نويسنده: دکتر سيد يحيي يثربي




 

تفسير و تحليل مقدمه ي قيصري بر شرح تائيه ي ابن فارض (6)

الفصل الثّاني: في بعض اصطلاحاتهم

در مورد اين اصطلاحات، توضيحات عرفا را مي پذيريم، زيرا بدون فهم اين اصطلاحات، تفاهم امکان ندارد، زيرا هر گروهي در جعل و انتخاب اصطلاحات خويش مختار است و براي ديگران در اين مورد جاي بحث و گفت و گو نيست. اما در اين جا چنان که خود مؤلّف متذکّر شده است به دليل رعايت اختصار، تنها به تعريف و توضيح چند اصطلاح اکتفا شده است و بقيّه را به دليل آن که در کتاب هاي مختلف توضيح داده شده و معروف و مشهورند شرح نکرده است. اما نکته اي که نبايد از آن غفلت داشت همين مصطلحات است. در واقع بايد گفت: فهم دقيق و عميق اين مصطلحات ما را به درک حقايق مورد نظر عرفا توانا مي سازد و غفلت و ناآگاهي ما از معنا و مقصود اصلي و دقيق اين مصطلحات، عامل مهم انحراف و گمراهي و احياناً کينه و دشمني با ايشان مي گردد.
في المثل خيلي ساده مي توان کلمه ي « وحدت وجود » را به عنوان يک اصطلاح بر زبان جاري ساخت. اما رسيدن به معنا و مقصود واقعي عرفا از اين کلمه نيازمند سال هاي تحصيل و مطالعه و تحقيق و تزکيه و تصفيه ي باطن است. اينک توضيح مختصري درباره ي اصطلاحات مذکور در متن.

1. هويّة و حقيقة الحقايق

متن:

اِعلم أنّ الذاتَ الإلهيَّةَ إذَا اعتُبرَت من حيثُ هيَ هيَ أعمُّ من أن تکونَ موصوفةً بصفةٍ أو غير موصوفةٍ بها فهيَ مسمّاةٌ عند القومِ بالهويّةِ و حقيقةِ الحقايق.

ترجمه:

ذات الهي را، اگر من حيث هي هي، اعمّ از اتصّاف و عدم اتّصافش به صفتي از اوصاف اعتبار کنيم، آن را به عنوان « هويّة » و « حقيقة الحقايق » مي نامند.

شرح:

مرا از اين اصطلاح « ذات حق » است، من حيث « هي هي ». خواه به صفتي موصوف باشد يا نباشد. آقاي آشتياني در شرح اين قسمت مي فرمايند:
حقيقت و ذات حق به تعريف اسمي يا لفظي، يا چيزي ديگر غير از اين دو، عبارت است از نفس حقيقت وجود و هستي صرف، و حقيقت وجود محض لا بشرط و مطلق از کليّه ي قيود و رها از آنچه که قيد به حساب آيد، اگر چه آن قيد، اطلاق باشد. چه آن که اطلاق نيز خود، قيد و منشأ تعيّن و تقيّد ذات مي شود. لذا اطلاق را محققان، در حق به معناي عدم قيد گرفته اند، که مطلق است؛ يعني قيد ندارد. اگر چه اين قيد، قيد اطلاق باشد. پس ذات حق و مقام حقيقت وجود نه مقيّد است به صفتي و نه غير مقيّد. يعني هر صفتي را که با ذات مقايسه کنيم، نفس اين صفت و عدم آن، قيد و منشأ تعيّن اصل وجود است، در حالتي که اصل ذات، غير متعيّن و غير مقيّد است به هر قيدي که فرض شود و از اين جا روشن مي شود سرّ آن که گفته اند: اطلاق وجود نيز بر ذات، از باب تفهيم است، نه آن که اسم از براي ذات باشد. لذا مقام ذات نه اسم دارد و نه رسم، « نه کسي زونام دارد، نه نشان » در عين حال با هر موجودي به حسب ظهور فعلي و معيّت قيّومي سروسرّي دارد. (1)
از مقام ذات با عناوين: هويت مطلقه، حقّ مطلقه، حقيقت کليّه، و متأخّران از عرفا با عنوان « وجود لابشرط مقسمي » تعبير نموده اند: و اين حقيقت که نه کلّي است و نه جزئي و نه عام است و نه خاص بلکه از همه ي قيودات حتّي از قيد اطلاق نيز مطلق است، در عين تنزّهش از همه ي اين ها، همه ي اين ها هم به اعتبار ديگر در حق او صحيح و صادق است. و منظور عرفا در اين مورد اين است که ذات حق، عين کليّت و يا جزئيّت نيست، به اين معنا که اين صفات و صفات ديگر هيچ کدام داخل در ذات نبوده، بلکه هر يک از آن ها امري است زايد بر ذات. پس هرگاه او را با کليّت اعتبار کنند، کلّي است و اگر با جزئيّت اعتبار کنند، جزئي است و اگر با هيچ يک از آن دو اعتبار نشود نه به کليّت آن حکم توان کرد و نه به جزئيّتش و اين غير از آن است که حقيقتي از هر دو صفت کلّيّت و جزئيّت، منفک بوده و در نتيجه داراي يک حالت واسطه اي باشد ميان آن دو صفت. و اين حقيقت مطلق بر حسب مقامات و مراتبش، موصوف به کلّيّت و جزئيّت و اطلاق و تقييد و عموم و خصوص و وحدت و کثرت مي گردد، بدون آن که تغيّري در ذات و حقيقتش حاصل شود. اما اين نکته ي لطيف و باريکي است که درک آن تنها در شأن کشف صريح و ذوق صحيح است، و طَوري است و رايِ طَور عقل، « يعني قوه ي عقليّه به ادراک آن وافي نيست، نه آن که منافي طور عقل است، زيرا به مقدّمات عقليّه، نه اثبات آن مي توان کرد و نه نفي آن. (2)

يادآوري چند نکته

1. ذات حق مطلق حتّي از قيد اطلاق، که غيب الغيب است، مفهوم و مشهود و معلوم هيچ کس نخواهد بود:

اوّلاً:

به دليل، خبر صدق حضرت حق که ( وَلَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا ) (3) و اين که صاحب اکمل ادراکات و اوسع شهودات، يعني حضرت ختمي مرتبت (صلي الله عليه و آله و سلم) به عجز و قصور اعتراف نموده که « لا أحصي ثَناءً عليک، لا أبلغ کُلّ ما فيک، ربِّ زِدني تَحيُّراً ». (4)

ثانياً:

هرگونه حکمي و نسبتي علمي، مقتضي نوعي تقيّد و تعيّن است، و بي ترديد هر تعيّن و تقيّدي، مسبوق است به لا تعيّن و لا تقيّد.

ثالثاً:

اقتضاي هويّت مطلقه به اطلاق حقيقي آن است که به هيچ وجه معلوم و محاط نباشد، در حالي که حقيقت علم عبارت است از احاطه بر معلوم و کشف و تمييز آن از غير. پس حقيقت علم به حقيقت ذات حق تعلق نمي گيرد و اقتضاي ذاتي هرگز تغيير نمي پذيرد پس حقيقت علميّه نمي تواند احاطه داشته باشد بر ذاتي که مقتضي عدم احاطه است، زيرا علم چه به حق نسبت يابد و چه به خلق، حقيقت آن با اين نسبت تغيير نمي يابد، و علم به هر حال نسبتي است از نسبت هاي ذات، که از غير خود متميّز است، پس نمي تواند بر ذات غير محاط، احاطه داشته باشد وگرنه لازم مي آيد که حقايق منقلب گشته و ذوات، اقتضاي ذاتي خود را از دست بدهند که اين هم بَيِّن البطلان است.
2. اين که گفته شد ذات حق در مقام اطلاق، محال است که متعلّق علم و مورد احاطه واقع شود، منظور آن است که به صورت متعيّن و متميّز متعلق علم واقع نمي شود، اما ممکن است مورد معرفت اجمالي واقع گردد. و نيز جامي از فکوک نقل کرده که تعلّق علم حق به ذات خويش، به دو نوع و از دو طريق است: يکي اين که ذات حق در عرصه ي تعقّلش از خويش، تعيّن مي يابد که اين تعيّن در عين حال نسبت به تعين هر چيز ديگري در قواي ادراکي هر عالم ديگري، داراي اطلاق است و حتي نسبت به تعيّن حق در تعقّل هر متعقّل ديگري هم داراي اطلاق است.
ديگر اين که تعلّق علم حق به ذات خويش، به صورت معرفتي است از ذات، از حيث اطلاق و عدم انحصار آن در تعيّن في نفسه خويش. و اين معرفت يک معرفت کلّي و اجمالي است. (5)
3. از آن جا که حضرت حق، به لحاظ حقيقت خويش در حجاب عزّت قرار گرفته و هيچ نسبتي ميان او و ماسواي او نيست، خوض در معرفت آن مقام، تلاشي است بيهوده و بي حاصل. آنچه ماسوا را در خور است يک معرفت اجمالي است در اين که در آن سوي اين تعيّنات، حقيقتي است که ظهور و پيدايش همه ي تعيّنات، از وي و با وي است.

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست *** اين قدر هست که بانگ جرسي مي آيد (6)

لذا خداوند سبحان به زبان ارشاد و رحمت مي فرمايد: ( وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤُوفُ بِالْعِبَادِ ) (7) و اين از رحمت و رأفت اوست که بندگانش را از تلاش بي حاصل و طلب محال باز دارد.
4. بنابراين اگر کسي مدّعي وصول به کنه آن حقيقت مقدّس باشد، خاکش به دهن که کاذب و مفتري است. چه آستان آن بارگاه، بالاتر از آن است که به غبار و هم و فهم ممکنات آلوده شود، و هر چه در اين باره بينديشند، بر خودشان و انديشه ي محدودشان مربوط است و بس.

آنچه پيش تو غير آن ره نيست *** غايت فهم توست، الله نيست

امام باقر (عليه السّلام) مي فرمايد:
کُلَّما مَيَّزتُمُوهُ بِاَوهامِکم في أَدقِّ مَعانيهِ، فَهُوَ مَخلُوقٌ مصنوعٌ مِثلُکم، مردودٌ اِلَيکم (8)

گفتم: همه ملک حسن سرمايه ي توست *** خورشيد فلک جو ذرّه در سايه ي توست
گفتا: غلطي زما نشان نتوان يافت *** از ما تو هر آنچه ديده اي پايه ي توست؟

به قول خواجه:
عنقا شکار کس نشود، دام بازچين * * * کاين جا هميشه باد به دست است دام را

2. اصطلاح احديّت و عماء

متن:

و اذَا اعتُبرَت مجرّدة عن الصفاتِ الزائدةِ عليها فَهِيَ مُسَمّاةٌ بِالأحديّةِ وَ العَماءِ أيضاً.

ترجمه:

و اگر به گونه اي مجرّد از صفات زايد اعتبار شود، « احديّت » و « عما » خوانده مي شود.

شرح:

اگر ذات حق را مجرّد از صفات زايد بر آن اعتبار کنيم، از اين مرتبه به عنوان احديّت و عماء تعبير مي شود. آقاي آشتياني در شرح اين قسمت مي فرمايند: « حقيقت وجود که در مقام و موطن ذات، غيب محض، و نسبت به تعيّنات خلقي، مجهول مطلق، و نسبت به هر تعيِني که فرض شود ( اعم از تعيّن علمي و عيني ) لابشرط مي باشد، داراي تنزّلات و تجلّيات متأخّر از غيب ذات است. اين تنزّل از مقام غيب در رتبه ي اوّل تنزّل علمي و در درجه ثاني تنزّل عيني و خارجي است به اعتبار تجلّي و تنزّل، متعلّق ادراک و کشف و شهود مي گردد، و در مقام شهود ذات در کسوت اسما و صفات، دو نوع جلوه دارد: يکي، مشاهده ي خود در حالتي که جامع کلّيه ي شئون الهيّه و کونيّه، و واجد کليّه صفات کماليّه و اسمائيّه، و صور کليّه مستجن در باطِن اسما و مکنون در غيب وجود، و رؤيت کلّيه ي مظاهر خلقيّه ي منبعث از اسما و صفات به نحو رؤية المفصّل مجملاً، بر وجه کلّي بدون امتياز صفات و اسما از ذات، و بلاملاحظه امتياز امسا از مظاهر اسما يعني « مجرّدةً عن الصّفات الزّائدة » اعتبار ذات به اين ملاحظه مقام و مرتبه احديّت است به اصطلاح عرفا، و تمام حقيقت حق واجب است به اصطلاح حکما » (9) و در مورد اصطلاح علماء بعداً بحث خواهيم کرد. (10)

3. واحديّت و الهيّت

متن:

و اذَا اعتُبِرت متّصفةً بجميعِ الصفاتِ الکماليّةِ فهيَ مسمّاةٌ بالواحديّةِ و الإلهيّةُ مشتملةٌ عليها.

ترجمه:

و اگر آن را متّصف به جميع صفات کمالي اعتبار کنيم، به نام « واحديّت » خوانده مي شود و الهيّت شامل آن است.

شرح:

اگر ذات را متّصف به جميع صفات کمالي اعتبار کنيم به عنوان واحديّت و الهيّت ناميده مي شود. مرتبه ي واحديّت، ظلّ و صورت و تفصيل مقام احديّت است.
در اين مقام نيز « کثرت وجودي » منتفي است؛ با اين فرق که در احديّت از کثرت نسبيّه اثري نبود، امّا در حضرت علم و مرتبه ي الهيّه يا الوهيّت، کثرت نسبيّه که اساس کثرت خارجيه است، تحقّق دارد. (11)
به عبارت ديگر، حقيقت ذات از مقام احديّت، تجلّي و تنزّل نموده، در مقام تفصيل اسما ظهور مي يابد و با اتّصاف به جميع صفات کمالي و تشأن به جميع صفات و اسما کلّي و جزئي، از لحاظ تجلّي در کسوت اسما باعث ظهور صور کليّه و اسما و صفات از مظاهر خلقيّه، در عرصه ي علم مي گردد و اين ظهور به وسيله ي فيض اقدس حق تحقّق مي پذيرد.
براي روشن شدن بيشتر اين موضوع به ذکر چند نکته مي پردازيم:
1. شاهد خلوت خانه ي غيب هويّت، که نه اسم داشت و نه رسمي، و نه حکمي بر او بود و نه خبري از او، خواست که خود را بر خود جلوه دهد. اول جلوه اي که کرد به صفت وحدت بود و اين حدت که نخستين تعيّن و تنزّل از مقام غيب هويّت است، اصل و اساس همه ي قابليّت هاست، قابل ظهور و بطون هر دو، و منشأ احديّت و واحديّت، و اين وحدت برزخ جامعي است ميان احديّت و واحديّت، و اين وحدت عين قابليّت ذات است براي بطون و غيب ذات و انتفاي اعتبارات و حکم ازليّت ذات، و نيز عين قابليّت ذات است براي ظهور ذات و ظهور اعتباراتي که متضمن آن هاست، و ظهور حکم ابديّت ذات و در حقيقت اين وحدت را دو اعتبار است: يکي، سقوط همه اعتبارات، که ذات را به اين اعتبار « احد » مي نامند که متعلّق اين اعتبار، بطون ذات و اطلاق و ازليّت آن است و نسبت « احد » به سلب، بيشتر از ثبوت و ايجاب است.
ديگري، اعتبار ثبوت اعتبارات نامتناهي، با اندراج همه ي اين اعتبارات در اين وحدت، همانند اندراج نصفيت و ثلثيت و ربعيت در واحد عددي، و ذات را به اين اعتبار « واحد » مي نامند که اسمي است ثبوتي نه سلبي، و متعلّق اين اعتبار ظهور ذات است و وجود و ابديّت آن، و ميان اين دو اعتبار هيچ گونه مغايرتي در واقع تحقّق ندارد، چه مغايرت از احکام کثرت است و در آن مقام کثرتي وجود ندارد.
2. اين تعيّن دوم درعين وحدتش، بر حسب اعتبارات گوناگون داراي اسما و عناوين متعدّدي است بدين قرار:
مرتبه ي الوهيّت، به اعتبار آن که اصل و منشأ ظهور جميع تعيّنات و کمالاتِ تک تک آن ها بوده و قبله توجّهاتِ آن ها و مرجع نهايي ايشان است.
عالم معاني، به اعتبار تحقّق و تميّز جميع معاني کلّيه و جزئيّه در آن.
حضرت ارتسام، به اعتبار ارتسام کثرت نسبيّه ي منسوب به اسماي الهيّه، و کثرت حقيقيه منسوب به کون و حقايق کوني، در آن.
حضرت علم ازلي، به اعتبار تعلّق و احاطه ي علم ازلي.
مرتبه ي ثانيه، به اعتبار اين که صورتي است از تعيّن اوّل.
3. اصطلاح عماء در لسان اهل عرفان گاهي در مورد مقام احديّت (12) به کار رفته و گاه در مورد مقام واحديّت. (13) عماء به معناي ابر رقيقي است که ميان شخص ناظر و قرص خورشيد حايل شده، مانع ديدن خورشيد مي گردد. (14) يا ابري که حايل بين آسمان و زمين و مانع تابش نور بر زمين است. (15) يا ابري که واسطه ي نزول برکات است. (16)
به هر حال اين اصطلاح را عرفا از کلام رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) گرفته اند که در پاسخ ابورزين عقيلي که پرسيد: « خداي ما پيش از آفريدن جهان کجا بود؟ » فرمود: « کان في عماء » در عماء بود. اگر عماء را به مرتبه ي احديّت اطلاق کنيم به آن اعتبار است که واسطه اي است ميان خورشيد ذات با وصف احديّت، و مقام واحديّت که داراي نوعي کثرت است. و اگر آن را به مرتبه ي واحديّت اطلاق کنيم، واسطه خواهد بود ميان ذات با صفت واحديّت که منشأ ظهور کثرات خلقيّه است و خودِ حقايق خارجي و کثرات واقعي. در صورت اوّل برزخ و حايل است ميان ذات و کثرتِ مقام واحديّت. و در صورت دوم برزخ و حايلي است ميان واحديّت و کثراتِ خارجي. به هر حال از نسبت و اضافه ي کثرت و نقايص به حق تعالي جلوگيري مي کند.

پي‌نوشت‌ها:

1. رسائل قيصري، تعليقه ي آقاي آشتياني، ص 50.
2. جامي، نقد النّصوص، ص 24.
3. طه، آيه 109: و خداوند، در علم و دانش آنان نمي گنجد.
4. من ستايش و مدح تو را، شمار نتوانم کرد، تمامي کمالات تو، در ادراکم نمي گنجد، پروردگارا، بر حيرتم بيفزاي. ويليام چيتيک، در تعليقاتش بر نقد النّصوص جامي، ص 321 در مورد اين سه عبارت مي نويسد: « اين سه جمله در واقع از سه روايت مختلف گرفته شده است: روايت اوّل دعاي معروف پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است که در اکثر کتب معتبر احاديث آمده است: « اَعوذُ برضاکَ مِن سخطک، و اَعوذُ بمعافاتِک مِن عُقُوبَتِکَ، وَ اَعوذُ بِکَ مِنکَ، لا أحصي ثَناءً عليک، أنتَ کَما أثنيتَ علي نَفسِک » ( ر. ک: المعجم المفهرس، ج 1، ص 305، ص 47 - 50 ) براي روايت دوم منبعي به دست نيامد.
روايت سوم در بسياري از متون متأخّر آمده است، ولي ظاهراً منبعي در کتاب هاي معتبر حديث ندارد. ممکن است مبني بر اين قول باشد: « يا دليل المتحيّرين، زدني تحيرا »، که در مرصاد العباد، ص 326 ( از نجم رازي، به اهتمام دکتر محمّد امين رياحي، تهران، 1352 ش ) به پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نسبت داده شده است، وليکن در کشف المحجوب ( ص 353 و 488 و تمهيدات عين القضاة، ص 241 ( به اهتمام عفيف عبران، تهران 1341 ش ) آن را از شبلي دانسته اند ».
5. جامي، نقد النصوص، ص 28.
6. ديوان، حافظ.
7. آل عمران، آيه 30: و خداوند شما را از خود برحذر مي دارد و بيم مي دهد و خداوند به بندگانش مهربان است.
8. کلمات مکنونه، ص 19 و وافي، ج 1، ص 88: « هر آنچه با وهم و گمان خويش در دقيق ترين معنايش، تصوّر کنيد، ساخته و پرداخته ي شماست و از نظر حق، مردود است » و در همين مضمون از حضرت رضا (عليه السّلام) در منبع اخير نقل شده که: ما تَوهَّمتُم من شيء فَتَوَهَموا الله غيره؛ هر چه درباره ي خدا مي پنداريد، خدا را غير از آن بپنداريد. ( وافي، ج 1، ص 89 ) و احاديث متعدّد ديگري که ما را راهنمايي مي کنند بر اينکه انديشه ي خود را در زمينه ي مخلوقات و نعمت هاي الهي به کار گيريم نه در ذات حق تعالي ( جامع صغير، ج 1، ص 131 ).
زين وصيت کرد ما را مصطفي * * * بحث کم جوييد در ذات خدا
9. تعليقات بر رسائل قيصري، ص 55 -56.
10. در مسئله سوم.
11. همان، ص 56.
12. قونيوي در تفسير فاتحه.
13. حمزه فناري در مصباح الانس.
14. نقد النّصوص، ص 38.
15. شرح آشتياني بر رسائل قيصري، ص 57.
16. شرح آشتياني بر رسائل قيصري، ص 57.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي؛ (1392)، عرفان نظري ( تحقيقي در سير تکاملي و اصول و مسائل تصوف)، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هشتم