مباني کلي انسان شناسي در مثنوي
1. ارتباط مسئله ي اخلاق، معرفت و وجود
لازمه ي هر بررسي اخلاق شناسانه، توجه به مباني نظامي که اين بررسي در آن صورت مي گيرد نيز، هست. علاوه بر اين، با توجه به اينکه در جهان بيني عرفا مباحث مربوط به وجود جهان، وجود انسان، معرفت و اخلاق، سخت در يکديگر تنيده است، هرگز نمي توان اخلاق را بدون در نظر گرفتن نگاه عارف به کل جهان، جايگاه انسان در آن و نقش معرفت در اين ميان مورد بررسي قرار داد؛ زيرا چنانکه ذکر شد، از نظر اينان، اخلاق اولاً و اصلاً با احوال دروني انسان سر و کار دارد، نه با اصول و قواعد فاقد جان و غيرقابل انعطاف، از سوي ديگر اين احوال از اصل و هويت آدمي، و هويت، آدمي از کل عالم جدا نيست. بررسي هرچند اجمالي دو مسئله ي وجود و معرفت و ارتباط اخلاق با آنها، از اين حيث ضروري است که جايگاه مسئله يا موضوع اخلاق را در کل اين دستگاه نشان دهد.بايد توجه داشت که مسئله ي متصوفه و عرفا، دست کم در عرفان عملي، بازگشت آدمي به اصل خويش (1)، و دلمشغولي آنان انسان است نه جهان. از اين رو براي کساني چون مولانا که منظور آنان از طريقه ي تصوف، عمل و تخلق بوده نه صرف نظر و بحث فلسفي، ماجرا از يک دغدغه آغاز مي شود: « طلب »؛ نياز به درآمدن و رهاشدن از خود؛ به عبارت فلسفي، اشتياقِ حرکت از هستي فعلي به امري فراتر. شخصي که طلب در او ايجاد مي شود و سپس عزم مي کند که اين مسير را تا جايي که در توان دارد با پاي جان طي کند، سالک يا مريد نام دارد. (2)
سالک در طي حرکت خود آرام آرام مراحل را طي مي کند که هر کدام واجد معرفت بيشتري نسبت به مرحله ي قبل است. اين مراحل، که در حقيقت درجات وجود و هويت انساني است، منطبق بر درجات کل هستي نيز هست. (3) زيرا همان طور که وجود سالک در حرکت است کل هستي نيز، از پست ترين مراتب به عالي ترين مراتب، به طور مستمر در حال حرکت است. اين حقيقت را سالک پس از طي مراحلي از حرکت وجودي خود بعينه درمي يابد. بدين ترتيب، درجات وجود، معرفت و اخلاق در طريق تصوف به سختي درهم پيچيده اند.
2. نظام هستي در مثنوي
دغدغه ي مولانا تعليم عرفان نظري نيست، از اين رو تصوير منظم و مفصلي از عالم به ما نمي دهد. اما خطوط اصلي تصويري که از عالم طرح مي کند برگرفته از قرآن، با نگاهي نوافلاطوني است: در مقابل عالم شهادت، عالم غيب است که حس آن را درنمي يابد. عالم، اطوار و مراتب بسيار دارد، اما همه ي اين اطوار تنزلات وجود مطلق را تصوير مي کند و حلقه ي ارتباطي است که انسان را در نهايت سير وجوديش با حق مرتبط مي سازد. (4) کائنات، حتي در پست ترين صورت خود، که ماده است، حيات دارند و عالم، که در صورت هاي مختلف خود را نشان داده است معنا و حقيقت واحديست. (5) بنابراين در حقيقت جسم زاييده ي جان است (6)، اگرچه در ظاهر و نمود جان ثمره ي جسم به نظر مي رسد.در عالم ظاهر، ماده نخستين صورت وجود است و موجوديت در عالم شهادت به صورت ماده آغاز مي شود، اما در اطوار وجود همواره مرحله ي فروتر در کام مرحله فراتر فرو مي رود. در عالم، همه ي ذرات و موجودات هم آکلند و هم مأکول. داني، همواره جذب عالي مي شود و ارتقاء مي يابد. خاک حلقي دارد که آب مي نوشد و از آن گياه برمي آيد، جانور گياه را مي خورد اما خود جانور نيز لقمه ي انسان مي شود:
آمده اول به اقليم جماد *** وز جمادي در نباتي اوفتاد
سال ها اندر نباتي عمر کرد *** وز جمادي ياد ناورد از نبرد
وز نباتي چون به حيواني فتاد *** نامدش حال نباتي هيچ ياد
8- 4/3636
ماده در گياه، گياه در حيوان و حيوان در انسان مستحيل مي گردد و توالي مراتب آکل و مأکول، عالم طبع را در داخل محدوده ي خويش به تضمين بقاي کائنات موفق مي دارد. اما اين سير در طبيعت متوقف نمي گردد، بلکه فراتر از مرحله ي انسان، مراحلي هست که انسان مرتبه به مرتبه به آنها ارتقاء مي يابد: (7)
مردم از حيواني و آدم شدم *** پس چه ترسم کي ز مردن کم شدم
حمله ي ديگر بميرم از بشر *** تا برآرم از ملائک پر و سر
وز ملک هم بايدم جَستن ز جو *** کل شي هالک الا وجهه
3- 3/3901
بدين ترتيب اين تطور و تحول فراگير در عين حال باعث استکمال موجودات از مرتبه حس، شهادت يا خلق به مراتب بالاتر يعني عالم امر، معنا يا غيب، نيز هست (8) و سير در مراتب انساني تا رسيدن به مرتبه ي فنا ضرورتي است که از استمرار تحول دائم در همه اجزاء کائنات برمي آيد. کسي که در اين راه از جهد و حرکت بازايستد، خود را از هماهنگي با سير تکاملي حيات کنار کشيده و محکوم به توقف و سپس تنزل و سقوط مي گردد (9):
تو از آن روزي که در هست آمدي *** آتشي يا باد يا خاکي بُدي
گر بر آن حالت ترا بودي بقا *** کي رسيدي مر ترا اين ارتقا
از مبدل هستي اول نماند *** هستي بهتر به جاي آن نشاند
91- 5/789
چون دوم از اولينت بهتر است *** پس فنا جو و مبدل را پرست
5/798
از سوي ديگر تطور دائمي از داني به عالي مستلزم نوع تضاد و تنازع در عالم است و با اين نگاه کل جهان ميدان جنگي دائمي است (10):
اين جهان جنگست کل چون بنگري *** ذره با ذره چو دين با کافري
آن يکي ذره همي پرد به چپ *** و آن دگر سوي يمين اندر طلب
7- 6/36
ضديت نه تنها باعث بقاي عالم، بلکه عالم تشخيص امور نيز هست. اشياء را تنها به ضد آنها مي توان شناخت و حق از آن رو ناشناخته است که ضدي ندارد:
پس نهايت ها به ضد پيدا شود *** چونک حق را نيست ضد پنهان بود
1/1134
نقد و قلب، حق و باطل، جسم و جان، تلخ و شيرين دوشادوش يکديگر در جهان روانند. (11) اما آنچه که اضداد را به يک اصل بازمي گرداند و نيرويي که فراگرد استکمال را در کل جهان تأمين مي کند، عشق است که هر تنازع و تضادي در آن به وحدت مبدل مي گردد:
گر نبودي عشق هستي کي بُدي *** کي زدي نان بر تو و تو کِي شدي
نان تو شد از چه عشق و اشتها *** ورنه نان را کي بدي تا جان رهي
3- 5/2012
بنابر اين عشق امري ذو جنبتين است زيرا در عشق، دادن ستدن است و مرگ زندگي؛ عبور از هر مرحله به مرحله ي تالي، مردن از مرتبه پيشين و ولادت در مرتبه ي پسين به شمار مي رود:
دور گردون ها ز موج عشق دان *** گر نبودي عشق بفسردي جهان
کي جمادي محو گشتي در نبات *** کي فداي روح گشتي ناميات
روح کي گشتي فداي آن دمي *** کز نسيمش حامله شد مريمي
هر يکي بر جا نرنجيدي چون يخ *** کي بُدي پران و جويان چون ملخ
7- 5/3854
3. اتحاد مراتب هستي، معرفت و سلوک
از اينجا آرام آرام نظام معرفتي مثنوي خود را در انطباق با مراتب هستي از سويي و مراتب سلوک از سوي ديگر، نشان مي دهد: حقيقت را به طور کامل با عقل نمي توان دريافت، عقل گرچه مي کوشد تا کثرات را به وحدت رساند، اما هرگز نمي تواند کاملاً موفق گردد، زيرا عقل ذاتاً دوبين است: دوگانگيِ امر ذهني و امر عيني. (12) عقل نمي تواند نوعي تمايز ميان خود و معقول قايل نشود:آن يکيئي زان سوي وصفست و قال *** جز دويي نايد به ميدان مقال
6/2034
عشق است که امور نامتجانس را پيوند مي دهد و در خود جذب مي کند:
جسم خاک از عشق بر افلاک شد *** کوه در رقص آمد و چالاک شد
1/25
خداوند منبع عشق است و جهان مخلوق عشق: (13)
گر نبودي بهر عشق پاک را *** کي وجودي دادمي افلاک را
5/2739
عقل، گرچه براي هدايت بشر و آماده ساختنش براي عشق ضروري است، اما قادر به رساندن او به اوج وجود نيست، زيرا عقل به جايي مي رسد که پس از آن چون قدم بردارد، از او هستيي باقي نمي ماند. در مثال عقل چون پروانه است و محبوب چون شمع، و پروانه چون طالب وصال شمع باشد و خود را به آتش زند، در دم هلاک مي گردد: (14)
عقل چون شحنه است چون سلطان رسيد *** شحنه ي بيچاره در کنجي خزيد
عقل سايه ي حق بود حق آفتاب *** سايه را با آفتاب او چه تاب
10- 4/2109
بنابراين آدمي در سير وجودي خود، اگر آگاهانه رو به سوي تعالي داشته باشد، از نفس به عقل و از عقل به عشق مي رسد. چنين سيري را در عين اينکه مي توان به نوعي سلوک اخلاقي ناميد، (15) مي توان آن را حرکت در مراتب و منازل وجود و نيز تعالي درجات شناخت يا معرفت دانست:
هر کسي اندازه ي روشن دلي *** غيب را بيند به قدر صيقلي
هر که صيقل بيش کرد او بيش ديد *** بيشتر آمد بر او صورت پديد
9- 4/2908
معرفت لازمه ي عشق (16)، بالاترين مقصود انسان (17) و غايت آفرينش اوست. (18)
معرفت داراي درجاتي است که با مراتب وجود انسان کاملاً منطبق است، در حقيقت، معرفت حقيقي جز ديدن نيست و انسان تنها چيزي را مي بيند که در وجود خودش باشد:
پس قيامت شو قيامت را ببين *** ديدن هر چيز را شرط است اين
تا نگردي او نداني اش تمام *** خواه آن نور باشد يا ظلام
عقل گردي عقل را داني کمال *** عشق گردي عشق را داني ذُبال (19)
8- 6/756
از سوي ديگر چون اصل جان، چيزي جز آگاهي نيست، آن کس که آگاه تر است، زنده تر و جانش فربه تر است، و به بيان فلسفي وجودش شدت بيشتري دارد:
چون سر و ماهيت جان مخبريست *** هر که او آگاه تر با جان تر است
روح را تأثير آگاهي بود *** هر که را اين بيش اللهي بود
50- 6/149
البته علم و آگاهي، چون تنها از طريق کسب به دست آيد و بر دل و جان ننشيند، تأثيري در فربهي جان و کمال انسان ندارد. به همين دليل، انسان تا به مرتبه ي برتر دانايي واصل نشده است، چه بسا وجود آن مرتبه را انکار کند:
عقل جزوي عشق را منکر بود *** گرچه بنمايد که صاحب سر بود
زيرک و داناست اما نيست نيست *** تا فرشته لا نشد اهريمني ست
7- 1/1986
جمله ي حيوان را پي انسان بکش *** جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد عقل کل هوشمند *** هوش جزوي هش بود اما نژند
15- 1/3314
عالي ترين درجه ي معرفت که به انسان کامل اختصاص دارد (20)، مرتبه اي است که در آن، آدمي حجاب هاي ملک و ملکوت را پشت سر گذاشته و درباره ي او مي توان گفت همه چيز در اوست و او همه ي آنهاست، در عين اينکه هيچ يک از آنها نيست و فراتر از آنهاست:
اي ببُرده رخت حس ها سوي غيب *** دست چون موسي برون آور ز جيب
اي صفاتت آفتاب معرفت *** و آفتاب چرخ بند يک صفت
گاه خورشيدي و گه دريا شوي *** گاه کوه قاف و گه عنقا شوي
تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش *** اي فزون از وهم ها وز بيش بيش (21)
5- 2/52
مي توان کلام دلنشين نجم الدين دايه در مورد معرفت شهودي را تعبير ديگري از ابيات فوق دانست که: « معرفت دانستن ذات حق است به وحدانيتِ جملگي صفات او اما، دانستني است ديدني و ديدني است رسيدني و رسيدني است چشيدني و چشيدني است بودني و بودني است نابودني و نابودني است بودني » (22).
پينوشتها:
1. آغاز مثنوي با اين بيت مؤيد همين مطلب است:
بشنو از ني چون حکايت مي کند *** وز جدايي ها شکايت مي کند
2. ابن سينا، اشارات، ج3 ( مقامات عارفان )، ص 387- 379؛ محمدبن منور، پيشين، ص 299.
3. همو، پله پله تا ملاقات خدا، ص 375.
4. گندمي را زير خاک انداختند *** پس ز خاکش خوشه ها برساختند
بار ديگر کوفتندش ز آسيا *** قيمتش افزود و نان شد جان فزا
باز نان را زير دندان کوفتند *** گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونک محو عشق گشت *** يعجب الزراع آمد بعد کشت
3- 1/3170
همچنين نک، عبدالحسين زرين کوب، سرني، ج 1، ص 550-551.
5. باش تا خورشيد حشر آيد عيان *** تا ببيني جنبش جسم جهان
3/1009
مرده زين سويند و آن سو زنده اند *** خامش اينجا و آن طرف گوينده اند
3/1012
آب و باد و خاک و آتش بنده اند *** با من و تو مرده با حق زنده اند
1/841
6. ويليام سي. چيتيک، طريق صوفيانه عشق، ترجمه ي مهدي سررشته داري ( تهران: انتشارات مهرانديش، 1384 ) ص 87.
7. خليفه عبدالحکيم، عرفان مولوي، ترجمه احمد ميرعلايي و احمد محمدي ( تهران: علمي و فرهنگي، 1383، چ 5 ) ص 40-41؛ عبدالحسين زرين کوب، پيشين، ص 568-569.
8. همان، ص 550-551؛ ويليام سي. چيتيک، پيشين، ص 89.
9. عبدالحسين زرين کوب، سر ني، ج2، ص 607.
10. خليفه عبدالحکيم، پيشين، ص 43.
11. فروزانفر، شرح مثنوي شريف، جزو نخستين و دوم از دفتر اول، ص 137-138.
12. خليفه عبدالحکيم، پيشين، ص 56-57.
13. چيتيک، پيشين، ص 240.
14. فيه مافيه، ص 36.
15. از اين جهت که اخلاق در حقيقت آن جنبه هايي از وجود انسان است که با انتخاب سروکار دارد، انتخاب يک راه از ميان چند راه و چنانکه خواهد آمد، همين انتخاب هاست که در نهايت هويت انسان را تعيين مي کند.
16. عبدالحسين زرين کوب، سر ني، ج1، ص 549.
17. صادق گوهرين، شرح اصطلاحات تصوف، ج9، ص 313.
18. در قرآن مقصود از آفرينش انسان « بندگي » شمرده شده است: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ( ذاريات: 56 ). بسياري از مفسرين « لِيَعْبُدُونِ » را ليرفون معنا کرده اند، يعني غايت آفرينش انسان را معرفت ذات و صفات خداوند دانسته اند. براي مثال ( نک. نجم الدين دايه، پيشين، ص 111 )
19. فتيله.
20. نيکلسون، پيشين، ص 597.
21. در ابيات قبل مولانا متذکر مي شود که انسان غير از حواس ظاهري حواسي ديگر دارد که اين حواس در مقابل آن چون مس در مقابل زر سرخ است.
پنج حسي هست جز اين پنج حس
آن چو زر سرخ و اين حس ها چو مس
2/49
ابيات فوق نيز با اشاره اي به حسام الدين، انسان کامل را مورد خطاب قرار داده که چون حس جان او از آفتاب حقيقت روشن است، از محدوديت هاي عالم حس آزاد و در ذات خود فاقد حد خاص و معين است. ( نيز نک. نيکلسون، پيشين، ص 597 ) اين ابيات نيز پيوستگي درجات معرفت و وجود را تأييد مي کند.
22. نجم الدين دايه، مرصاد العباد، ص 124. نجم الدين معرفت را سه نوع دانسته است. نوع اول معرفت عقلي است که ميان همه انسان ها مشترک است. اين نوع معرفت لزوماً باعث نجات نيست، مگر اينکه مؤيد به نور ايمان گشته و به واسطه ي عمل به اوامر و نواهي الهي، بذر روح تربيت گردد. ( همان، ص 114 ) نوع دوم معرفت نظري است که در صورت پذيرش ايمان و رسيدن عقل به کمال، مشاهده عالم ملکوت تحقق مي يابد و نايل را به سعادت مي رساند ( همان، ص 115-120 ). نوع سوم که عالي ترين مرتبه معرفت است، معرفت شهودي است که مقصود آفرينش انسان است. در اين مرتبه، نور الهي بر دل طالب چنان تجلي مي کند که از وجود مجازي او چيزي باقي نمي ماند و او حقيقت « جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا » ( قرآن، اسراء: 81 ) را به عينه شهود مي کند. ( همان، ص 120-124 )
شمس تبريز در باب معرفت چنين آورده است: " معرفت زندگي دل است به خداي عزوجل. آنچه زنده است بميران و آن، تن توست و آنکه مرده است زنده کن و آن، دل تست و آنچه غايبست حاضر کن و آن، آخر تست و آنچه حاضر است، غايب کن و آن، دنياست و آنچه هست بود، نيست کن و آن، هواست و آنچه نيست بود، هست کن و آن، نيستي است ". شمس الدين محمد تبريزي، مقالات، به کوشش محمدعلي موحد ( تهران: مؤسسه انتشارات علمي، 1536/2536 هـ. ش ) ص 204.
قانعي خوزاني، مهناز؛ ( 1390 )، اخلاق در نگاه مولانا؛ هستي و چيستي، تهران: نگاه معاصر، چاپ دوم.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}