نويسنده: زهرا روح الأميني- کارشناس ارشد دانشگاه فردوسي مشهد




 

درآمد

زهي حُسن و زهي عشق، زهي نور و زهي نار *** زهي خط و زهي زلف و زهي مور و زهي مار
به بالا و کمرگاه و به زلفين و به مژگان *** زهي تير و زهي تار و زهي قير و زهي قار
ميان خرد و روح دو زلفين و دو چشمت *** زهي حل و زهي عقد، زهي گير و زهي بار
همه دل سوختگان را ز سر زلف و زنخدانت *** زهي جاه و زهي چاه، زهي بند و زهي يار
(سنايي، 1385: 883)
شيخ احمد غزالي در فصل 38 سوانح العشاق مي فرمايد.
گاه نشان به زلف و گاه به حد بود گاه به خال و گاه به قد و گاه به ديده و گاه به ابرو و گاه به غمزه و گاه به خنده و گاه به معشوق و گاه به عتاب ( رياضي، 1381: 275 )
« با توجه به اين اصطلاحات عرفاني مي توان گفت که منظور شيخ اين است که وقتي بخواهند سوانح عشق را که وراي ادراک علم است در اين عالم نمود و ماده، نشان دهند، آن مسائل مجرد را به چيزهاي غير مجرّد از قبيل زلف و روي و خال و قد و چشم و ابرو و غمزه و خنده و عتاب و معشوق که جنبه صوري دارد در واقعه نشان مي دهند يا سالک شاهد را با اين کلمات بيان مي کند تا ديگران بفهمند. ( که طبق قانون تداعي معاني و بنا بر اصل مشابهت در ذهن متبادر مي شود. ) ( همان: 276 )
شيخ محمود شبستري در مثنوي گلشن راز در جواب اين سؤال که:
چه خواهد مرد معني زان عبارت *** که دارد سوي چشم و لب اشارت
چه جويد از رخ و زلف و خط و خال *** کسي کاندر مقامات است احوال؟
با بيان شيرين مي فرمايد:
هر آن چيزي که در عالم عيان است *** چو عکسي زافتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خال و خط و ابروست *** که هر چيزي به جاي خويش نيکوست
تجلّي گه جمال و گه جلال است *** رخ و زلف آن معاني را مثال است
صفات حق تعالي لطف و قهر است *** رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
و در ادامه اين مثنوي آمده است:
چو اهل دل کند تفسير معني *** به مانندي کند تعبير معني
نظر چون در جهان عقل کردند *** از آن جا لفظ ها را نقل کردند
تناسب را رعايت کرد عاقل *** چو سوي لفظ و معني گشت نازل
ولي تشبيه کلّي نيست ممکن *** زجست و جوي آن مي باش ساکن
براين معني کسي را بر تو دق نيست *** که صاحب مذهب اين جا غير حق نيست
ولي تا با خودي زنهار زنهار *** عبرت شريعت را نگه دار
که رخصت اهل دل را در سه حال است *** فنا و سکر و آن ديگر دلال است
هر آن کس کاوشناسد اين سه حالت *** بداند وضع و الفاظ و دلالت
تو را گر نيست احوال مواجيد *** مشو کافر زناداني به تقليد
(شبستري، 1382: 66)
آغاز در غزل سنايي به سرزميني گام مي گذاريم که شريعت ظاهري رنگ باخته و سالک در مسير طريقت گاه دچار قبض و بسط و حزن و سرور است و گاه به اوصاف وقت متّصف و ابوالوقت مي گردد. اين جاست که هوشياري رخت بر مي بندد و سکر و فنا حاکم مي گردد. معبود در حوزه شريعت جاي خود را به معشوق در وادي عشق مي دهد و ملامت آغاز مي گردد:
گفتا بگير زلفم گفتم ملامت آيد *** قالب الست تدري العشق و الملامه
(سنايي، 1385: 1012)
و تهمت کفر، عشق عاشق را مي پروراند و به کمال مي رساند تا جائي که سرانجام عاشق و معشوق هر دو در وجود عشق محو مي شوند و تنها عشق مي ماند و بس:

زلف در غزليات سنايي

واژه « زلف » در غزليات سنتايي 203 بار تکرار شده است. واژه « مو » بيش از 25 بار، « طرّه » 10 بار و واژه « گيسو » يکبار به کار رفته است و گاهي از زلف با تعابيري مانند:
چنبر ( غزلهاي 117 ، 333 ) غاليه ( غزل هاي 114 ، 193 ) مشک ( غزل هاي 23، 150، 173، 185، 215، 315 ) عنبر ( غزل هاي 117 ، 331 ) جعد ( غزل هاي 392، 193، 403 ) حلقه مشکين ( غزل 377 ) سياه مشک رنگ ( غزل 213 ) سيه پوشان کفرانگيز ( غزل 5 ) شب پوش ( غزل 376 ) زنجير ( غزل 55 ، 56 ) سلسله ( غزل 89 ) مار ( غزل هاي 150 ، 149 ، 146 ) کژدم مشکين ( غزل 376) سنبل ( غزل هاي 281 ، 287 ، 400 ) ياد شده است.
در فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفاني آمده است:
« واژه زلف در اصطلاح صوفيان کنايه از مرتبه امکاني از کليّات و جزويّات و معقولات و محسوسات و ارواح و اجسام و جواهر و اعراض است ». ( سيد جعفر سجادي، 1375: 442 )
لاهيجي مي گويد: « درازي زلف جانان اشاره به عدم انحصار موجودات و کثرت و تعيّنات است. چنانچه زلف، پرده روي محبوب است. هر تعيّني از تعيّنات، حجاب و نقاب وجه واحد حقيقي است » ( همان: 442 )
چيست آن زلف بر آن روي پريشان کردن *** طرف گلزار به زير کله پنهان کردن
« چنبر زلف عبارت از دائره کون است که از مراتب موجودات ممکن به هم رسيده و دام فتنه و امتحال طالبان راه اله و مشتاقان وصال معشوق گشته است » ( همان: 443 )
در غزل شماره 331 ديوان آمده است:
نيست در چنبر نه چرخ يک پروين بيش *** هست پروين کده هر چنبري از عنبر تو
عنبر از چنبر زلفت چو خرد يافته ام *** تا مگر راه دهد سوي خودم چنبر تو
همچنين است در غزل هاي شماره 88 و 285:
- با زحمت شانه چه کند چنبر زلفي *** کاندر شب او عقل همي روز گذارد
- زلف پرتاب تو چو قامت من *** چنبر است اي نگار و چوگان هم
« در رساله ي مشواق تأليف ملامحسن فيض کاشاني ( متوفّي 1091 هـ.ق ) بعضي کلمات رمزي و کنايه اي شرح و معني شده است که عبارتند از:
رخ: عبارت است از تجلّي جمال الهي به صفت لطف مانند لطيف و رئوف و توّاب و محي و هادي و وهّاب.
زلف: تجلّي جلال الهي است به صفت قهر مانند مانع و قابض و قهّار و مميت و مضل و ضار »
( سجّادي، 1380: 269 )
ابيات بسياري در ديوان سنائي وجود دارد که به اين معني اشاره شده است؛ غزل هاي شماره 150 و 198 از اين نوعند:
- اي نهاده بر گل از مشک سيه پيچان دو مار *** هين که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روي تو در هر دلي افروخته شمع و چراغ *** زلف تو در هر تني جان سوخته پروانه وار
- اي زلف تو بند و دام عاشق *** وي روي تو ناز و کام عاشق
« رخ مناسب با نور، و زلف مناسب با ظلمت است و گاه از مطلق ما سوي به زلف تعبير مي کنند، چه همچنانکه زلف، پرده و نقاب روي محبوب است؛ هر يک از کائنات و کثرات، حجاب ذات و نقاب وجه واحد حقيقي است. ( همان: 269 )
- نور رخ خوب تو رونق مؤمن فزود *** کفر سر زلف تو گردن کافر شکست
زلف تو از زنگيان مملکت زنگ برد *** روي تو از روميان لشکر قيصر شکست
(غ، 39)
- با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز *** از شام تو قدر آيد و از صبح تو نوروز
از جنبش موي تو برآيد دو گل از مشک *** وز تابش روي تو برآيد دو شب از روز
(غ، 173)
« و گاه از زلف، مراتب کثرت و تفرقه و پريشاني اراده شده است ( سجادي، 1375: 444 )
دل و جان سنائي را به شوخي برد آن کافر *** کنون چون زلف او بر رخ ز دست او پريشانم
(غ، 242)
بلا و غارت دلهاست آن زلفين او ليکن *** هزاران دل چو او جمعست در زلف پريشانش
(غ، 184)
« نيز به تجلّي جلاي در صور مجالي جسماني اشاره شده است. » ( همان: 444 )
شبستري مي گويد:
گل آدم در آندم شد مخمّر *** که دادش بوي آن زلف معطّر
سنائي در غزلهاي شماره 241، 152 ديوان آورده است:
تا بديدم زلف عنبرساي تو *** وان خجسته طلعت زيباي تو
جان و دل نزدت فرستادم نخست *** آمدم بي جان و دل در واي تو
مشک و عنبر بارد اندر کلّ کون *** چون فشاني زلفک رعناي تو
باد نوشين دوش گفتي ناگهان *** چين زلف آشفت بر گلنار يار
زان قبل امروز مشک آلود گشت *** خانه و بام و در و ديوار يار
« که در مراتب نزولات و ظهورات بسيار است و همه دلهاي عاشق صادق از زلف او مسلسل گشته اند و در احکام کثرت مقيّدند و خلاصي از اين قيد ندارند و گرفتار دام زلف اويند ». ( همان )
شيخ محمود شبستري مي گويد:
حديث زلف جانان بس درازست *** چه شايد گفت از آن کان جاي راز است
مپرس از من حديث زلف برچين *** مجنبانيد زنجير مجانين
(شبستري، 70: 1382)
ابيات بسياري در غزليات با اين مفهوم در ديوان يافت مي شود از جمله غزلهاي شماره 89، 56:
- ماه رويا گرد آن رخ زلف چون زنجير چيست؟ *** و ندران زنجير چندان پيچ و تاب از قير چيست؟
گرد بود زنجير جانان از پي ديوانگان *** خود منم ديوانه بر عارض تو را زنجير چيست؟
صد سلسله دارد زشبه ساخته برسيم *** آن سلسله گويي پي من ساخته دارد
« باز کردن سر زلف از تن، اشاره به ظهور انوار تجليّات وحدت است که در اثناي سلوک و رياضت روي مي نمايد. ( همان )
- چون نقاب زلف مشکين از جمال خود گشود *** صبح صادق در شب ديجور ناگه رخ نمود.
ور خيال آري که چون برداري از رخ زلف را *** از تو قنديل فلک را روشنائي نيست هست
(غ، 51)
عراقي مي گويد:
« زلف در اصطلاح صوفيه عبارت است از: غيب هويت که کس را بدان راه نيست » ( عراقي، 436: 1382 )
- جهان پر حديث وصال تو بينم *** زهي نا رسيده به زلف تو چنگي
(غ، 392)
- در زلف تو دادند نگارا خبر دل *** معذورم اگر آمده ام بر اثر دل
يادل بر من باز فرست اي بت مه رو *** يا راه مرا بازنما تو به بردل ني ني که اگر
نيست ترا هيچ سرما *** ما بي تو نداريم دل خويش و سردل
(غ، 250)
« موي: ظاهر هويت را گويند؛ يعني وجودي که همه کس را به معرفت وجود او علم حاصل است ولي بدان راه نيست. » ( همان )
- روي تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز *** موي تو از جان ببرد تو و توان و هوس
(غ، 177)
- اي بسا خلقا که اندر بند کرد *** حلقها شان حلقه هاي موي تو
کافرم چون چشم شوخت گرد هم *** دين و دنيا را به تار موي تو
(غ، 343)
« گيسو: طريق طلب را گويند » ( همان )
کفر و دين را نيست در بازار عشق *** گيسه داري چون خم گيسوي تو
(غ، 343)
« پيچ زلف: اشکال الهي را گويند »
رمزهاي لعل تو دست جوانمردان گشاد *** حلقه هاي زلف تو پاي خردمندان ببست
(غ، 42)
« تاب زلف: اسرار الهي را گويند » ( همان )
زلف پرتات مرا در تاب کرد *** چشم پر خوابت مرا بي خواب کرد
عنبرين زلفت چوچوگان خم گرفت *** تا دلم چون گوي در طبطاب کرد
(غ، 95)
« در مرات عشاق آمده است: گيسو، طريق طلب، وصول و اتّصال را گويند به جمال مطلق و وجه حق که عالم غيب عبارت از آنست و عروه الوثقي و حبل المتقين کنايت از آن: « واعتصمو بحبل الله جميعا »
( برتلس، 1376: 225 )
حلقه زلفش بدي چون عروه الوثقي مرا *** اي مسلمانان فغان کان عروه الوثقي گذشت
(غ، 70)
در فصل 17 سوانح العشاق آمده است:
« چون عشق بلاست قوّت او در علم از جفاست که معشوق مي کند. ابتداي عشق از عتاب و جنگ در پيوند که دل پاس انفاس او داشتن گيرد که از او بر هر چيز اغضا نتواند کرد » ( رياضي، 1381: ج 1: 189 )
سنائي مي گويد:
مکن آن زلف را چو دال مکن *** با دل غمگنان جدال مکن
پرده راز عاشقان بمدر *** کار برکارم بدسگال مکن
خون حراست خيره خيره مريز *** مي نبيل است در سفال مکن
(غ، 309)
- زهي سروي که از شرمت همه خوبان سرافکنده *** چرا تا بي سر زلفين چرا سوزي دل بنده
يکي حاجت به تو دارم ايا حاجت پذيرنده *** نتابي تو سر زلفين نسآوزاني دل بنده
(غ، 354)
غزليات جولانگاه مناسبي است براي حسب حال نويسي، آن هم براي شاعر عاشق پيشه دلسوخته اي که مجروح غمزه خونريز معشوق است و ناگزير از او؛ گاهي مي ستيزد و مي نالد و گاه عذر خطاي رفته به جاي مي آرد و همواره در اين تب و تاب نزد عشق مي بازد و ناز معشوق مي کشد.
بنده يکدل منم بند قباي تو را *** چاکر يکتا منم زلف دو تاي ترا
بار نيامد دلم در شکن زلف تو *** گرنه به گردن کشم بار بلاي ترا
(غ، 3)
« و امّا غنج و دلال و ناز همه آنها جذبه عنايتي است که از حُسن بي مثال محبوب خيزد و عاشق را در تضاد مهر و قهر در کوره ابتلا و آزمايش اندازد و بايد عاشقي باشد تا معشوق کرشمه و ناز کند و بر او تجلّي جمال و جلال کند » ( همان: 157 )
دايم زحُسن آن صنم چون چشم او بختم دژم *** چون زلف او پشتم به خم دل پر زتف رخ پرزنم
(غ، 176)
« گاه او را به جلوه جمال به سوي خود کشد و يا عبادي ( اي بنده من ) لطف آميز گويد و گاه به جلوه جلال « لن تراني » گويد. « کرشمه حُسن ديگر است و کرشمه معشوقي ديگر » صفت احسان حق که از حُسن بي پايان اوست چه مخلوقي باشد و چه نباشد در تجلّي است ولي معشوقي حق با مهجوري يا درد و بلا و آزمايش و عتاب ميسر شود و اين دو با هم فرق دارد » ( همان: 157 )
همواره جفا کردن تا کي بود اي دلبر *** پيوسته بلا کردن تا کي بود اي دلبر
من با تو زغم يکتا وانگه تو زغم تشنه *** چون زلف دو تا کردن تا کي بود اي دلبر
(غ، 167)
« پس او در کرشمه حُسن که تجلّي جلال است از همه مستغني است و به عبوديّت و عجز و انکسار وقعي ننهد ولي در کرشمه معشوقي از آنروز که اساس آن بر « يحبهم » است از باب حب کل بر جزء و معشوق به عاشق به انواع تجليّات جلوه گري مي کند تا آتش به جان عارفان زند و عاشقان بي نوا را به سوز و گداز و درد نياز و عبوديت کشاند تا هر چه بهتر جمال او را در آفاق و انفس - در آسمان و زمين - بنگرند و متوجه فقر ذاتي خود شوند » ( همان )
- اي نموده عاشقي بر زلف و چاک پيرهن *** عاشقي آري وليکن بر مراد خويشتن
(غ، 316)
- خواب شب من ربود نرگس پر خواب تو *** تاب دل من فزود سنبل پر تاب او
موي مرا برف کرد آتش پر دود تو *** اشک مرا لعل کرد لولوي خوش آب تو
(غ، 327)
« عزّالدّين کاشاني مي گويد: هر حالي که به رسيدن هجوم و مقامات از غيب روي نمايد و تعليم و تصرّف سالک را از حال خود بستاند و منقاد حکم خود کند وقت است که خاص سالکان است و داراي دو صفت است لطفي و قهري. هر که با او موافقت کند و منقاد حکم وي گردد از لطف او بهره مند مي شود و هر که با وي مخالفت پيش گيرد و خواهد که آن را به جدل و قوّت خود رفع کند مغلوب قهر وي مي گردد » ( همان: 73 )
- گشاد از چشم من صد چشمه خون *** دو بند زلف مشک افشان جانان
(غ، 282)
- زلفش يکسو فکن و آنگه در زير زلف *** جان سنايي زعشق خسته و مدهوش بين
(غ، 321)
در سوانح العشاق آمده است:
« گاه سلاسل قهر کرشمه معشوق بود در بند روح، گاه زهر ناب بود در کام قهر وقت تا خود کرا گزايد و کرا هلاک کند » ( همان: 61 )
زلف تو چوگان به دست آمد پديد *** صبر کن تا گوي در ميدان برد
(غ، 92)
در تاب دو زلفش از بلاها *** يا رب زنهار تا چه در نيست
(غ، 62)
و در شرح آن آمده است: گاه عشق زنجيرهاي قهري است که از تجليّات جلالي معشوق حاصل شده و روح را در اين زنجير گرفتار کرده تا مقيّد ذات معشوق شود و از ذات به غير حتّي اسماء و صفات نپردازد. ( همان: 71 )
بگداخت مرا طره طرارش از آنسان *** پيشم به دو صد غمزه غماز نيابد
چونان شدم اي جان زنحيفي و نزاري *** کزمن به جز از گوش من آواز نيابد
رفته است بر دوست نيايد بر من دل *** داند که چنويک بت دمساز نيابد
گشتست دل آگاه که من هيچ نماندم *** زان باز نيايد که مرا باز نيابد
(غ، 83)
« اما قهر از آن رو گفته است که قهر تائيد حق است به فنا کردن خواسته ها و بازداشت نفس است از آرزوها و چون عموماً قهّاران به علّت قهر افراد را به زنجير مي کشند لذا گاه کرشمه معشوق تجليّات جلال است که بر عکس تجليّات جمال که عشق آفرين و رئوف و لطيف است همه پر هيبت و سطوت و سوزنده ما سوي ا... مي شود و آن ناشي از غيرت عشق است » ( همان : 71 )
- از جور تو پيراهن عشاق قبا شد *** تا نام تو را سرو و قبا پوش نهادند
تا گرد مه غاليه زنجير نهادي *** زنجير بر اين عاشق مدهوش نهادند
(غ، 114)
- گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو *** پس دو دست شاه زنگي بسته در زنجير چيست؟
(غ، 55)
« و توان گفت جفاي معشوق برون انداختن است عاشق را از حقيقت استغراق يعني وي را به معرفت وي مشغول شدن جفاي معشوق است که او را از عين جريان عشق تا حضيض ادخال تمييز و علم و معرفت انداخت » ( همان: 190 )
ور کژدم زلفش گزدي موجگرم را *** هر چيز که آن مال جهان مار منستي
گر لطف لبش نيستي از قهر دو زلفش *** هر چوب که افراخته تر دار منستي
گويند که جز هيچ کسان را نخرد يار *** من هيچ کسم کاش خريدار منستي
(غ، 378)
« عشق چون متّصل به ذات عاشق شود هنوز با وجود عاشق آشنا نگشته است اول جنگ آغاز کند، که اگر صلح آغاز کند بيگانگي در ضمن بماند و اما چون جنگ آغاز کند عين اهليّت از پرده بيگانگي روي نمايد. » ( همان: 90 )
تا کي کنم از طرّه طرّار تو فرياد *** تا کي کشم از غمزه غمّاز تو بيداد
آن روز که زلفين نکوي تو بديدند *** گشتند تو را بنده چو من بنده و آزاد
ويران کني آن دل که درو سازي منزل *** هرگز نگذاري که بود منزلت آباد
اي منزل تو گشته زآشوب تو ويران *** آن شهر کزو خاستي آباد همي باد
(غ، 82)
غزّالي در فصل 17 سوانح مي گويد:
« تا حجّت بر معشوق بود و تا پيوندي ضرورت وقت آيد جنگي به اختيار دوست دوست تر از ده آتشي دارد » ( همان: 190 )
هر چه بيداد است بر ما ريز کاندر کوي داد *** ما به جان پذرفته ايم از زلف تو بيداد را
و در شرح نور عثمانيه آمده است:
« اين حجّت و دليل از سوي معشوق است تا ببيند آيا عاشق در بلا استوار است و اگر چنين بود به مناسبت حال پيوندي برقرار کند. پس جنگي به اختيار دوست بهتر از ده آشتي که به اختيار دوست نباشد زيرا که در صلح ساعت معشوق است در نوازش عاشق، در جنگ کار راستي فرو گشودن حجاب و بندهاي عاشق است » ( همان: 190 )
روا داري که بي روي تو باشم *** زغم باريک چون موي تو باشم
اگر زلفين چوگان کرد خواهي *** مرا بپذير تا گوي تو باشم
(غ، 228)
و در فصل 20 همان کتاب مي گويد:
« چون اين حقيقت معلوم شد، بلا و جفا قلعه گشادن است، منجنيق اوست در پستي توئي تو تا تو او باشي. تيري که از کمان ارادت معشوق رود چون قبله توئي تو آمد، گو خواه تير جفا باش و خواه تير وفا » ( همان: 190 )
از خلد برين ياد کنم روي تو بينم *** ور فتنه و دين ياد کنم موي تو بينم
از دور بدان زلف چو چوگان بکنم دست *** تا زلف تو چوگان و دلم گوي تو بينم
خواهم که بلا گردد بر گرد سر من *** هر گه که من آن زلف بلا جوي تو بينم
(غ، 248)
« عين القضاه در لوايح ( ص 130 ) مي گويد: جفاي معشوق عاشق به جان کشد و روا بوئد که به حدّي برسد که عاشق به قوّت خود آن بار نتواند کشيد از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمّل بلا.
کوهيست غم عشق تو، موئي است تن من *** هرگز نتوان کوه به يک موي کشيدن
(غ، 287)
پس به اين نسبت به در اين مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود و « حملناهم » سر اين معني است » « اي درويش جفاي معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و بر شکستن و تاب و زلف و اشارت ابرو و غمز و غمزه و به دندان گرفتن از جفاهاي معشوق لب و هر يک در سوزش عشق اثري دارد و به جان مشتاقان المي مي رساند و غيرت از آن جفاهاست زيرا که به يقين داند که ولايت ظاهر و باطن او در قبضه اقتدار اوست بر او غيرت بردن از وفا بود تا از جفا » ( رياضي، 1381: ج 2: 380 )
مولوي در دفتر سوم مثنوي ( ص 398 ) مي گويد:
چون جفا آري فرستاد گوشمال *** تا زنقصان واروي سوي کمال
چون تو وردي ترک کردي در روش *** بر تو قبض آيد از رنج و تبش
آن ادب کردن بود يعني مکن *** هيچ تحويلي از آن عهد کهن
و در جائي ديگر مي فرمايد:
گفت مي دانم سبب اين نيش را *** مي شناسم آن گناه خويش را
من شکستم حرمت ايمان تو *** پس يمينم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم بد است *** تا رسيد آن شومي جرأت به دست
دست ما و پاي ما و مغز و پوست *** باد اي والي فداي حکم دست
(مولوي، 1369: 465)
سنايي در حديقه الحقيقه در فصل في الذکر العشق آورده است:
بنده عشق باش تا برهي *** از بلاها و زشتي و تبهي
بنده عشق جان حرّ باشد *** مردت کشتي چه مرد در باشد
سر کشتي ز آرزودان پر *** قعر درياست جاي طالب
طالب در وانگهي کشتي *** در درنيابي نيت بدين زشتي
(حديقه، 1383: 326)
روئي چو ماه داري زلف سياه داري *** بر سرو ماه داري بر سر کلاه داري
زلف تو بردن من بندي نهاد محکم *** گفتم که بند دارم گفتا گناه داري
(غ، 384)
تا آنجا که دولت تسليمش حاصل شود:
اي مسلمانان يکي تدبير کار ما کنيد *** آن کناره گشته را اندر کنار ما کنيد
چون دل و جانم به زير زلف او دارد قرار *** هم به زير زلف او جاي قرار ما کنيد
(غ، 140)
« کار به جائي مي رسد که عاشق چنانکه مي خواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا هست شود... اما درستي جفا راه يکساله به روزي بل به ساعتي بتواند رفت. ابراهيم ادهم را پرسيدند قرب کي باشد؟ گفت يک لمحه که بر نفس من جفا شد يعني مرا از تن ستد و مرا با خود داد » ( رياضي، 1381: ج 2: 381 )
هست گرديم از جفا و پست گرديم از وفا *** هست گرديم از فنا آتش در اين عالم زنيم
(غ، 274)

کفر و توحيد حقيقي

در بررسي غزليّات سنائي به ابياتي بر مي خوريم که واژه « زلف » مستقيماً با واژه « کفر » به کار رفته است. اين ابيات و غزليات آنقدر هستند که بخواهيم بابي جديد براي آن باز کرده و ايماژ « زلف » را در ارتبا با مقوله کفر و کافري بررسي کنيم:
« کفر: پوشيدن وجود کثراث و تعيّنات به وجود حق و اين کفر عارفان است و اين به عينه نزد ايشان معني اسلام حقيقي و ايمان است، و کفر حقيقي عامه بر عکس اين است، و آن پوشانيدن وجود حق از به وجود اغيار و درآمدن از در توحيد به انکار است » ( سجادي، 1380: 270 )
به هدايت نيامد است از کفر *** هر کراکفر چون هدايت نيست
(غ، 58)
تو به من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست *** دي که بودم روزه دار امروز هستم بت پرست
موضوع جمال پرستي عرفا نيز در ارتباط با اين مفهوم مصداق پيدا مي کند؛ که براي بررسي تعدادي از غزليات سنائي به اختصار به آن اشاره مي کنيم.

جمال پرستي

« جامي در نفحات الانس در شرح حال اوحدالدّين حامد کرماني در علت توجه عارفان به جلوه هاي جمال و زيباپرستي آنان چنين مي گويد: بعضي از عرفاي بزرگ قدس ا... تعالي گفته اند نزد اهل توحيد و تحقيق اين است که کامل آن کسي بود که جمال مطلق حق سبحانه در مظاهر کوني حسي مشاهده کرده به بصر همچنانکه مشاهده مي کند در مظاهر روحاني به بصيرت و جمال با کمال حق دو اعتبار دارد: يکي اطلاق که حقيقت جمال ذاتي است من حيث هي هي و عارف اين جمال مطلق را در فناء في ا... سبحانه مشاهده تواند کرد و يکي ديگر مقيّد و آن از حکم تنزّل حاصل آيد در مظاهر حسيّه يا روحانيّه پس عارف اگر حُسن ببيند و آن جمال را جمال حق داند متنزّل شده به جمال کونيّه و غير عارف را که چنين نظر نباشد بايد که به خوبان ننگرد تا به هاويّه حيرت در نماند و... و حُسن ظن بلکه صدق اعتقاد نسبت به جماعتي از اکابر چون شيخ احمد غزالي و شيخ اوحدالدّين کرماني و شيخ فخرالدّين عراقي قدس ا... تعالي اسرارهم که به مطالعه جمال مظاهر صوري حسّي اشتغال مي نموده اند آن است که ايشان در آن صورت مشاهده جمال مطلق حق سبحانه مي کرده اند و به صورت حسّي معتقد نبوده اند و اگر از بعضي از کبرا نسبت به ايشان انکاري واقع شده مقصود از آن، آن بوده باشد که محجوبان آنرا دستوري نسازند و قياس حال خود بر حال ايشان نکنند و جاويدان در حضيض خذلان و اسفل السّافلين طبيعت نمانند. » ( رياضي، 1381: ج1: 198 )
« و انسان چون از هر جهت اتم و اکمل است و آيه « فتبارک ا... احسن الخالقين » در وصفش آمده از جمال هم مانند علم و کمال و عشق به نحواتم و اکمل برخوردار است و زيبائي او جامع همه زيبائي هاست لذا بايد سالک راه خدا در خلق خدا به ويژه خليفه و مظهر خدا جمال را بنگرد و چون اوج جواني اوج فعليّت و شکوفايي جمال است و از اينرو غنچه نوشکفته بسيار زيباست و چون مرد يا زن هم به علّت فعليّت جمال در وجه اتم و اکمل مظاهر تامّه جمالند و بر معناي « المجاز قنطره الحقيقه » بايد به آنها نگريست نه براي خواهش نفس و نامشروع بلکه براي دريافت زيبائي صنع خداوند که مشروع است و بدان ( يعني خود الهي جميل آنان ) عاشق گت تا بتوان از اين نردبان عروج، بالا رفت و آنقدر بالا رفت که فقط نفس زيبائي و جمال را صرف نظر از ماهيّت و تشخّص ديد و آنگاه از آن منبع يا حورالعين يا اعيان ثابته و جمال کلّي، سير جمال مطلق نموده و بعد به سوي اشياء جميل بازگشت و خواند:
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست *** عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
(رياضي، 1381، ج1: 200)
سنائي در ( غزل شماره 270 ) مي گويد:
بي روي تو لب خشک تر از پيکر تيريم *** با موي تو دل تيره تر از نقش کمانيم
بيرون ز رخ و زلف تو، قبله ندانيم *** بيش از لقب و نام تو توحيد نخوانيم
شيخ محمود شبستري در پاسخ اين سؤال که:
بت و زنّار و ترسائي در اين کوي *** همه کفر است، گرنه چيست بر گوي
مي گويد:
بت اين جا مظهر عشق است و وحدت *** بود زنّار بستن عقد خدمت
چو کفر و دين بود قائم به هستي *** شود توحيد عين بت پرستي
چو اشياء هست هستي را مظاهر *** از آن جمله يکي بت باشد آخر
نکو انديشه کن اي مرد عاقل *** که بت از روي هستي نيست باطل
بدان ايزد تعالي خالق اوست *** زنيکو هر چه صادر گشت، نيکوست
وجود آن جا که باشد، محض خير است *** اگر شرّي است در وي آن زغير است
مسلمان گر بدانستي که بت چيست؟ *** بدانستي که دـين بت پرستي است
وگر مشرک زبت آگاه گشتي *** کجا در دين خود گمراه گشتي؟
نديد او از بت الا خلق ظاهر *** بدين علّت شداندر شرع، کافر
توهم گرز و نبيني حق پنهان *** به شرع اندر نخوانندت مسلمان
زاسلام مجازي گشته بيزار *** که را کفر حقيقي شد پديدار
درون هر تني جاني است پنهان *** به زير کفر ايماني است پنهان
هميشه کفر در تسبيح حق است *** وان من شيء گفت اين جا چه دقّ است
بدان خوب رخ بت را که آراست؟ *** که گشتي بت پرست از حق نمي خواست؟
هم او کرد و، هم او گفت و، هم او بود *** نکو کرد و، نکو گفت و، نکو بود
يکي بين و يکي گوي و يکي دان *** به دين ختم آمد اصل و فرع ايمان
(شبستري، 1382: 79)
از اين رو در برخي از غزليات سنائي نيز عشق به معشوق مجازي، که بنا به قول دکتر سيّد مهدي زرقاني تمثّل امر زيباست به چشم مي خورد که بايد با توجه به انديشه ملاميّته که محور بسياري از غزليات اوست آنها را دريافت کرد.
خيزم و رويم از پس يار *** گيريم دو زلف آن دلارام
گرديم مجاور خرابات *** چندان بخوريم باده خام
کز مستي و عاشقي ندانيم *** کاندر کفريم يا در اسلام
(غ، 207)
صبحدمان مست برآمد زکوي *** زلف بشوليده و ناشسته روي
ريخت همي آب شب و آب روز *** آتش رويش به شکن هاي موي
(غ، 407)
حلقه زلف تو در گوش اي پسر *** عالمي افکنده در جوش اي پسر
(غ، 161)
زلف عنبر بارگير و جام مالامال کش *** دوستي با جام و با زلفين عنبر بار دار
(غ، 142)
واژه کافر در غزليات سنائي گاه به معني عاشق به کار رفته است:
کافر گشتم به يکبارگي *** تا علم کفر بر ايمان توست
و گاه به معني معشوقي است که عاشق را با حلقه هاي زلف مشکبارش به بند مي کشد، به او ظلم فراوان مي کند و بي محابا خونش را مي ريزد و هرگز از ريختن خون مسلمانان پشيمان نمي گردد، اطلاق مي شود:
برديّم باز از مسلماني زهي کافر بچه *** کرديم بندي و زنداني زهي کافر بچه
کشتن و خون ريختن در کافري *** نيست هرگز بي پشيماني زهي کافر بچه
در مسلماني مگر از کافري بازآمدي *** تا براندازي مسلماني زهي کافر بچه
بارخي چون چشمه خورشيد و زلفي چون صليب *** تازه کردي کيش نصراني زهي کافر بچه
(غ، 351)
و گاه آن را صفتي براي زلف معشوق به کار برده است.
گه در ايمان از رخ ايمان فزايش خجلتي *** گاه بر کفر از دو زلف کافرش بيغاره اي
(غ، 362)
چو موي و روي تو بيند خرد چه گويد؟ گويد: *** زهي دو مؤمن جادو زهي دو کافر غازي
(غ، 387)
با توجه به آنچه بيان شد زلف در غزليات سنائي اين سياه مشک رنگ و اين کژدم مشکين و اين سيه پوشان کفر انگيز گناه کفرآميزي است که دل و جان عاشقان دلداده را به زنجير قهر در سلسله نهاده و در چليپاهاي زلف آويخته و تشنه ريختن خون آنهاست.
1- غ، 213 2- غ، 376 3- غ، 5 4- غ، 49 5- غزل هاي 55 و 56 6- غ، 89
7- غ، 350 8- غ، 362
- جانا زلب آموز کنون بنده خريدن *** کز زلف بياموخته اي پرده دريدن
فريادرس او را که به دام تو درافتاد *** يا نيست ترا مذهب فرياد رسيدن
ما صبر گزيديم به دام تو که در دام *** بيچاره شکاري خبه گردد زطپيدن
زنهار کيا نند به زير خم زلفت *** زنهار به هش باش گه زلف پريدن
کوهيست غم عشق تو موئي است تن من *** هرگز نتوان کوه به يک موي کشيدن
(غ، 287)
چشم خونخوار تو از قتّال سجزي دست برد *** زلف دلدوز تو از طرّار رازي درگذشت
(غ، 69)

توحيد ابليس

درباره توحيد و کفر نظرات جالب توجه ديگري نيز وجود دارد که در غزليات سنائي هم ديده مي شود.
« ابن جوزي از احمد غزّالي آورده است که: هر که توحيد را از ابليس نياموزد کافر است » ( رياضي، 1381: ج1: 186 )
«عين القضاه همداني در نامه هاي خود مي نويسد: جوانمردا اگر « وکلم ا... موسي تکليما » کمال است پس ابليس را از اين کمال هست؟ تو چه داني که ابليس کيست؟ آنجا که ابليس هست تو را راه نيست اگر وقتي برسي نقش سراپرده او اين است.
هم جور کشم بتا و هم بستيزم *** با مهر تو مهردگري ناميزم
جاني دارم که بار عشق تو کشد *** تا در سر کار تو شود مگريزم»
(همان: 186)
« غزالي در مجالس مطلب را به اين صورت آورده است که موسي (عليه السلام) با ابليس در کوه طور ملاقات کرد موسي گفت: اي ابليس چرا آدم را سجده نکردي؟ ابليس گفت: « حاشا و کلّا » هرگز چنين نمي کردم معبود واحد است و من هفتصد هزار سال است که مي گويم « سبوح قدوس » چگونه روي عبارتم را به دو سو گردانم؟ ( دچار سياه روئي شرک مي شوم ) پس گفت: اي ابليس چرا امر را ترک کردي؟ گفت آن امر ابتلا و آزمايش بود ( يعني خدا خواست مرا بيازمايد که به غير او به کسي روي مي آورم يا نه اگر به آدم سجده مي کردم در آزمايش رد شده بودم و مشرک مي شدم و چون از آزمايش سربلند بيرون آمدم خدا مرا مأمور آزمايش و اغواي خلق کرد تا توحيد مردم سنجيده شود ) و اگر امر در ارادت بود اي موسي در آن صورت آن چه مي گويي درست بود. ( همان )
«عين القضاه مريد و شاکر شيخ احمد هم ابليس را به عنوان نور سياه معرفي نموده و مي گويد:
آن نور سياه و کان قهر و خشم است *** سرچشمه کفر و مسکنت شيطان است
و مي گويد داني آن که نور سياه چيست؟ او پاسبان عزّت آمده و دربان حضرت. و درباره ابليس مي گويد: اي دريغا گناه ابليس عشق او آمد با او يعني عاشق شدن ابليس خدا را گناه او آمد و عاشق شدن خدا پيغامبر را گناه او « پيغمبر » آمد مقام ابليس را درباني مي داند که مخلصين را فقط اجازه ورود مي دهد و مي گويد:
ابليس را به درباني حضرت عزّت فرو داشتند و گفتند تو عاشق مائي غيرت بر درگاه ما و بيگانگان از حضرت ما باز دارد.
معشوق مرا گفت نشين بر در من *** مگذار درون آنکه ندارد سر من
آن کس که مرا خواهد گو بي خود باش *** اين در خور کس نيست مگر در خور من»
(همان: 190)
و سنائي نيز چنين مي گويد:
اين نه زلف است آنکه او بر عارض رخشان نهاد *** جور ضحاک است کو بر عدل نوشروان نهاد
توبه و پرهيز ما را تابش از هم باز کرد *** تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
(غ، 81)
« ابن جوزي مي گويد: ابليس به موسي گفت: اما من صادق تر از تو در توحيد هستم زيرا خداوند خطاب کرد که سجده کن به غير من، سجده نکردم، يا موسي هر قدر او به ديگري محبّت مي کند عشق من به او بيشتر مي شود. » ( همان: 187 )
در ديوان غزل شماره 326 آمده است:
گر نشد عاشق دو زلف يار بر رخسار او *** چون زما پنهان کند هر ساعتي ديدار او
غمزه غمّاز او چون مي ربايد جان و دل *** گر نشد جادو به رخ بر طره طرار او
سنائي در غزليات چندين بار به ماجراي ابليس اشاره کرده است و غزلي را با مطلع:
با او دلم به مهر و مودّت يگانه بود *** سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود
به طور کامل به او اختصاص داده است و از زبان ابليس مي گويد:
در راه من نهاد نهان دام مکر خويش *** آدم ميان حلقه آن دام دانه بود
مي خواست تا نشانه لعنت کند مرا *** کرد آن چه خواست آدم خاکي بهانه بود
در لوح خوانده ام که يکي لعنتي شود *** بودم گمان بهر کس و برخود گمانه بود
گفتند مالکان به نکردي تو سجده اي *** چون کردي که با منش اين در ميانه بود
و از اين رهگذر به زاهدان گوشزد مي کند.
جانا بيا و تکيه بر طاعات خود مکن *** کاين بيت بهر بينش اهل زمانه بود.
و در غزل ديگري که با رديف اي پاسبان آورده است او را پاسبان عرش الهي مي داند که به او اجازه ورود نمي دهد.
« حلاج درباره ابليس چنين گفت: دريغا چه داني که شاه حبش کيست؟ پرده دار الّاالله است که تو او را ابليس مي خواني که اغوا پيشه گرفته است و لعنت خداي بر وي آمده است که « فبعزتّک لا غو ينّهم اجمعين » يعني به عزّت و جاه و جلال تو سوگند که همه را گمراه مي کنم جز بندگان خالص شده و خلاص يافته چه گوئي شاهد بي زلف
1- ديوان، ص 871 2- ديوان، ص 961
زيبائي دارد؟ ( منظور از زلف تيرگي وجود ابليس است در برابر نور وجود حق، به ضد، ضد را توان شناخت. » ( رياضي، 1381: ج1: 190 )
« شاهد بي خط و خال و زلف صورت بندد و رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فرا پيشش آيد که عبارتند از: آن يکي خال است و يکي زلف و يکي نور مصطفي و ديگري نور ابليس و تا ابد با اين دو مقام سالک را کاراست نور عبده و رسوله مصطفي و نور انا خير منه و حسادت ابليس » ( همان )
سنائي ( در غزل هاي شماره 380 و 334 ) مي گويد:
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستي *** در کام دلم زهري نا کام نهادستي
زلف تو نيارامد يک ساعت و دلهارا *** در حلقه مشکينش آرام نهادستي
جانهاي مقدس خردمندان *** سرگشته به پيش زلف و خال تو
و در غزل شماره 381 آورده است:
زان خط که تو بر عارض گلنار کشيدي *** ابدال جهان را همه در کار کشيدي
بر ماه به پرگار کشيدي خط مشکين *** دلها همه در نقطه پرگار کشيدي
هر دل که تو را جست چو ديوانه مستي *** در سلسله زلف زره وار کشيدي
زنّار پرستي مکن اي بت که جهاني *** از سجده و سجاده چو زنّار کشيدي
بس زاهد و عابد که بدآن طرّه طرّار *** از صومعه در خانه خمّار کشيدي
هر دل که سر افراشت به دعوي صبوري *** او را به سوي خويش نگونسار کشيدي
« ابن ابي الحديد مي گويد: احمد گفت ابليس سيّد الموحدين است و هر که توحيد را از او نياموزد کافر است » ( همان: 184 )
سنائي در غزل 127 مي گويد:
توحيد من آن زلف بشوليده او بود *** ايمان من آن روي چو خورشيد جهان بود
روئي که رقم بود بر آن دولت اسلام *** زلفي که در او مرتدي و کفر نشان بود
بنمود رخ و روم بيکبار بشوريد *** آئين بت و بتگري از ديدن آن بود
پس زلف برافشاند و جهان کفر پراکند *** الحق زچنان زلف مسلمان نتوان بود
سنائي در اين غزل ابليس را در توحيد مي ستايد که چون مرتکب سرکشي و تمرّد شده کافر است اما کافر به اطاعت آدم ( نه کفر به خدا، بلکه کفر به خليفه خدا ) پس مي توان گفت زلف از اين جهت که نور سياه ابليس است و در مقام تمرّد از امر خدا ملعون گشته و کافر به خليفه خداست همواره در تضاد و ستيز با انسان است و پاسبان مقام غيب الهي است که فقط به مخلصين اجازه ورود به مقام غيب مي دهد.
در غزليات ابيات بسياري را مي توان يافت که به اين موضوع اشاره شده است که به عنوان نمونه ابيات زير ذکر مي شود:
در سر زلف نشان از ظلمت اهريمن است *** بر دورخ از نور يزدان حجّت و برهان توراست
در ميان اهل دين و اهل کفر اين شور چيست *** گر مسلّم بر دورخ هم کفر و هم ايمان تو راست
(غ، 37)
کفر معطل نمود زلفت و دين حکيم *** نان مؤذن بيرد رويت و آب عسس
(غ، 177)
به دور نگم چو روي و موي نگار *** زانگه هم کفرم و هم ايمانم
صفت خد و زلف معشوقم *** تاج سرهاي عاشقان زانم
(غ، 237)
گه در ايمان از رخ ايمان فزايش خجلتي *** گاه بر کفر از دو زلف کافرش بيغاره اي
کس بدين کفر و بدين ايمان من تن در دهد *** هرکرا باشد چنان زلف و چنان رخساره اي
هر زمان در زلف جان آويز او گر بنگري *** خون خلقي تازه يابي در خم هر تازه اي
(غ، 362)
زلف را شانه زدي باز چه رسم آوردي *** کفر در هم شده را پرده ايمان کردن
(غ، 286)

نتيجه

با بررسي ايماژ زلف در غزليات سنائي اين نکته روشن مي گردد که آنچه سبب شده است زلف در ادبيات عرفاني تجلّي جلال به صفت قهر و نماد کفر نمايانده شود ويژگي خاصّ آن است که مهمترين ويژگي هاي آن را با استناد به غزليّات برشمرده ايم:
1) سياه و تاريک، حجاب و مانع بودن ( در مقابل روشنائي حقيقت )
2) دراز و پر پيچ و تاب بودن ( در مقابل صراط مستقيم )
3) پريشان و کثير و دو تا و شوليده و مسلسل بودن ( در مقابل يگانگي و وحدت )
4) چوگان و تير و کمند و زنجير و صليب و کژدم و عقرب و مار و بلا و فتنه و مکر و حيله و بند و دام بودن ( اسباب جفاکاري در برابر مهر و وفاداري )
5) غارتگر و ترک و زنگي، ظالم و خونريز و طرار و گناهکار و جادو و کافر بودن ( در برابر مؤمن و مسلمان بودن )
6) غيرتي و عاشق بودن ( در برابر معشوق بودن )
7) مشکين و خوشبو، بودن دل بردن و راندن و هلاک کردن است.
منابع تحقيق:
1) رياضي، حشمت الله؛ (1381). آيات حُسن و عشق (شرح سوانح العشاق شيخ احمد غزالي) دو جلد، تهران، حقيقت، چاپ اول.
2) سجادي، سيد جعفر؛ (1357). فرهنگ ا صطلاحات و تعبيرات عرفاني، تهران، کتابخانه طهوري، چاپ سوم.
3) سجادي، سيد ضياءالدّين؛ (1380). مقدّمه اي بر مباني عرفان و تصوّف، تهران، سازمان مطالعه و تدوين کتب علوم انساني دانشگاهها (سمت)، چاپ اول.
4) سنايي غزنوي، ابوالمجد مجدودبن آدم؛ (1383). حديقه الحقيقه و شريعه الطريقه، تصحيح محمدتقي مدرّس رضوي، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ ششم.
5) ______؛ (1385). ديوان شعر، تصحيح محمد تقي مدرس رضوي، تهران، انتشارات سنايي، چاپ ششم.
6) شبستري، محمود؛ (1383). گلشن راز، تهران، زوّار، چاپ اول.
7) عراقي، فخرالدّين؛ (1382). لمعات، تصحيح محمد خواجوي، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه، چاپ پنجم.
8) مولوي، جلال الدّين؛ (1369). مثنوي، تصحيح رنيولدالين نيکلسون، تهران، انتشارات طلوع، چاپ ششم.
9) ويچ برتلس، يوگني ادوارد؛ (1376). تصوّف و ادبيات تصوّف، ترجمه سيروس ايزدي، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير.

منبع مقاله :
حسيني، مريم؛ (1392)، سنايي پژوهي (مجموعه مقالات همايش بين المللي حکيم سنايي)، تهران: خانه کتاب، چاپ دوم