نويسنده: دکتر احمد پاکتچي (1)




 

چکيده

واژه ها و يا نامهاي ذکر شده در قرآن کريم، مي توانند در دوره هاي مختلف تاريخي، در مقام تعيين مرجع از وضوح بيشتر يا کمتري برخوردار باشند. به عنوان مبنايي کلي در رويارويي با متون، انتظار بدوي آن است که برخي از واژه ها يا نامهاي ياد شده در قرآن کريم که در صدر اسلام داراي مرجعي واضح بوده اند، به تدريج با دور شدن از آن عصر، با ابهام در مرجع يابي مواجه شده باشند. هيچ دور نيست که صحابه و تابعين درباره تعيين معناي يک واژه يا مسماي يک نام آگاه بوده باشند، اما به تدريج با دور شدن از عصر آغازين، با از دست رفتن بافت پيرامتني از وضوح درباره واژه احقاف روي داده باشد. نزد نخستين مفسران، درباره احقاف ديدگاه ها دور از وضوح و پر اختلاف است، در حالي که در سده هاي بعدي بر وضوح اين نام افزوده شده و از احساس ابهام درباره مرجع آن کاسته شده است. بر اين پايه، مطالعه احقاف، مي تواند زمينه دستيابي به شاخص مناسبي براي مطالعه چنين رخدادي در روند تاريخي تفسير باشد.

مرجع احقاف نزد مفسران متقدم

مروري بر اقوال و آثار تفسيري حکايت از آن دارد که در عصر صحابه و تابعين- دست کم آن گونه که در منابع روايي بازتاب يافته - در تعيين مرجع احقاف ابهام و اختلاف نظري جدي وجود داشته است.
نخستين مفسر که تفسيري در خصوص احقاف از او نقل شده، ابن عباس از صحابه است، اما به شمار اقوال مفسران پسين در باب احقاف، اقوال منتسب به ابن عباس وجود دارد. در يکي از اقوال منقول از وي، احقاف اشاره به يک وادي ميان عمان و سرزمين مهره دانسته شده است ( طبري، تفسير، 23/62؛ بغوي، 4 / 170؛ ثعلبي، الکشف، 16/9؛ ياقوت، 115/1 ). تفسير ديگري به نقل محمد بن سعد از طريق پدرانش از ابن عباس نقل شده که بر اساس آن احقاف کوهي در شام انگاشته شده است ( طبري، همان، 22/62؛ ابن ابي حاتم، به نقل سيوطي، الدر المنثور، 448/7 ؛ نيز رک: تنوير المقياس، 355 ). مي توان گفت قول اخير در منابع مُسند تفسيري بيشتر مورد توجه قرار گرفته، در حالي که قول پيشين با استقبال بيشتري در منابع متأخر و مجرد از اسناد رو به رو بوده است.
در متن تنوير المقباس که ادعا دارد گردآمده اي از تفاسير ابن عباس است، چند قول ديگر نيز به ابن عباس منسوب شده که در منابع ديگر تأييد نشده است: تفسير احقاف به " کوه ريگ " بدون جايابي، تفسير احقاف با عبارت مبهم " حقوف النار اي سنه النار حقبا بعد حقب " باز بدون جايابي، بازگرداندن احقاف به کوهي در سمت يمن و بازگرداندن احقاف به مکاني در يمن که در مورد اخير ارزش اسمي براي آن ملحوظ شده است ( تنوير المقباس، 355 ).
نزد ديگر شاگردان ابن عباس سه طيف از اقوال را مي توان باز شناخت:
مُجاهد بن جبر مفسر اهل مکه بر اساس دقيقترين نقل از وي که روايت ابن ابي نجيح است، احقاف را اشاره به سرزمين خُساف در منطقه حِسمي دانسته است ( " خساف من حسمي "، تفسير مجاهد، 594/2 ). خُساف نام بياباني ميان حجاز و شام است ( ياقوت، 370/2؛ فيروز آبادي، القاموس، ذيل خسف ) و حسمي بخشي از باديه شام در حد فاصل شام و وادي القري است که در منابع جغرافيايي بدان اشاره شده است ( ياقوت، 258/2؛ نيز قرطبي، 204/61 ).
کم شناخته بودن نامِ خساف موجب شده است تا در برخي منابع تفسيري، اين نام به صورتهاي تحريف شده چون حشاف و جساق نيز ضبط شود ( طبري، تفسير، 23/62؛ ثعلبي، الکشف ، 16/9؛ سيوطي، الدر المنثور، 448/7 )؛ حشاف بلنديي است که اطراف آن زمين نرم باشد و جساق اساسا در لغت وارد نشده است. در يک روايت، راوي خود به ترديدش درباره ضبط اشاره کرده و از تعبير " حشاف او کلمة تشبهها " استفاده کرده است ( طبري، همان، 23/62 ).
رقيب روايت ابن ابي نجيح، روايت سفيان ثوري به نقل از منصور از مجاهد است که در آن احقاف با تعبير کوتاه و مبهمِ " الاحقاف ارض " تفسير شده است ( ثوري، 277/1 ). اين عبارت که با ساده ترين ترکيب مبتدا و خبري ساخته شده، تنها در اين حد گزارش دارد که احقاف سرزميني است، اما کمکي به مشخص کردن جايگاه آن نمي کند. چنين مي نمايد که اين قول، بياني با وضوح کاهنده از همان تفسير پيشين باشد؛ راوي کوفي که شناختي از منطقه خساف و حسمي نداشته و اين نامها را به خاطر نسپرده، در يک نقل به معناي با وضوح کاهنده، تفسير اصلي مجاهد را به صورت " الاحقاف ارض " در آورده است، بدون آنکه به جايابي احقاف کمک کند، يا چيزي را درباره معناي لغوي احقاف آشکار کند. آن عبارت مبهم که سفيان ثوري از مجاهد نقل کرده است، در نقل طبري با پذيرش يک الف و لام تعريف و تبديل به صورت " الاحقاف الارض " ( طبري، تفسير، 23/62 ) دچار تغيير مهمي در معنا شده است. در اين روايت از نقل سخن مجاهد، احقاف واژه اي با ارزش لغوي به معناي " سرزمين " تلقي شده است که در هيچ مرجع لغوي و هيچ شاهدي از شعر و نثر تأييد نمي شود. اين ضبط از نقل سفيان از مجاهد، همان قولي است که ابو عبيدقاسم بن سلام و برخي لغويان چون ازهري با تعبير " في بعض التفسير " آن را نقل کرده اند، بدون آنکه به ارزيابي آن پردازند ( ابوعبيد، غريب الحديث، 188/2؛ ازهري، 68/4؛ ابن منظور، لسان العرب، ذيل حقف ).
در کنار قول مجاهد، بايد به قول معاصر وي از مکتب ابن عباس، ضحاک بن مزاحم توجه کرد که احقاف را همچون آنچه در نقلي از ابن عباس آمده، کوهي در شام شمرده است ( طبري، همان، 22/26؛ ثعلبي، الکشف، 16/9؛ ياقوت، 115/1 ). اين قول در جايابي نسبت به قول مجاهد وضوح کمتري دارد، ولي برخلاف مجاهد که به ويژگي هاي سرزمين اشاره نکرده، سرزمين مورد نظر را کوه دانسته است. کوهستاني بودن حسمي، در روايتي از خصيف بن عبدالرحمن حضرمي شاگرد مجاهد تأکيد شده است ( ابن عساکر، 12/1 )، ياد کردي که مي توان پلي براي اتصال تفسير مجاهد به تفسير ضحاک بوده باشد.
در طيف دوم جايابي احقاف در جنوب عربستان مبنا قرار گرفته است، هر چند اختلافي در جزئيات وجود دارد. برجسته ترين مفسر در اين طيف قتاده بن دعامه سدوسي از تابعين بصره است که در نقل مشهور، احقاف را ريگستان مشرف به دريا در منطقه شِحر از سرزمين يمن دانسته است ( صنعاني، تفسير، 217/3؛ طبري، همان، 23/26؛ ثعلبي، الکشف، 16/9؛ بغوي، 170/4؛ به نقل از عبد بن حميد، ابن حجر، فتح الباري، 376/6-377 ). همو در نقل ديگري که صورت مبهمي از همان نقل مشهور است، احقاف را سرزمين قبايلي از يمن دانسته است که در ريگستان سکنا داشته اند ( نحاس، 451/6 ).
از مجاهد يک روايت نامشهور نيز وجود دارد که در برابر نقل مشهور از وي قابل تکيه نيست؛ در تفسير ابن منذر نيشابوري ( د. 318ق ) به نقل از مجاهد که به دليل فقدان اصلِ منبع، اسناد آن براي ما روشن نيست، احقاف عبارت از تپه هايي در سرزمين يمن دانسته شده است ( رک: سيوطي، همان، 449/7 ).
چند دهه پس از قتاده، مقاتل بن سليمان بلخي ( د.150ق ) نيز احقاف را ريگستان انگاشته و مکان آن را در ريگستاني هموار در حضر موت تعيين کرده است ( مقاتل بن سليمان، تفسير، 23/4 ). همو در نقلي با جايابي واضحتر، مکان احقاف را در وادي مهره گفته است ( ثعلبي، الکشف، 16/9؛ بغوي، 170/4 ).
در همين طيف بايد به نقل ابن لهيعه از بکر بن سواده مصري ( د. 128ق ) اشاره کرد که در پيرامون روايتي از امام علي (ع)، احقاف را مرتبط با مهره دانسته و قبر هود (ع) را در مهره گفته است ( ابن عبدريه، 334/3؛ نيز حميري، 561 ).
در طيف سوم، احقاف تنها داراي ارزش لغوي و مطلقاً فاقد مرجع جغرافيايي است. در اين طيف مي توان به قول حسن بصري مبني بر اينکه احقاف زميني است که در آن ريگ وجود دارد ( طوسي، 290/9 )، و قول عکرمه مبني بر اينکه احقاف کوه و غار است (2) ( ابن کثير، 161/4 ) اشاره کرد. محمد بن سائب کلبي از مفسران کوفه نيز احقاف را در نقلي به معناي ريگستان ( صنعاني، تفسير، 217/3 ) و در نقل ديگر به معناي کوه ( ثعلبي، الکشف، 16/9؛ قرطبي، 204/16 ) شمرده است.
عبدالرحمن بن زيد، مفسرمدني در ميانه سده 2 ق نيز در تفسير احقاف آن را به معناي لغوي بدون جايابي بازگردانده است. او يادآور شده است که احقاف ريگ گرد آمده به هيئت کوه و مفرد آن حقف است ( طبري، تفسير، 24/26؛ ثعلبي، الکشف، 16/9؛ بغوي، 170/4 ).
در مجموع بايد گفت در ميان مفسران تا اواسط سده دوم هجري تصريحي به نام بودن احقاف وجود ندارد؛ برخي اساساً به دنبال جايابي احقاف نبوده اند و آنان که بوده اند، ظاهراً احقاف را از اشاره به نوع سرزمين و نه نام آن دانسته اند. در دوره هاي پسين همين اقوال در کتب تفسيري نقل شده و ترجيح هاي متفاوتي داده شده است، اما همواره قول راجح نزد مفسران بعدي جاينام بودن احقاف و جايابي آن در يمن بوده است؛ ترجيحي که برخاسته از روايات تفسيري صحابه و تابعين نيست و خاستگاه آن اخبار و قصص است.

مرجع احقاف در اخبار و قصص

در آثار مورخان و اهل اخبار ، با وجود پرداخت گسترده به داستان قوم عاد، بر خلاف انتظار کمتر پرداختي به موضوع احقاف ديده مي شود. در سخني منقول از وهب بن منبه ( د. 114ق )، در خلال داستان قوم عاد، گفته مي شود آنگاه که خداوند بر هلاک آنان اراده کرد، " ريگهايي انباشت " ( حَقف الاحقاف ) تا آن که عظيم تر از کوه شدند ... آنگاه هود (ع) آنان را بيم داد که اگر ايمان نياوريد اين ريگهاي انباشته مبدل به عذابي بر شما خواهند شد ( راوندي، 92-93 ). اين عبارت به نوعي تفسير آيه قرآن کريم درباره انذار هود (ع) " بالاحقاف " است و نشان مي دهد که وهب احقاف را تنها داراي ارزش واژگاني و ظاهراً به معناي " ريگ انباشته " مي دانسته است، بدون آنکه آن را به مرجعي جغرافيايي باز گرداند.
کمي پس از وهب، ابن اسحاق ( د.151ق )، با الهام از تفسيري منقول از ابن عباس و توسعه آن، احقاف را ناظر به " ريگستاني بين عمان تا حضر موت در يمن " دانسته است ( طبري، تفسير، 217/8، 23/26؛ ياقوت، 115/1 ). به نظر مي رسد اين سالها قول به جاينام بودن احقاف در حال قوت گرفتن بوده است.
در روايتي به نقل فرات قزاز از ابوالطفيل به نقل از امام علي (ع)، بدترين وادي ها در جهان، وادي احقاف و واديي در حضرموت دانسته شده است که برهوت نام دارد. با توجه به اينکه اين خبر توسط سفيان ثوري و سفيان بن عيينه از فرات نقل شده، چنين مي نمايد که بايد مضمون آن را به صورت کمينه در نيمه اول سده 2 ق تاريخگذاري کرد ( براي منابع خبر رک: صنعاني، المصنف، 116/5؛ فاکهي، 43/2 ازرقي، 50/2؛ مقدسي، البدء و التاريخ، 105/2؛ سيوطي، الدرالمنثور، 448/7: از ابن ابي حاتم؛ قس: قمي، 361/1 ). البته در اين روايت احقاف نام يک وادي بوده که فارغ از داستان قوم عاد، بدان ارجاع شده است و قرار گرفتن نام آن در کنار واديي در حضرموت، نوعي ارتباط ميان احقاف وحضرموت را تداعي مي کند. در همين راستا بايد به روايتي شيعي متضمن مکالمه يک اعرابي " اهل احقاف " با امام محمد باقر (ع) اشاره کرد که در آن ضمن اشاره به وجود احقافهاي مختلف، احقاف عادِ جايي نزديک وادي برهوت دانسته شده است ( رک: دلائل الامامة، 101؛ نزديک به آن، حلي، 59 ).
هشام ابن کلبي، عالم اخباري اهل کوفه در نيمه اخير سده 2ق، داستاني را درباره مکالمه يک فرد حضرموتي با امام علي (ع) نقل کرده که بر اساس آن، احقاف نام محلي دور افتاده در منطقه حضرموت بوده و قبر هود (ع) در آن قرار داشته است. بر پايه اين داستان، در سرزمين احقاف، قبر آن حضرت در تپه اي سرخ رنگ از ريگ و داراي غارهاي متعدد، درون يکي از غارها قرار داشته است ( ابن عساکر، 139/36؛ کراجکي، 179؛ ياقوت، 116/1؛ بکري، 119/1؛ قريب بدان، از طريق ديگر از علي (ع)، طبري، تفسير، 217/8؛ ثعلبي، قصص الانبياء، 66 ).
تنها نقل مسند براي اين روايت نقل ابن عساکر است که در آن مطلب به نقل از راوياني اهل شام از ابوعمير عدي بن احمد فزاري از اولاد مدرک بن زياد صحابي از راوي ناشناخته اي به نام ابو ميمون احمد بن تبوک سلمي از هشام بن محمد کلبي از ابويحيي سختياني از مرة بن عمر ايلي از اصبغ بن نباته است. از آنجا که اين روايت جز از طريق شاميان از ابن کلبي روايت نشده، تاريخگذاري آن دشوار است.
در اوايل سده 3ق، بايد به داستاني اشاره کرد که عبدالملک اصمعي ( د.216ق ) گذرا آن را نقل کرده است؛ در اين داستان، احقاف که در زمان اصمعي تپه هايي از ريگ بين عدن و حضرموت بوده، سرزمين بسيار آباد و حاصلخيز و مسکن قوم عاد بوده است، اما پس از نزول عذاب باد، اين سرزمين زير انبوهي از ريگ مدفون شد ( قزويني، 82 ).
به عنوان موردي ويژه بايد به روايتي شامي- مدني در اواسط سده دوم هجري اشاره کرد که در بردارنده سخناني از هود (ع) خطاب به قوم هلاک شده عاد است و در آن از " شکافته شدن احقاف بر آنان " سخن رفته است ( وشقت الاحقاف عليکم ). اين حديث به روايت محمد بن عائذ الدمشقي از يحيي بن حمزه از اوزاعي از فردي به نام مخزومي نقل شده که گمان مي رود مطلب بر عبد الله مخزومي بوده باشد ( طبري، تهذيب الآثار، شم 189 ). درک راوي از احقاف چيزي است که امکان " شق " در آن وجود دارد و اين بيشتر با گرفتن احقاف به معناي کوه سازگار است، اما کوششي براي جايابي در آن ديده نمي شود.
روايتي کاملاً متفاوت با ديگر روايات، قولي است که علي بن ابراهيم قمي عالم شيعي اواخر قرن سوم مطرح کرده است، مبني بر اينکه احقاف در منطقه اي حد فاصل بين شقوق تا اجفر قرار دارد. وي حکايت مفصلي نيز نقل کرده و در آن تأييدي از امام هادي (ع) در ارتباط با خليفه معتصم براي سخن خود آورده است ( قمي، 298/2؛ نيز ابن شهر آشوب، 311/4 که روايتي مشابه در مکالمه بين امام کاظم (ع) و مهدي خليفه آورده است ).
منطقه اي که قمي ذکر کرده در شمال شرق شبه جزيره قرار دارد. در روزگار قديم کسي که از کوفه به طرف مدينه حرکت مي کرد، پس از طي مسافتي حدود 400 کيلومتر به منزل شقوق مي رسيد. فاصله بين منزل شقوق تا منزل اجفر که خود شامل سه منزل بطانيه، ثعلبيه و خزيميه مي شد، حدود 230 کيلومتر بود. مسافر پس از خروج از منزل اجفر تا شهرک فيد که امروزه آباد است، 70 کيلومتر راه داشت. منطقه ياد شده در شمال نجد در بخش شرقي صحراي واقعي است که امروزه شهرهاي حائل و قصر الحيانيه را در خود دارد و هنوز هم جاده عراق به حجاز از دل همين بيابان مي گذرد. منطقه مزبور رملي و کم آب است و در قديم به نامهاي رمل هبير و رمل زرود نيز شناخته مي شده است ( براي موقعيت، رک: يعقوبي، 311-312؛ ابن خردادبه، 111-112؛ ابن رسته، 175؛ اصطخري، 23؛ ابن حوقل، 35/1 ).
گفتني است تثبيت يماني بودن احقاف براي مورخان پسين تا آنجاست که حتي کوششي براي توجيه قول منقول از ابن عباس و ضحاک صورت گرفته است. متأخران عبارت " جبل بالشام " را " جبل بشام " خوانده و گفته اند که کوهي به نام بَشّام در وسط سرزمين احقاف در يمن قرار دارد ( ابن خلدون، 226/4 ). بايد توجه داشت که جغرافي نويسان بشام را نام کوهي بين يمامه و يمن گفته اند ( ياقوت، 424/1 ).

مرجع احقاف در منابع جغرافيايي

نخستين منابع جغرافياي اسلامي در نيمه اخير سده 3 ق ، يادي از احقاف به ميان نياورده اند، به طوري که نامي از آن در نوشته هاي اين سده از جمله آثار يعقوبي و ابن رسته ديده نمي شود. اين خود تأييدي ضمني بر اين نکته است که احقاف نزد آنان جاينام شناخته شده اي نبوده است.
تنها مورد از ياد کرد احقاف نزد ابن فقيه همداني در اواخر آن سده ديده مي شود که در سياقي از اخبار پيشينيان و کاملا بر اساس تفسير ابن عباس ابن اسحاق و توسعه آن، احقاف را نام ريگستاني بين عمان تا عدن دانسته است ( ابن فقيه، 27 )، بدون آنکه اطلاعات دقيقي درباره آن بيافزايد. مطلب منقول در اثر ابن فقيه نه يک اطلاع جغرافيايي، بلکه در خلال روايتي در خصوص مساکن طسم و جديس و عاد است که نظير آن در آثار بعدي مانند نوشته هاي مسعودي نيز ديده مي شود و بر گرفته از روايات اخباريان است.
ابن خردادبه نيز نه در اثر جغرافيايي خود، بلکه در نوشته اي مفقود با عنوان کتاب التاريخ، روايتي را درباره قوم عاد و رابطه آن با اصحاب رس آورده که بر اساس آن احقاف نام جايي در نزديکي مسکن اصحاب رس در حضرموت بوده است ( به نقل ابن عساکر، 12/1 )؛ اين در حالي است که وي به عنوان مکاني جغرافيايي احقاف را نمي شناخته و در المسالک و الممالک خود، چنين نامي را نياورده است.
در سده 4ق، به نظر مي رسد تصوير احقاف در منابع جغرافيايي واضحتر است. اصطخري در اين سده، سخن از آن دارد که در منطقه حضرموت پهنه وسيعي از ريگ است که با نام احقاف شناخته مي شود ( اصطخري، 25 ). در نيمه نخست آن سده، همداني نيز در صفه ي جزيرة العرب از شهر مَهر ياد کرده و احقاف را نام واديي در فاصله چند روزه آن دانسته است ( همداني، 170 ).
چند سالي پس از او، ابن حوقل احقاف را نام شهري کوچک در حضرموت گفته که ظاهرا بيان غير دقيقي از نکته مورد نظر همداني است. وجود مواردي در شرح هر دو، مانند قرار داشتن قبر حضرت هود (ع) در نزديکي احقاف و زيارت آن توسط مردم منطقه، حتي قرار داشتن قبر آن حضرت در دل تلي سرخ رنگ درون يک غار، و حتي اشاره به قرار داشتن چاه برهوت در نزديکي آن به نظر مي رسد نه وصفي بر مبناي مشاهدات، بلکه بر گرفته از روايات است. به خصوص بايد توجه داشت که مضامين همداني و ابن حوقل در اين باره، به نحو چشمگيري بازگو شده ي روايت ابن کلبي درباره مکالمه مرد حضرموتي با امام علي (ع) است که پيشتر ياد شد.
در اواخر سده 4ق، مقدسي احقاف را ناحيه اي بياباني در شمال حضرموت به سمت يمامه دانسته ( مقدسي، احسن التقاسيم، 74، 88 ) و به برخي ويژگي هاي مردم آن مانند زبان وحشي آنان و ناصبي بودن ايشان در مذهب اشاره کرده است ( همان، 91، 97 ). در سده 4ق، مسعودي مورخ نيز بارها به مجاورت بلاد احقاف با منطقه شحر در يمن تصريح کرده است ( مسعودي، مروج الذهب، 126/1، 170، 450، 45/2، 253 ).
در منابع جغرافيايي سده هاي 8-6ق، عملا جايگاه احقاف به عنوان منطقه اي رملي در حدود حضرموت ( رک: ادريسي، 56/1؛ بکران، 65 ) يا در حدود عمان ( حميري، 272 ) مطرح شده و از سده 8 ق، ابن بطوطه جهانگرد معروف اطلاعاتي دقيق درباره احقاف ارائه کرده است. او يادآور مي شود که احقاف در فاصله نيم روز از شهر ظفار قرار دارد و در آن قبر حضرت هود (ع) با زاويه اي در کنارش وجود دارد که روي آن نوشته شده است " هذا قبر هود بن عابر عليه أفضل الصلاة والسلام " ( ابن بطوطة، 288 ).
در نوشته هاي شرح حالي سده هاي اخير، به سبب شناخته بودن منطقه اي با عنوان احقاف در مجاورت ظفار، از افرادي نام برده شده است که از اين سرزمين برخاسته اند ( مثلاً ابن عماد، 102/4 ).

مرجع احقاف نزد اديبان نخستين

از نخستين منبع لغوي شناخته شده، يعني کتاب العين منتسب خليل بن احمد ( د.170ق )، احقاف و ماده اشتقاق آن مورد توجه اديبان قرار گرفته است. در منبع ياد شده، از صورت مفرد الحقف سخن آمده و به معناي ريگ دانسته شده است ( خليل، 51/3 ). همچنين بدون آنکه به صورت فعلي در قالب ثلاثي مجرد اشاره اي شود، از کاربرد اين ماده در باب افعيلان به صورت احقوقف ياد شده که به معناي " هر آنچه انباشته و خميده باشد "، انگاشته شده است. بر اساس داده هاي اين کتاب، فعل احقوقف مي تواند درباره ريگ، هلال ماه و پشت شتر به کار برده شود. تنها شاهد شعري درباره اين واژه نيز کاربرد احقوقف درباره هلال در سروده اي از عجاج است ( خليل، همانجا ). گفتني است بخشي از مضامين العين را، ازهري به نقل از ليث نامي نقل کرده و در نوشته هاي ابوعبيد قاسم بن سلام نيز بازتاب يافته است ( ازهري، 68/4؛ ابوعبيد، غريب الحديث، 189/2 ).
در منابع تفسيري متقدم، گفته مي شود که خليل احقاف ياد شده در قرآن را به معناي " ريگهاي عظيم " دانسته است ( ثعلبي، الکشف، 16/9؛ ابن جوزي، 383/7؛ قرطبي، 203/16 )، اما چنين نکته اي در العين ديده نمي شود. آنچه در العين، درباره احقاف قرآني آمده، منطبق دانستن آن با کوهي محيط به دنيا از جنس زبرجد سبز است، زبرجدي که روز قيامت ملتهب مي شود و مردم را از هر افقي محشور مي سازد ( خليل، 51/3؛ به نقل از ليث، ازهري، 68/4 ). ازهري و قرنها پس از او ياقوت حموي، اين قول را ناشي از خلط ميان احقاف و کوه قاف دانسته اند ( ازهري، همانجا؛ صغاني، العباب، ذيل حقف، ياقوت، 115/1 ). به هر روي اين نکته پوشيده نيست که صاحب کتاب العين، ابدا کوششي نکرده است تا ميان حقف و احقوقف با احقاف قرآني ارتباط روشني برقرار کند و به يک تعريف اسطوره اي و غير لغوي از احقاف بسنده کرده است.
در دهه هاي بعد، کسايي ( د. 189ق ) " حقف " به صورت مفرد را به معناي " ريگ گرد شده " ( ثعلبي، الکشف، 16/9؛ بغوي، 170/4 ) و نضر بن شميل ( د.203 ق ) صفت مشبهه " احقف " درباره شتر را به معناي " شکم فرو رفته " ( ازهري، همانجا ) گفته اند، بدون آن که قول خاصي در باره صورت جمع احقاف از آنان نقل شده باشد.
در سده سوم، عموم ادبياتي که درباره احقاف اظهار نظر کرده اند، چون فراء ( د. 207ق )، ابوعبيد قاسم بن سلام ( د.224ق )، ابن قتيبه ( د.276ق ) و مبرد ( د.286ق ) با وجود تعلق به طيفها و مکتبهاي مختلف، براي احقاف تنها ارزش لغوي قائل شده اند. فراء و ابن قتيبه آن را جمع حقف و به معناي « تپه هاي شني خميده و انباشته » ( صغاني و ابن منظور، ذيل حقف: نقل از فراء؛ ابن قتيبه، 241/1؛ نيز ابن جوزي، 387/7: نقل از ابن قتيبه ) گرفته اند. ابو عبيد که واژه حاقف در حديث نبوي را بررسي مي کرده، نيز احقاف را به معناي رمال ( ريگستان ) گرفته ( ابوعبيد، غريب الحديث، 188/2 ) و در موضعي ديگر احقاف به معناي رمال را لهجه گروهي از عرب (3) دانسته است ( ابوعبيد، لغات القبايل، 175/2؛ سيوطي، الاتقان، 390/1 ). اما مبرد، در راستاي جمع بين معاني ريگ و خميدگي، احقاف را ناظر به توده اي از ريگ نرم و خميده دانسته ( النقا من الرمل يعوج و يدق ) و احقاف در آيه را به وضوح وصف سرزمين و نه نام تلقي کرده است ( مبرد، 150/2؛ قس: طبرسي، 149/9 ).
در طي سده 3 ق، برخي از لغويان چون اخفش ( د.215ق )، ابن اعرابي ( د.231ق ) و ابوالعباس ثعلب ( د. 291ق ) به بررسي حاقف و احقوقف از همريشه هاي احقاف پرداخته و بيشتر بر معناي خميدگي در اين واژه ها پاي فشرده اند ( ابن عبدالبر، 344/23: نقل از اخفش؛ ازهري، 68/4: نقل از ابن اعرابي، ابن سيدة، ذيل حقف: نقل از ثعلب ). در سده 4ق، صاحب بن عباد به عنوان يک لغوي، کوششي ندارد تا ارتباطي اشتقاقي ميان احقاف قرآني با ماده حقف برقرار کند؛ وي سخن خليل در اينکه احقاف کوهي محيط بر جهان باشد را به عنوان " في ما يقال " نقل کرده، بدون آنکه همچون معاصرش ازهري به نقد آن بپردازد ( صاحب بن عباد، ذيل حقف ).
در سده هاي بعد، اطلاعات ارائه شده در متون لغوي و ادبي، تکرار همين مضامين است و تنها کوشش شده است تا اقوال برگزيده با استناد به شواهدي از نمونه هاي کمياب کاربرد اين ريشه تأييد گردد.

تحليل لغوي واژه احقاف

مروري بر اقوال لغويان و تمام آنان که به دنبال تحليل واژگاني احقاف بوده اند، نشان از آن دارد که ايشان بيشتر ميان سه معناي مرکزي، يعني خميدگي، انباشتگي و جنس زمين ( معمولاً ريگ ) در تردد بوده اند؛ برخي لغويان چون فراء و ابن قتيبه هر سه را مؤلفه معنايي احقاف شمرده اند. و همين ترکيب سه مؤلفه اي به منابع لغوي سده هاي بعد غلبه يافته است ( مثلاً ابن دريد، 553/1؛ ابن منظور، ذيل حقف ). اما در تحليلهاي ديگر عالمان و لغويان ترکيبهايي از خميدگي ( اعوجاج ) و انباشتگي ( استطالة ) بيشتر نزد لغويان کهن ( خليل، 51/3؛ ازهري، 68/4 : از ليث؛ ابوعبيد، غريب الحديث، 189/2 )، خميدگي و جنس زمين ( ريگ ) بيشتر نزد لغويان متأخر ( جوهري، صحاح اللغة، ذيل حقف؛ راغب 125؛ زمخشري، ذيل حقف؛ فيومي، ذيل حقف؛ ابن منظور، همانجا )، انباشتگي و جنس زمين ( ريگ ) بيشتر نزد مفسران ( طبري، تفسير، 22/26؛ ثعلبي، الکشف، 16/9، طبرسي، 149/9؛ نيز حميري، 14-15 ) ديده مي شود. گاه نيز تنها يکي از دو مؤلفه خميدگي و جنس زمين مورد تأکيد بوده است؛ مؤلفه خميدگي نزد لغوياني چون ابوعبيد و اخفش ( ابوعبيد، غريب الحديث، 188/2؛ ابن عبدالبر، 344/ 23 )، مؤلفه جنس زمين با تعيين ريگ نزد مفسراني چون حسن بصري و کلبي ( صنعاني، تفسير، 217/3، طوسي، 290/9؛ قس: خليل، 51/3 ) و مؤلفه جسن زمين با تعيين کوهستاني نزد برخي مفسران چون عکرمة ( ابن کثير، 161/4؛ نيز تنوير المقياس، 535؛ طبري، تفسير، 22/26؛ ثعلبي، الکشف،16/9 ).
از حيث زبان شناسي تاريخي، درباره ماده " ح ق ف " هر دو مؤلفه خميدگي و انباشتگي قابل تأييد است؛ وجود ماده " ع ق ف " در عربي به معناي فعليِ " خم کردن، تا کردن " و وجود ماده " ع ق پ " در آرامي به معناي فعلي " مضاعف شدن " نشان دهنده ديرينه بودن سابقه اين مؤلفه هاي معنايي براي ماده حقف است. بايد توجه داشت که جابجايي ( ع / ح ) در آغاز ريشه هاي سامي، امري قابل انتظار است؛ مانند عبري - آرامي: عد / گويشي از عربي : عتّي / عربي فصيح ( العربية الفصحي ): حتي ( گزنيوس، 723 ، 1105 ؛ عتي در قرائت منقول از ابن مسعود، ابن خالويه، 63 ). ماده حقف نيز در نام يکي از قبايل عبراني بازگشته از بابل به فلسطين به نام بني حقوفا ديده مي شود ( کتاب عزرا، 2: 51؛ کتاب نحميا، 7: 53؛ گزنيوس، 349 ). مؤلفه معنايي جنس زمين اعم از ريگستان و کوهستان به نظر مؤلفه اي التزامي است و در ريشه شناسي واژه قابل پي جويي نيست.
آن اندازه که به ترتيب احقاف مربوط مي شود، به روزگاري نزديک به عصر نزول قرآن در نمونه هاي محدود بر جاي مانده از کاربرد واژه، مي توان نشان داد که احقاف در محاورات عرب شمالي بيشتر ناظر به مطلق دشت و بيابان بوده است. از جمله مي توان به شعري از جريربن سهم تميمي در واقعه صفين )( حاکم، 448/2 ). عبارتي منقول از خالد بن سنان پيامبر عرب ( ابن حجر، الاصابة، 370/2 )، شعري از وليد بن مغيره ( جوهري، السقيفة، 125 ) و عبارتي در روايت مکالمه اعرابي اهل احقاف با امام محمد باقر (ع) ( دلائل الامامة، 101 ) اشاره کرد. درباره عرب جنوبي، رنتز به نقل از بدويان جنوب عربستان آورده که اين واژه در زبان ايشان به معني " کوهستان " است ( مقاله احقاف ) و قابل انتظار است که واژه بدين معنا در دوره هاي پيشين تاريخي نيز کاربرد داشته است.
گرفتن حقف به معناي " اصل " نزد ابن اعرابي و به تبع او ازهري ( ازهري، 68/4؛ ابن منظور، ذيل حقف ) و به معناي دخول نزد ثعلب ( ابن منظور، همانجا ) مؤيد ديگري ندارد و به نظر مي رسد برداشتهايي غير دقيق از کاربردهاي شنيده شده است.
درباره اوزان ساخت، بايد گفت نمونه هاي محدودي از کاربرد واژه حقف در صورت مفرد در سروده هايي از امرؤالقيس، اعشي و عجاج ضبط شده که مورد استشهاد مفسران و لغويان قرار گرفته است ( رک: طبري، تفسير، 22/26، ثعلبي، الکشف، 16/9؛ قرطبي، 203/16 ).
به جز واژه احقاف، از واژه هاي همريشه آن صورت حُقوف در ضرب المثل کهن « فلان مأواه الحقوف لا تظله السقوف » ( زمخشري، ذيل حقف ) و صورت حِقاف در معلقه امرؤالقيس به کار رفته است ( ديوان امرؤ القيس، 15؛ المعلقات السبع، 14؛ نيز در سروده هاي ديگر، ابن هشام، 299/5؛ ابن سعد، 341/1 ). صورت حقائف هم در ضمن سخنان قس بن ساعدة ايادي خطيب کهن عرب ديده مي شود که اندکي پيش از ظهور اسلام مي زيسته است. وي در ضمن يکي از خطبه هاي خود از " تنائف حقاف "، يا در روايتي ديگر « حقائف الحقاف »/ « تنائف حقائف » استفاده کرده است ( ابن اثير، 397/1؛ ابن منظور، ذيل حقف ). صورت " حِقَفه " نيز در منابع لغوي ياد شده است، بدون آنکه به نمونه کاربرد آن اشاره شود ( صاحب بن عباد، ذيل حقف؛ ابن سيده، ذيل حقف؛ صغاني، ذيل حقف؛ ابن منظور، همانجا ).
لغويان بر اساس قياس، عموماً واژه هاي حقاف و حقوف و احقاف را جمع حقف ( خليل، 51/3؛ ابوعبيد، غريب الحديث، 189/2؛ ابن قتيبه، 241/1؛ جوهري، صحاح اللغة، ذيل حقف ) و حقائف را جمع الجمع يکي از اين جمعها شمرده اند ( ابن اثير، 397/1 ). اما اقوال شاذي نزد مفسران وجود دارد که شکل مفرد را حقاف، جمع آن را حقف ( تلفيظ پيشنهادي حُقُف، مانند کتاب و کتب )، و جمع الجمع را احقاف دانسته اند ( قرطبي، 203/16؛ قس، ثعلبي، الکشف، 16/9 )، يا حقف و حقاف را مانند لبس و لباس مفرد و احقاف را جمع آن دو شمرده اند ( ثعلبي، همانجا ).
در بازگشت به قول مشهور، واژه احقاف بر وزن افعال به حسب ظاهر اشاره به جمع دارد. وزن افعال، به طور معمول وزن جمع است و بر پايه آن انتظار مي رود مفرد احقاف، حَقف ( مانند عصر/ اعصار )، حَقَف ( مانند عَلَم / اعلام )، حَقِف ( مانند کتف / اکتاف )، حِقف ( مانند ضعف / اضعاف ) ، يا حُقف ( مانند قفل / اقفال ) باشد. وجود شکل هاي حِقاف ( مقايسه با بَحر / بِحار ) و حقوف ( مقايسه با حِصن / حُصون ) درباره مفردِ مفروض، گزينه هاي حَقف و حِقف را بر ديگر گزينه ها مرجح مي سازد.
به هر روي بايد بر اين نکته تأکيد کرد که واژه احقاف در عصر نزول به اندازه کافي از اصل اشتقاف و مؤلفه هاي معنايي آن دور شده و معناي ملموسي پيدا کرده بوده است. بر همين اساس است که عالمان اسلامي نيز در آغاز کوششي در جهت مرتبط کردن واژه قرآني احقاف با مؤلفه هاي معنايي " ح ق ف " مبذول نکرده اند و اين کوشش در دوره اي متأخر آغاز شده است. بر اين پايه تکيه بر مؤلفه هاي معنايي ماده " ح ق ف " براي روشن کردن معناي احقاف، کمک چنداني به حل مشکل اين واژه نخواهد کرد و روند انتقال از مؤلفه هاي معنايي " ح ق ف " به معناي احقاف در کاربردهاي ريگستاني/ کوهستان که در حدود زماني عصر نزول ديده مي شود، به اندازه اي پر فاصله است که خود بايد بر اساس يک مطالعه تحليلي تطبيقي آشکارسازي شود.
کوششهاي انجام شده توسط لغويان و مفسران براي واسازي واژه احقاف و راه جستن به مؤلفه هاي معنايي آن، نه تنها کمکي به روشن شدن معناي احقاف نکرده، بلکه معنايابي احقاف را از مسير خود خارج کرده و وضوحي کاذب را پديد آورده است.

ارزيابي اقوال در همخواني با اشارات قرآني

در قرآن کريم اشاره اي وجود دارد حاکي از آن که قوم ثمود جانشين قوم عاد در همان سرزمين هستند. در آيه ( الاعراف، 74 ) مي فرمايد:
" وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفَاءَ مِنْ بَعْدِ عَادٍ وَ بَوَّأَکُمْ فِي الْأَرْضِ ... " ( الاعراف، 74 ). در منابع روايي نيز بارها به اين نکته اشاره شده که ثمود ميراث بر سرزمين قوم عادند و در همان سرزمين زيسته اند ( مثلاً رک: ثعلبي، قصص، 66 ). با در نظر داشتن اينکه حجر سرزمين قوم ثمود، مکاني شناخته شده با دقت نسبي در وادي القري در شمال حجاز است، سرزمين قوم عاد نيز بايد در همان منطقه پي جويي شود.
آيات قرآني تصريح دارند که سرزمين قوم ثمود، داراي کوههاي صخره اي بوده که در آن خانه هايي از سنگ تراشيده و در دشتهاي دامنه آن قصرهايي ساخته مي شد ( الأعراف، 74؛ الفجر، 9 ).
اين نکته به تلويح درباره قوم عاد نيز در آيات زير آمده است:
" أَ تَبْنُونَ بِکُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ‌ * وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ ‌" ( الشعراء، 128-129 ).
در ادامه اين آيات، به صراحت سخن از آن آمده است که در سرزمين قوم عاد، چشمه ها و باغهايي وجود داشته است.
" وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّکُمْ بِمَا تَعْلَمُونَ‌ * أَمَدَّکُمْ بِأَنْعَامٍ وَ بَنِينَ‌ * وَ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ‌ " ( الشعراء، 132-134 ).
در آيه اي از قرآن کريم، به اين نکته نيز تصريح شده است که سرزمين قوم عاد در بردارنده وادي هايي بوده است:
" فَلَمَّا رَأَوْهُ عَارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قَالُوا هذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيهَا عَذَابٌ أَلِيمٌ‌ " ( الأحقاف، 24 ).
در برخي آيات، اشاره بدان است که مخاطبان اوليه قرآن در حجاز نسبت به سرزمين قوم عاد آگاهي داشته اند. در آيه اي از سوره احقاف آمده است که با وجود هلاک قوم عاد، مساکن آنها براي نظاره کنندگان آشکار بود:
" تُدَمِّرُ کُلَّ شَيْ‌ءٍ بِأَمْرِ رَبِّهَا فَأَصْبَحُوا لاَ يُرَى إِلاَّ مَسَاکِنُهُمْ کَذلِکَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ‌ " ( الأحقاف، 25 ).
و در آيه از سوره عنکبوت، به اين نکته تصريح شده است که اعراب در عصر نزول قرآن، به همان اندازه که با سرزمين قوم ثمود آشنا بودند، سرزمين قوم عاد را نيز مي شناختند:
" وَ عَاداً وَ ثَمُودَ وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَکُمْ مِنْ مَسَاکِنِهِمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ کَانُوا مُسْتَبْصِرِينَ‌ " ( العنکبوت/ 38 ).
از مجموع آيات چنين بر مي آيد که سرزمين قوم عاد بايد سرزميني باشد دربردارنده کوهستان و شماري وادي هاي نسبتاً خوش آب و هوا که ديرزماني پس از هلاک قوم عاد، مسکن قوم ثمود شده است.
برخي راويان متقدم، نسبت به اين امر توجه داشتند و واقف بودند که مضامين آيات با برابرانگاري احقاف با ريگستان سازگاري ندارد. بر اين پايه رواياتي پيش کشيده مي شد مبني بر اينکه در پي نزول عذاب بر قوم عاد، کوههاي سرزمين آنان در اثر طوفان ساييده و به ريگ تبديل شده بود ( مسعودي، اثبات الوصية، 27؛ حميري، 338 ). برخي نيز چون اصمعي از مدفون شدن آبادي هاي آنان زير انبوهي ريگ سخن آورده اند ( قزويني، 82 ). اما تصريح قرآن کريم به مرئي بودن مساکن قوم عاد پس از هلاک زمينه اي براي همخواني اين روايات نيز باقي نگذاشته است.

نتيجه گيري:

بايد گفت کم آشنا بودن احقاف به عنوان واژه، در طي سه سده نخستين، عالمان مسلمان را دچار اختلاف نظر کرده است. به نظر مي رسد شايسته ترين قول، گرفتن احقاف به معناي کوهستان از حيث لغوي، و تعيين مکان احقافِ عاد در همان سرزمين ثمود در شمال حجاز و نزديک شام است؛ قولي که برآيند سخن مجاهد و ضحاک از مفسران متقدم و يکي از دو قول اصلي منقول از ابن عباس است.
چنين مي نمايد که يک تغيير معناشناختي از معنايي به معناي مکمل آن، مانند آنچه درباره " قُرء " عربي اتفاق افتاده است ( انتقال از معناي هم آمدن خونريزي به جريان خون )، موجب انتقال معناي احقاف از کوهستان به دشت ( بلندي ? پستي ) شده که بعدها معناي ريگستان به خود گرفته است. کوشش در جهت التيام اين دو معناي متقابل، موجب شده است تا احقاف در منابع لغوي و تفسيري معناهايي چون تپه اي از ريگ يا ريگهاي انباشته يابد که هرگز در کاربردهاي واقعي زبان عربي چنين معناهايي را نداشته است. همچون بسياري از واژه هاي دو معنا که در اصطلاح لغويان " اضداد " خوانده مي شوند، انتقال از معناي کوهستان به ريگستان، انتقالي دفعي و نه تدريجي است و جستجوي معناي اهداف در حد فاصل آن دو خطا آفرين است.
احقاف به هر يک از دو معنا در عصر کهن براي سرزمينهاي مختلفي از کوهستان تا دشت و ريگستان در شبه جزيره عربستان کاربرد داشته است، بدون آنکه نام خاص باشد. همين نکته است که باعث شده است تا احقاف نزد نخستين مفسران يک جاينام نباشد و جغرافي دانان عرب نيز تا سده 4 ق احقاف را به عنوان محلي مشخص نشناسند. آنچه اين انتقال را در فرهنگ اسلامي ياري رسانده، قصص و روايات اخباريان است که جغرافي نگاران و لغويان را تحت تأثير نهاد و جاينام بودن احقاف را به تدريج از سده سوم هجري تثبيت کرد.
از ديدگاه نخستين مفسران و عالمان اخبار، احقافِ عاد تنها يکي از اين احقافها بوده است. برخي از مفسران متقدم - به خصوص مفسران مکي جون مجاهد- که با فرهنگ عرب درباره قصص عاد و ثمود آشنايي بيشتري داشته اند، با تکيه بر اين آشنايي و ردگيري اشارات قرآني، احقاف را در منطقه کوهستاني مجاور دشت در شمال حجاز و نزديک شام جستجو کرده اند. در پي منعطف شدن توجه اخباريان و قصه پردازان به جستجوي عاد در يمن که علل آن بايد در مجال ديگري بررسي گردد، احقاف به تدريج با شهرتي روز افزون در بيابانهايي در جنوب عربستان جايابي شد، تا آنکه در حدود سده 4ق، براي پهنه متغيري از بيابانهاي شمال حضرموت تثبيت شده بود؛ مناطقي که چه بسا توسط افراد محلي احقاف خوانده مي شد، اما ربطي به احقاف عاد نداشت. همين امر درباره روايتهاي غريب، مانند روايت علي بن ابراهيم نيز صادق است که يک " احقاف " واقع در منطقه يمامه را احقاف عاد پنداشته است.
بدين ترتيب، با وجود آنکه شناخت نسبي درباره احقاف در عصر نزول قرآن براي مخاطبان اوليه وجود داشته و اين شناخت نسبي در برخي از معتبرترين تفاسير منقول از صحابه و تابعين بازتاب يافته است، اما غلبه آموزه هاي اخباريان، هم منابع تفسيري و هم منابع تاريخي جغرافيايي و حتي لغوي را تحت تأثير نهاده و احقاف را از واژه اي متعين با " الف و لام عهد " به يک واژه عادي و سپس از واژه اي عادي به يک جاينام انتقال داده و جايابي آن را نيز از مناطق بين حجاز و شام به سوي يمن سوق داده است.
نا آشنايي بسياري از مفسران با فرهنگ متقدم عرب معناي متعين احقاف در عصر نزول را به سوي ابهام معنايي و ترديد برده و در قرنهاي بعد پيچيدگي اقوال و سنگين شدن ادبيات تفسيري و روايي در خصوص احقاف، اين ابهام و ترديد کهن را به سوي وضوحي روز افزون راه برده است.
منابع تحقيق:
علاوه بر قرآن کريم؛
1. ابن اثير، مبارک بن محمد، النهاية، به کوشش طاهر احمد زاوي و محمود طناحي، قاهره، 1383ق/ 1963م.
2. ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، الرحلة ( تحفة النظار )، به کوشش علي المنتصر الکناني، بيروت، 1405ق.
3. ابن جوزي، عبدالرحمان بن علي، زاد المسير، بيروت، 1404ق.
4. ابن حجرعسقلاني، احمد بن علي، الاصابة في تمييز الصحابة، به کوشش علي محمد بحاوي، بيروت، 1412ق/ 1992م.
5. همو، فتح الباري، به کوشش محمد فؤاد عبدالباقي و محب الدين الخطيب، بيروت، 1379ق.
6. ابن حوقل، محمد، صورة الارض، به کوشش کرامرس، ليدن، 1938-1939م.
7. ابن خالويه، حسين بن احمد، مختصر في شواذ القرآن، به کوشش برگشترسر، قاهره، 1934م.
8. ابن خردادبه، عبيدالله بن عبدالله، المسالک و الممالک، بيروت، 1408ق/ 1988م.
9. ابن خلدون، عبدالرحمن، العبر، بيروت، داراحياءالتراث العربي، بي تا.
10. ابن دريد، محمد بن حسن، جمهرة اللغة، به کوشش رمزي منير بعلبکي، بيروت، دارالملايين، 1987م.
11. ابن رسته، احمد بن عمر، الاعلاق النفيسة، به کوشش دخويه، ليدن، 1891م.
12. ابن سعد، محمد، الطبقات الکبري، بيروت، دار صادر، بي تا.
13. ابن سعيد، علي بن موسي، الجغرافيا، بيروت، 1970م.
14. ابن سيده، علي بن اسماعيل، المحکم و المحيط الاعظم، به کوشش محمد علي نجار، قاهرة، 1977م.
15. ابن شهرآشوب، محمدبن علي، مناقب آل ابي طالب، قم، چاپخانه علميه، بي تا.
16. ابن عبدالبر، يوسف بن عبدالله، التمهيد، به کوشش مصطفي بن احمد علوي و محمد عبدالکبيربکري، رباط، 1387ق.
17. ابن عبدربه، احمد بن محمد، العقد الفريد، به کوشش احمد امين و ديگران، بيروت، 1402ق/ 1982م.
18. ابن عساکر، علي، تاريخ مدينة دمشق، به کوشش علي شيري، بيروت/ دمشق، 1415ق/ 1995م.
19. ابن عماد، عبدالحي، شذرات الذهب، بيروت، دار الکتب العلمية، بي تا.
20. ابن فقيه همداني، احمد بن محمد، البلدان، به کوشش دخويه، ليدن، 1885م.
21. ابن قتيبه، عبدالله بن مسلم، غريب الحديث، به کوشش عبدالله جبوري، بيروت، 1408ق.
22. ابن کثير، اسماعيل بن عمر، تفسير القرآن العظيم، بيروت، 1401ق.
23. ابن منظور، محمد بن مکرم، لسان العرب، بيروت، 1374- 1375ق.
24. ابن هشام، عبدالملک، السيرة النبوية، به کوشش طه عبدالرؤف سعد، بيروت، 1975م.
25. ابو عبيد قاسم بن سلام، « رسالة ما ورد في القرآن الکريم من لغات القبايل »، در حاشيه تفسير الجلالين، قاهره، 1342ق.
26. همو، غريب الحديث، حيدرآباد دکن، 1381-1387ق.
27. ادريسي، محمد بن محمد، نزهة المشتاق، بيروت، 1409ق/ 1989م.
28. ازرقي، محمد بن عبدالله، اخبار مکة، به کوشش رشدي ملحس، بيروت، 1403ق/ 1983م.
29. ازهري، محمد بن احمد، تهذيب اللغة، به کوشش عبدالسلام محمد هارون و ديگران، قاهره، 1384ق/ 1964م.
30. اصطخري، ابراهيم بن محمد، مسالک الممالک، به کوشش دخويه، ليدن، 1927.
31. بغوي، حسين بن مسعود، معالم التنزيل، به کوشش خالد العک و مروان سوار، بيروت، 1407ق/ 1987م.
32. بکران، محمد بن نجيب، جهان نامه، به کوشش محمد امين رياحي، تهران، 1342ش.
33. بکري، عبدالله بن عبدالعزيز، معجم ما استعجم، به کوشش مصطفي سقا، بيروت، 1403ق/ 1983م.
34. تفسير مجاهد، روايت ابن ابي نجيح، به کوشش عبدالرحمن الطاهرالسورتي، بيروت، المنشورات العلمية، بي تا.
35. تنوير المقباس، منسوب به ابن عباس، بيروت، 1412ق/ 1992م.
36. ثعلبي، احمد بن محمد، عرائس المجالس ( قصص الانبياء )، بيروت، 1401ق/ 1981م.
37. همو، الکشف و البيان، بيروت، 1422ق.
38. ثوري، سفيان بن سعيد، تفسير القرآن، بيروت، 1403ق.
39. جوهري، احمد بن عبدالعزيز، السقيفة و فدک، به کوشش محمد هادي اميني، تهران، 1401ق/ 1981م.
40. جوهري، اسماعيل بن حماد، الصحاح، به کوشش احمد عبدالغفورعطار، قاهره، 1376ق/ 1950م.
41. حاکم نيشابوري، محمد بن عبدالله، المستدرک علي الصحيحين، به کوشش مصطفي عبدالقادر عطا، بيروت، 1411ق/ 1990م.
42. حلي، حسن بن سليمان، مختصر بصائر الدرجات، نجف، 1369ق/ 1950م.
43. حميري، محمد بن عبدالمنعم، الروض المعطار، به کوشش احسان عباس، بيروت، 1980م.
44. خليل بن احمد، العين، به کوشش مهدي مخزومي و ابراهيم سامراني، بغداد، 1981- 1982م.
45. دلائل الامامة، منسوب به ابن رستم طبري، نجف اشرف، 1383ق/ 1962م.
46. ديوان امرئ القيس، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1389ق.
47. راغب اصفهاني، حسين بن محمد، مفردات الفاظ القرآن، به کوشش نديم مرعشلي، قاهره، 1392ق.
48. راوندي، سعيد بن هبة الله، قصص الانبياء، مشهد، 1409ق.
49. زمخشري، محمود بن عمر، اساس البلاغة، به کوشش عبدالرحيم محمود، بيروت، 1399ق/ 1979م.
50. سيوطي، عبدالرحمن بن ابي بکر، الاتقان، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهرة، 1387ق/ 1967م.
51. همو، الدر المنثور، بيروت، 1993م.
52. صاحب بن عباد، اسماعيل، المحيط في اللغة، قاهرة، 1975م.
53. صغاني، حسن بن محمد، العباب الزاخر، قاهرة، مطبعة المعارف، بي تا.
54. صنعاني، عبدالرزق، تفسيرالقرآن، به کوشش مصطفي مسلم محمد، رياض، 1410ق.
55. همو، المصنف، به کوشش حبيب الرحمان اعظمي، بيروت، 1403ق/ 1983م.
56. طبرسي، فضل بن حسن، مجمع البيان، صيدا، 1333ق.
57. طبري، محمد بن جرير، التفسير، بيروت، 1405ق.
58. همو، تهذيب الآثار، به کوشش ناصر الرشيد، مکه، 1404ق/ 1984م.
59. طوسي، محمد بن حسن، التبيان به کوشش قصير عاملي، نجف اشرف، 1383ق/ 1964م.
60. فاکهي، محمدبن اسحاق، اخبار مکة، به کوشش عبدالملک عبدالله دهيش، بيروت، 1414ق.
61. فيروزآبادي، محمد بن يعقوب، القاموس المحيط، به کوشش نصرالهوريني، قاهره، 1306ق.
62. فيومي، احمد بن محمد، المصباح المنير، قاهرة، 1347ق/ 1929م.
63. قرطبي، محمد بن احمد، الجامع لاحکام القرآن، به کوشش احمد عبد العليم بردوني، قاهرة، 1972م.
64. قزويني، زکريا، آثار البلاد و اخبار العباد، بيروت، 1960م.
65. قلقشندي، احمد بن علي، نهاية الارب في معرفة انساب العرب، بيروت، دار الکتب العلمية، بي تا.
66. قمي، علي بن ابراهيم، التفسير، به کوشش طيب موسوي جزائري، نجف اشرف، 1386- 1387ق.
67. کتاب عزرا، کتاب نحميا، ضمن عهد عتيق.
68. کراجکي، محمد بن علي، کنزالفوائد، تبريز، 1322ق.
69. مبرد، محمد بن يزيد، الکامل، همراه با شرح مرصفي، تهران، 1970م.
70. مسعودي، علي بن حسين، اثبات الوصية، نجف اشرف، کتابخانه حيدرية، بي تا.
71. همو، مروج الذهب، به کوشش يوسف اسعد داغر، بيروت، 1385ق/ 1966م.
72. المعلقات السبع، با شرح زوزني، بيروت، 1398ق.
73. مقاتل بن سليمان، تفسير، به کوشش عبدالله محمود شحاته، قاهره، 1422ق/ 2001م.
74. مقدسي، محمد بن احمد، احسن التقاسيم، بيروت، 1408ق/ 1987م.
75. مقدسي، مطهربن طاهر، البدء و التاريخ، به کوشش کلمان هوار، پاريس، 1916م.
76. نحاس، احمد بن محمد، معاني القرآن، به کوشش محمد علي الصابوني، مکة، 1409ق.
77. همداني، حسن بن احمد، صفة جزيرة العرب، به کوشش محمد علي اکوع، صنعا و بيروت، 1403ق/ 1983م.
78. ياقوت حموي، معجم البلدان، بيروت، داراحياء التراث العربي، بي تا.
79. يعقوبي، احمد بن اسحاق، البلدان، به کوشش دخويه، ليدن، 1892م.
80. Gesenius,W.A.Hebrew and English Lexicon of the Old Testament,ed.F.Brown et al.,Oxford, 1955
Edition, vol.1,Leiden,Brill, 1960 81.Rentz,G."Ahkaf",The Encyclopedia of Islam, 2^nd

پي‌نوشت‌ها:

1. استاديار دانشگاه امام صادق apakatchi@gmail.com
2. از ميان خاورشناسان، لاندبرگ ( Landberg ) سعي کرده است تا رابطه اي بين « احقاف » و مفهوم « غار » برقرار کند ( رنتز، مقاله احقاف ).
3. اين لهجه در متن لغات القبائل ابوعبيد به حضرت موت و تغلب و در نقل سيوطي از اين اثر به ثعلبه نسبت داده شده است.

منبع مقاله :
صحيفه مبين، شماره 40. تابستان و پاييز 1386 ( از ص 8 تا 28 )