نويسنده: اميرکاوس بالازاده (*)




 

اقتباس از واژه ي عربي قَبَسَ، به معني آتش پاره يا جرقه از چيزي براي اينکه چيز ديگري روشن شود، مشتق شده است و در اصطلاح به شکل گيري يک انديشه يا اثر بر پايه ي انديشه ها يا آثار قبلي گفته مي شود.
در اقتباس اصلي وجود دارد و ريشه اسطوره اي آن اين است که انسان وقتي به زمين هبوط کرد و قرار شد چيزي بگويد، بايد آن را از جايي بگيرد و اظهار دارد. در دنياي درام به اين الگوي داستاني گويند و معتقدند در همه ي اين مقولات تِم ثابت و ازلي است و هيچ هنرمندي نمي تواند تِم تازه اي کشف کند...
اقتباس سه شکل دارد. شکل نخست همان است که نزد همه ي افراد بشر به وديعه نهاده شده و همه هم يکسان آن را مي فهمند. چيزي که باعث تفاوت اين دريافت مي شود، دانش، نگرش و رفتار آن هاست که برخي را به فهم لايه هاي عميق تري مي رساند. شکل دوم، اقتباس از اثري است که موجود است، مثلاً شعر، داستان يا اسطوره اي از قبل وجود دارد و هنرمند از آن اقتباس مي کند و براي دنياي نمايش يا تئاتر محصول جديدي مي آفريند. شکل سوم، اقتباس از اجتماع است که شامل تاريخ وجغرافيا و گاه اقتباس از کاراکتري تاريخي است که با مطالعه ي تاريخ حاصل مي آيد...
ولي آن چه در همه ي اين صور اقتباس مهم و اساسي است اينکه در همه ي اين ها تناسب ظرف و مظروف و نيز باورپذيري رعايت شود... » (1)
در اينجا مي خواهيم مقوله ي اقتباس را از منظر اساطير ايراني برنگريم و ببينيم چه کساني در اين زمينه کوشيده اند و حاصل کار چگونه بوده است و سپس بر سربرخواني بهرام بيضايي تمرکز خواهيم داشت.
اساطير در واقع داستان هاي جذاب و دلکشي هستند که هر صاحب سخني را بر سر ذوق مي آورند و بر مي انگيزند، در عين حال که قالب هاي گوناگون مي پذيرند. اين است که اکثر نمايشنامه نويسان و حتي قصه پردازان از آن ها الهام پذيرفته و به اقتباس از اسطوره ها پرداخته اند.
« تاريخ اساطير هندوان و ايرانيان تصور جنگ بين روشنايي و تاريکي را بسط بسيار داده و اين امر ناشي از توسعه و تکامل افسانه هايي است که به دوران زندگي مشترک قوم هند و اروپايي بازمي گردد و نزد تمام اين اقوام يافت مي شود ». (2)
شاهنامه ي فردوسي نيز دستمايه ي مناسبي است تا هنرمندان از افسانه هاي اسطوره اي و تاريخي اش تأثيرپذيرند و به اقتباس از حماسه ي ملي ايران بپردازند.
نکته ي مهم در مقوله ي اقتباس آن است که هنرمند ضمن گرفتن نکته اي اسطوره اي جاي پا و اثر ذوق و خلاقيت خويش را هم به حاصل کار بيفزايد. در اين مورد به برخي از نمايشنامه هاي برتر يونان باستان مي توان اشاره کرد به عنوان نمونه پرومته در زنجير اشيل از اساطير يونان اقتباس شده و بيداد زئوس بر آدميان را بازمي تابد. در اين اثر پرومته ي غول فرزند اورانوس و گايا که در عين حال به نوعي آفريننده ي آدميان محسوب مي شود، با دلسوزي به حال آنان برخلاف نظر زئوس - خداي خدايان - موهبت آتش را بر ساکنان زمين ارزاني مي دارد و پادافره اين گناه به بند کشيده شدن در صخره اي در قفقاز و فراآمدن عقابي است که هر روز جگرگاه اين غول مهربان را بر مي درد و مي خورد و ديگر بار جگري نوفراز مي آيد تا شکنجه ادامه يابد.
« مکافات اين سرکشي شکنجه اي جاودان است و رنجي دمادم هولناک. اما سخت تر از دندان هاي پولادين زنجير، تنهايي است. براي کسي که به خاطر عشق به انسان از آسمان بلند به زمين پست فرو افتاد، چه رنجي دل آزارتر از آنکه در کرانه ي جهان دور از انساني که محبوب اوست. زمين گير شود و هرگز آواي آدميزادي را نشنود. زئوس چند و چون کار خود را خوب مي داند. » (3)
اما پرومته تنها نمي ماند و مقاومتش در برابر خداي جبّار به رهايي اش مي انجامد و شايد آزادي انسان از بند بيداد خدايان. نکته اينجاست که اشيل در بهره گيري از اسطوره صد در صد بدان وفادار نمانده و نظرات خويش را بدان درافزوده و بدين سان اقتباس موفق صورت داده است، به عنوان نمونه پديدار آمدن دختر بلاديده - ايو - به ماجرا، گفت و گو با اوکئانوس و ...
در ايران نمونه ي ناموفق اقتباس را در نمايشواره ي؛ رستم و سهراب حسين کاظم زاده ي ايرانشهر مي يابيم که کوشيده اشعار فردوسي را در قالب گفتار به صورتي نمايشي عرضه دارد که البته بر چنين کاري اقتباس نام نمي توان داد. در روزگار ما دکتر قطب الدين صادقي و خانم پري صابري نيز کوشيده اند اقتباس هايي از شاهنامه، نظير هفت خوان رستم و غيره عرضه دارند که ديدگاه و نقطه نظري خاص بر ماجراي اصلي فروتابيده نشده و تنها شعر به قالب گفتار، تا حدودي دراماتيک درآمده است.
اما به گمان نگارنده بهرام بيضايي موفق ترين اقتباس ها را از اساطير ايراني در قالب نمايشنامه عرضه داشته که در اينجا سربرخواني وي را از اين منظر بر مي نگريم.
در اژدهاک با دو چهره اسطوره اي جمشيد و ضحاک مواجهيم. در اوستا جم پسر « ويونگهونت نخستين کسي است که گياه مقدس هوم را به اهوره مزدا عرضه داشت. اوستا جمشيد را چنين وصف مي کند: « پرفُروغ و با رمه ي خوب و خورشيد سان، کسي که در شهرياري خود جانور و مردم را نمردني ساخت، آب و گياه را نخشکيدني، خوردني را خورش نگاستني در هنگام شهرياري جم دلير نه سرما بود، نه گرما، نه پيري بود، نه مرگ، نه رشک ديد. آفريده، پدر و پسر، هر يک از آنان، به صورت ظاهر پانزده ساله مي گرديدند، در مدتي که جم دارنده ي رمه ي خوب، پسر وينگهان شهرياري کرد ».
از برکت شکوه و جلالي که ديرزماني از آن جمشيد بود، وي ديوان و بچه ديوان را مطيع و منقاد ساخت و مال و مکنت، رونق و شهرت و رمه هاي آن ها را بازستاند ...
دوران طلايي سلطنت جمشيد يکي از عناصر مهم تاريخ زردشتيان است... فاصله ي بين حمله ي اهريمن و اصطلاحات مذهبي زردشت به سه دوره ي سه هزارساله تقسيم مي شود. نخستين دوره که عصر برتري آفرينش نيک است، همان دوران سلطنت جمشيد است. سپس عصر تسلط ضحاک آغاز مي شود و طي آن اهريمنان بر زمين حکومت مي کنند...
- در شاهنامه جمشيد مي گويد که وي هم شهريار است و هم موبد بزرگ. اين ادعاي جمشيد با سنن باستاني وفق مي دهد، چون يمه مربي معنوي و مادي جهانيان بوده است، ولي زردشتيان بر آن اند که مربي مذهبي ايرانيان زردشت بوده و به همين دليل يمه را بر آن مي دارند که به اهورامزدا چنين بگويد: « آيين پروري و دين گستري از من نايد. آنگاه اهورامزدا مي گويد: « اگر تو اي جم آماده ي آيين پروري نيستي پس آفريدگان مرا افزايش ده، پس آفريدگان مرا مضاعف ساز، پس خود را آماده کن تا نگهبان و محافظ آفريدگان من باشي ».
بدين طريق جم حراست جهان اهورايي را عهده دار مي شود و هر بار جا به مردم براي کشاورزي تنگ مي آيد، کشورهاي جديدي بهر آنان مي گشايد. آنگاه اهورامزدا نگين زرين و عصاي زرنشان به جمشيد مي سپارد و وي بر آن مي شود که براي مردم مأوايي در پناه باد و سرما بپردازد و آن را از رمه و چهارپايان، مردان، سگان و پرندگان انباشته سازد...
- تحت چنين شرايط مساعدي پس از سيصدسال جا بر مردم و چهارپايان تنگ شد. آنگاه اهورامزدا به جمشيد چنين گفت: « اي جم زيبا، پسر ويونگهان، زمين از چهارپايان خرد و بزرگ و سگ ها و پرندگان و شعله هاي قرمز آتش پر شده، جا به ستوران خُرد و بزرگ تنگي مي گيرد. آنگاه جم در نيمروز به سوي فروغ رو کرده به راه خورشيد درآمد. با نگين زرين خويش زمين را بسود و عصاي زرنشان خود به آن ماليد و گفت: « اي آرمئيتي » - فرشته ي موکل زمين محبوب پيش رو و خويشتن بگشاي تا چهارپايان خُرد و بزرگ و مردمان را در بر تواني گرفت ». پس زمين دامن بگشود و يک ثلث بزرگتر شد و چهارپايان خرد و بزرگ و مردمان به ميل و آرزوي خويش جا گزيدند.
پس از چندي، زمين تنگ شد و جم دوبار ديگر آن را به همان طريق فراخ ساخت...
- به موجب يکي از روايات کهن جمشيد زماني از طريق عدل و داد خارج و مرتکب گناهي مي شود و در نتيجه فرّکياني و امپراطوري خود را از دست مي دهد و سرانجام به قتل مي رسد.
در اين هنگام يک موجود اهريمن به نام ضحاک ( اژدهاي اوستايي « اَژي دهاک » بر ممالک آريايي تسلط مي يابد. برخي گناه وي را گوشخواري، برخي ديگر دروغ و پيمان شکني و جمعي چون فردوسي غرور و منيّت مي دانند ...
- در اوستا « اژي دهاک » به صورت اژدهايي سه پوزه وصف شده، ولي در شاهنامه به صورت مردي در مي آيد که دو مار به شانه دارد. اين دو مار در نتيجه ي بوسه ي اهريمن پديدار آمده است...
جمشيد به نوشته ي فردوسي تخت و کلاه و بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه را به وي مي سپارد و پنهان شد، و گيتي بر او سياه مي شود. سه سال مي گريزد، ولي روزي در خاور دور در سواحل درياي چين ظاهر مي آيد و دشمن که از اين خبر آگاه مي شود، به وي امان نداده و با اره به دو نيمش مي کند » (4)
« فرّدشکوه جمشيد آن چنان در روايات ريشه دوانيده که فردوسي وي را به خورشيد تشبيه مي کند، تخت و تاج او را پُرفروغ مي يابد...
در جاي ديگر، فردوسي از قول جمشيد مي گويد: « روان را سوي روشني ره کنم ». اين عبارت از يکي از قطعات ونديداد گرفته شده ( جمشيد براي فراخ ساختن زمين ز بهر مردمان به راه خورشيد در مي آيد ) و نشان مي دهد که اين عمل شايد در اصل براي راهنمايي مردگان، در کتاب مقدس ودايمه شهريار پدران و ارواح است انجام گرفته، چه جمشيد را عادت بر آن بود که ارواح را به سوي خورشيد رهنمون شود، به راه خورشيد که راه جمشيد است.
فرجام جمشيد نيز بسيار جالب است. هنگامي که فروغش او را ترک مي گويد، جهان بر او تاريک و جمشيد ناپديد مي شود و زماني که بار ديگر ظهور مي کند، محل ظهورش خاور دور يعني همان محلي است که خورشيد از آنجا برمي خيزد. يک افسانه مربوط به سال شمسي هم در داستان به چشم مي خورد، چون جمشيد بنيانگذار جشن نوروز است و نوروز نزد ايرانيان روز اول سال و مصادف با ماه مارس و آغاز بهار است، امپراطوري بهاري جمشيد توسط ديو سرما و يخبندان ( مهر کوش )
اژي دهاک تباه مي شود، ولي خورشيد و حيات يکباره از صفحه ي روزگار به کناري نمي رود، بلکه مانند موجوداتي که در باغ جمشيد، وَر جمکرد به سر مي بردند، براي بهار آينده نگهداري مي شود. » بدين طريق ناپديد شدن خورشيد طي زمستان با عزيمت روزانه ي وي به پناهگاه دور افتاده اي در دنياي ظلمت تلفيق شده و داستان اختفاي صد ساله ي جمشيد و ظهورش در خاور دور نيز با اين امر بستگي دارد. » (5)
پس از ذکر اين مقدمه ي نسبتاً مفصل که براي شناخت دو چهره ي اسطوره اي ضروري مي نمود، اکنون نمايش اژدهاک را از منظر اقتباس برمي رسيم.
در اين اثر جمشيد جم، يمه و با بلندشدن مصوت ها ياما در قالب پادشاهي ظالم چهره مي کند که کشتزار سرسبز زراعي را به خون صاحبش مي آلايد.
در اينجا اژي دهاک مارسه پوزه ي خشکي است که دهقان وي را سرافکنده است: « اي شب، منِ اندوهگين روزگاري مردکي بودم با دل پاک، که در مرزي از مرزهاي روز و شب خانه داشتم. مرا دشت سبز بود و کشتزار بزرگ. در جايي از کشتزار من بود که روز و شب به هم مي رسيد و در اين زمين سبز من بود که هر سپيده دم خورشيد، به آوازِ من، چون گل سرخ، مي روييد و دراين کشتزار سبز و بزرگ من بود که باري کشتگران، آوازهاي خود را، در ستايشِ ابرهاي خوب رونده ي نيک بارنده، برمي داشتند. کشتزارِ من چنين بود و من در اين کشتزار خانه داشتم. منِ اژدهاکش، من سربلند - که مارِ سه پوزه ي خشکي را سرافکندم و از چشمه هاي بسته جوي ها روان کردم آن روز که ياماي پادشاه پا به زمينِ ما نهاد فراموشم باد! آن روز که پدرِ مرزبانم باده ي سرخ به او پيشکش کرد. و ياماي باده نوشيده ي آکندي بسيار نوشيده او را دوپاره کرد تا بنگرد که خون سرخ تر است يا باده. و مرا که به او گفتم: « اندوه بر تو باد که خانه هاي ما را به اندوه آکندي، گفت تا تازيانه زنند، و تازيانه را پيش روي مردم کوي ها و برزن زنند. و مرا که مي بردند ديدم که خانه هاي از چوب ساخته ي خوب ساخته ي ما آتش گرفته بود ». (6)
در اين نوشتار که به سبک متن هاي اوستايي تحرير شده، اژي دهاک همان مار، اژدهاي خشکسالي اسطوره اي است که در داستان هاي عاميانه راه آب را مي بندد و براي گشودن مسير دختري باکره، نماز زمين، مي طلبد و سرانجام به دست شاهزاده ي قصّه کشته مي شود و در پي آن با باز شدن راه آب يا بارش باران سرسبزي به جامعه بازمي گردد. اما اينجا کشاورز، يا به تعبير بيضايي فرزند رنج زمين است که جوي ها، نهرها، کاريزها و قنات ها روان مي سازد و مار سه پوزه ي خشکي را سرمي افکند. اما بيداد پادشاه دشت سرسبزش را به بياباني خشک بدل مي سازد. و در اين هنگام آه دل مظلومان، که زير ضربات تازيانه ي ستمکاران برخود مي پيچند، مارهايي غريونده مي شوند و از شانه هاي ايشان سربر مي زنند، مارهايي سياه و سرخ، که خون و درداند. در اين هنگام خورشيد فرو مي ميرد و روز به شبي ظلماني بدل مي آيد.
کشت و زر بي پناه با مارهاي درونش پس از سفري در غربت و جست و جويي نافرجام به درياش بازمي آيد و مي بيند که: « و اينک من به سوي دژِ بسيار بلند ديوانه مي رفتم که گردن خود را افراشته بود. رسيدم و بنگريستم که اين کشتزارِ سبز من است که ريشه ي هر گياه در زمين آن مرده، و دژي در آن روييده بسيار بلند و ديوانه؛ و فرياد کردم! ». ( ص 17 - 16 )
جامعه ي کشاورزي در رژيم ستمشاهي ياما از ميان مي رود و زمين ها به دژها، خانه ها و ويلاها تغيير شکل مي دهند و در اين تعزيه ي مغموم و دليگر يزيد بي ترحم سرخ پوش، حسين سبزِ زمين را سر مي افکند و کرکس شب از بر لاشه ي شهر برمي خيزد و « اينک چهره در چهره ي ياماي پادشاه بودم؛ ميان سر ميان بسته ي وي! و مارهاي مرا غريوها بود و زهرشان بي تابِ ريختن - [ من رفته بودم ياماي پادشاه را ] و او مي خنديد زار و مرا مي فرسود:
- با زهر کدامين مار تو مرا خواهي ميراند؟ هيچ نيشي در مارِ هستي من کارگر نيست، که خود سراپا زهرم! » ( ص 21 )
و وقتي مبارزه و جنگ را سودي نيست. پس تازيانه ها فرود مي آيند و مردگان به پا مي خيزند. به سوي من مي تازند. و پيش تر از ايشان آهنِ يک آهنگر، که در پنجه ي او پاره هاي رز! و ديو شب تنوره کشان مي رسد و من چشم مي بندم و شب بر من سايه مي افکند و من با درد چشم ها گشودم و خود را در اين بند ديدم که ياماي خداوند مرا در آن گذاشته بود، بر اين کوهِ سخت بلندِ بسيار بزرگ، دماوند! و زنجير را از خود به خود نزديک تر ديدم.
اينک منم، که اين کوه را بر دوش مي کشم، و زيرپاي من شهري و مردمان خوابند. مردگان جاودانه در خوابند و منم تنها با غريوِ گُنگ خود مانده. به ياد مي آورم آن توفنده مرگبادي را که با من گفت: اي اژدهاک تو نخواهي مُرد، مگر آنکه ياماي خداوند مرده باشد! » ( ص 25 - 24 )
بدين سان بيضايي با بهره گيري از اسطوره ي يمه و اژي دهاک روايتي نو باز مي آفريند، شگفتا که اين اثر را اقتباسي از پرومته در زنجير نيز برمي توان شمرد که اژي دهاک نماد پرومته و ياماي خداوند سمبل زئوس مي تواند باشد و مارها مظهر رنج و تنهايي انساني، کشاورزي سخت بي پناه و ستم کشيده، در اينجا اژي دهاک و ياما دو روي يک سکه اند، همچنان که در کارنامه ي بندار بيدخش جم و بندار دو روي يک سکه و نماد شب و روزاند.
در اين اثر هم بيضايي با اقتباس از اسطوره ي جام جم روايتي نو مي آفريند، روايتي که قابل مقايسه به مجلس قرباني شمار نيز هست. در اينجا صاحب خردي به سبب ساخت جامي که در آن جهان پيداست به قربانگاه رويينه دژ مي رود، مباد که بديلي ديگر و شايسته تر از اين جام بيافريند و وقتي جم نيک رمه خرد تباه مي کند و به بيداد مي گرايد، ته جام که فره ي ايزدي از کف مي نهد و « از جم بودن چه سود چون جام از دست شد؟ نه بِهِل از دست بشود که پنداري نبود! من پيش از اين، بي جامِ جهان بين نيز جم بودم. پس اندوه را چه جاي؟ تو همچنان جم باش هرچند زيرِ نگاه ديواني! » ( ص 98 )
و وقتي پاداشِ زندگي بر سر دانش نهادن خشم و دشنه باشد، انسان، حتي اگر جم نيک رمه باشد - نه زير نگاه ديوان که از جمله ي آن ها خواهد شد.
بيضايي در برخواني آرش هم از داستان هاي اسطوره اي بهره برده و روايت مخصوص خود را پرداخته. قهرماني که به ناگزير در پوست شير مي رود و گرچه تيرش با جانش درانداخته، مرزها را در مي نوردد، اما فرياد بيزاري اش بر جاي مي ماند:
« آرش مي خروشد: من بيزارم! »
- از دشمن؟
اين فرياد مي کند: و بيشتر از دوست! ( ص 59 )
و چون دوست دشمن است، پرتابِ تير را چه سود. تحليل اين نوشتار به کوتاهي نمي گنجد و نياز به فرصت و مجالي ديگر دارد که اکنون آرزوست بدين سان بهرام بيضايي شايد جزء معدود نمايشنامه نويساني است که به شايستگي دست به اقتباس مي زند و آثارش ضمن نگاهي به اسطوره، پيام صاحب قلم را هم بازمي تابند.

پي‌نوشت‌ها:

*. دانشگاه آزاداسلامي واحد تهران مرکزي دانشکده ي هنر و معماري - گروه نمايش
1. قادري، نصرالله، شاپوري، سعيد، علل ضعف اقتباس در هنرهاي نمايشي ايران، نشريه ي گزارش هم انديشي، شماره ششم، مرداد و شهريور 88، ص 47 - 46 با اندکي ويرايش.
2. کارنوي، ا. جي. اساطير ايراني، ترجمه ي دکتر احمد طباطبائي، چاپ اول تبريز، نيويورک انتشارات اپيکور، تهران، 1341، ص 14 با ويرايش جملات.
3. اشيل، پرومته در زنجير، برکردان شاهرخ مسکوب، چاپ سوم، تهران: نشر انديشه، خرداد 1355.
4. اساطير ايران کارنوي، صفحات 75 - 66 با ويرايش بسيار.
5. همان، ص 79 - 78 با ويرايش.
6. بيضايي بهرام، سه برخواني، چاپ دوم، تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1378، ص 9.

منبع مقاله :
فصلنامه تخصصي تئاتر صحنه، شماره 68