نویسنده: دکتر زهیر صیامیان گرجی





 

نشست «کاربست رویکرد تفسیری در بازخوانی آثار تاریخ‌نگاری اسلامی»(1)

دکترای تاریخ اسلام از دانشگاه تهران دارد و حوزه مطالعاتی او مطالعات اندیشه و تاریخ جریان‌های فکری و عقیدتی جهان اسلام، روندهای فکری و مسائل خاورمیانه است. متن پیش رو، بخش اول سخنان صیامیان در نشست «کاربست رویکرد تفسیری در بازخوانی آثار تاریخ‌نگاری اسلامی، مفاهیم نظری و روش‌شناسی» است که روز شنبه نوزدهم مهرماه در محل پژوهشکده‌ی تاریخ اسلام برگزار شد.
بنا بر تصمیم گروه روش‌شناسی تاریخ‌نگاری در مورد اینکه در حوزه‌ی مباحث روش‌شناسی در دانش تاریخ سعی کنیم مباحث را از بُعد نظری فراتر برده و به‌صورت مصداقی در مورد آن بحث کنیم تا مخاطبان تاریخ با چگونگی به‌کارگیری مباحث نظری و روش‌شناسی در فرایند تحقیق تاریخی به‌صورت مصداقی آشنا شوند. از آنجا که بنده هم چند مقاله‌‌ای در این زمینه دارم از طرف شورای علمی گروه موظف شدم در این مورد صحبت کنم. در اولین برنامه از این مجموعه، کاربست رویکردهای تفسیری در بازخوانی آثار تاریخ‌نگاری اسلامی را موضوع سخنرانی قرار دادم.
بحثم را در چهار بخش ارائه خواهم داد، تعریف چهار مفهومی را که در عنوان این سخنرانی وجود دارد، توضیحی درباره‌ی رویکرد تفسیری، اهمیت آثار تاریخ‌نگاری اسلامی و ضرورت بازخوانی آن، نسبتی که رویکرد تفسیری برای نشان دادن اهمیت این متون می‌تواند داشته باشد و در پایان در مورد چگونگی کاربست رویکرد تفسیری در بازخوانی آثار تاریخ‌نگاری اولیه‌ی مسلمانان مانند دینوری، ابن‌خیاط، طبری و مسعودی صحبت خواهم کرد.
اما آنچه قبل از ورود به این بحث لازم است به‌عنوان مقدمه گفته شود توضیح این مفهوم است که این موضوعات چه نسبتی با دانش تاریخ و کار مورخ و آنچه که من آن را عمل مورخانه تعریف می‌کنم، دارد؟ اگر این امر روشن نشود، شاید نتوانیم روی مفاهیم این بحث به یک توافق و درک مشترک برسیم.
امروزه در فضای علمی رشته و دانش تاریخ یک مسئله‌ی مهم وجود دارد که خود را در قالب پرسش کار مورخ چیست (نه آنکه کار مورخ چه بوده است)، نشان می‌دهد. اگر هدف مورخ را شناخت واقعیت گذشته بدانیم، عملاً هر سه کلمه‌ای که به کار بردم محل جدل و گفت‌وگوهای جدی در حوزه معرفت‌شناسی و روش‌شناسی است؛ از همین جاست که رابطه‌ی بین موضوع سخنرانی امروزم با کار مورخ روشن می‌شود؛ به این معنا که هر مورخی بر اساس یک تعریف و تصور پیشینی درباره‌ی معرفت و واقعیت و گذشته و مفاهیم مرتبط با این مباحث وارد تحقیق تاریخی می‌شود و به طور غیرآشکار و غیرمصرح هر تحقیق تاریخی مبتنی بر یک نظریه‌ی معرفت‌شناسی و روش‌شناسی خاص است. بنابراین اهمیت بحث در این است که آشنایی با مفاهیم مرتبط با این حوزه باعث تدقیق تحقیقات و قاعده‌مندی نقد آن‌ها و مهم‌تر از آن ایجاد مجالی برای گفت‌وگوی بین مورخان و دیگر دیسیپلین‌های علوم انسانی می‌شود، چون در اولین مرحله از هر گفت‌وگویی بین دو عالم پرسیده می‌شود که مبنای شما برای این ادعا چیست؟ همین پرسش به ظاهر ساده ما را وارد حوزه‌ی مباحث معرفت‌شناسی و روش‌شناسی می‌کند.
بنابراین سعی می‌کنم رویکردهای مختلفی را که مبنای تعریف این سه کلمه است توضیح دهم و از میان آن‌ها تعاریفی را که در رویکرد تفسیری وجود دارد، شرح دهم و بعد به بحث خودمان بپردازم.
وقتی صحبت از شناخت واقعیت گذشته می‌شود طبعاً باید واقعیتی رخ داده باشد، دیگر آنکه آثاری از آن باقی مانده باشد، این آثار ماده‌ی اولیه‌ی هر عمل مورخانه‌ای است و بدون این «اثر/نشانه/متن» امکان فعالیتی به نام عمل مورخانه وجود ندارد. در اینجا منظور از متن فقط کتاب نیست و شامل هر نشانه‌ای است که متعلق به زمانی است که تبدیل به گذشته شده است و می‌تواند نشانه‌های دیداری و شنیداری و گفتاری باشد. بنابراین ماده‌ی اولیه مورخ برای شناخت گذشته شامل هر اثری می‌شود؛ آثار باستان‌شناسی، زبان‌شناسی، سکه‌ها، مهرها، نمادها و هر چیزی که قابلیت بازسازی گذشته را برای ما فراهم کند. بسیاری از رویدادها، وقایع و شخصیت‌ها هستند که فقط یک گزارش دو کلمه‌ای یا یک کلمه‌ای در مورد آن وجود دارد، ولی ما نمی‌دانیم دقیقاً چه بوده است، چون هیچ آثار متناظر دیگری نداریم که در بازسازی آن واقعیت به ما توضیح دهد. مسئله‌ی دیگر گذشت زمان است، تا زمان نگذشته باشد و واقعه‌ای درون زمان اتفاق نیفتاده باشد، نمی‌توان آن را موضوع شناخت تاریخ در نظر گرفت. بنابراین اموری که در این قالب زمان مادی تعریف نشوند و بر اساس رویه‌های معمول حیات بشری روی ندهند موضوع دانش تاریخ به معنای جدید آن نیستند.
اما واقعیت گذشته را چگونه می‌شود شناخت؟ مجادله از همین ‌جا آغاز می‌شود، از آنجا که من و شما در فضای جدید علوم انسانی به بحث در این باره می‌پردازیم. مرادمان از این پرسش در چنین فضایی معلوم می‌شود، درعین‌حال که باید گفت طرح این پرسش از افق معاصرمان در این موقعیت فرهنگی که در آن قرار داریم را نیز باید مدنظر قرار دهیم.
خواهم گفت که بحث امروز من ناظر به یک نگاه انضمامی به وضعیت دانش تاریخ در فضای فکری جامعه کنونی ما است. دانش تاریخ در دنیای جدید زیرشاخه‌ای از حوزه‌ی علوم انسانی تعریف می‌شود. علوم انسانی در دوره‌ی مدرن علمی است برای شناخت واقعیت رویدادهای زندگی انسان در گذشته بر مبنای مفاهیم علم جدید در نگرش و روش؛ از این منظر دانش تاریخ نیز مثل سایر علوم انسانی در دوره‌ی مدرن در پارادایم‌های مختلف خود و نیز در دوره‌بندی‌های تاریخی مختلف دوران جدید علم، در شناخت رویدادهای گذشته، امور را به ‌صورت علت و معلولی بر مبنای زنجیره‌ای از علل مادی می‌بیند که امکان شناخت علمی آن توسط عقل بشری ممکن است و به همین دلیل امور فرامادی و فراانسانی و فراطبیعی در شناخت و تبیین پدیده‌های بشری جایگاه معتبری ندارد، در عین‌حال که فرضش بر آن است که همه‌ی‌ پدیده‌های انسانی ساخته‌شده‌‌ی روند تاریخی زندگی بشر در ابعاد مختلف خودش است و در نتیجه تاریخ‌گرایی یکی از پایه‌های اصلی علم جدید است، به‌نحوی‌که حتی تعاریف علم و موضوعات علمی و روش‌های علمی که شناخت واقعیت و حقیقت امور را به‌ عنوان هدف ادعا می‌کنند، خود ساخته‌شده در روندهای تاریخی‌ هستند که پارادایم علم و نظام‌های دانش را می‌سازند. این دو نکته خیلی مهم است که باید در نظر داشته باشیم؛ زیرا ما با سنتی عظیم و سترگ و پیچیده از نظام‌های علمی مواجه هستیم که موضوع، روش و هدف و ماهیت آن با آنچه که علم جدید ادعا می‌کند متفاوت است و بالطبع دانش تاریخ با توجه به این سنت قدمایی که تا به امروز در فضای فرهنگی و فکری ما وجود دارد نیز از همین نظام‌های علمی برآمده و تعریف می‌شود. تاریخ در سنت قدمایی ما به‌عنوان «اخبار» و «سِیَر» و «آداب» فهمیده می‌شد و می‌شود. این دو نظام دانش طبعاً این کلمات راهبردی در تعریف علم تاریخ یعنی «شناخت واقعیت گذشته انسان» را به گونه‌ای متفاوت و گاه متعارض تعریف می‌کنند و بنابراین در سطح معرفت‌شناسی و روش‌شناسی نیز مبانی دگرگونه‌ای دارند.
در علوم انسانی جدید حداقل می‌توان از سه رویکرد معرفت‌شناسانه نام برد: رویکرد تحصلی، رویکرد تفسیری و رویکرد انتقادی. این تقسیم‌بندی مبتنی بر یک نگاه پارادایمی است، نه به معنای آنکه دقیقاً همه‌ی مرزهای این سه رویکرد معرفت‌شناسی خیلی شفاف و غیرمتداخل تعریف شده‌اند. این ترکیب‌های مختلف، طیفی از دستگاه‌های معرفت‌شناسی را در نگاه به واقعیت جوامع انسانی پدید آورده است.
مهم‌ترین مسئله در رویکرد تحصلی آن است که واقعیت، بیرون از ذهن‌‌ شناسا وجود دارد و بر مبنای روش‌های معتبر به‌صورت عینی و تجربی قابل شناخت است و رابطه‌هایی علّی بر این پدیده‌های انسانی حاکم است که در قالب قوانین تعمیم‌گرایانه، جامعه‌ی انسانی را شکل می‌دهند که این رابطه و قوانین نیز بر مبنای شناخت عینی تجربی قابل شناسایی و تعریف است. واقعیت جوامع انسانی همانند پدیده‌های طبیعت دیده می‌شود و به‌نحوی از همان منطق و قواعد پیروی می‌کند. نقش محقق علوم انسانی هم آن است که آن واقعیت‌ها را به‌صورت عینی و دقیق مورد مطالعه بی‌طرفانه قرار دهد تا تحولات جامعه قابل رصد، کنترل و مدیریت باشد. اگر بخواهم یک مثال ساده بزنم مثل این است که بگوییم مثلاً طلاق (به‌عنوان واقعیتی که در جامعه وجود دارد) به چه میزان است و فراوانی آن تابعی از کدام متغیر است؟ محقق علوم اجتماعی آن را از طریق پرسش‌نامه، تبدیل کردن افراد به کمیت‌های قابل شمارش و معیارهای ریاضی از درون جامعه جدا می‌کند و می‌گوید علت افزایش طلاق تابعی است از (در امور عینی) وضع اقتصادی یا فرهنگی؛ بنابراین این قاعده را به‌عنوان نتیجه تحقیق می‌گیرد که اگر وضع اقتصادی تغییر کند مسئله‌ی طلاق به‌عنوان معلول تغییر می‌کند. مهم‌ترین شاخص آن هم در سطح روش‌شناسی آن است که از طریق کمیت‌سازی ریاضی می‌توانیم آن مواد اولیه را که اجزای برابر با کلیت واقعیت اجتماعی است در کنار یکدیگر قرار داده و به‌صورتی بی‌طرفانه بازسازی عینی بکنیم.
عمده این مباحث در بازسازی واقعیت اجتماعی در علوم اجتماعی و سیاسی و اقتصادی بوده است، اما در عمل مورخانه این رویکرد چگونه خود را نشان می‌دهد؟ البته باید بگویم آنچه که می‌گویم ناظر به عملکردی است که امروزه در عمده آثار تاریخ‌نویسی و مراکز تاریخ پژوهشی‌مان انجام می‌شود و یا به آن سبک‌های آموزشی و تألیفی که در هنگام آموزش و پژوهش شیوه‌ای را در پیش می‌گیرند که خروجی آن چنین تصویر و تصوری از عمل مورخانه است.
مهم‌ترین مسئله این است که آیا گزارش و روایتی که محققان امروز تاریخ از واقعیت تاریخی گذشته ارائه می‌کند برابر با عینیت رویداد است؟ شیوه‌ی روایتی که محققان و مورخان انتخاب می‌کنند این است که می‌گویند بله، آنچه ما می‌گوییم برابر با واقعیت عینی رویداد است. من روی این دو کلمه تأکید می‌کنم. این شیوه‌ی بیان گذشته، نظم حاکم بر بازروایت گزارش‌های گذشته، نوشتار، تبیین، دسته‌بندی و توضیح گذشته در عمل مورخانه محققان حوزه‌ی تاریخ به‌نحوی است که امکان‌پذیری یک درک رئالیستی از گذشته را نشان می‌دهد و البته واقعیت‌پنداری روایت از گذشته نیز نتیجه گرفته می‌شود. گذشته به چنان نحوی به روایت درمی‌آید و بازسازی می‌شود که انگار محقق معاصر هیچ دخالتی در بازسازی آن رویداد یا پدیده نداشته است؛ به این می‌گوییم درک رئالیستی از گذشته که بر مبنای رویکرد معرفت‌شناسی تحصلی صورت می‌گیرد.
هرچند می‌دانم همه‌ی ما در ذهنمان هم در سطح آموزش و هم در سطح پژوهش این مسئله را می‌آموزیم و به‌عنوان یک اندرز علمی مدنظر می‌دهیم که یک واقعیت تاریخی، گذشته است و دیگر قابل بازسازی عینی به آن شکلی که بوده، نیست، اما به نظر من مسئله‌ی اصلی این است که نه تنها در فضایی که من آن را به شکل عامیانه شبه‌علم و علم ایدئولوژیک می‌نامم به هیچ عنوان این گزاره که رویدادهای گذشته مشمول گذشت زمان شده‌اند و غیرقابل شناخت عینی و بازسازی قطعی هستند جایگاهی ندارد، بلکه متأثر از چنین فضای شبه‌علمی و نیز کژبنیادی و کژکارکردی نهاد آکادمی در فضای فرهنگی و فکری ما نیز دانش تاریخ بر همین مبنا و با همین الگو به‌عنوان علمی که در آن امکان شناخت عینی و قطعی واقعیت گذشته وجود دارد، تولید می‌شود و یا به قول مستمعان یکی از کلاس‌های دوره‌ی ارشد تاریخ، در تمام دوره‌ی کارشناسی این‌گونه می‌آموزیم آنچه به ما آموزش داده می‌شود همان چه روی داده نیست و این شناخت از گذشته دچار تحریف شده است و به یک معنا ما دروغ را آموختیم.
چنین علمی که در چنین آکادمی در میانه‌ی منازعه‌ی راست و دروغ طرح می‌شود به نظر من چیزی غیر از شبه‌علم و جهل مرکب نیست. چنین درکی از واقعیت گذشته در عمل تحقیق نیز با روایت و زبان و بیان خاص خود بازتاب می‌یابد. گذشته چنان فارغ از بایسته‌های تحقیق در مورد رویدادی متعلق به گذشته ارائه می‌شود که انگاری رویداد تاریخی هم‌اکنون در حال رخ دادن است. در این سخنرانی‌ها، تریبون‌های تک‌نفره، یک‌اندیشی‌های دورهمی، مونولوگ‌های سمعی و بصری و شبه‌مقالات و رساله‌ها و کتاب‌ها، واژه‌های «به نظر می‌رسد»، «شواهد این‌گونه نشان می‌دهند»، «این‌گونه برداشت می‌شوند» و «برداشت محققان بدین شکل است» تقریباً بسیار کم است. شاید بتوان گفت ما هیچ زبانی برای دانش تاریخ نداریم و این فقدان زبان تخصصی علمی در دانش تاریخ این امکان را پدید آورده است مدعیان تاریخ‌پژوهشی هر روز افزایش یابند؛ چراکه در آن به راحتی می‌توانند به زبان عامیانه یا شبه‌علم سخن بگویند و داستان خود را از گذشته بسرایند. در اینجا تاریخ به حکایت تقلیل می‌یابد و اسباب سرگرمی و لطافت روح یا گشایش روان و عاطفه می‌شود، اما آنچه که در عمل اتفاق می‌افتد تاریخ‌زدایی از تاریخ است. غلبه‌ی چنین گفتمانی بر فضای علم تاریخ است که آموزش داستانی تاریخ و تولید شبه‌علم به واقعیت گذشته را به شکلی تصاعدی در فضای فکری و فرهنگی و عرصه‌ی عمومی جامعه‌ی ما تولید می‌کند و بازارسازی و بنگاه‌سازی خاص خود را نیز پدید آورده و در نتیجه معدود صداهای علمی و انتقادی دانش تاریخ را در درون دانشگاه به حاشیه رانده و در عرصه‌ی عمومی نیز به تنگنا می‌اندازد، به‌نحوی‌که اگر به سؤال «سرانجام واقعیت گذشته چه بوده است» با زبان علم پاسخ داده شود، گوش شنوایی برای شنیدن آن یافت نمی‌شود، درحالی‌که بارها شنیده‌ایم که اگر ملتی تاریخ خود را نشناسد بی‌هویت است. مسئله در این است که منظور از شناخت در اینجا شبه‌علم مبلغانه نیست، بلکه شناختی انتقادی است بر مبنای اصول عالمانه تا با شناخت تاریخ گذشته از سنگینی بار آن بر موقعیت معاصرمان کاسته شود و نسل معاصر امکان بازتعریف موقعیت خود را با میراث گذشته بیابد.
از همین جاست که دو رویکرد انتقادی و تفسیری در نقد رویکرد تحصلی نگاه خود را درباره‌ی شناخت واقعیت انسانی مطرح می‌کنند. رویکرد انتقادی هم قائل به وجود واقعیت و هم امکان شناخت واقعیت است، اما چیزی که مبنای رویکرد انتقادی است این است که شناخت واقعیت را مشابه آگاهی کاذب می‌بیند؛ یعنی شناخت دست‌کاری‌شده که وظیفه‌ی محقق آن است آشکار کند این شناخت از واقعیت به نفع چه کسانی، بر مبنای چه ارزش‌ها و باورهایی و به چه دلایلی دست‌کاری شده است و مهم‌ترین بحث در رویکرد انتقادی جایگاه مسئله‌ی ایدئولوژی و قدرت در معرفت به واقعیت است.

پارادایم تفسیرگرایی

مهم‌ترین مسئله‌ی پارادایم تفسیرگرایی نقش ذهنیت محقق در تحقیق در مورد رویداد و پدیده‌ی انسانی است. در رویکرد تفسیرگرایی این دیدگاه وجود دارد که پدیده و رویداد انسانی مستقل از ذهن شناساگر (محقق) قابل بازسازی عینی همچون یک پدیده‌ی طبیعی نیست؛ یعنی نگاه طبیعت‌گرایانه به رویدادهای انسانی، پدیده‌های انسانی و جوامع انسانی ندارد. از اینجای صحبت سعی می‌کنم در مورد مفاهیم مربوط به دانش تاریخ در نسبت با رویکرد تفسیرگرایی را توضیح دهم.
در پارادایم تفسیری، مهم‌ترین مسئله در شناخت گذشته فهم معنای رویدادهای گذشته است و نه بازسازی عینی رویدادهای گذشته. اگر قبول داشته باشیم که در بررسی رویدادهای گذشته به هیچ‌ عنوان نمی‌توان با واقعیت عینی پدیده‌ها سروکار داشت و چون غیرقابل دسترس هستند، آن‌ رویدادها اتفاق می‌افتند و دیگر از دسترس شناخت تجربی و روش شناخت تجربی خارج می‌شوند، می‌دانم که این نکته به‌عنوان یک تذکره در ذهنیت ما محققان تاریخ وجود دارد، اما این مقدمه باید ما را به رویکرد دیگری از شناخت سوق دهد که رویکرد تفسیری است؛ زیرا از آن به بعد ما با معنایی که آن رویدادها برای کنشگران دارد سروکار داریم، ازآن‌پس با معنای پدیده‌ها برای کسانی که آن رویداد را شکل داده‌اند و با معنایی که آن رویداد در تجربه‌ی زیسته‌ی آن‌ها داشته است سروکار داریم؛ اینکه آن‌ها چطور آن رویداد را درک و فهم کردند، موضوع محقق تاریخ است و بر مبنای رویکرد تفسیری همین معنای رویداد و فهم کنشگران از رویداد به‌عنوان یک واقعیت موضوع تحقیق تاریخی است و نه ضرورتاً آنچه که در واقع امر در گذشته به شکلی عینی و دقیق روی داده است.
بنابراین دومین مسئله در رویکرد تفسیرگرایی آن است که شما با مقوله‌ی فهم سروکار دارید؛ یعنی در عین‌حال که معنای رویدادهای گذشته برای محقق معاصر مهم است، فهمی که کنشگران از آن معنا دارند نیز مهم می‌شود، چون معتقدند ممکن است یک رویداد برای کسی یک معنا داشته باشد، برای شخص، فرهنگ و دوره‌ی زمانی متفاوت معنایی دیگر؛ بنابراین آن فهم خیلی مهم است. وقتی در رویدادهای کنونی و در مقابل شناخت تجربی ما چنین وضعیتی وجود دارد، آن‌گاه چنین تصوری از نسبت شناختی ما با رویدادهای گذشته بسیار طبیعی می‌نماید. در هر روز زندگی ما یک اتفاق می‌افتد، چند شاهد هم‌زمان حاضر هستند، یک تصادف که همه‌مان مشاهده می‌کنیم، چند معنا، چند فهم و چند روایت مختلف درباره‌ی آن رویداد واحد و عینی روی می‌دهد، اما در حین تحقق عینیت به ظاهر بیرونی آن وارد فضای ذهنیت می‌شود و عملاً واقعیت‌های ذهنی ساخته می‌شوند. رویکرد تفسیرگرایی موضوع شناخت خودش را معنای رویدادها و پدیده‌های انسانی، فهمی که از آن معنا بین کنشگران از طریق تجربه‌های زیسته به وجود می‌آید، می‌داند و کار محقق را تفسیر آن معنا و فهم می‌داند.
بنابراین سه مسئله‌ی معنا، فهم و تفسیر، خط تمایزی است که بین رویکرد تفسیرگرایی با رویکرد تحصلی و انتقادی قرار می‌دهیم. بعد از این باید از جزئی دیگر از مفاهیم رویکرد تفسیرگرایی صحبت کرد و آن هم مفهوم همدلی است. این مفهوم یکی از گرانیگاه‌های اصلی رویکرد تفسیری است؛ به این معنی که اگر می‌خواهیم به‌عنوان محقق رویدادهای انسانی بدانیم واقعیت یک رویداد چه بوده است، باید سعی کنیم با درگیر شدن در تجربه‌ی زیسته‌ی کنشگران رویدادها و پدیده‌ها، معنایی که آنان از و در آن رویداد یا پدیده تجربه کرده و فهمیده‌اند، بازآفرینی کنیم. به زبان ساده می‌توان آن را این‌گونه توضیح داد: همه‌مان شنیده‌ایم اگر می‌خواهی کسی را درک کنی که چرا کاری را انجام داده، سعی کن خودت را جای او و در آن موقعیت قرار بدهی و یک درک همدلانه داشته باشی. ما سعی می‌کنیم تا جایی که ممکن است و محدودیت‌هایمان به‌عنوان یک دیگری متفاوت اجازه می‌دهند، خودمان را جای آن فرد قرار دهیم تا معنایی را که آن فرد از آن رویداد و موضوع فهمیده است، به‌صورت همدلانه درک کنیم و تفسیری نزدیک به تجربه‌ی او از رویداد داشته باشیم و از نگاه وی به موضوع بنگریم. طبیعتاً ارزش‌گذاری و ارزش‌داوری‌هایمان متفاوت می‌شود و آن‌گاه از موضع وی و نظام ارزش‌ها و باورها و هنجارهای وی در مورد چرایی و چگونگی آن کنش و رویداد و پدیده قضاوت کنیم. البته طیف‌های رویکرد تفسیرگرایی از میزان جایگاهی که برای ذهنیت در بازآفرینی معنا و فهم و تفسیر آن معنا تعریف می‌کنند متفاوت است؛ یعنی ممکن است عده‌ای ذهن‌گرای حداکثری باشند، عده‌ای تا حدودی سطح مداخله و تأثیر ذهنیت در شناخت موضوعات انسانی را متفاوت ببینند و یا تا حدی امکان بازسازی عینی را قائل باشند یا تعریفشان از عینیت متفاوت باشد، اما مشخص است که در چنین رویکردی نسبیت‌گرایی معرفتی در سطوح مختلف وجود دارد.

گرایش‌های رویکرد تفسیری

در رویکردهای تفسیری گرایش‌های مختلفی داریم، مهم‌ترین گرایش، رویکرد تفهمی است که در جامعه‌شناسی و علوم سیاسی بیشتر به کار می‌رود و اندیشمند معروف آن وبر است که با رویکرد تفهمی سعی کرد نگاه کند چطور فرقه‌ی «کالونیسم» با رویکرد مذهبی خاص خودش به رشد سرمایه‌داری کمک کرد. مهم‌ترین مثال عینی این رویکرد کتاب وبر، «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری» است. این رویکرد بیشتر در جامعه‌شناسی و علوم سیاسی به کار می‌رود. رویکردهای مردم‌شناسی تفسیری یکی دیگر از سنت‌های مطالعاتی آن است و بسیار مشهود است. گیرتز[1] از مشاهیر رویکرد تفسیری در مردم‌شناسی است. رویکرد بعدی، رویکرد پدیدارشناسی است که در کارهای هوسرل[2] و کسانی مثل هایدگر[3] دیده می‌شود. گادامر[4] نیز در همین رویکرد قرار دارد، اما این‌ها در حوزه‌ی فلسفه به تشریح جایگاه تفسیر می‌پردازند. مهم‌ترین رویکردی که قصد دارم بیشتر در مورد آن صحبت کنم هرمنوتیک است.
اما این پرسش پدید می‌آید که چه ضرورتی دارد با رویکردهای مختلف به موضوعات تاریخی نگاه کرد؟ همه‌ می‌دانیم که می‌گویند هدف از مطالعه‌ی تاریخ شناخت وضع کنونی است. آن‌گاه که از منظر رویکرد‌های رئالیستی مبتنی بر معرفت و روش‌شناسی تحصلی به رویدادهای تاریخی می‌نگریم پیش‌فرضشان این است که وضع کنونی ما نتیجه و پیامد تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی گذشته‌ی ما است، در نتیجه شناخت هر تکه از این گذشته بر مبنای زنجیره‌ی علت و معلولی در میان حوادث پدید آمده‌اند و در نتیجه‌ی بررسی این رویدادهای گذشته در اینکه امروزمان را چطور بشناسیم تأثیر می‌گذارد. من فکر می‌کنم با این نوع رویکرد تحصلی در سطح معرفت‌شناسی یا روش‌شناسی آن‌گونه که باید جایگاه دانش تاریخ در توضیح اینکه واقعیت امروز جوامع ما چگونه شکل می‌گیرد، مفید نخواهد بود، درحالی‌که اگر شما با رویکرد تفسیری به واقعیت‌های گذشته نگاه کنید دو پیامد خیلی مهم خواهد داشت، نخست اینکه به امکان‌های دیگری که در شکل‌یابی امروز من وجود داشت، می‌توانید آگاهی پیدا کنید؛ یعنی آن شکلی از فرهنگ، نهادها و روابط و کنش‌ها و ارزش‌ها و باورها و هنجارها در چهار خرده‌نظام فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی که امروز به‌عنوان رویه‌هایی معمول، بدیهی و طبیعی برای ما وجود دارد، تنها شکل‌های ممکن و مشروع نیستند. ما می‌گوییم در تاریخ «اگر» نداریم، آنچه که اتفاق افتاد نتیجه‌ی طبیعی و جبری روندهای گذشته است؛ رویکرد تفسیری می‌گوید خیر، بلکه شما به‌صورت همدلانه با بررسی واقعیت‌های گذشته می‌توانید متوجه شوید چه امکان‌های دیگر یا جهان‌های دیگری ممکن بود روی دهد که روندهای تاریخی مانع از روی دادن آن‌ها شد.
موضوع دومی که برایمان پدید می‌آید اینکه -البته پیامد هم دارد وقتی می‌گوییم در رویکرد تفسیری با بررسی جهان‌های ممکن مواجهیم- آگاهی ما به وضع کنونی‌مان متفاوت می‌شود، جنس آگاهی ما، شناخت ما از وضع کنونی جامعه خیلی متفاوت خواهد شد. همه‌ی آنچه که امروز هست، حقیقت‌های مسلم و یا نتیجه‌ی جبر جغرافیا، جبر تاریخی و جبر ساختاری دیده نمی‌شود. می‌دانیم رویکردهای هرمنوتیک و تفسیری در مقابل رویکردهای طبیعت‌گرایانه و ساختارگرایانه ظهور کردند؛ یعنی ‌خواستند توضیح بدهند آنچه اتفاق افتاده است نتیجه‌ی جبر ساختاری یا جبر طبیعی نیست. ما خلاقیت داریم، انسان‌های معناساز و دارای فهم و شعور و آگاهی هستیم و در سرنوشتمان با قدرت مداخله داریم؛ بنابراین می‌توانیم بر نیروهایی که از ساخت‌های جبری نشئت می‌گیرند اعم از جغرافیا، طبیعت، فراطبیعت، ساختارها، سنت‌ها، و مهم‌تر از همه جبر تاریخی غلبه کنیم. مهم‌ترین مسئله این است که سعی کنیم بفهمیم چگونه تجربه‌ی زیسته‌ای که گذشتگان و کنشگران رویدادهای تاریخی از معناهای رویدادهای معاصر و گذشته‌شان داشته‌اند، باعث شده است سرنوشت تاریخی آنان بدین شیوه‌ی خاص رقم بخورد؛ به همین دلیل رویکردهای تفسیری، تعمیم‌گرا و قانون‌گرا نیستند؛ یعنی معتقد به قوانین قابل تعمیم به همه‌‌ی دوره‌های تاریخی نیستند همان‌طور که ذات‌گرا نیستند. یک ذات در نظر نمی‌گیرند که بگویند ذات ایرانی این است، این ویژگی و سرشت ایرانی است؛ بنابراین سرنوشت ایرانی هم تابعی از سرشت ایرانی است. به یک معنا بهتر است بگویم رویکردهای تفسیری سعی می‌کنند رویدادها، پدیده‌ها، شناخت‌ها و جهان‌بینی‌ها را به معنای دقیق کلمه، تاریخی نگاه کنند.
دومین نکته اینکه در کاربست رویکرد تفسیری ما آگاهی پیدا می‌کنیم به اینکه آنچه که به آن باور داریم و درونش زندگی می‌کنیم، جامعه‌ای که در آن قرار داریم و آن را ساخته‌ایم، دارای حقیقت‌های مطلق و غیرقابل تغییر در همه‌ی سطوح فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نیستند. بنابراین امکان پذیرش دیگرهای غیرمعمول و شیوه‌های مختلف زندگی در جامعه پدید می‌آید، به‌نحوی‌که افق‌های جدید و امکان‌های نوینی برای اندیشیدن و زیستن پدید می‌آورند، ازاین‌جهت منتقد رویکردهای طبیعت‌گرا یا رویکردهای تحصلی هستند، آن‌ها به طبیعت‌گرایان می‌گویند شما جامعه را شبیه یک مکانیزم مهندسی‌شده، شبیه یک ماشین یک‌پارچه و ارگانیزم زنده می‌بینید که با دست‌کاری بخش‌هایی از آن می‌توانید مسیر تولید و سرنوشت جامعه را عوض کنید و آن را تکامل و ارتقا ببخشید. در رویکرد تفسیری، واقعیت دنیای اجتماعی به‌صورت عملی توسط مردم در قالب زندگی روزمره تولید می‌شود.
در نگاه تفسیرگرایی، معنا و فهم چیزی شبیه کنش است، درعین‌حال واقعی هم هست. ما یک‌سری امور را به امور ذهنی و خیالی و یک‌سری را به امور عینی تقسیم می‌کنیم درحالی‌که در رویکرد تفسیرگرایی این دوئالیسم حاد حاکم نیست، میزان تأثیرگذاری امور ذهنی بسیار بیشتر از آن حدی است که در نگاه تحصلی وجود دارد. در تعریفی که از رویکرد تفسیری ارائه می‌شود آن را تحلیلی منظم از کنش بامعنای اجتماعی می‌دانیم که از طریق مشاهده‌ی مستقیم جزئی شده از درون، از میان کنشگران تاریخی در موقعیت‌های طبیعی‌شان جهت دستیابی به فهم و تفسیر اینکه مردم چگونه دنیای اجتماعی خود را خلق، حفظ و بازتولید می‌کنند، حاصل می‌شود. این یک تعریف استانداردشده‌‌ای است از این موضوع که نیومن[5] ارائه می‌کند. از این منظر واقعیت به‌صورت اجتماعی ساخته می‌شود، به‌صورت عینی بیرون از جامعه وجود ندارد و معرفت به آن واقعیت هم به‌صورت اجتماعی ساخته می‌شود؛ بنابراین واقعیت و معرفت هر دو اموری ذهنی و اجتماعی هستند. چون بحث تجربه‌ی زیسته و تجربه‌ی زندگی روزمره است و کار محقق هم بررسی کنش‌هایی است که واقعیت و معرفت را به‌صورت اجتماعی می‌سازند، این بحث‌ها مرتبط خواهد شد با بحث‌های تاریخی من که مهم هستند.
کشف معنای کنش از دید کنشگران، تفسیر کنش‌های معنادار با قرار گرفتن در فرایند فهمی که از سوی کنشگران اجتماعی صورت می‌گیرد، کار محقق است. اینکه مردم چگونه دنیای اجتماعی (تاریخی) خود را تجربه می‌کنند، مهم می‌شود. پرسش اصلی در رویکرد تفسیرگرایی به جای آنکه از چرا، یعنی سطح تبیین باشد -که عموماً نسبت‌سنجی یک عامل با عامل دیگری به‌صورت علّی است درحالی‌که در رویکرد تفسیری دلیلی که درون ذهن و معرفت ذهنی و تجربه‌ی زندگی روزمره کنشگران قرار دارد، مهم است به یک معنا این‌ها تبیین‌های دالی هستند- پرسش از چگونگی است. چگونه خلافت عباسی مشروعیت خود را ساخت؟ چگونه مغولان توانستند استیلای خود را بر جامعه‌ی دوره‌ی خوارزمشاهی پدید آورند؟ پرسش از چگونگی است و وقتی می‌خواهیم پاسخ دهیم از درون آن دوره‌ی تاریخی پاسخ می‌دهیم.
اگر این‌گونه بخواهم نگاه کنم، درک رایج موجود از عمل مورخ و کاری که خودمان می‌کنیم خیلی متفاوت است. وقتی می‌خواهیم یک تحقیق تاریخی انجام دهیم چکار می‌کنیم؟ می‌رویم مواد اولیه‌ و متون آن را پیدا می‌کنیم، گزارش‌های متون را کنار هم می‌گذاریم، واقعیت گذشته را مثلاً برآمدن آقامحمدخان قاجار را بازسازی می‌کنیم. حداکثر اطلاعات از حداکثر منابع و مواد با شرط حفظ تقارن و تقریب زمانی، یعنی هرچه نزدیک‌تر به رویداد، واقعی‌تر؛ بنابراین بازسازی آن هم عینی‌تر (این پسوند «تر» در رویکرد تحصلی بسیار مهم است)، عینی‌تر و واقعی‌تر بازسازی‌اش کردند، مواد، روایت‌ها و اسناد بیشتری دیدن؛ ازاین‌جهت کمی‌ است. ارزش یک تحقیق به آن است که چقدر منابع و مواد دیده باشد و حجم مواد، تبیین‌ها، تحلیل‌ها و پیچیدگی آن رویدادها را در روابط علی و معلولی سنجیده باشد؛ علت‌های دور، نزدیک، کوتاه‌مدت و میان‌مدت و بلندمدت را بیشتر دیده باشد. آن تحقیق از منظر ما یک تحقیق عمیق‌تر، واقعی‌تر و عینی‌تر است و در نتیجه واقعیت گذشته را بهتر بازسازی کردن است. این پسوند «تر» که به معنای صفت تفضیلی است، در رویکردهای تحصلی بسیار به کار می‌رود، اینکه از طریق توصیف غنی مواد بیشتر واقعیت عینی‌تری ارائه کند. بنابراین استفاده از رویکرد و آگاهی از رویکردهای دیگر در شناخت و بازسازی واقعیت گذشته حداقل به ما این را یاد می‌دهد که فقط این روش وجود ندارد به‌نحوی‌که تصور شود موضوعات تحقیق تاریخی که یک بار مورد تحقیق قرار گرفته دیگر ضرورتی برای انجام تحقیق ندارند؛ مهم هم این است. وقتی شما با رویکرد تفسیری به موضوع نگاه می‌کنید، موضوعات دیگر به ذهنتان می‌آید، موضوعاتی در حوزه‌ی ذهنیت، نظام‌های ارزشی، فرهنگ و حتی موضوعات عینی مثل هجوم قوم مغول که یک موضوع عینی و واقعی بوده را از منظر نظام‌های ذهنی و ارزشی و فرهنگی مورد بررسی قرار می‌دهید؛ خیلی کار را متفاوت می‌کند. می‌شود پرسید رویداد مغول چگونه فهمیده شد؟ این خیلی متفاوت از این است که بپرسیم رویداد هجوم مغول چه بود؟ واقعاً فراورده‌ی تحقیق تاریخی را کاملاً متفاوت می‌کند. ادبیات بحثِ هیچ‌یک از این‌ها شبیه هم نیست.

پي‌نوشت‌ها:

[1] Clifford Geertz
[2] Edmund Husserl
[3] Martin Heidegger
[4] Hans-Georg Gadamer
[5] William R. Newman