داستان کوتاه

پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وقتي كه ابوبكر بر مسند خلافت نشست باغ فدك را كه از آن پيامبر (صلی الله علیه وآله) بود و به فاطمه (سلام‌الله‌عليها) مي‌رسيد، ضبط كردند.
علي (علیه السلام) به فاطمه (سلام‌الله‌عليها) فرمود: برو نزد ابوبكر و ارث خودت را از بگير، فاطمه (علیها السلام) نزد ابوبكر آمد و فرمود: ارثي كه از ناحيه پدرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به من رسيده به من رد كن.
ابوبكر گفت: « پيامبران ارث نمي‌گذارند».
فاطمه زهرا (علیها السلام) فرمود: آيا سليمان از پدرش داوود ارث نبرد؟ (1).
چنانكه در آيه 16 نمل مي‌خوانيم «وَ وَرَثَ سُلَيمانَ داوُد : سليمان از داوود ارث برد».
ابوبكر خشمگين شد و گفت: پيامبر ارث نمي گذارد.
فاطمه (علیها السلام) فرمود: آيا (طبق آيه 5 و 6 سوره مريم) زكريا به خدا عرض نكرد: «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلياً يرِثُني مِنْ آلِ يعقوُبَ : به من از پيشگاهت، جانشيني ببخش كه وارث من و آل يعقوب باشد».
ابوبكر باز همان سخن قبل را تكرار كرد كه پيامبر ارث نمي‌گذارد.
فاطمه (علیها السلام) فرمود: آيا خداوند در قرآن نفرموده است كه: «يوصيكُمُ اللهُ في اَوْلادِكُمْ لِلدَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اْلانْثَيين» (1).
«شما را در مورد فرزندانتان سفارش مي‌كنم كه براي پسر مطابق دو دختر است» ابوبكر باز همان جواب را داد و گفت: پيامبر از خود ارث نمي‌گذارد.
به اين ترتيب، فاطمه (علیها السلام) با استدلال قرآني، حق ارث خود را ثابت نمود، ولي جواب مثبت به او داده نشد.

پي‌نوشت‌:

1.‌ سوره نساء، آيه 11.

منابع مقاله :
www.irc.ir

داستان‌هاي صاحب‌دلان، محمد محمدي اشتهاردي، ناشر دفتر انتشارات اسلامي، سال چاپ 1367، نوبت چاپ اول، جلد اول و دوم، صفحه 33 ـ 35.