غفلت ديگران و رفتار دنيايي آنان رنج مي برد. مي گويند: وقتي به بصره وارد شد، داخل بازار بصره شد. مردم را ديد كه مشغول خريد و فروشند. از سرگرمي آنان به دنيا غرق اندوه شد و گريه سرداد؛ سپس خطاب به آنان گفت: اي بندگان و بردگان دنيا! و اي كارگزاران دنيادوستان! روز سرگرم چانه زدن و سوگند هستيد و شب خسته به رخت خواب مي افتيد و فرصت ياد آخرت را نداريد. پس كي توشه آخرت را مي اندوزيد؟ و درباره دنياي پس از مرگ فكر مي كنيد؟(2)و رسول خدا كه سراپا مهر و رحمت بود، حتي براي مشركان و منافقان طلب مغرفت مي كرد. آيه نازل شد كه: اگر تو براي مشركان و منافقان طلب مغفرت هم بكني، خداوند آنان را نخواهد بخشيد، اگرچه تو هفتاد بار طلب مغفرت كني. تلاش در جهت هدايت مردم و سعادت آنان، يكي از كارهاي اصلي انبيا و اولياست. بنابراين سالك در اين مرحله بايد در فكر ناداني مردم باشد و براي هدايت و توسعه فكر و فرهنگ مردم زحمت بكشد. همانند پيامبر اسلام از تحمل زحمت خسته نگردد.
ابوالحسن خرقاني مي گفت: در تمام عالم اگر پاي كسي به سنگ خورد، درد او را احساس مي كنم. از اين جاست كه عرفا نيز مانند انبيا و اوليا در جهت بيداري مردم، تلاش مي كنند و مي خواهند همه را به كار و كوشش وادارند و از غفلت نجات دهند. و لذا مولوي مي گويد كه با اهل دل هم نشيني كنيد تا به حركت درآييد و غفلت و تنبلي را كنار زنيد.

گر زان كه نئي طالب، جوينده شوي با ما *** ور زان كه نئي مطرب، گوينده شوي با ما
گر زان كه تو قاروني، در عشق شوي مفلس *** ور زان كه خداوندي، هم بنده شوي با ما
يك شمع از اين مجلس صد شمع بگيراند *** گر مرده اي و زنده، هم زنده شوي با ما
پاهاي تو بگشايد، روشن به تو بنمايد *** تا تو همه تن چون گل، درخنده شوي با ما
در ژنده درآ يكدم، تا زنده دلان بيني *** اطلس به دراندازي، در ژنده شوي با ما
چون دانه شد افكنده، بر رست و درختي شد *** اين رمز چو دريابي، افكنده شوي با ما
(مولوي، ديوان)

پي‌نوشت‌ها:

1.بقره، آيه 38، 62، 112، 274، 262، 277 و ... .
2.مجلسي، بحارالانوار، ج77، ص 422.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم