نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

در اين مقاله نوعي « نقشه » يا سنخ شناسي درباره ي نظريه هاي فمينيستي مدرن ارائه مي کنيم که مي تواند ساخت بندي نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي را تقويت کند. (1)
سنخ شناسي ما بر حول بنيادي ترين پرسش فمينيسم، يعني « درباره ي زنان چه مي دانيم؟ » مي چرخد. اساساً براي اين پرسش، چهار پاسخ مي توان ارائه کرد. ( رجوع کنيد به جدول 9-1 ) پاسخ نخست اين است که جايگاه و تجربه ي زنان در بيشتر موقعيت ها متفاوت از جايگاه و تجربه ي مردان در همان موقعيت ها است. پاسخ دوم اينکه، جايگاه زنان در بيشتر موقعيت ها، نه تنها متفاوت از جايگاه مردان بلکه بي امتيازتر از آن و نابرابر با آن است. پاسخ سوم اين است که موقعيت زنان را بايد برحسب رابطه ي مستقيم قدرت بين زنان و مردان ادراک کرد. در اين رابطه زنان تحت ستم واقع مي شوند؛ يعني تحت قيد و بند، انقياد، امر و نهي، استفاده و سوء استفاده توسط مردان قرار مي گيرند و پاسخ چهارم اين است که تجربه ي زنان در باب تفاوت، نابرابري و ستمگري برحسب جايگاه آنها در چيدمان هاي جوامع درباره ي ستمگري ساختاري (2) يا در بردارهاي ستمگري (3) و امتياز- طبقه، نژاد، قوميت، سن، وضعيت عاطفي، پايگاه مادي و موقعيت مکان جهاني- متفاوت است. انواع گوناگون نظريه هاي فمينيستي را مي توان در قالب چهار نظريه ي تفاوت جنسيتي، نابرابري جنسيتي، ستمگري جنسيتي و ستمگري ساختاري مطرح کرد.
ما در بحث خود بين اين مقوله هاي اساسي، برحسب پاسخ هاي متفاوتي که آنها به پرسش دوم يا تبييني « چرا وضع بدين گونه است؟ » مي دهند، تمايز قائل مي شويم ( چکيده ي انواع گوناگون پاسخ ها در جدول 9-1 آمده است ). بعلاوه، ما به اين قضيه توجه داريم که چگونه همه ي پاسخ ها تحت تأثير پرسش « درباره ي تفاوت هاي بين زنان چه مي دانيم؟ » قرار گرفته اند. اين قسمت را با بحثي از گفتگوي روزافزون بين فمينيسم و پس مدرنيسم به پايان مي بريم، اما از آنجايي که فمينيست هاي پس مدرن کارهاي شان را بر مبناي پرسش اساسي فمينيسم، « درباره ي زنان چه مي دانيم؟ » مفهوم سازي نمي کنند، گنجاندن آن در اين قسمت حالتي منحصر به فرد دارد، چنانچه در جدول بالا نيز جايگاهش چنين نشان داده شده است. اين پيوند بين نظريه ي فمينيستي و جامعه شناسي جنسيت، به تبيين « زمينه مندي » (4) در اصول و عمل کارهاي نظري فمينيستي کمک مي کند؛ يعني رابطه ي پويا و مستمر بين تحقيق و اکتشاف نظري. بدين ترتيب که ادعاهاي نظري بارها و بارها به طور استقرايي در گزاره هاي تحقيقي دست کم به اندازه ي ادعاهايي که به طور قياسي از مجموعه ي کارهاي نظري به دست مي آيند، مطرح مي شوند.
اين روش طبقه بندي به ما کمک مي کند تا بدنه ي کل نظريه ي فمينيستي معاصر را، چه نظريه هايي که در درون جامعه شناسي و چه نظريه هايي که در بيرون از آن ساخته شده اند، الگوبندي کنيم. اين قضيه همچنين امکان الگوبندي ادبيات موجود در « جامعه شناسي جنسيت » و بررسي نقش ها، روابط و هويت هاي از نظر اجتماعي ساخت يافته ي مردانه و زنانه را ميسر مي سازد. گرچه اين تأکيد بر رابطه ي زن و مرد معادل يک نظريه ي فمينيستي نيست، چرا که نظريه ي فمينيستي نوعي الگوبندي انتقادي زن محور درباره ي تجربه ي بشري ارائه مي کند، اما بيشتر جامعه شناساني که کار خود را از نوعي موضع جامعه شناسي جنسيت آغاز مي کنند، آثار مهمي براي نظريه ي فمينيستي توليد کرده اند و بسياري از جامعه شناسان جنسيت در توليد نظريه ي فمينيستي دخالت مستقيمي داشته اند.
بقيه ي اين قسمت به بررسي نظريه هاي فمينيستي و نظريه هاي جامعه شناختي فمينيستي درباره ي تفاوت جنسيتي، نابرابري جنسيتي، ستمگري جنسيتي و ستمگري ساختاري اختصاص دارد؛ در هر مورد، ويژگي هاي کلي هر رويکرد نظري، برخي از خطوط اصلي تنوع دروني آن و توصيه هاي هر نظريه براي دگرگوني موقعيت زنان شرح داده مي شود. اما يادآوري سه نکته در اينجا حائز اهميت است.
جدول 9-1
شمايي کلي از انواع نظريه هاي فمينيستي

انواع اصلی نظریه های فمینیستی:
پاسخ هایی به پرسش توصیفی « درباره ی زنان چه می دانیم؟ »

تقیسم بندی های درونی نظریه ها: پاسخ هایی به پرسش تبیینی
« چرا وضع بدین گونه است؟ »

تفاوت جنسیتی

جایگاه و تجربه ی زنان در بیشتر موقعیت ها با جایگاه و تجربه ی مردان در همان موقعیت ها متفاوت است.

فمینیسم فرهنگی
نهادی
وجودی و پدیده شناسی

نابرابری جنسیتی

جایگاه زنان در بیشتر موقعیت ها نه تنها متفاوت از جایگاه مردان بلکه بی امتیازتر از آن و نابرابر با آن است.

فمینیسم لیبرال
مارکسیستی
تبیین های مارکس و انگلس
تبیین های مارکسیستی معاصر

ستمگری جنسیتی

زنان نه تنها متفاوت از مردان و نابرابر با آنها هستند، بلکه تحت ستم نیز قرار دارند، یعنی تحت قید و بند، انقیاد، امر و نهی، استفاده و سوء استفاده ی مردان هستند.

فمینیسم روان کاوانه
فمینیسم رادیکال
فمینیسم سوسیالیستی

ستمگری ساختاری

تجربه ی زنان درباره ی تفاوت، نابرابری و ستمگری، بر حسب جایگاه اجتماعی آنها در سرمایه داری، پدرسالاری و تبعیض نژادی متفاوت است.

فمینیسم سوسیالیستی
نظریه تلاقی

فمینیسم و پس مدرنیسم


نخست اينکه بسياري از نظريه پردازان از مقوله بندي منظم خودداري مي کنند. در اين حالت، يا بايد از تأکيد نظري اصلي آنها سخن گفت و يا بايد بين گزاره هاي نظري گوناگون آنها تمايز قايل شد. دوم آنکه، امروزه يکي از گرايش هاي عمده در آثار فمينيستي سرهم بندي عقايد برخاسته از نظريه هاي گوناگوني است که ممکن است در اصطلاح شناسي کوهن « نظريه پردازي هنجاري » (5) ناميده شوند و ما آنها را با تأکيد بر مباحث ويژه اي همچون سياست هاي بدن (6) يا ماهيت دولت توصيف مي کنيم و سوم اينکه بحث ما در اين باره يک بازنگري گزينشي است. با توجه به حجم نوشته هاي فمينيستي و جامعه شناختي اخير درباره ي وضعيت زنان گنجاندن همه ي آنها در اين بحث بيرون از گنجايش اين فصل است.

تفاوت جنسيتي

در اينجا به نظريه هاي تفاوت جنسيتي مي پردازيم. هر چند مفهوم « تفاوت » به لحاظ تاريخي در کانون برخي از مباحثات نظري فمينيسم بوده است، اما ما در اينجا از اين مفهوم براي اشاره به نظريه هايي استفاده مي کنيم که دلالت هاي شيوه هايي را توصيف، تبيين و رديابي مي کنند که مردان و زنان به لحاظ رفتار و تجربه با همديگر يکسان يا نايکسان هستند. (7) همه ي نظريه هاي تفاوت جنسيتي مي بايست به اين مسئله بپردازند که آنچه معمولاً « استدلال ذات گرايانه » (8) خوانده مي شود، در واقع چيست؛ يعني اين فرض که تفاوت هاي بنيادي بين مردان و زنان تغييرناپذير هستند. معمولاً به نظر مي رسد که اين تغييرناپذيري برحسب سه عامل قابل رديابي است: (1) زيست شناسي، (2) نيازهاي اجتماعي نهادي براي مردان و زنان به منظور پر کردن نقش هاي متفاوت، بويژه و نه منحصراً در خانواده، و (3) نياز وجودي يا پديده شناختي انسانها به ايجاد يک « ديگري » به عنوان بخشي از عمل خودتوصيفي. برخي از دانش پژوهان معتبر فمينيستي به زيست شناسي اجتماعي (9) علاقه نشان داده اند، مهمترين اين دانش پژوهان آليس روسي (1977،1983) است که اين قضيه را مورد بررسي قرار داده است که ساختمان زيستي انسان ها بسياري از تفاوت هاي اجتماعي بين مردان و زنان را تعيين مي کند. اما به طور کلي، واکنش فمينيستي به زيست شناسي اجتماعي غالباً مخالفت جويانه بوده است. در اين قسمت به سه دسته از نظريه هاي تفاوت جنسيتي مي پردازيم: فمينيسم فرهنگي، نظريه هاي ضرورت هاي نهادي و نظريه هاي مبتني بر فلسفه ي وجودي و پديده شناختي.

فمينيسم فرهنگي

فمينيسم فرهنگي معمولاً و نه منحصراً به ترفيع و ستايش ارزش هاي تفاوت زنان بيش از تبيين سرچشمه هاي آن علاقه داشته است. بدين سان، اين ديدگاه غالباً از پاسخ دادن به اين پرسش که آيا تفاوت هاي بين زنان و مردان از نظر زيست شناختي و طبيعي توليد شده اند فرض ذات گرايانه يا عمدتاً از نظر اجتماعي ساخت يافته اند، صرف نظر کرده است. نظر ذات گرايانه در مورد تغييرناپذير بودن تفاوت جنسيتي اين است که جنسيت توسط جنس تعيين مي شود و جنس عواملي همچون شخصيت، هوش، قدرت بدني و قابليت لازم براي رهبري جامعه اي را تعيين مي کند. اين استدلال درباره ي تفاوت جنسيتي تغييرناپذير ابتدا در گفتمان مردسالارانه ي مردان و بر ضد زنان به کار رفته بود، مبني بر اين ادعا که زنان موجوداتي حقير و فرع بر مردان هستند. اما اين استدلال توسط برخي از فمينيست هاي موج اولي که نوعي نظريه ي « فمينيسم فرهنگي » را پرورانده اند، رد شد. فمينيسم فرهنگي جنبه هاي مثبت آنچه را که به عنوان « خصيصه ي زنانه » (10) يا « شخصيت زنانگي » (11) ناميده مي شود، مي ستايد. نظريه پردازاني مانند مارگارت فولر، فرانسيس ويلارد، جين آدامز و شارلوت پرکينز گيلمن از جمله هواداران فمينيسم فرهنگي بودند که استدلال مي کردند جامعه براي اداره ي امور خود نيازمند فضايل زنان از جمله همياري، همدردي، صلح طلبي و پرهيز از خشونت در حل و فصل کشمکش ها است ( ديگان و هيل، 1998؛ دانووان، 1985؛ لنگرمن و نايبروگ- برنتلي، 1998 ). اين سنت تا به امروز در قالب بحث هايي درباره ي معيارهاي متمايز زنان براي داوري اخلاقي ( فريدمن، 1993؛ گيليگان، 1982؛ هلد، 1993 )، شيوه ي « توجه دلسوزانه » در آگاهي زنان ( فيشر، 1995؛ راديک، 1980 ). الگوهاي انگيزشي متفاوت ( گافمن و ريچاردسون، 1982 ). سبک زنانه ي ارتباطات (بيت و تيلور، 1988؛ کراوفورد، 1995؛ تانن، 1990، 1993، 1994) قابليت زنان براي بسط تجربه ي احساسي ( بيوتل و ماريني، 1995؛ لورد، 1984؛ ميروفسکي و راس، 1995 )، تخيلات زنان درباره ي مسائل جنسي (12) و همخوابگي ( هايت، 1976؛ رادوي، 1984؛ اسنيتوف، استنسل و تامپسون، 1983 ) و سطوح پايين تر رفتار تهاجمي در زنان و ظرفيت بالاتر آنها براي ايجاد همزيستي صلح آميز ( اي. کمپل، 1993؛ راديک، 1994؛ ويلسون و ميوزيک، 1997 ) ادامه يافته است. فمينيسم فرهنگي در گسترده ترين دلالت هايش براي دگرگوني اجتماعي عنوان مي کند که شيوه هاي زنانه براي بودن و دانستن ممکن است نسبت به ذايقه هاي سنتي فرهنگ مردمحور و شيوه هاي مردانه براي بودن و دانستن، الگوي نشاط بخش تري براي ايجاد يک جامعه ي عادلانه به دست دهد.

نقش هاي نهادي

اين نظريه معتقد است که تفاوت هاي جنسيتي از نقش هاي متفاوتي ناشي مي شود که زنان و مردان در وضعيت هاي نهادي گوناگون ايفا مي کنند. به نظر مي رسد يکي از عوامل تعيين کننده و مهم در مورد تفاوت، تقسيم کار جنسي باشد تقسيم کاري که زنان را با کارکردهايي همچون همسر، مادر و کارگر خانوار و فضاي خصوصي خانه و خانواده و بنابراين به مجموعه اي پايدار از وقايع و تجارب بسيار متفاوت نسبت به مردان پيوند مي دهد. نقش زنان به عنوان مادران و همسران در توليد و بازتوليد شخصيت و فرهنگ زنانه توسط نظريه پردازان مختلفي همچون برگر و برگر (1983)، جي. برنارد (1981، 1982)، چادورو (1978)، ريسمن و فري (1995) و ام. جانسون (1989) مورد تحليل قرار گرفته است. اما بيشتر جامعه شناسان نظريه هاي مبتني بر نقش هاي نهادي را ارائه گر الگوهايي بسيار ايستا و جبرگرايانه در نظر مي گيرند. آنها بر کارهاي فعالانه ي انسانها در بازتوليد جنسيت در قالب عملکردهاي متني (13) و پيوسته ي کنش متقابلي تأکيد مي کنند، عملکردهايي که مصداق هاي فرهنگي جنسيت در خلال آن وضع، اجرا، تجربه و حتي تغيير شکل داده مي شوند. اين نظريه پردازان به جاي آنکه با انسانها به منزله ي يک شخصيت جنسيت يافته برخورد کنند، آنها را به عنوان « محقق کننده ي جنسيت » در همه گونه هاي کنش متقابل زندگي روزمره توصيف مي کنند ( ادر، اوانس و پارکر، 1995؛ کسلر و مک کنا، 2000؛ کيتزينگر و فريث، 1999؛ پاسارو، 1996؛ تورن، 1993؛ وست و فنسترميکر، 1995؛ وست و زيمرمن، 1987 ). هم نظريه پردازان نقش هاي نهادي و هم نظريه پردازان « تحقق جنسيت » (14) دگرگوني را در صورت بندي دوباره ي هنجارهاي بنيادي مي دانند. ديدگاه اين نظريه پردازان با ديدگاه فمينيسم ليبرال درباره ي دگرگوني همخواني دارد.

تحليل هاي وجودي و پديده شناختي

آن دسته از انديشمندان فمينيستي که به تحليل هاي وجودي و پديده شناختي مي پردازند، يکي از ماندگارترين درون مايه هاي نظريه ي فمينيستي را به وجود آورده اند: به حاشيه راندن زنان بعنوان ديگري در يک فرهنگ مرد محور. صورت بندي کلاسيک اين درون مايه در تحليل وجودشناسانه ي سيمون دوبووار و در کتاب جنس دوم (15) (1949/ 1957) او بسته شد، اما هزاران کار مهم ديگر در اين زمينه انجام گرفته است، از جمله بارتسکي (1992)، دالي (1978)، گريفين (1978، 1981)، اورتگا (2001)، دي. اسميت (1987) و ويلتون (2000). برابر با اين تبيين ها، جهاني که انسانها در آن ساکن هستند برحسب نوعي فرهنگ ساخته و پرداخته ي مردان و با در نظر گرفتن آنان به عنوان موجودات شناسا توسعه داده شده است؛ بدين معنا که اين جهان صرفاً توسط مردان نگريسته و تعريف شده است. اين فرهنگ در بهترين حالت، تجربه و ادراک زنان را به قالب هاي مفهومي بسيار حاشيه اي تقليل مي دهد و در وحشتناک ترين حالت، مفهومي از زنان را مي آفريند که زن در قالب آن به عنوان « ديگري » و موجودي شي شده انگاشته مي شود، موجودي که نشانگر خصوصياتي است که در نقطه ي مقابل مرد شناسا و عامل قرار دارد. ( بي گمان اين قضايا براي دوبووار به پيروي از هگل، هايدگر و سارتر بديهي است که « ديگربودگي (16) مقوله اي بنيادي براي انديشه ي انساني است » [ 1949/1957: xiv ]، تقابل دوتايي (17) يکي از شيوه هاي اصلي تفکر است که فرهنگ را سازماندهي مي کند و فرد انسان هاي ديگر را به عنوان تهديدي بالقوه براي استقلال آگاهي فرد شناسا و محدود کننده ي قابليت فرد براي خودشکوفايي (18) مستمر تلقي مي کند). تفاوت زنان با مردان تا حدي از ساخت بندي فرهنگي، که آنها را ناديده مي گيرد و تا حدي از دروني شدن « ديگريت » در آنها ناشي مي شود. پرسش هاي مهمي که در اينجا وجود دارند اين است که آيا زنان مي توانند خودشان را از جايگاه شيء/ ديگري رها سازند و اين که آيا آنها در اين رهاسازي بايد به شکل مردان درآيند يا مي توانند به شناساگري (19) متمايزي دست بيايند. جان کلام اين بحث ( عقيده اي که صورت راديکال آن توسط فمينيست هاي فرانسوي جديدتري همچون هلن سِکاس [1976، 1994 ] و لوس ايريگري [ a,b 1985 ] توسعه داده شده است ) اين است که اين رهاسازي تنها زماني براي زنان و نوع بشر به دست خواهد آمد که زنان بتوانند آگاهي و فرهنگ خاص خودشان را بپرورانند.

نابرابري جنسيتي

چهار درون مايه ماهيت نظريه پردازي فمينيستي درباره ي نابرابري جنسيتي را مشخص مي سازند. نخست اين که مردان و زنان نه تنها به طور متفاوت بلکه همچنين به نحوي نابرابر در موقعيت هاي اجتماعي قرار گرفته اند. به بياني دقيق تر، زنان از منابع مادي، پايگاه اجتماعي، قدرت و فرصت هاي خودشکوفايي کمتري نسبت به همان مرداني برخوردار هستند که جايگاه اجتماعي مشابهي را اشغال کرده اند؛ اين جايگاه ممکن است مبتني بر طبقه، نژاد، شغل، قوميت، دين، تحصيلات، مليت، يا هرگونه ترکيبي از اين عوامل باشد. دوم آنکه اين نابرابري از سازمان جامعه ناشي مي شود و نه از تفاوت هاي مهم زيستي يا شخصيتي بين زنان و مردان. سوم اينکه گرچه تک تک انسانها ممکن است به لحاظ قابليت ها و ويژگي هاي شان تا اندازه اي با يکديگر متفاوت باشند، اما هيچ گونه تفاوت طبيعي مهمي وجود ندارد که دو جنس را از هم متمايز سازد. در حقيقت، همه ي انسانها با يک نوع نياز شديد به آزادي براي خودشکوفايي و با نوعي انعطاف پذيري بنيادي که به آنها امکان مي دهد تا خود را با قيد و بندها يا فرصت هاي موجود در موقعيت هاي شان تطبيق دهند، توصيف مي شوند. به اين خاطر مي توان گفت که نابرابري جنسيتي وجود دارد که زنان در مقايسه با مردان از قدرت کمتري براي رفع نياز خودشکوفايي شان برخوردارند. چهارم آنکه همه ي نظريه هاي نابرابري فرض را بر اين مي گيرند که هم زنان و هم مردان در برابر موقعيت ها و ساختارهاي اجتماعي مساوات گراتر، بي گمان به راحتي و به طور طبيعي واکنش نشان خواهند داد. به عبارت ديگر، آنها عنوان مي کنند که تغيير اين وضعيت امکان پذير است. از اين حيث، نظريه پردازان نابرابري جنسيتي با نظريه پردازان تفاوت جنسيتي در تضادند؛ چرا که نظريه پردازان تفاوت جنسيتي تصويري از زندگي اجتماعي را ارائه مي دهند که در آن تفاوت هاي جنسيتي صرف نظر از دلايل آن، پايدار و عجين در شخصيت و کمتر قابل تغيير تصوير شده اند.

فمينيسم ليبرال

گونه ي اصلي نظريه ي نابرابري جنسيتي، فمينيسم ليبرال است که استدلال مي کند زنان مي توانند ادعاي برابري با مردان را در زمينه ي قابليت هاي ذاتي انسان داشته باشند و بر اين نظر باشند که نابرابري جنسيتي از نوعي الگوبندي پدرسالارانه و جنس گرايانه درباره ي تقسيم کار ناشي شده است و بنابراين برابري جنسيتي مي تواند با تغيير شکل تقسيم کار از طريق الگوبندي دوباره ي نهادهاي اساسي قانون، کار، خانواده، آموزش و پرورش و رسانه هاي جمعي برقرار شود ( بِم، 1993؛ فريدن، 1963؛ لوربر، 1994؛ پيتمن، 1999؛ رود، 1997؛ شيفر، 2001 ).
به لحاظ تاريخي نخستين خصوصيت بحث فمينيسم ليبرال، مطالبه ي برابري جنسيتي (20) است. يکي از اسناد اساسي براي درک مبناي اين مطالبه، اعلاميه ي احساسات (21) است که به سال 1848 توسط نخستين کنوانسيون حقوق زنان در سنه کا فولز نيويورک صادر شد. امضاء کنندگان اين اعلاميه با بازنويسي اعلاميه ي استقلال (22) اظهار داشتند که « ما اين حقايق را بديهي مي دانيم: همه ي مردان و زنان [" و زنان " اضافه شده است ] برابر آفريده شده اند؛ همه ي آنها حقوق لاينفک معيني از خالق خود دريافت کرده اند؛ زندگي، آزادي و جستجوي خوشبختي از جمله ي اين حقوق هستند؛ حکومت ها به منظور صيانت از اين حقوق به وجود آمده اند [ "در ميان مردان" حذف شده است ] و قدرت عادلانه ي خود را از توافق حکومت شوندگان به دست آورده اند »؛ بدين سان، فمينيست هاي ليبرال حق انقلاب انسان ها را براي زماني که « هر شکلي از حکومت اين اهداف را زير پا گذارد » تصديق مي کنند. جنبش زنان براي انتخاب يک نقطه ي آغاز، خود را در گفتمان هاي روشنفکري جنبش روشنگري، انقلاب هاي آمريکا و فرانسه و جنبش الغاي برده داري (23) سهيم مي داند. اين جنبش ها و انقلاب ها براي زنان حقوقي هم رديف با همه ي انسانها تحت قوانين طبيعي و بر مبناي قابليت انساني تعقل و عمل اخلاقي خواستار شدند؛ همچنين تأکيد کردند که قوانيني که حقوق زنان را براي جستجوي خوشبختي پايمال کرده اند « مغاير با اصل بزرگ طبيعت بوده و نه ناشي از... اقتدار »؛ بر اين اساس آنها درصدد تغيير قانون و رسوم برآمدند تا زنان بتوانند جايگاه برابري در جامعه به دست آورند. ناديده گرفتن اين حقوق از سوي حکومت هايي که توسط مردان بنيان نهاده شده اند، قوانين طبيعي را نقض کرده و به نحو ظالمانه اي در راستاي تحکيم ايدئولوژي مردسالارانه و تبعيض جنسي عمل مي کند. ماهيت راديکال اين سند پايه اين است که زنان را نه در متن خانه و خانواده، بلکه به عنوان يک فرد خودمختار با حقوقي مختص به شخص خودش تصوير مي کند. ( دوبويس، 1973/1995 )
بدين سان، فمينيسم ليبرال بر اين باورها تکيه دارد: (1) همه ي انسانها از خصوصيات ذاتي معيني- استعداد تعقل، عامليت اخلاقي (24) و خودشکوفايي- برخوردارند؛ (2) پرورش اين ظرفيت ها مي تواند از طريق به رسميت شناختن قانوني اين حقوق جهان شمول مورد صيانت قرار گيرد؛ (3) نابرابري هاي جنس محور بين مردان و زنان ساخت بندي هاي اجتماعي هستند و هيچ گونه پايه اي در « طبيعت » ندارند و (4) دگرگوني اجتماعي در جهت برابري مي تواند به واسطه ي خواسته ي سازمان يافته ي يک ملت خردمند و از طريق حق استفاده از دولت ايجاد شود. گفتمان فمينيستي معاصر اين بحث ها را با کاربست مفهوم جنسيت به عنوان شيوه اي براي فهم همه ي خصوصيات از نظر اجتماعي ساخت يافته اي که بر حول ايده اي از هويت جنسي مي چرخند و نابرابري را بين اشخاص مذکر لحاظ شده و اشخاص مونث لحاظ شده به وجود آورده اند، بسط داده است ( به عنوان مثال، لوربر، 1994؛ فري، لوربر و هس، 1999 ). اين گفتمان همچنين با بسط دامنه ي خود، نوعي فمينيسم جهان را در برگرفته است که با نژادپرستي در جوامع آتلانتيک شمالي مقابله کرده و در راستاي « حقوق بشر زنان » در هر جايي فعاليت مي کند. اين گفتمان همواره به اعلان بسياري از گزارش هاي اساسي اش مانند سازمان ملي تصريح اهداف زنان (25) و اعلاميه ي پکن (26) در قالب اسناد سازماني ادامه داده است؛ اين گزارش هاي سازماني درباره ي اهداف بر يک نوع نظريه ي آگاهي بخش مبتني است که مدعي است برابري انساني حقي است که دولت چه محلي، چه ملي و چه بين المللي آن را بايد محترم شمارد. اين بحث ها به تازگي در مباحثات مربوط به حق سياسي براي آزادي توليد مثل (27) (بوردو، 1993؛ سولينگر، 1998). در مباحثات پس مدرنيست ها درباره ي امکان و سودمندي تدوين اصول حقوق ( گرين، 1995؛ فيليپس، 1993؛ ويليامز، 1991 ) و در ملاحظات فمينيستي درباره ي ويژگي جنسيت محور نظريه و عمل ليبرال مردم سالاري جان تازه اي گرفته است ( هيني، 1996؛ هيرشمن و دي استفانو، 1996؛ فيليپس، 1993؛ تيستل، 2002 ).
تبيين فمينيسم ليبرال معاصر درباره ي نابرابري جنسيتي به تأثير و تأثر چهار عامل ساخت اجتماعي جنسيت، تقسيم کار جنسيت محورانه، آموزه و عملکرد حوزه هاي عمومي و خصوصي و ايدئولوژي پدرسالارانه منوط مي شود. تقسيم کار جنس گرايانه در جوامع نوين، توليد را هم برحسب جنسيت و هم برحسب حوزه هاي به اصطلاح « عمومي » و « خصوصي » تقسيم بندي مي کند، بار مسئوليت اصلي حوزه ي خصوصي بر دوش زنان گذاشته شده، در حالي که امتياز دستيابي به حوزه ي عمومي ( حوزه اي که فمينيست هاي ليبرال آن را به عنوان کانون پاداش هاي راستين زندگي اجتماعي پول، قدرت، پايگاه، آزادي، فرصت هاي رشد و خودباوري تلقي مي کنند ) به مردان بخشيده شده است. البته اين واقعيت که زنان توانسته اند به حوزه ي عمومي نفوذ پيدا کنند يک موفقيت براي جنبش زنان به حساب مي آيد؛ همچنين اين واقعيت که زنان احساس مي کنند مي توانند از مردان براي کمک در کار حوزه ي خصوصي مطالباتي داشته باشند، پيروزي ديگري براي فمينيسم ليبرال و جامعه شناسي فمينيستي است. اين دو حوزه در زندگي زنان ( بيش از زندگي مردان ) پيوسته به کنش متقابل مي پردازند و اين در حالي است که هر دو حوزه هنوز هم بر پايه ي ايدئولوژي پدرسالارانه و تبعيض جنسي شکل مي گيرند و هم چنان در رسانه هاي جمعي معاصر اين ايدئولوژي ها چيرگي دارند ( ديويس، 1997 ). از يک سو، زنان در حوزه ي عمومي آموزش و پرورش، کار و سياست تجاربي به دست مي آورند، حوزه هايي که همچنان سرشار از اعمال مبتني بر تبعيض، به حاشيه راني و آزار زنان است ( بينوکراتيس، 1997؛ گاردنر، 1995، هيگان و کي، 1995؛ رسکين و پادوويچ، 1994؛ ريجوي، 1997 ). از سويي ديگر آنها در حوزه ي خصوصي، خود را در نوعي « مخمصه ي زماني » (28) مي يابند که گويي از کار مبتني بر دستمزد به « يک شيفت دوم » خانگي و مراقبت از بچه ها بازگشته اند ( هيس، 1996؛ هوشچايلد، 1989، 1997؛ شلتون، 2000 ). اين گونه فشارها به طور کنش متقابلي و به شيوه هاي پيچيده اي بر زنان وارد مي شود؛ يکي از ويژگي هاي نظريه ي فمينيستي معاصر تلاش هاي آن براي فهم اين کنش هاي متقابل است. توانايي زنان براي رقابت بر سر شغل و حرفه در نتيجه ي مقتضيات حوزه ي خصوصي محدود مي شود. ( والدفوگل، 1997 ). مطالبات ذاتاً پدرسالارانه اي حوزه ي عمومي براي رعايت « زمان صوري » (29) و تعهد تام نسبت به آن، فشار تعهدات خانگي را به واسطه ي کاهش زمان و انرژي زنان تشديد مي کند که اين قضيه نيز به نوبه ي خود مطالبات حوزه ي خصوصي از زنان را براي مديريت بحران در خانه افزايش مي دهد ( هوشچايلد، 1997 ). پيوند ايدئولوژيکي زنان با فعاليت هاي حوزه ي خصوصي مانند تيمارداري، مديريت احساسات، حفظ نظم و انجام کارهاي روزانه اين انتظار را به وجود آورده است که زنان مي بايست اين کار اضافي را در حوزه ي عمومي نيز انجام دهند و از اين رو غالباً آنها را به مشاغل کم حقوق سوق داده اند، مشاغلي که در آنها مهارت هاي « زنانه » عرضه و ارائه مي شوند ( ادکينز، 1995؛ پي يرس، 1995 ). الگوبندي پدرسالارانه ي محيط کار و محيط خانه، مادري تنها را به بار مي آورد، زني که مجبور است براي اداره ي خانه و بچه ها با حقوقي نابرابر با مرد تلاش بيشتري داشته باشد و در معرض مخاطره ي اقتصادي خطرناکي قرار گيرد؛ همين قضيه يکي از عوامل موثر در افزايش « زنانه سازي فقر » (30) است که در آن زنان عموماً درآمدي کمتر از مردان به دست مي آورند. در حقيقت، رابطه ي مادر تنها با هرگونه شغلي به دليل نوسانات مسئوليت هاي خانگي اش همواره در مخاطره و موقعيت متزلزلي قرار دارد. ( ادين و لين، 1997؛ کي. هريس، 1996 )
يکي از درون مايه هاي کلاسيک فمينيسم ليبرال در تحليل نابرابري جنسيتي مسئله ي تحقق برابري در زناشويي است. صورت بندي کلاسيک اين درون مايه از کتاب آينده ي زناشويي (1972/1982) جسي برنارد برگرفته شده است. برنارد زناشويي را توأماً به عنوان نوعي نظام فرهنگي متشکل از باورها و آرمان ها، نوعي چيدمان نهادي نقش ها و هنجارها و مجموعه اي از تجارب کنش متقابلي زن و مرد تحليل مي کند. از نظر فرهنگي، زناشويي به منزله ي آبشخور و منبع رضايت خاطر براي زنان، آميزه اي از موهبت زندگي خانگي، مسئوليت و قيد و بندهاي همراه آن براي مردان؛ و به طور کلي در جامعه ي آمريکا به عنوان يک نوع همباشي اساساً مساوات طلبانه (31) بين زن و شوهر قلمداد شده و جنبه ي آرماني پيدا کرده است. به لحاظ نهادي، زناشويي به نقش شوهر اقتدار، آزادي و در واقع التزام مي دهد که فراتر از محيط خانگي گام بگذارد؛ نهاد زناشويي اين عقيده را القا مي کند که اقتدار مردانه با قابليت جنسي و قدرت مردانه سازگار است و به زنان حکم مي کند که مطيع، وابسته و توخالي باشند و اساساً به فعاليت ها و کارهاي خانوار بپردازند. از نظر تجربي دو نوع زناشويي در هرگونه نهاد زناشويي وجود دارد: زناشويي مرد، که مرد در آن با وجود اعتقاد به الزامات و پذيرش مسئوليت هاي خانوادگي، از اختيارات ناشي از هنجارها اقتدار، استقلال و حق برخورداري از خدمات خانگي، عاطفي و جنسي همسرش برخوردار مي شود؛ و ديگري زناشويي همسر ( زن )، که زن در آن باورهاي فرهنگي درباره ي رضايت خاطر را تأييد مي کند و در عين حال احکام هنجاري مانند بي قدرتي و وابستگي، التزام به ارائه ي خدمات خانگي، عاطفي و جنسي و « فاصله گيري » تدريجي از موقعيتي که او پيش از ازدواج به عنوان يک شخص جوان مستقل داشت را متحمل مي شود. نتايج همه ي اينها را بايد در داده هايي يافت که استرس انسان را مي سنجند: زنان متأهل صرف نظر از اينکه خواسته هاي شان براي رضايت خاطر چيست و مردان مجرد صرف نظر از اينکه خواسته هاي شان براي آزادي چه مي باشد، از حيث تمام شاخص هاي استرس از جمله تپش قلب، سرگيجه، سردرد، غش، کابوس، بي خوابي و ترس از فروپاشي عصبي در سطح بالايي قرار دارند؛ در حالي که زنان مجرد جداي از تحمل داغ اجتماعي شان و نيز مردان متأهل از جهت همه ي شاخص هاي استرس در سطح پاييني هستند؛ بنابراين زناشويي براي مردان مطلوب و براي زنان نامطلوب است و اين اثرات نابرابر زناشويي روي دو جنس فقط زماني متوقف خواهد شد که زن و شوهر از قيد و بندهاي نهادي زناشويي احساس آزادي کرده و آن نوع زناشويي را برگزينند که مناسب ترين گزينه براي شخصيت و نيازهاي فردي شان باشد. مطالعات اخير نشان داده اند که تحليل برنارد هنوز هم براي بيشتر زناشويي ها معتبر است ( استيل، 1977؛ دمپسي، 2002 )، اما فقط تعداد کمي از زوج ها، آن هم در پي تلاش هاي متعهدانه، به آرمان فمينيسم ليبرال درباره ي زناشويي مساوات طلبانه جامه ي عمل مي پوشانند ( شووارتز، 1994 ).
دستورالعمل فمينيسم ليبرال براي دگرگوني، با تحليل هايش درباره ي مبناي مطالبه ي برابري و علل نابرابري همخواني دارد: آنها بر آن هستند تا جنسيت را به عنوان يک اصل سازمان دهنده در توزيع « کالاهاي » اجتماعي به کناري نهند و اصول جهان شمولي را براي تحقق برابري به کار گيرند. برخي از مؤلفان جديدتر حتي حذف خود مقوله هاي جنسيتي را پيش مي کشند ( لوربر، 2000، 2001 ). آنها در پي دگرگوني از طريق قانون- وضع قانون، اقامه ي دعوا و صدور آيين نامه - و از طريق توسل به قابليت انساني در داوري هاي اخلاقي خردمندانه هستند. آنها فرصت هاي برابر آموزشي و اقتصادي، مسئوليت برابر براي فعاليت هاي زندگي خانوادگي، حذف آموزه هاي جنس گرايانه در خانواده، آموزش و پرورش و رسانه هاي جمعي و مخالفت هاي فردي با تبعيض جنسي در زندگي روزانه را مطرح مي کنند. فمينيست هاي ليبرال در باز تعريف راهبردهايي که به برابري منتهي مي شوند خلاقيت چشمگيري از خود نشان داده اند. در زمينه ي توسعه ي فرصت هاي اقتصادي، آنها از طريق تغييرات قانوني بر آن شده اند تا برابري را در آموزش و پرورش فراهم آورند و مانع تبعيض شغلي شوند؛ مؤسسات نظارتي ترتيب داده اند تا بر اجراي اين قوانين نظارت داشته باشند؛ در برابر مزاحمت هاي جنسي در محيط کار يا آنچه که قانوناً « تبعيض شغلي » خوانده مي شود تمهيداتي انديشيده اند؛ آنها همچنين خواستار « عدالت دستمزدي » (32) ( حقوق برابر براي کار برابر ) و نيز « ارزش هم تراز » (33) (حقوق برابر براي کار داراي ارزش هم تراز ) شده اند ( اَکِر، 1989؛ انگلند، 1992؛ روزنبرگ، 1992 ).
چيدمان جنسيتي آرماني براي فمينيست هاي ليبرال آن نوع چيدماني است که طي آن هر فردي مناسب ترين سبک زندگي را به طور آزادانه و مسئولانه براي خود برگزيند و گزينش او از سوي ديگران پذيرفته و مورد احترام قرار گيرد، حال مي خواهد او زن خانه دار باشد يا شوهر خانه دار، زندگي مجردي باشد يا خانواده ي دو درآمدي (34)، بچه دار باشد يا بي بچه. ناهمجنس گرا باشد يا همجنس گرا. فمينيست هاي ليبرال اين نوع آرمان را در پيشبرد تمرين آزادي و برابري و تحقق آرمان هاي فرهنگي اساسي در آمريکا مؤثر مي دانند. بنابراين، فمينيسم ليبرال با خلقيات مسلط آمريکايي همچون مردم سالاري و سرمايه داري؛ جهت گيري اصلاح طلبانه ي آن؛ و تمسک آن به ارزش هايي همچون فردگرايي، حق انتخاب، مسئوليت پذيري و برابري فرصت ها همخواني دارد.

ستمگري جنسيتي

نظريه هاي ستمگري جنسيتي وضعيت زنان را به عنوان پيامد رابطه ي مستقيم قدرت بين مردان و زنان توصيف مي کنند؛ مردان در اين رابطه، منافع بنيادي و ملموسي در نظارت، استفاده و ستمگري يعني در اعمال سلطه بر زنان دارند. سلطه در ديدگاه نظريه پردازان ستمگري شامل هر رابطه اي مي شود که طي آن يکي از طرفين ( فردي يا جمعي ) به عنوان طرف مسلط، موفق مي شود طرف ديگر ( فردي يا جمعي ) را زيردست خود سازد، به نحوي که طرف زيردست به منزله ي ابزاري براي اراده ي طرف مسلط درآمده و فاعليت مستقلانه اش انکار شود. يا بالعکس از نقطه نظر طرف زيردست، سلطه رابطه اي است که در آن، طرف زيردست صرفاً در حکم ابزاري براي اراده ي طرف مسلط اهميت پيدا مي کند ( لنگرمن و نايبروگ، 1995 ). از نگاه نظريه پردازان ستمگري جنسيتي، وضعيت زنان همان وضعيت تحت سلطه و تحت ستم مردان است. اين الگوي ستمگري جنسيتي به عميق ترين و فراگيرترين شکل در سازمان جامعه رسوخ کرده و يک نوع چيدمان بنيادي سلطه را به وجود آورده که عموماً پدرسالاري ناميده مي شود. پدرسالاري نوعي پيامد غير نيت مند و ثانويه ي مجموعه اي از عوامل ديگر فرآيندهاي زيستي، اجتماعي شدن، نقش هاي جنسي يا نظام طبقاتي نيست. پدرسالاري يک نوع ساختار اوليه ي قدرت است و نيتي نيرومند و عامدانه پشت آن نهفته است. در حقيقت، به اعتقاد نظريه پردازان ستمگري جنسيتي تفاوت هاي جنسيتي و نابرابري جنسيتي محصولات جانبي پدرسالاري هستند.
در حالي که بيشتر نظريه پردازان فمينيستي قديمي تر بر مسئله ي نابرابري جنسيتي تمرکز داشتند، يکي از شاخصه هاي نظريه ي فمينيستي معاصر، گستره و شدت توجه آن به ستمگري است (جيگر، 1983). اکثرت نظريه پردازان معاصر فمينيستي تا اندازه اي با نظريه ي ستمگري موافق هستند. در اينجا دو گونه ي اصلي نظريه ي ستمگري را مرور خواهيم کرد: فمينيسم روان کاوانه و فمينيسم راديکال.

فمينيسم روان کاوانه

فمينيست هاي روان کاو معاصر مي کوشند تا با صورت بندي دوباره ي نظريه هاي فرويد و وارثان فکري او به تبيين پدرسالاري بپردازند ( بنجامين، 1988، 1996؛ چادورو، 1978، 1990، 1994، 1999؛ دينرستاين، 1976؛ لنگفورد، 1999 ). (35) اين نظريه ها پويش هاي احساسي شخصيت و آن احساساتي را ترسيم مي کنند که در ژرفاي حوزه هاي نيمه آگاه (36) يا ناخودآگاه (37) روان جاي دارند و بر آنها تأکيد مي ورزند؛ آنها همچنين بر اهميتن دوره ي نوباوگي و مراحل اوليه ي کودکي در الگوبندي اين احساسات تأکيد مي کنند. با وجود اين، فمينيست ها براي کاربست نظريه هاي فرويد مي بايست در نتيجه گيري هاي او دست برده و دست کاري هاي اساسي به عمل آورند؛ در واقع آنها از يک سو مي بايد به طور ضمني در راستاي نظريه هاي فرويد گام بردارند و از سوي ديگر نتيجه گيري هاي خاص جنسيتي او را که به طور چشمگيري جنس گرايانه و پدرسالارانه است طرد کنند.
فمينيست هاي روان کاو مانند همه ي نظريه پردازان ستمگري، پدرسالاري را به عنوان نظامي در نظر مي گيرند که در آن زنان تحت انقياد مردان در مي آيند، يک نوع نظام فراگير و جهان شمول و پايدار در همه ي زمان ها و مکانها که علي رغم چالش هاي گهگاهي هم چنان پابرجا مانده است. مشخصه ي فمينيسم روان کاوانه اين ديدگاه است که نظام پدرسالاري نظامي است که همه ي مردان طي کنش هاي فردي روزمره ي شان در راستاي ايجاد و حفظ آن عمل مي کنند. زنان نيز گهگاه در برابر اين نظام ايستادگي مي کنند، اما عمدتاً به آن تن در مي دهند و حتي گاهاً در جهت انقياد خودشان فعالانه دست به کار مي شوند. معمايي که فمينيست هاي روان کاو مي کوشند پاسخش را پيدا کنند، اين است که چرا مردان اين همه انرژي را براي ابقاي پدرسالاري صرف مي کنند و چرا زنان براي مقابله با اين نظام کوشش متقابلي را به خرج نمي دهند.
فمينيست هاي روان کاو بر اين باور هستند که شناخت حساب شده ي منافع عملي براي تبيين حمايت مردان از پدرسالاري کفايت نمي کنند. زيرا چنين شناختي نمي تواند سرچشمه ي بسنده اي براي اين همه انرژي و کارمايه ي گسترده اي باشد که مردان براي حفظ پدرسالاري به کار مي گيرند، بويژه با در نظر گرفتن ظرفيت بشر براي سبک سنگين کردن و پيش بيني امور، مردان هميشه و همه جا نمي توانند مطمئن باشند که پدرسالاري ارزشي تمام عيار براي آنها به بار خواهد آورد. بعلاوه، در قالب همان استدلال مبتني بر پيگيري حساب شده ي منفعت شخصي، زنان نيز مي بايست با تمام توان در جهت مخالفت با پدرسالاري بسيج مي شدند. اين نظريه پردازان به جاي اين استدلال، به ابعادي از روان انسان نظر دارند که پيروان فرويد آن را به نحو کارآمدي ترسيم کرده اند: حوزه ي احساسات بشري، قلمروي اميال و هراس هاي نيمه شناخته يا ناشناخته و حوزه ي روان رنجوري (38) يا آسيب پذيري. آنها در اين حوزه ها منبع توجيه کننده اي براي اين انرژي انگيزشي و ناتوان سازي (39) مي يابند، منبعي که از ساختارهاي رواني آن چنان عميقي سرچشمه مي گيرد که قابل تشخيص و قابل بررسي با آگاهي هاي فردي نيست. فمينيست هاي روان کاو در تلاش براي يافتن شالوده هاي مستحکم پدرسالاري، دو تبيين احتمالي براي سلطه ي مردان بر زنان ارائه داده اند: ترس از مرگ و محيط اجتماعي- احساسي که شخصيت کودکان در آن شکل مي گيرد.
ترس از مرگ يا ترس از توقف جريان فرديت يک شخص، از جمله قضاياي وجودي است که هر کسي در هر جايي که هست بايد گاه گاهي با آن مواجه شده و در اين مواجهه وحشت را تجربه کند. آن دسته از نظريه پردازان فمينيستي که اين موضوع را پيش مي کشند، استدلال مي کنند که زنان به خاطر درگيري نزديک و مداوم شان با زايش و پرورش زندگي هاي جديد، نوعاً بسيار کمتر از مردان از يادآوري فناپذيري شان وحشت مي کنند ( الحيبري، 1981؛ دينرستاين، 1976 ). اما مردان در برابر دورنماي نابودي فردي شان با وحشت عميق تري واکنش نشان مي دهند و يک سري مکانيسم هاي دفاعي را اتخاذ مي کنند که همه ي آنها به تسلط بر زنان مي انجامند. آنها به خلق چيزهايي مي پردازند که از خودشان ماندگارتر باشند؛ هنر و معماري، ثروت و تسليحات، علم و دين و همه ي اين پديده ها در نهايت به منابعي تبديل مي شوند که مردان از طريق آنها بر زنان ( و بر يکديگر ) اعمال سلطه مي کنند. مردان همچنين تا اندازه اي به خاطر غبطه خوردن بر نقش توليدمثل زنان و تا اندازه اي هم در نتيجه ی ميل شديدشان به ناميرايي از طريق زاد و ولد به نظارت بر خود فرآيند توليدمثل برانگيخته مي شوند. آنها مدعي مالکيت زنان مي شوند، درصدد نظارت بر بدن هاي زنان برمي آيند و از طريق هنجارهاي مشروعيت و پدريت، (40) درباره ي بچه هايي که محصولات بدن هاي زنان هستند، ادعاي مالکيت مي کنند. سرانجام، مردان بر آن مي شوند تا خودشان را از هر آن چيزي که بدن هاي فاني شان را به خاطر مي آورد دوري کنند؛ يعني از چيزهايي مانند تولد، طبيعت، مسائل سکسي، کارکردهاي طبيعي شان، بدن هاي انساني شان و زناني که به خاطر پيوستگي شان با بسياري از اين پديده ها نماد همه ي آنها به شمار مي روند. مردان مي بايست همه ي اين جنبه هاي وجود را انکار، سرکوب و مهار کنند و زنان که نماد همه ي اين موضوعات ممنوعه هستند، مي بايد به عنوان ديگري لحاظ شوند: موجودي که بايد از آن ترسيد، دوري کرد و مهارش نمود.
مضمون دوم و اخيراً فعال شده ي فمينيسم روان کاوانه بر محور دوگانه ي رشد کودک در اوان زندگي مي چرخد: (1) اين فرض که انسانها به واسطه ي يادگيري براي ايجاد تعادل در تنش حل نشده بين تمايل به آزادي در کنش- تفرد (41) - و تمايل به تأييد توسط فردي ديگر- به رسميت شناسي (42) - به بلوغ مي رسند؛ و (2) اين واقعيت آشکار که در همه ي جوامع بشري کودکان و بچه ها نخستين و تعيين کننده ترين دوره ي رشدشان را در رابطه ي نزديک، پيوسته و صميمي با يک زن، مادر و يا جانشين مادرشان تجربه مي کنند ( بنجامين، 1985، 1988؛ چادورو، 1978، 1990، 1994؛ دينرستاين، 1976؛ دون و هاجز، 1992 ). از آنجا که کودکان و بچه هاي خردسال براي مدتي طولاني حتي فاقد زبان به عنوان ابزاري براي فهم و تجربه هستند، نخستين مراحل رشد شخصيت شان را به صورت تلاطم مستمري از احساسات نخستين- ترس، عشق، نفرت، لذت، خشم، اندوه و اشتياق- تجربه مي کنند. پيامدهاي احساسي اين تجربه هاي اوليه، به صورتي نيرومند ولي به شکل « خاطرات ا حساسي » ناخودآگاه، همواره همراه انسانها هستند. در کانون اين بقاياي تجربه اي، مجموعه اي از احساس هاي دوپهلوي عميق نسبت به زن/ مادر/ دايه وجود دارد: نياز، وابستگي، عشق، احساس تملک، اما همچنين ترس و خشم به خاطر توانايي زن در خنثي کردن اراده ي فرد. رابطه ي بچه ها با پدر/ مرد، بسيار گهگاهي ثانويه و از نظر احساسي ساده و بي پيرايه است. بچه ي مذکر از همان آغاز در فرهنگي پرورش مي يابد که به مردانگي ارزش مثبتي مي دهد و از زنانگي ارزش زدايي مي کند. بچه ي مذکر که بيش از پيش به هويت مردانه اش پي مي برد، مي کوشد به سرعت و با سراسيمگي به يک نوع جدايي هويتي از زن/ مادر- نوعي جدايي احساسي که عواقب مغرضانه و پرهزينه اي دارد- دست يابد. در دوره ي بلوغ، قوه ي محرکه ي مرد براي جستجوي زني که نيازهاي احساسي او را برآورده سازد و در عين حال وابسته و تحت نظارتش باشد، توسط بازمانده هاي احساسي دوران کودکي نسبت به زنان، يعني نياز، عشق، نفرت و احساس تملک، فعال مي گردد. بدين معنا که او از يک نوع انگيزه براي تسلط برخوردار است و در عين حال برايش دشوار است که عکس اين قضيه را براي زنان تصديق کند. اما کودک مونث که همان احساسات را نسبت به زن/ مادر دارد، هويت زنانه اش را در فرهنگي مي يابد که از زنان ارزش زدايي مي کند. دختر بچه با آميزه اي از احساسات مثبت و منفي نسبت به خودش و نسبت به زن/ مادر رشد مي يابد و همين احساسات دوپهلو است که بسياري از توانايي هاي بالقوه ي او را براي بسيج و مقاومت در برابر انقياد اجتماعي به هدر مي دهد. بنابراين او درصدد بر مي آيد که بقاياي احساسي اش را در دوران بزرگسالي با تأکيد بر قابليتش در تصديق موافقت آميز رفع کند؛ بدين معنا که زن در کنش هاي معطوف به جاذبه ي جنسي و متقابلاً در کنش هاي مربوط به حفظ وابستگي و دوستي اغلب از روي فروتني عمل مي کند؛ و البته در تلاش براي يافتن جانشينان مادر، رابطه ي نخستين کودک- زن را به واسطه ي مادر شدن دوباره مي آفريند.
نظريه پردازان فمينيسم روان کاوانه تحليل هاي خود را از شخصيت فردي فراتر برده و به فرهنگ غربي نيز بسط داده اند. اين نظريه پردازان تأکيد علم غربي بر نوعي تفکيک آشکار بين « انسان » و « طبيعت » و نيز تأکيدش بر نوعي « روش علمي » متعهد به حقيقت « عيني » و همچنين نظارتش بر طبيعت را به چالش کشيده و تعبير تازه اي از آن ارائه کرده اند؛ بدين معنا که علم غربي را نوعي فرافکني دانسته اند که مردان در قالب آن خود مردانه و شديداً فرديت يافته ي شان را در علاقه به تسلط و هراس شان از بازشناسي ميان ذهني (43) فرا مي فکنند ( جيگر و بوردو، 1989؛ کلر، 1985). درون مايه هاي اصلي فرهنگ عامه مانند نمايش مکرر تسلط جنس مذکر بر جنس مونث، چه در داستان ها و چه در تصاوير، توسط نظريه پردازان روان کاو به عنوان نشانه هايي از اختلال در تنش هاي ضروري بين نياز به تفرد و نياز به تصديق تفسير مي شود ( بنجامين، 1985، 1988؛ برينان، 1994؛ چانسر، 1992). زماني که اين اختلال در يک فرهنگ يا شخصيت بيش از حد شديد مي شود، دو برون داد آسيب شناختي به بار مي آورد: سلطه جويي شديداً فرديت يافته (44) که ديگري را صرفاً از طريق کنش هاي نظارتي « باز مي شناسد » و زيردست فرديت نايافته (45) که از کنش مستقلانه دست مي کشد و هويتش را تنها به عنوان انعکاسي از طرف سلطه جو مي يابد. ( زاسکي، 1999 )
بدين سان فمينيست هاي روان کاو ستمديدگي زنان را برحسب نياز احساسي عميق مردان به نظارت بر زنان تبيين مي کنند، سائقي که از روان رنجوري هاي تقريباً جهان شمول مردان نشأت گرفته و در هراس از مرگ و احساس دوپهلو نسبت به مادراني که آنها را پرورش مي دهند، ريشه دارند. زنان يا فاقد اين روان رنجوري ها هستند و يا دچار روان رنجوري هاي مکمل اند، اما در هر دو صورت، به لحاظ رواني فاقد يک منبع انرژي هم ارز براي مقاومت در برابر سلطه هستند. شواهد روان پزشکي باليني از اين استدلال پشتيباني مي کنند که اين روان رنجوري ها دست کم در جوامع غربي به طور گسترده اي رواج دارند. اما اين نظريه ها در ترسيم يک خط مستقيم از احساسات بشري به ستمديدگي زنان، براي کشف چيدمان هاي اجتماعي ميانجي که احساسات را با ستمگري پيوند مي دهند و نيز از اشاره به مرزهاي احتمالي بين احساسات مختلف، چيدمان هاي اجتماعي و يا ستمگري ناکام مي مانند. تعدادي از نظريه پردازان فرض هاي ناديده گرفته شده ي مبتني بر قوميت، طبقه و مليت را مورد بحث قرار داده و تعميم نتايج برآمده از تجارب سفيدپوستان، طبقه ي متوسط بالا و خانواده هاي آتلانتيک شمالي به تمام جهان را به چالش کشيده اند ( بيوراک، 1997؛ سگيورا و پي يرس، 1993؛ اسپلمن، 1988؛ ژانگ، 1993 ). علاوه بر اين و تا حدي به خاطر همين ناديده انگاري ها، نظريه ي فمينيستي روان کاوانه راهبردهاي بسيار اندکي براي دگرگوني پيشنهاد مي کنند؛ تنها پيشنهادشان اين است که ما بايد شيوه هاي پرورش بچه را مورد تجديدنظر قرار دهيم و در مورد رويکردهاي مان نسبت به مرگ، بازتابش گري هاي کلان رواني- فرهنگي در پيش بگيريم. اين نظريه ها بينش هاي برانگيزاننده اي براي ما به ارمغان مي آورند و فهم ما را در مورد ريشه هاي ستمگري جنسيتي عميق تر مي سازند، اما با اين وجود به حجم گسترده تري از عوامل جامعه شناختي و راهبردهاي معطوف به دگرگوني نياز دارند.

فمينيسم راديکال

فمينيسم راديکال بر دو باور محوري استوار است: (1) زنان از ارزش مثبت مطلقي به عنوان زن برخوردارند، باوري که خلاف آن چيزي را اظهار مي دارد که آنها معمولاً ادعايش را دارند، يعني ارزش زدايي جهاني از زن؛ و (2) زنان در هر نقطه اي از جهان توسط نظام پدرسالاري به صورت خشونت آميز مورد ستم واقع شده اند ( تي.اتکينسون، 1974؛ بانچ، 1987؛ چزلر، 1994؛ ديلي، 1993؛ سي. داگلاس، 1990؛ ديوورکين، 1976، 1987، 1989؛ اکولز، 1989؛ فرنچ، 1992؛ فراي، 1983؛ جفريز، 1991، مک کينان، 1989، 1993؛ ريچ، 1973، 1980، 1993؛ ريچاردسون، 1996). فمينيست هاي راديکال با شور و هيجاني شبيه به فرياد جنبش « قدرت سياه پوستان » (46) براي بسيج آمريکاييان آفريقايي تبار يا « شهادت دادن » (47) يهوديان نجات يافته از هولوکاست، به آفرينش نظريه اي درباره ي سازمان اجتماعي، ستمگري جنسيتي و راهبردهاي دگرگوني مي پردازند.
فمينيست هاي راديکال در هر نهادي و در بنيادي ترين ساختارهاي هر جامعه اي- ناهمجنس گرايي، کاست، نژاد، قوميت، سن و جنسيت- نظام هاي ستمگرانه اي را مي بينند که در آنها برخي افراد برخي ديگر را تحت سلطه ي خود در مي آورند. بنيادي ترين ساختار ستمگري در بين همه ي نظامهاي سلطه و انقياد، جنسيت يا نظام پدرسالاري است. پدرسالاري نه تنها به لحاظ تاريخي نخستين ساختار سلطه و انقياد به شمار مي آيد، بلکه به عنوان فراگيرترين و ديرپاترين نظام نابرابري و بنيادي ترين الگوي جامعه نگر سلطه تداوم پيدا کرده است ( لرنر، 1986 ). مردان از طريق مشارکت در پدرسالاري ياد مي گيرند که چگونه در انسانهاي ديگر به ديده ي تحقير بنگرند، آدم حساب شان نکنند و درصدد نظارت بر آنها برآيند. در نظام پدرسالاري، مردان مي بينند و زنان مي آموزند که چگونه انقياد به نحو مشابهي صورت مي پذيرد. اين پدرسالاري است که گناه و سرکوبي، آزارگري (48) و آزارطلبي (49)، تقلب و فريبکاري را مي آفريند و اينها نيز مردان و زنان را به اشکال ديگري بيدادگري (50) سوق مي دهند. به نظر فمينيست هاي راديکال، پدرسالاري کمترين توجه را دريافت کرده است، اما با اين وجود هنوز هم مهمترين ساختار نابرابر اجتماعي است.
مسئله ي اساسي براي اين تحليل، تصوير پدرسالاري به عنوان خشونت اعمال شده از سوي مردان و سازمان هاي تحت سلطه ي آنها عليه زنان است. خشونت نمي تواند هميشه به صورت بدرفتاري فيزيکي آشکار اعمال شود. در واقع خشونت ممکن است در زير انواع اعمال پيچيده تر استثمار و نظارت پنهان شود: در معيارهاي مد و زيبايي؛ در ايده آل هاي ظالمانه ي مربوط به مادريت، تک همسري، پاکدامني و ناهمجنس گرايي؛ به صورت آزارجنسي در محيط کار؛ در شيوه هاي برخورد با پزشکي زنان، مامايي و روان درماني؛ در کار پرزحمت و بدون حقوق خانه داري و در کارهاي کم حقوق زنان ( مک کينان، 1979؛ ريچ، 1976؛ راث، 1991؛ بي. تامپسون، 1994؛ وولف، 1991 ). خشونت زماني پديدار مي شود که يک گروه شانس هاي زندگي، محيط ها، کنش ها و ادراک هاي گروه ديگر را در جهت منافع خودش تحت نظارت بگيرد، هم چنان که مردها در مورد زنان چنين مي کنند.
با اين حال، همين مضمون خشونت به عنوان بدرفتاري فيزيکي آشکار است که در کانون توجه فمينيست هاي راديکال در مورد پيوند بين پدرسالاري و خشونت قرار دارد: تجاوز جنسي، سوء استفاده ي جنسي، روسپي گري اجباري، سوء استفاده از همسر، زناي با محارم، آزار جنسي کودکان، جراحي هاي رحم و ديگر جراحي هاي بي مورد و آزارگري در هرزه نگاري (51)، رويه هاي ميان فرهنگي و تاريخي درباره ي سوزاندن زنان جادوگر، سنگسار کردن زنان زناکار، آزار و اذيت زنان همجنس گرا، دختربچه کشي، رسم چيني بستن پا (52)، بدرفتاري با زنان بيوه و عمل ختنه ي زنان (53) ( بارنت و لاوايولت، 1993؛ بري، 1979؛ بارت و موران، 1993؛ برگن، 1996؛ بوخوالد، فله چر و راث، 1993؛ همر، 2002؛ کمپادو، 2001؛ ماردوروسيان، 2002؛ اوون، 1996؛ راسل، 1998؛ ساندي، 1996؛ اسکالي، 1990؛ استيگل مه ير، 1994 ).
از آنجا که مردان مي توانند بنيادي ترين منبع قدرت، يعني زور فيزيکي را براي برقراري نظارت به کار گيرند، پدرسالاري به عنوان يک شکل اجتماعي تقريباً جهان شمول به حيات خود ادامه داده است. همين که پدرسالاري استقرار يافت، منابع ديگر قدرت اقتصادي، ايدئولوژيکي، قانوني و احساسي نيز مي توانند براي ابقاي آن به کار بيفتند. اما خشونت فيزيکي همواره به عنوان مبنا باقي مي ماند و در روابط ميان فردي و بين گروهي براي دفاع از پدرسالاري در برابر مقاومت فردي و جمعي زنان به کار گرفته مي شود ( کاپوتي، 1989؛ فلوداي، 1991؛ ريگر و کرايگلستاين، 2000 ).
مردان پدرسالاري را ايجاد و حفظ مي کنند، نه تنها به اين خاطر که منابع انجام اين کار را دارند، بلکه آنها از منافعي واقعي نيز در مطيع ساختن زنان برخوردارند. زنان وسيله ي بي همتا و کارآمدي براي ارضاي ميل جنسي مردان به شمار مي روند. بدن هاي آنها براي توليد بچه ها ضروري هستند و از طريق همين بچه ها است که نيازهاي عملي و هم چنان که روان کاوان نشان داده اند، نيازهاي روان رنجوري (54) مردان ارضاء مي شود. بعلاوه زنان نيروي کار مفيدي هستند. از زنان مي توان به عنوان نشانه هاي تزييني براي پايگاه و قدرت مردان استفاده نمود. آنها به عنوان همنشينان کاملاً کنترل شده ي بچه ها و مردان بزرگسال، ياران دلپذير، منابع حمايت احساسي و زرورق هاي سودمندي براي مردان به شمار مي آيند که حس اهميت اجتماعي مردان را پيوسته تقويت مي کنند. همين کارکردهاي سودمند زنان نشان مي دهد که چرا مردان در همه جا براي مطيع ساختن زنان کوشيده اند. اما مقتضيات متفاوت اجتماعي به اين کارکردها نظم و آرايش متفاوتي مي بخشند و بنابراين تفاوت هاي ميان فرهنگي در زمينه ي الگوبندي هاي پدرسالاري از فرهنگي به فرهنگ ديگر ديده مي شود.
چگونه مي توان بر پدرسالاري فايق آمد؟ راديکال ها معتقدند که در اين مبارزه ابتدا بايد يک نوع بازتابشگري بنيادي در آگاهي زنان صورت داد، تا آن که هر زني به ارزش و توانمندي خودش پي ببرد؛ فشارهاي پدرسالارانه را طرد کند تا ديگر خود را ضعيف، وابسته و دست دوم نينگارد؛ و در اتحاد با زنان ديگر و بدون توجه به تفاوت هاي موجود بين شان عمل کند تا خواهريت (55) گسترده اي از اعتماد، حمايت، ارج دهي (56) و دفاع متقابل را برقرار سازد ( چستين، 2001؛ مک کائوگي، 1997). برقراري يک چنين خواهريتي دو راهبرد پيش روي آنها خواهد گذاشت: يکي برخورد انتقادي با هر شکلي از سلطه ي پدرسالارانه، هرگاه که با آن مواجه شود؛ و ديگري مقداري جدايي گزيني (57) همزمان با عقب نشيني زنان به سمت مشاغل زنانه، درون خانه ها، اجتماعات و يا مراکز خلاقيت هنري و روابط عاشقانه ي همجنس گرايانه، فمينيسم زنان همجنس گرا به عنوان يکي از شاخه هاي اصلي فمينيسم راديکال بر اين عمل و باور متکي است که « تعهد شهواني و/ يا احساسي نسبت به زنان بخشي از مقاومت در برابر سلطه ي پدرسالارانه است » ( فلان، 1994؛ ريودي، 2001؛ تيلور و راپ؛ 1993 ).
فمينيسم راديکال چگونه مورد ارزيابي قرار مي گيرد؟ از نظر احساسي، هر کسي با توجه به ميزان راديکاليسم شخصي اش در برابر اين نوع فمينيسم واکنش نشان مي دهد، برخي آن را بيش از حد انتقادي مي انگارند و برخي ديگر آن را کاملاً قانع کننده مي دانند. اما براي ارزيابي نظري آن بايد يادآور شويم که فمينيسم راديکال استدلال هاي ارائه شده از سوي فمينيست هاي سوسياليست و روان کاو را درباره ي دلايل انقياد زنان درهم مي آميزد، اما با اين وجود از اين نظريه ها فراتر مي رود. گذشته از اين، فمينيست هاي راديکال براي تأييد اين فرض شان که پدرسالاري در نهايت بر اعمال خشونت عليه زنان متکي است، تحقيقات مهمي انجام داده اند. آنها برنامه اي معقول ولو ناکامل براي تغيير دارند. فمينيست هاي راديکال به خاطر تأکيد انحصاري شان بر پدرسالاري مورد انتقاد واقع شده اند. همين تأکيد محض آنها واقعيت هاي سازمان اجتماعي و نابرابري اجتماعي را ساده جلوه داده و بنابراين موجب ارائه ي پيشنهادهاي غيرواقع بينانه در مورد مسائل دگرگوني در جهت بهبود وضع زنان شده است.

پي‌نوشت‌ها:

1- نظام هاي طبقه بندي گوناگون ديگري نيز وجود دارند، براي مثال، نظام هايي که اين افراد در کار خود مطرح کرده اند: چافتز (1988) ؛ کلوگ (1994)؛ گلنون (1979) ؛ جيگر (1983) ؛ جيگر و روتنبرگ (1984) ؛ کرک و اوکازاوا- ري (1998) ؛ لنگرمن و والاس (1985) ؛ اسنيتوف، استنسل و تامپسون (1983) ؛ سوکولوف (1980) و تانگ (1998). خوانندگان مي توانند براي مقايسه و بسط دامنه ي نمونه ي آرماني مطرح شده در اينجا، به نظام هاي بالا مراجعه کنند. مجموعه ي اين کوشش ها فهرستي طولاني از نظريه هاي فمينيستي را به وجود آوردند؛ از جمله فمينيسم سياهان [black feminism]، محافظه کاري، اکوفمينيسم [ecofeminism]، اگزيستانسياليسم، اکسپرسيونيسم، ابزارگرايي جهاني [global instrumentalism]، فمينيسم زنان همجنس گرا [lesbian feminism]، ليبراليسم، مارکسيسم، دوقطبي گرايي [polarism]، فمينيسم روان کاوانه، راديکاليسم، جدايي گزيني [separatism]، سوسياليسم و ترکيب گرايي [synthesism]. سنخ شناسي ما نيز بر آن است تا بيشتر اين نظريه ها را در بر گيرد، هر چند که ممکن است هميشه با اين برچسب هاي خاص مشخص نشود.
2. Structural oppression
3. Vectors of oppression
4. Groundedness
5. Normal theorizing
6. Politics of the body
7- ديگر مباحث موجود در اين زمينه عبارت است از: (1) مسئله ي سياست گذارانه در مورد اينکه آيا فمينيست ها بايد يا نبايد استدلال کنند که زنان به عنوان يک مقوله، بويژه در کارگاه و از نظر وظايفي که به عنوان مادر برعهده دارند، نيازمند حمايت هاي ويژه اي هستند. (2) قضيه ي فلسفي ذات گرايي [essentialism] ( که در بالا بحث شد ) ؛ (3) اين تأکيد پس مدرني که جنسيت نه يک ويژگي ذاتي شخصيت انساني بلکه نوعي اجراي سيال و فرايندي است؛ و (4) اين بحث که مفهوم « تفاوت » به حق براي توصيف تفاوت هاي مبتني بر طبقه، نژاد، قوميت، ذايقه ي جنسي و موقعيت مکان جهاني به کار رفته است. برخي از اين مباحث در لابه لاي بحث هايي که نظريه ي فمينيستي در مورد تفاوت جنسيتي در پيش گرفته است و ما آن را در اينجا آورده ايم، عنوان شده اند.
8. Essentialist argument
9. Sociobiology
10. Female character
11. Feminine personality
12. Sexuality
13. Contextualized
14. Doing gender
15. The Second Sex
16. Otherness
17. Binary opposition
18. Self-actualization
19. Subjectivity
20. Gender equality
21. Declaration of Sentiments
22. Declaration of Independence
23. Abolitionist Movement
24. Moral agency
25. The National Organization for Women"s Statement of Pupose
26. Beijing Declaration
27. Reproductive freedom
28. Time bind
29. Face time
30. Feminization of poverty
31. Egalitarian association
32. Pay equity
33. Comparable worth
34. Dual-income
35- يک نوع سنت پيچيده ي فرانسوي نيز در زمينه ي فمينيسم روانکاوانه وجود دارد که بر تعابير فمينيستي ژاک لاکان درباره ي آثار فرويد مبتني است؛ رجوع کنيد به سکساس، 1976، 1994؛ ايريگري، a,b1985؛ کرزوايل، 1995.
36. Subconscious
37. Unconscious
38. Neurosis
39. Debilitation
40. Paternity
41. Individualization
42. Recognition
43. Intersubjective recognition
44. Overindividuated dominator
45. Underindividuated subordinate
46- Black Power، جنبش اجتماعي که سياه پوستان آمريکا براي تحقق برابري و مبارزه با نژادپرستي به وجود آورده اند-م.
47. Witnessing
48. Sadism
49. Masochism
50. Tyranny
51. Pornography
52- رسمي قديمي در فرهنگ چيني که مطابق با آن انگشتان پاهاي دختر بچه ها را به سمت داخل فشار مي دادند و محکم با طناب مي بستند تا مانع بزرگ شدن بيش از حد پاها شود؛ اين رسم در سال 1911 قانوناً ممنوع اعلام شد-م.
53. Clitorectomy
54. Neurotic
55. Sisterhood
56. Appreciation
57. Separatism

منبع مقاله :
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول