نويسنده: ايو لاكوست
مترجم: دكتر مهدي مظفري



 

ابن خلدون ( 1332-1406 ميلادي ) معاصر كساني است نظير فرواسار (1) ( واقعه نگار فرانسوي ) پترارك (2) ( شاعر و مورخ ايتاليايي )، بوکاس (3) ( نويسنده ايتاليايي )، دوگكلن (4) ( سردار فرانسوي )، بايزيد اول و تيمور لنگ. اين نام ها به تنهايي دو دنياي متفاوت را در خاطر زنده مي كنند: يكي دنيايي در كمال جوشش و غليان فكري و هنري و ديگري دنيايي غوطه ور در ابهام و خشونت اما جنبنده. جنبندگي توأم با دگرگوني هاي ( اجتماعي ) آرام و طوفان هاي خشن.
خطوط كلي دنياي قرن چهاردهم را بايد ترسيم كرد. زيرا ابن خلدون بيش از آنچه گمان مي رود، به خصوصيات آن وقوف داشته است. ابتدا بايد اين تصور غلط را از ذهن به دور كرد كه ابن خلدون نه به خاطر آنكه در منتهي اليه مرزهاي غربي اسلامي مي زيسته و از مركز دنياي اسلامي به دور بوده توانسته عقايد و نظرات خاصي عرضه كند. به عكس تمدن عرب در قرون وسطي، تمدني است تجاري كه بر سرتاسر دنياي شناخته شده آن روز پرتو افكنده، از سواحل مديترانه گرفته تا سواحل هند، چين و ژاپن. منطقه دادوستد وسيع اين تمدن حتي به كناره خاوري آفريقا و سودان نيز رسيده است.
آفريقاي شمالي در حاشيه مفاصل بزرگ بازرگاني قرار نداشته بلكه يكي از شريان هاي آن را تشكيل مي داده است. تجار شرقي و مسيحي براي خريد طلاي سودان كه توسط سوداگران مغرب از طريق صحرا حمل مي شد، به شهرهاي شمال آفريقا مي آمدند. از سوي ديگر، ابن خلدون به شهادت آنچه در « كتاب العبر » آورده، نه تنها كاملاً از اوضاع و احوال و تحولات دولت هاي مختلف مسلمان باخبر بوده بلكه حتي با مسائل سياسي دول اروپايي كه در اين هنگام گرفتار « جنگ هاي صدساله » بودند آشنايي داشته است. حادثه شگفتي كه در اواخر زندگاني پر نشيب و فراز او روي داد دليل سومي است بر احاطه كامل ابن خلدون بر مسائل تاريخي و سياسي. در واقعه محاصره دمشق، ابن خلدون كرهاً مجبور شد به حضور تيمورلنگ رود (5) در حالي كه در دست وي اسير بود چنان اطلاعات دقيقي راجع به ممالك دنيا در اختيار تيمورلنگ گذاشت و آن چنان با آب و تاب از فتوحات او مدح و ستايش كرد كه از اسارت كار به ضيافت كشيد و تيمور كه شيفته بيان و دامنه اطلاعات وي شده بود از او خواست تا به سمت مورخ و مشاور در خدمت او باقي بماند ولي ابن خلدون نپذيرفت.
بزرگ ترين محدوده سياسي عصر در قرن چهاردهم از دانوب تا آنام گسترش يافته است كه بر روي آن امراي مغول، نوادگان چنگيزخان بساط حكومت گسترده اند. در حوالي 1350 سپاهيان مغول از چين رانده شدند و بر جاي آنان خاندان مينگ (6) روي كار آمد و تا قرن هفدهم بر سر كار باقي ماند.
در اين زمان هند به دو بخش تقسيم شده: شمال آن در تصرف تركان مسلمان است و در جنوب امراي هند حكومت مي كنند. شمال و جنوب، هر دو در معرض حمله و هجوم مغولان است. در شرق اقصي سه قرن است كه از امپراطوري عظيم خلفاي بغداد، خاطره اي پيش باقي نمانده و امپراطوري ميان حكومتهاي رقيب به تحليل رفته است. سلجوقيان كه بخشي از اين امپراطوري را در تصرف دارند، مجبور به مقابله با صليبيان اند.
حمله هولناك چنگيز به سلطه سلجوقيان خاتمه مي دهد و بغداد را در سال 1258 ويران مي كند.
در قرن چهاردهم بر اثر حملات ونيز به سبب اغتشاشات داخلي، از اين مناطق كه در واقع قلب دنياي مسلمان به شمار مي رفت سايه اي بيش باقي نمانده بود. خوشبختانه بر اثر اقدامات سريع مماليك، مصر از خطر در امان ماند و اينان با حملات خود، صليبيان را به جانب دريا مي رانند و در برابر هجوم مغولان سد ايجاد مي كنند. مصر در قرن چهاردهم درخشانترين دوران هاي تاريخ قرون وسطي را مي گذراند.

علاوه بر عوايد هنگفت كشاورزي حاصله از دره نيل، به مناسبت موقعيت خاص جغرافيايي اش و واسطه بودن بين بنادر آسياي شرقي و جنوبي از يكطرف و شهرهاي بازرگاني ايتاليا از طرف ديگر، از منافع عظيم تجاري برخوردار است. هنرمندان، دانشمندان و صنعتگران از آشوب ها و ستيزهاي شرق به قاهره پناه آورده اند و اين شهر غرق جلال و شكوه فكري و اقتصادي است. در عصري كه از كرانه هاي اقيانوس اطلس تا دره سند، همه دچار مصيبت و حوادث ناگوارند، مصر كه از چند جنگ و آشوب به دور مانده، قرين سعادت و بهروزي است. هم چنانكه ابن خلدون بر نوشته، گزافه نيست اگر گفته شود قاهره « پايتخت جهان » آن روز بوده و در چنين شهر پرشكوهي است كه ابن خلدون در سال 1383 رحل اقامت مي افكند. روم در شرف احتضار است. هرچند توانسته است مماليك را به عقب بنشاند اما در برابر يورش تركان عثماني تاب مقاومت نمي آورد و درهم مي شكند. تركان، روميان و صليبيان را از سرحدات آسياي صغير بيرون مي رانند و صربستان و بلغار را فتح مي كنند. پس از تصرف نيكه بولي ( نيكوپوليس ) (7) در 1396، انقراض روميان قطعيت مي يابد؛ و تا چهار قرن بعد، سرزمين هاي بالكان در تصرف عثمانيان باقي مي ماند. در همين زمان، ناگهان قدرت عظيم عثمانيان با خطر جدي و شديدي مواجه مي شود. تيمورلنگ پس از فتح برق آساي افغانستان، ايران، عراق، و شمال هند به دمشق مي رسد و آن را با خاك يكسان مي كنند.

اما به عوض حمله به مصر متوجه امپراطوري عثماني مي شود و در سال 1452، عثمانيان را در آنكارا شكست مي دهد.
حكومت هاي سلطنتي واحد و متمركز بر اثر قدرت نظام خان سالاري يا اشراف و شهرنشينان كه در حوزه هاي وسيع تجاري، داد و ستد مي كنند تضعيف و يا تجزيه شده اند. در اين مناطق جنگ پديده دائمي شده اما از مهاجمات و يورش هاي ويران كننده خبري نيست. جنگي است مزمن و دائمي.
گرچه سرتاسر اروپاي قرون وسطي را بحران فراگرفته، مع هذا در ايتاليا، اولين جوانه هاي رنسانس رخ نموده است. با وجود كشمكش با حريفان بيگانه، ستيزهاي سياسي و منازعات ميان شهريار نشين ها، حيات اقتصادي و فكري در ژن (8)، ونيز (9)، ميلان (10)، فلورانس (11) در حال شكوفندگي و فزايندگي است. در عوض، جنگهاي صد ساله كه از سال 1338 آغاز شده، موقعيت فرانسه را سخت به خطر انداخته است. بعلاوه مملكت در حال تجزيه است، جنگ رسمي و جولان قشون، خرابي و خسارات بي حساب به بار آورده است.
در اسپانيا، فئودال هاي مسيحي از اختلافات داخلي مسلمين استفاده كرده و در حال عقب راندن تدريجي آنانند. مسلمين فقط حكومت غرناطه را در دست دارند و عملاً در آن جا نيز مجبورند كه از پادشاه قشتيل (12) ( قشتاله ) اطاعت كنند. با اين همه چون ميان امراي قشتيل و آراگون (13) اتفاق نيست عقب راندن مسلمين به سرعت انجام نمي گيرد.
گفتيم عدم ثبات سياسي، تجزيه دولتهاي مركزي، جنگهاي مكرر ولي بي نتيجه، اغتشاشات مزمن، بحران هاي ممتد و در كنار آنها، افزايش نقش اقتصادي و فكري شهرهاي بزرگ تجاري از خصايص اروپاي غربي آن دوره بوده است. همين خصايص كم و بيش درمورد آفريقاي شمالي قرن چهاردهم نيز صادق است.
مع ذلك، با وجود وجه تشابه، مسائل آفريقاي شمالي با مسائل اروپاي غربي تفاوت هايي دارد. نهادهاي دوران خان سالاري، كه در جامعه اروپايي قرن چهاردهم، دوره بحراني خود را مي گذراند- با نهادهاي مشابه آن در آفريقاي شمالي- فرق دارد. در اين زمان، آفريقاي شمالي به دلايل ديگر دچار سختي ها و مشكلات بيشماري است.
در حالي كه در اروپا پس از خاتمه جنگ هاي صد ساله، عصر رنسانس فرا مي رسد، در آفريقاي شمالي آشفتگي ها و مصايب ادامه پيدا كرده و حتي در قرون پانزدهم و شانزدهم نسبتاً شديدتر شده و بالاخره چه در مراكش و چه در بقيه نقاط مغرب كه به تصرف تركان عثماني درآمده است، ثبات جانشين تزلزل مي شود.
حال براي آنكه بتوانيم با ديد روشن تري به مطالعه ي افكار ابن خلدون بپردازيم، لازم به نظر مي رسد قبلاً خطوط كلي آفريقاي شمالي را در قرون وسطي و خصايص عمده نهادهاي اجتماعي و سياسي آن را ترسيم كنيم.
همانطور كه گفته شد، محتواي اثر ابن خلدون بي نهايت غني و بغرنج است ولي گاهي در بعضي موارد، جمع بندي مطالب نه روشن است و نه هم آهنگ. از كتابي كه در قرون وسطي نوشته شده و در نوع خود بي سابقه و بي نظير است انتظار نمي توان داشت كه آن چه را ما امروز در نظر داريم، در خود جمع آورده باشد. بنابراين فهم عميق عقايد ابن خلدون، منوط به اطلاع از مشخصات كلي و نهادهاي اصلي مغرب در قرون وسطي است.
در دنياي مسلمان آن زمان، آفريقاي شمالي جاي ويژه اي را به خود اختصاص داده است. يك قرن از ورود فاتحان عرب نگذشته بود ( 690-700 ميلادي ) كه مغرب خود را از يوغ امپراطوري اسلامي شرق رها ساخت و با قيام عمومي سال هاي 730-740 تحت لواي خوارج به دوران سلطه خلفاي شام و بغداد پايان داد. در عين حفظ روابط نزديك اقتصادي و فرهنگي با سرزمين هاي شرقي اسلامي، مغرب تا قرن شانزدهم استقلال كامل خود را حفظ كرد. با اينهمه، نبايد تصور كرد مغرب در حاشيه جهان اسلامي قرار داشته و يا نقطه دورافتاده اي در غرب (14) بوده است. به عكس آفريقاي شمالي در اين زمان نقش مهمي در داد و ستدهاي تجاري بين سرزمين هاي مديترانه اي و اروپاي غربي ايفاء مي كند. گسترش تمدن مسلمان به يقين و جهش اروپاي غربي به گمان، تا اندازه زيادي مديون آفريقاي شمالي است. زيرا نبايد فراموش كرد مدت شش قرن، نظارت و حفاظت جاده طلاي سودان با مغرب بوده است و در قرون وسطي تا مدتهاي مديد، ‌تجار شرق اقصي و بخش بزرگي از اروپا، منبعي جز طلاي سودان سراغ نداشته اند. از اين رو اينان براي تحصيل طلا، انواع و اقسام كالا به آفريقاي شمالي مي آوردند. مورخان معاصر غالباً اين جنبه مهم تاريخ آفريقاي شمالي را ناديده گرفته اند و بيشتر به مسائل مربوط به « نوع معيشت » پرداخته اند. در نظر اينان، تاريخ شمال آفريقا مجموعه اي است از جنگ و جدال ها و رويدادهاي بي اهميت (15).
مع ذلك، اهميت جاده طلاي سودان غيرقابل انكار است و بسياري از مورخان (16) و جغرافي دانان عرب ( به خصوص ادريسي و بكري ) بدان اشارت دارند.
به گفته ف. برودل (17) « خطاست اگر آفريقاي صغير را مجموعه يي روستايي تلقي كنيم. حقيقت آنست كه برخلاف كشورهاي اطراف، شهرها در اين منطقه توسعه و گسترش عجيبي يافته اند » و در اين راه نقش جاده طلا بسيار مهم بوده است (18). خلاصه آن كه طلا « سرنخ » تاريخ آفريقاي شمالي و قوه محركه توسعه در قرون وسطاست (19).
حال از خود بپرسيم علت آن كه طلا در مغرب چنان نقش مهمي ايفا كرده است چيست؟ و حال آنكه مغرب نه منبع آن بوده و نه مقصد آن. از سودان مي آمده و به شهرهاي بزرگ مصر و شرق اقصي روانه مي شده است.
براي پاسخ به اين سؤال بايد به عقب تر برگرديم. چنين گمان مي رود از قرن هشتم تا قرن نهم، روابط تجاري ميان سودان و مشرق مستقيماً از طريق صحراي خاوري صورت مي گرفته است. احتمالاً علت برقراري اين جاده آن بوده كه در اين زمان به سبب آشوب خوارج، روابط بين آفريقاي شمالي و بغداد سخت تيره بوده است. ولي هم چنانكه ابن حوقل (20) متذكر شده، كاروانيان بر اثر طوفان هاي شن ( و احتمالاً صعوبت اقليمي ) و حملات بدويان ( شايد زغاوة ) مجبور به ترك جاده صحرا مي شوند. به علاوه، سلطان مصر احمدبن طولون ( 863-883 ) راه مستقيم ميان مصر و غنا ( ساحل طلا ) را ممنوع مي كند و كاروانيان اجباراً به جاده صحراي غربي كه عبور از آن آسان تر است، روي مي آورند و بالتبع از شمال آفريقا عبور مي كنند.
تغيير مسير حمل و نقل طلا را بايد يكي از موجبات عمده پيشرفت مغرب شمرد. بي دليل نيست كه در حوالي قرن نهم، يعني موقعي كه طلا، سودان را به مغرب متصل مي كند، دولت هاي فره مندي نظير فاس (21) و تاهرت (22) در مغرب مركزي و قيروان در افريقيه ( تونس كنوني ) به وجود مي آيند. در واقع بايد گفت جاده طلا بسياري از مسائل مربوط به اوضاع و احوال شمال آفريقا را روشن و قابل فهم مي سازد. ما در اينجا به چند مرحله از مراحل مهم تحول اين منطقه مي پردازيم. اساس كار ما تجزيه و تحليل اثر ابن خلدون است. بنابراين مجبوريم وارد جزئيات تاريخ مغرب و تأثيري كه جاده طلا بر روي آن گذاشته نشويم و اين موضوع جالب را رها كنيم و منحصراً به بيان خطوط و مشخصات كلي آن بپردازيم (23).

تجارت با سودان گرچه تجارت خصوصي است ولي طبيعةً يكي از عوامل مستقيم قدرت دول مغرب بشمار مي آيد. از اين تجارت، سلطان استفاده كلان مي برد. هم به طور غيرمستقيم از طريق اخذ عوارض گوناگون از معاملات بازرگاني و هم به طور مستقيم؛ يا رأساً از ممر كاروان هاي تجاري خود و يا از كاروان هاي شركايش. قرن ها، دولت هاي شمال آفريقا بر سر نظارت بر جاده هاي كارواني و تصاحب واحدهاي شمال صحرا « بنادر صحرايي » كه اهميت اقتصادي فراواني داشت با يكديگر در زد و خورد بودند. براي رسيدن به شهرهاي شمال آفريقا دو راه وجود داشت: يكي راهي كه از دره نيجر شروع مي شد و پس از عبور از صحراي مركزي و حجر به قسمت شرقي مغرب مي رسيد و ديگري راهي بود كه خيلي بيشتر از راه اول خواهان داشت و آن از صحراي غربي مي گذشت و پس از طي حاشيه اقيانوس اطلس به سجلماس ( سجلماسه ) (24) مي رسيد. شهر اخير به لحاظ موقعيت ممتازش همواره موضوع دعوي بين سلاطين مغرب و اندلس بود. خلفاي اندلس كه شهر سبته (سوتا) (25) واقع در آن سوي جبل الطارق را در تصرف داشتند، مي كوشيدند تا رأساً و يا با قرار و پيمان با ديگران، روابط خود را با سجلماس حفظ كنند. زيرا شهر اخير كه قرن ها يكي از مراكز اصلي داد و ستد طلا بود و طلا از آن شهر، راه شمال و اسپانيا را در پيش مي گرفت و يا از كناره هاي نيل مي گذشت و به شرق سرازير مي شد. از قرن نهم به بعد حكومت هاي شمال آفريقا كه توسعه قابل توجهي پيدا كرده بودند، اكثر شهرها و نقاط تقاطعي را كه در مراكز بازرگاني واقع شده بود به پايتختي برگزيدند. به عنوان مثال مي توان از فاس بر روي جاده اسپانيا و از تلمسان (26)، تاهرت، قلعه، قسنطينه (27)، قيروان بر روي جاده مشرق ياد كرد. هر چقدر داد و ستد طلا در شهري بيشتر مي شد، به همان درجه قدرت و اعتلاي حكومت آن ناحيه فزوني مي گرفت. از اين جهت، حكومت هاي شمال آفريقا سعي مي كردند كه تا حد امكان شهرهاي خود را در مسير جاده طلا قرار دهند. زيرا طلا عامل عمده قدرت و اهميت اقتصادي به شمار مي رفت.

حال ريشه بسياري از منازعات ميان دولت ها و قبايل هم پيمان هريك از آن ها كه در ظاهر تيره و مبهم است، روشن و آشكار مي شود. در واقع موضوع اصلي اين منازعات نظارت بر جاده طلا بوده و نه حرص و آز ارضي. چگونگي تأسيس پي در پي سه دولت قدرتمند آفريقاي شمال در قرون وسطي به خوبي نشان مي دهد كه بين قدرت سياسي و تصرف شهرها و مناطق عبور طلا رابطه مستقيم وجود داشته است. در هر سه مورد گروه هاي نسبتاً كم جمعيت تحت رهبري امرايي كه هدف هاي سياسي و ديني شان از چهارچوبه قبيله تجاوز كرده، توانسته اند بلافاصله پس از اشغال سجلماس ناگهان دولت هاي بزرگي تأسيس كنند. هدف اصلي اين تهاجمات، در هر سه مورد، تصرف مركز وصول كاروان هاي طلا به مغرب است.
در قرن دهم، گروهي از قبايل بربر كه اختلافشان با امير قيروان شكل ديني به خود گرفته بود، افريقيه را تصرف مي كنند و متوجه سجلماس مي شوند. بدين نحو امپراطوري فاطميان تأسيس مي شود و قدرتش بدانجا مي رسد كه مصر را تصرف مي كند و قاهره را بنيان مي گذارد ( 973ميلادي ). خلفاي فاطمي و جانشينانشان با انجام يك سلسله حملات به فاس، تلمسان، تاهرت و به خصوص به سبته، سعي مي كنند در برابر نفوذ خلفاي اندلس در سجلماس سدي ايجاد كنند و بدين طريق نظارت بخش عظيمي از جاده طلا را در اختيار بگيرند.
در قرن يازدهم، وقتي امپراطوري مرابطون نضج گرفت، توانست نظارت بر جاده طلا را به خود اختصاص دهد. در اين مورد نيز گروهي از قبايل ساكن صحرا كه بر جاده اي كه از كنار اقيانوس اطلس مي گذشت سلطه داشتند و تحت قيادت يك اصلاح طلب ديني موفق شدند ابتدا شهرهاي سودان را كه كاروان هاي طلا از آنجا حركت مي كرد تصرف كنند و سپس به سجلماس دست يابند ( 1056ميلادي )؛ پس از تأسيس شهر مراكش، به مغرب مركزي برسند و سرزمين هاي خلفاي مسلمان اندلس را به تصرف درآوردند.
در قرن دوازدهم، گروه ديگري مشابه دو گروه پيشين، تحت فرماندهي يك پيشواي ديني پايه دولت موحدون را در كوه هاي اطلس بنيان مي گذارند. مدت سي سال بنومرين در مقابل تهاجمات موحدون مقاومت كردند، اما وقتي شهر سجلماس به دست گروه اخير افتاد، مرابطون تاب مقاومت نياوردند و منهدم شدند. موحدون بلافاصله پس از فتح سجلماس ( سال 1145 ) مراكش، مغرب مركزي و افريقيه را متصرف شدند ( ‌سال 1152 ) و اسپانياي مسلمان را فتح كردند.
اين امپراطوري عظيم كه سيطره قدرتش از قشتيل تا قابس ( در تونس كنوني ) گسترده شده بود، از قرن سيزدهم به بعد دچار تزلزل و پراكندگي شد. در اينجا نيز بايد به اين نكته توجه كرد كه موحدون وقتي مضمحل شدند كه سجلماس را از دست دادند ( سال 1255 ). سلسله بنومرين بر جاي سلسله پيشين نشست، اما درجه قدرتش به حدي نبود كه بتواند جنوب اسپانيا را اشغال كند و مغرب را كه در حال تجزيه و پراكندگي بود، متحد و متمركز سازد.
نتيجه اي كه از ملاحظات فوق مي توان گرفت آنست كه حدود و ثغور آفريقاي شمالي را در قرون وسطي نمي توان مشخص كرد. در اين عصر آفريقاي شمالي مركز ثقل سياسي و تجاري است، كه ميدان نفوذش كم و بيش تا نواحي مجاور گسترده شده و بر قبايلي كه خودمختاري نسبي خود را حفظ كرده اند، فرمانرواست. « قلب » هر دولت يك شهر تجاري است كه در محل تقاطع كاروان هاي صحرايي و بازرگانان مسيحي از يك سو و شرق از سوي ديگر واقع شده است.
در غرب، بنومرين شهر فاس را به پايتختي برمي گزينند. در مركز مغرب، شهرهاي تلمسان، بجايه و قسنطينه كه در مسير عبور طلاي سودان قرار گرفته اند، هركدام به پايتختي سه حكومت ديگر كه از نظر قدرت نابرابرند، انتخاب مي شوند. در قسمت شرقي، تونس كه در اين زمان مركز عمده تجارت بين المللي و مقصد اصلي كاروان ها است پايتخت بي رقيب افريقيه است.
اين دولت ها به طور مداوم در نزاع و زد و خورد با يكديگرند. در قرون سيزدهم و چهاردهم موضوع منازعات در پوشش ديني نهفته نيست و بسيار روشن است.

مسأله موردنظر عبارتست از نظارت بر جاده طلا.

مثلاً هدف اصلي بنومرين آنست به تلمسان كه قسمتي از كاروان هاي سودان بدانجا مي رسد، دست يابند.
حوادثي كه شرحشان گذشت در حقيقت مبين خطوط عمده يكي از بخش هاي مهم تاريخ شمال آفريقا در قرون وسطاست. اين حوادث كه از بين انبوه رويدادهاي پر معناي ديگر انتخاب شده اند، نشان مي دهند تا چه اندازه تجارت طلا از قرن نهم تا قرن يازدهم بر روي سياست دول مغرب تأثير گذاشته است.
نبايد فراموش كرد كه بخش اعظم عوايد سلاطين به طور مستقيم يا غيرمستقيم از منبع معاملات طلا و كالاهايي كه براي خريد طلا وارد مي شده تأمين مي گرديده است. دولت نه فقط از كليه دادوستدهاي تجاري و به ويژه از ممر خريد و فروش فلز قيمتي عوارض هنگفت مي گرفته، بلكه سلطان در بعضي از عمليات بازرگاني با تجار شريك بوده و يا توسط اشخاص مورد اعتماد، دست به تجارت مي زده و از اين ممر سودهاي هنگفتي مي برده است. دولت به بازرگانان احتياج داشت. ولي اينان در مقابل وزير ماليه، رييس خلوت و مشير سلاطين بوده اند. به تأمين امنيت حمل و نقل كالا به دولت نياز داشته اند. چون عملاً حد و مرزي ميان خزانه سلطنتي ( عمومي ) و اموال شخصي سلطان وجود نداشت بدين جهت، سلطان با پشتوانه و سرمايه كلاني كه در اختيار داشت مي توانست به معاملات بزرگ دست بزند كه انجام آن ها در صورت افتراق بيت المال عمومي و خصوصي امكان پذير نبود. از اين گذشته، هم چنانكه ابن خلدون متذكر شده است بسياري از سرمايه داران و صرافان در عين حال وزير ماليه، رئيس خلوت و مشير سلاطين بوده اند. به طوري كه در پيش گفته شد، مبادلات و معاوضاتي كه ميان طلا و كالاهاي وارداتي انجام مي گرفت موجب عمده رونق و پيشرفت فعاليت عظيم بازرگاني در آفريقاي شمالي بود و نه توليدات محلي. در نتيجه، منافعي كه در دست تجار و اطرافيان سلطان متمركز مي شد تملك خصوصي وسايل توليد توسط اين گروه قليل شمرده نمي شد؛ بلكه محصول موقعيت خاص اينان بود كه به مناسبت « واسطه بودن » ميان طلا و كالا (‌ هر دو وارداتي) ‌منبع اصلي سود و منفعت را تشكيل مي داده است.
مي دانيم در اين گونه نظام اقتصادي، تحصيل سود فقط مشروط به مبادله پول با كالاست. از طرفي اهميت فوق العاده اي كه سود بازرگاني در اين زمان داشت نشان مي دهد كه تمايل به تملك وسايل توليد ضعيف بوده است. البته ابن خلدون اشاره مي كند كه غالباً تجار بزرگ در حوالي شهرها صاحب زمين اند. ولي بايد گفت اين اراضي اهميت چنداني نداشته اند زيرا تملك زمين به لحاظ حقوق گزافي كه سلطان از مالكان مي گرفت مقرون به صرفه نبوده است. به علاوه چون قبايل به طور اشتراكي از اراضي استفاده مي كرده اند مالكيت خصوصي منتفي بوده است. عدم ظهور بردگي در آفريقاي شمالي به درجه اي كه در ساير نقاط وجود داشت دليل ديگريست بر كم اهميتي نسبي زمين و بطور كلي كم اهميتي تملك خصوصي وسايل توليد.
اگر از استثمار بردگان در واحدهاي صحراي مثلاً در دشت سوس براي كشت نيشكر درگذريم، عموماً در مغرب از بردگان براي كارهاي توليدي استفاده نمي شد بلكه آنان را به نوكري و سربازي وامي داشتند.
گذشته از عوايد تجاري، سلاطين و اقليت سلطه گر ممر عايدي ديگري نيز داشته اند كه از طريق اخذ ماليات از مردم به زور يا به رضا، تأمين مي شده است. سلطان يا رأساً به اخذ ماليات اخير مي پرداخته و يا اخذ آن را به شخصيت قدرتمندي وا مي گذاشته است ( اقطاع ).
گرچه از بعضي جهات نظام اقطاعي با نظام فئودالي اروپا بي شباهت نيست اما سازمان اين دو نظام با يكديگر تفاوت هاي فاحش دارد. در اروپاي غربي، فئودال بخشي از قدرت سياسي را بر روي دهقان و بخشي از حقوق مالكيت را بر روي زمين در محدوده معيني، به طور هميشگي از پادشاه اخذ و اجرا مي كرده است. در حالي كه در جهان عرب، دارنده اقطاع نه صاحب زمين بوده و نه صاحب قدرت سياسي. وي به وكالت از جانب سلطان به طور موقت فقط حق اخذ ماليات را از گروه معيني داشته است بدون آن كه صاحب كوچكترين حقي به زمين باشد. زمين در نظام اقطاعي ملك سلطان است و به قبيله اي واگذار مي شود كه بر روي آن كشت و زرع كند. دارنده اقطاع از نظر سياسي و اداري نيز حقي بر افراد قبيله ندارد.
به عبارت روشن تر، در نظام فئودالي، فئودال حقوق ارضي، سياسي، اداري و اقتصادي بر روي محدوده مشخص و افراد معين داشته است. و حال آنكه در نظام اقطاعي تنها حقي كه دارنده اقطاع دارد، يك حق مالياتي است.
بديهي است كه دارنده اقطاع نيز بسان فئودال غالباً يك مرد جنگي و سپاهي است، ( زيرا تحصيل اين گونه ماليات احتياج به اعمال زور داشته است ) و رابطه او با سلطان، رابطه بين دو مرد آزاد است.
در مغرب، فقط عده قليلي از مردم به طور شخصي به دارنده اقطاع مربوط بوده اند. به خلاف نظام اربابي (28) در اروپا كه رعيت به طور مستقيم به ارباب تعلق داشته، در شمال آفريقا رابطه بين دهقان و دارنده اقطاع رابطه فردي نبوده است. هر فردي به قبيله اي تعلق داشته و قبيله بطور جمعي با دارنده اقطاع در رابطه بوده و به او ماليات مي پرداخته است. فرد اعم از دهقان و چوپان در مقابل دارنده اقطاع كه غالباً رئيس قبيله اي نيز بوده، از حمايت قابل ملاحظه قبيله خود برخوردار بوده است. همين همبستگي قبيله اي در مغرب جلوي تحول نظام اقطاعي را گرفته و مانع شده بود كه نظام مذكور به نظام اربابي اروپايي تغيير شكل دهد.
در عوض در بعضي از نقاط شرق اقصي كه قبايل كم و بيش در حال تجزيه بوده اند، دارنده اقطاع مي توانست به آساني يك يك دهقانان را مجبور كند كه حمايت مستقيم او را بپذيرند و زمين هاي خود را به وي واگذارند ( نظام حمايت ) (29). نظام اخير كه در شرق اقصي گسترش فراوان داشت، در آفريقاي شمالي به لحاظ همبستگي قبيله اي به وجود نيامده است.
مع ذلك، هم چنانكه ابن خلدون متذكر شده است (30) در شهرها و مناطق مجاور كه عملاً نظام قبيله اي وجود نداشت ميان حامي و شخص تحت الحمايه، روابط مشخص رو به توسعه بوده است.
بنابراين مي توان چنين خلاصه كرد كه در آفريقاي شمالي، نظام اربابي بر سطح بروني قبيله استوار بوده و به درون آن نفوذ پيدا نكرده است. منبع اعظم قدرت سلطان، قبيله سلطان بوده كه بر قبايل ديگر حكم مي رانده اما اين قدرت به داخل رخنه نداشته و فقط بر قشر خارجي شان اعمال مي شده است. در اروپا، افراد تحت قدرت شخصي خاصي قرار داشته و از نظر حقوقي و شخصي به او پيوسته بوده اند.
به عكس در آفريقاي شمالي فرد به قبيله و رئيس خود پيوسته بوده و روابط و درجات قدرت ميان قبايل به هيچ وجه جنبه حقوقي نداشته است. رؤساي قبايل قوي تر كه گاهي متحدين سلطان بوده و وصلت خانوادگي با او داشته اند خواه از قبل سلطان ( اقطاع ) و خواه به حساب شخصي خود ( در ظاهر به حساب قبيله ) غالباً با توسل به زور از قبايل ضعيف تر ماليات مي ستاندند.
اين نظام را مي توان تا حدي جلوه اي از همان غزوات گذشته دانست. [ كه قبيله قوي تر به قبيله ضعيف حمله مي برده و اموال او را چپاول مي كرده است ].
حال اين سؤال پيش مي آيد كه چرا در آفريقاي شمالي همبستگي قبيله اي بيشتر از مناطق ديگر بوده است؟ اين مسأله يكي از مشخصات عمده مغرب است كه موجب تمييز آن از ساير نقاط جهان اسلامي شده است. به همين جهت، ابن خلدون توجه خاص بدان مبذول داشته است. علل مختلفي ممكنست باعث به وجود آوردن اين وضعيت شده باشند بدين قرار:
در شرق اقصي، نظام مالكيت هاي بزرگ ارضي كه از روم قديم و سپس بيزانس به وجود آمده بود در دوران امويان و عباسيان ادامه پيدا كرد.
در آفريقاي شمالي وجود چنين نهادهاي كهن امر نادر و استثنايي بوده است. زيرا از يك سو، سيطره قدرت روم قديم و بيزانس عموميت نداشته و به قسمتي از اين ناحيه ( افريقيه به طور خاصي ) محدود مي شده است.
از سوي ديگر فاتحين عرب در قرن هفتم وارثان مستقيم روميان نبوده اند.
چون پس از دوران استعماري روم، نهادهاي قبيله اي كه بر اثر استعمار ضعيف شده بودند مجدداً شكل و انسجام يافتند؛ به نحوي كه مغرب قرن ها از استقلال عملي برخوردار بود (31). از اين گذشته، دوره سلطه خلفاي شرقي بر آفريقاي شمالي نسبتاً كوتاه بود (710-780 ميلادي )‌ و جنبش خوارج اين منطقه را از يوغ خلفا آزاد كرد.
ديگر آنكه موقعيت جغرافيايي مغرب روشنگر تقدم اقتصاد شباني است.
وجود جلگه هاي وسيع، مجاورت كوه با دشت ( شرط مساعد براي ييلاق و قشلاق ) و قرابت كوير رونق دامپروري را توجيه مي كنند. حفظ و تقويت اقتصاد شباني علل تاريخي نيز داشته و آن نقشي است كه شبانان در آمد و شد كاروان ها ايفا مي كرده اند.
براي اقتصاد شباني، نظام قبيله اي بهترين و مؤثرترين سازماني بود كه مي توانست موجبات حفظ پيوستگي گروه شباني را كه دائماً جا به جا مي شد و نمي توانست در سرزمين معيني مستقر شود، تأمين كند.
دليل سوم باقي ماندن نهادهاي قبيله اي كه ابن خلدون بدان اهميت بسيار مي نهد در استمرار عادات و مهارتهاي جنگي خلاصه مي شود كه در طول قرون متمادي يكي از مشخصات اصلي اكثر ساكنان مغرب ( مردان ) را تشكيل مي داده است.
در مغرب بيش از اروپا و بيش از بخش بزرگي از شرق اقصي، غالب مردان به خصوص ده نشينان، سلحشور باقي مانده اند. اين امر جزءً نتيجه توسعه عمومي اقتصاد شباني بوده است. زيرا گله دار چه صحرانشين و چه نيمه صحرانشين ( دامپرور و كشاورز تواما ً) همواره صاحب اسب و مال سواري است.
سواركار با توجه به فنون جنگي آن زمان بالقوه يك مرد جنگي بوده است. در عين حال، سواركاري و سحلشوري به گله داران انحصار نداشته است. گروه هاي ديگري هم كه فعاليت دامپروري شان چندان مهم نبوده، در اين فنون مهارت داشته اند. مهارت كليه مردم در فنون جنگي مانع سلطه جنگ جويان و بسط قدرت آنان مي شده و نهادهاي قبيله اي را تقويت مي كرده است. زيرا « آنجا كه انسان آزاد در جنگ مهارت داشته و هميشه آماده نبرد باشد و از جهت تجهيزات بين او و سپاه منظم فرق اساسي موجود نباشد، دهقان در چنين وضعيتي به راحتي از يوغ سلطه نظام اربابي مي جهد » (32).
دليل آخر در باب استمرار و پيوستگي نظام قبيله آنست كه در اين زمان، سودهاي هنگفتي از آمد و شد كاروان ها حاصل مي شده است. ممكن است تحصيل منفعت از اين ممر جلوي طمع عده اي از رؤساي قبايل را گرفته و آنان را از تملك وسايل توليد و در نتيجه تجزيه و اضمحلال قبيله بازداشته باشد. بنابراين با توجه به نكات بالا مي توان چنين نتيجه گرفت كه آفريقاي شمالي برخلاف مناطق پرجمعيت شرق وسطي ( عراق، مصر،... ) كه نهادهاي قبيله اي بسيار ضعيف بوده و بكلي متفاوت از اروپاي غربي كه در آنجا اين نهادها كاملاً از بين رفته بودند، اكثريت (‌ به استثناي شهرها و حوالي آنها ) تا قرن نوزدهم در چهارچوب نظام قبيله اي زندگي مي كرده اند.
بايد گفت در بعضي از مناطق كوهستاني، نهادهاي قبيله اي حالت روستايي بخود گرفته بودند. بهرصورت با وجود اهميت نسبي جريان پولي، بازرگاني و حجم مبادلات ميان قشرهاي مختلف اجتماعي و بالتبع قبايل مي توان ادعا كرد كه اقتصاد قبيله اي هنوز در مرحله « خودمصرفي » (33) بسر مي برده است.
چنانكه در پيش گفتيم يك اقليت مسلط بر مجموع مردم حاكم بوده ولي به مناسبت خودداري از درآمد كافي از طرقي كه ذكر شد در صدد تملك وسايل توليد برنيامده است. دارنده اقطاع حق خاصي بر زمين يا بر افراد نداشته و اقتدارش در اخذ ماليات خلاصه و ختم مي شده است. تاجر نقش « واسطه » داشته و امكانات لازم براي خريد و فروش كالاي دوردست را فراهم مي كرده است. تعيين مشخصات اقليت مسلط كار بسيار مشكل و پيچيده اي است. چون بازرگانان به رغم كثرت عده و قدرتشان، در طبقه اي كه آن را بتوان « بورژوازي » ناميد جمع نيامده بودند. سبب فقدان بورژوازي را مي توان چنين تحليل كرد كه تجار نه راغب به تملك وسايل توليد بودند و نه امكان تصاحب آن را داشتند. راغب نبودند زيرا تجارت ( در مقايسه با زمين داري ) سود بيشتري در مدت متوسط عايد مي كرد. امكان نداشتند چون اراضي يا ملك سلطان بود و يا ملك قبايل. به علاوه در اروپا، بورژوازي واقعي با وجود ثروت و مكنت، طبقه اي است پايين تر از طبقه اشراف، ولي در كشورهاي مسلمان اينچنين نيست. در اين كشورها بازرگانان به قدرت سلطنت وابستگي تنگاتنگي دارند. و خود جزئي از اشرافيت محسوب مي شوند. اينان « بورژوا » نيستند بلكه اشراف سوداگرند، كه با اشراف قبايل و نظاميان روابط بسيار نزديك دارند. در گذشته رؤساي درجه اول قبايل در عين حال با تشكيل و تجهيز كاروان به تجارت مي پرداخته اند. تفاوت ديگر در اينست كه در اروپا، بورژوازي براي خريد زمين با قدرت و مقاومت ملاكين مواجه بوده در حالي كه در آفريقاي شمالي از آنجا كه زمين در تملك خصوصي نبوده، چنين تضادي به وجود نيامده است. ديگر اين كه در اروپا اكثر مردم مسلح به سلاح جنگي نبوده اند.
حق حمل اسلحه، حق ارثي و ممتازي بوده كه به گروه خاصي تعلق داشته است. از اين رو اشرافيت از راه تخصص و مهارت در فنون جنگي، توانسته است قدرت اجتماعي و ارضي را در دست بگيرد. به عكس در آفريقاي شمالي حمل اسلحه « حق » نبوده بلكه همه مردم « عملاً » مسلح بوده اند؛ در چنين شرايطي گروه مسلح خاصي نمي توانسته است وجود پيدا كند. و به همين دليل، اشرافيتي كه شبيه اشرافيت غربي باشد به وجود نيامده است.
در اروپا، جامعه فئودالي در عصري تشكيل شده كه حجم مبادلات پولي بسيار اندك بوده است. پادشاه مواجب زيردستان خود را از طريق اعطاي زمين تأمين مي كرده و اين تنها راه ممكن بوده است. يكي از اسباب گسترش دامنه حقوق مالكيت خصوصي را بر زمين و رعيت، عطاياي پادشاه بايد دانست.
سبب ديگر كه مهمتر از سبب اخير است از استمرار نظام بردگي ناشي مي شود كه مشخصه اصلي آن تملك وسايل توليد بوده است ( زمين- برده ). بعدها وقتي حجم مبادلات پولي و مبادلات بازرگاني فزوني گرفت، تجار اروپايي نتوانستند در طبقه ارضي نظامي كه بنيان هاي محكمي داشت و ورود به آن به دليل ارثي بودن غيرممكن بود جايي براي خود بيابند. چون نتوانستند به داخل اين « محدوده غيرقابل نفوذ » راه پيدا كنند لاجرم از تجمع و فشردگي شان طبقه خاص «‌ بورژوازي » به وجود آمد و با اشرافيت به ستيز برخاست.
در كشورهاي عربي، دوران ندرت جريان پولي از دوران ندرت آن در اروپا بسيار كوتاه تر بود و بازرگانان توانستند جاي خود را در اقليت مسلط حفظ كنند. لازمه تعلق به اين گونه اشرافيت نه ارث بود، نه مهارت جنگي و نه تملك ارضي. تنها عاملي كه فرد را به اشرافيت متصل مي كرد قدرت مالي بود كه آن از راه سوداگري يا اخذ باج ( ماليات ) تحصيل مي شد. گرفتن باج به ميزان قدرت جنگي ارتباط داشت و نيروي جنگي را قبيله تأمين مي كرد. اين اشرافيت پولي، تجاري و نظامي و قبيله اي نه مشخصات « كاست » (34) را داشت و نه « محدوده اي» بود « غيرقابل نفوذ ».
در اين نواحي، اقليت مسلط ثبات نداشت، اگر تاجري ورشكست مي شد، سلطان مي توانست اموالش را مصادره كند. از اين گذشته، فرمانده جنگ گرچه عملاً رئيس قبيله بود ولي رياست وي « حقي » تلقي نمي شد. رئيس همرديفانش بود:« Primus inter Pares » بنابراين قدرت، خود به خود از پدر به پسر نمي رسيد؛ آنهم در محيطي كه تعدد زوجات سرنوشت انتقال قدرت را بغرنج و مبهم كرده بود.
در مورد قدرت سلطان بايد گفت كه برخلاف عصر فئوداليه در اروپا كه پادشاه قدرت فوق العاده نداشت و فئودالها شريك قدرت او بودند در آفريقاي شمالي، سلطان با دردست داشتن عوامل فشار مالي و داشتن سازمان متمركز دولتي از قدرت قابل توجهي برخوردار بوده است. في المثل وي مي توانست با كمك قبايل، مزدوران نظامي و بردگان مسلح، اراضي اقطاعي را كه موقتاً به اشخاص واگذار شده بود به خود بازگرداند. بنا به جهات فوق اشرافيت در شمال آفريقا نسبتاً متغير باقي مانده و نتوانسته است به خود سازمان دهد و شكل ارثي بگيرد. چون جريان پولي ادامه يافته « دولت متمركز بوجود آمده و دولت متمركز از به وجود آمدن طبقه اربابان كه بين قدرت وي و رعايا حائل شود جلوگيري كرده است (35) ».
در جامعه شمال آفريقا، جنگ ها مداوم و متعددند، اما جنگ طبقاتي وجود نداشته است.
بين تاجر و رئيس قبيله رقابت خاصي در ميان نبود زيرا افزايش سود تجار سبب برانگيختن رقابت رؤساي قبايل نمي شده و راه تجارت براي اينان نيز گشاده بوده است. گروه هاي اجتماعي با وجود آن كه بر سر دادن و گرفتن باج دائماً با يكديگر در جنگ و نزاع بوده اند طبيعتشان واحد و يگانه بوده است. قبيله اي كه بر قبايل ديگر مسلط مي شد، از جهت كيفي فرقي با قبايل زيردست نداشته است. راست است كه رؤساي گروه قدرتمند عوايد ناشيه از اقطاع را به خود اختصاص مي داده اند، ولي وضعيت شان با وضعيت افراد قبيله چندان تفاوت نداشته است. از يكطرف قدرتشان جنبه حقوقي نداشت و[ قدرت عملي بوده ] و از طرف ديگر سعي مي كردند سلطه خود را زير نقاب كاذب برابري قبيله اي پنهان كنند. از اينها گذشته بخشي از منافع [ حاصله از اقطاع ] را در بين افراد قبيله و بخصوص در ميان اطرافيان خود پخش مي كرده اند.
شايد به دليل همين پيچيدگي جنبه هاي متضاد نقش رئيس قبيله بود كه ابن خلدون يكي از بخش هاي جالب كتاب خود را بدان تخصيص داده است.

جامعه شمال آفريقا در قرون وسطي فقط جامعه قبيله نيست. اشرافيت تجاري و نظامي نيز نقش مهمي داشته است. جامعه مذكور را جامعه بردگي نيز نمي توان ناميد. بردگان زياد بوده اند ولي نقش توليدي نداشته اند. اين جامعه، جامعه فئودالي هم نبوده است، با وجود آنكه روابط پيچيده سلطه گري بين انسان ها درجات تابعيت و وابستگي ايجاد مي كرده اما بخش عمده نظام توليدي، فئودالي نبود.

در قبايل، صرفنظر از عده قليلي، روابط ميان كارگر و كارفرما شكل نگرفته و مغشوش و بي نظام بوده است. حتي در مالكيت هاي بزرگ ارضي واقع در حوالي شهرها، نظام اربابي و اصولاً مالكيت خصوصي وجود نداشته است. خلاصه در آفريقاي شمالي نه اشرافيت واقعي، نه نظامي گري حرفه اي ( به استثناي بردگان ) و نه بورژوازي حقيقي به وجود آمده است.
در قرون وسطي، شيوه توليد در مغرب و به طور كلي در بخش اعظم دنياي آن روز داراي مشخصات خاصي بوده كه مي توان آنها را در خطوط كلي زير خلاصه كرد:
1- ادغام اكثريت مردم در جامعه هاي روستايي يا قبيله اي مبتني بر نظام اقتصادي در بسته و يا نيمه در بسته؛
2-وجود اقليت هاي مسلط برخوردار از منافع سرشار اما فاقد حق مالكيت خصوصي بر وسايل توليد.
اين دو مشخصه عمده، همان هايي هستند كه ماركس « شيوه آسيايي توليد » ناميده است. حال بايد گفت شيوه توليد آفريقاي شمالي از شيوه توليدي كه ماركس در باب « جوامع آبي » (36) بيان داشته (37) بسيار متفاوتست. درواقع خصيصه كلي « جوامع آبي » نظير ‌( مصر- عراق- هند- چين- اسپانيا در دوره اسلامي ) آن بود كه كليه مردم تحت نظر سازمان اداري در ساختن سدها و شبكه هاي بزرگ كه عموماً به منظور انجام كشت و زرع آبي و مقاصد ديگر بنا مي شده است، شركت داشته اند. به عبارت ديگر سلطان كه خود را نماينده منافع عاليه جامعه مي دانسته، با برقراري نظام بيگاري، مردم را به انجام چنين كارهاي عظيم وادار مي كرده است.
حال اين سؤال پيش مي آيد كه چرا مثلاً در دشتهاي اسپانياي جنوبي و در مصر اين كارهاي عظيم تحقيق پذيرفته و نه در مغرب؟ و حال آن كه در آفريقاي شمالي نيز دشت هاي بزرگي ( نظير دشت رهب در مراكش، شتيف و متيجه در الجزاير و مجرده در تونس ) وجود دارد كه استعداد آبياري كشت و زرع دارد چرا اقدام به بهره برداري از آن ها انجام نگرفته است؟
بايد اذعان كرد كه اين مسأله با وجود اهميت فراوانش هنوز روشن نشده است. آيا براي تحقق طرح هاي زراعي وسيع، كارگر به اندازه كافي وجود نداشته است؟ چنين به نظر نمي رسد زيرا گسترش وسيع فلاحت مي توانست رعيت كثيري را بسيج كند. پس علت چيست؟ شايد نوع معيشت شباني و نيمه شباني مانع از اين امر شده باشد. ولي آنچه مسلم است آنست كه استحكام نهادهاي قبيله اي موجب تضعيف قدرت سلطان شده و بدين نحو از بردگي و بسيج جماعت جلوگيري كرده است. ديگر اين كه بايد توجه داشت كه « جوامع آبي » در عهد عتيق و در شرايط خاص اجتماعي و فكري ايجاد شده اند. مردم به طور دربست قدرت سلطان را كه در حكم خدا مي دانستند و در پي آن سيطره مهندسين آخوند مسلك (38) را پذيرفته بودند. آيا مقتضيات مذكور هيچ گاه در آفريقاي شمالي تحقق نيافته است؟
احتمال دارد كه شرايط لازم براي بسيج جماعت در جهت ايجاد كارهاي بزرگ عمراني در عصر قبل از استعمار روم،‌ يعني در دوران حكومت هاي پادشاهي بربر در عهد عتيق فراهم بوده است.
آثار خارق العاده تخته سنگي كه از آن دوره به جاي مانده اند و يكي از نمونه هاي آن مدارس واقع در نزديكي تيپاساست نشان مي دهد كه اين قبيل كارها بدون كمك جماعت كثير كارگر امكان نداشته است. اين احتمال هست كه سلطه روم قدرت سلاطين بربر را درهم شكسته و سنگيني بار توليد را بر گروه بردگان استوار خاسته است در عين حال اشكال بسيج عمومي را كه در حال نضج گرفتن و توسعه بود از بين برده باشد. فرضيه...
به هر حال و به هر دليل، تحول آفريقاي شمالي، با تحول « جوامع آبي » اختلاف فاحش دارد. البته شك نيست كه در هر دو مورد، روابط توليدي بطور كلي يگانه است. به اين تعبير كه اشراف كه بر جامعه « اشتراكي » (39) مسلط اند به رغم داشتن منافع كلان، حق شخصي و خصوصي بر وسايل توليد ندارند. وسايل توليد در چهارچوب قبيله و روستا در ملكيت عمومي مي ماند. حال اگر چنين مي نمايد كه جوامع شمال آفريقا و آسيا به مناسبت يگانگي در روابط توليدي، يكي هستند. علت آنست كه هيچ كدام مشخصات شيوه هاي توليدي بردگي، فئودالي و سرمايه داري را ندارند و از اين جهت اين تصور پيش مي آيد كه ميان آن دو اختلافي موجود نيست ولي بايد در نظر داشت كه شيوه توليد نه تنها با نوع رابطه توليدي مشخص مي شود بلكه طبيعت وسايل توليد نيز يكي ديگر از مشخصات آنست. اگر به اين مسأله توجه كنيم، تفاوت محسوس مي شود كه وسايلي كه « جوامع آبي» در زمينه كشاورزي و صنعتي در اختيار داشته اند بسيار كامل تر و سودآورتر از وسايلي بوده است كه جوامع شمال آفريقا به كار مي برده اند.
در « جوامع آبي » كه كارهاي عمراني، سطح و حجم توليد را به طور قابل توجهي بالا مي برد، ثروت اقليت مسلط از تحصيل سود اضافي ناشي مي شود. به عكس در جوامع مغرب كه نيروي توليد نسبتاً اندك است، ثروت اقليت مسلط از ممر جوامع قبيله اي كه كمتر مولد هستند، حاصل نمي شده است بلكه منبع عمده آن منابع تجاري بوده كه به مناسبت موقعيت خاص آفريقاي شمالي، واقع بر سر شاهراه بازرگاني بين المللي به دست مي آمده است.
مع ذلك آيا در قرون وسطي واقعاً روابط توليدي در مغرب را مي توان با روابط توليدي در « جوامع آبي » يكي دانست؟ در جوامع اخير، استثمار از دهقانان بسيار شديد است. اشراف كه درواقع « كاست » مستقلي بوده و غالباً ريشه بيگانه داشته اند، بدون آن كه با مردم تماس داشته باشند، دهقانان را به بيگاري واداشته و نظام بردگي عمومي را برقرار كرده اند.
اعتقادات مذهبي مزيد بر علت شده و چنين نمايانده است كه دهقان بايد در برابر ارباب مطيع و فرمانبردار باشد. بنابراين دهقان در مقابل اقليت مسلط و سپاه منظمي كه از بردگان تهيه ديده، كاملاً بي دفاع و بي حامي بوده است.
در « جوامع آبي » آخوند و برده مسلح دو پايگاهي بوده اند كه اشرافيت با تكيه بر آنان انبوه دهقانان را استثمار مي كرده است.
در عوض در آفريقاي شمالي، شرايط و روال ديگري وجود داشته است. مذهب، اقليت مسلط را تقديس نكرده و اين اقليت در بطن جامعه قبيله اي جاي گرفته است.
فرمانده جنگ و رئيس قبيله در غالب موارد شخص واحدي بود و همانطور كه ابن خلدون اشاره مي كند، قدرت او از حمايت و عصبيت اهل قبيله سرچشمه مي گرفته است. حتي سلطان رئيس يك قبيله بوده كه بعد رياست گروهي از قبايل را به عهده گرفته است. در مقابل سپاه سلطان و بردگان مسلح اش انبوه مردم قرار داشته اند و مردم همگي مسلح نبوده اند. در ميان آنان شبانان سواركار نيروي نظامي مجهز و ماهري را تشكيل مي داده اند. همچنين تفاوت طبقاتي و درجه استثمار بسيار كمتر و خفيف تر از « جوامع آبي » بوده است. از اين جهت، بسيج و استثمار بيگاران كه مشخصه اصلي جوامع اخيرند در آفريقاي شمالي امكان وجود پيدا نكرد، و بالتبع كارهاي بزرگ عمراني انجام نگرفته است.
بنابراين به اين نتيجه مي رسيم كه مشخصات مجتمعات قبيله اي در آفريقاي شمالي با مشخصات اجتماعات روستايي در « جوامع آبي » اختلاف فاحش دارد. اين اختلاف از طرز بهره برداري و نيز امكاناتي كه مجتمع براي دفاع از خود در برابر نيروي سلطه گر داشت، نشأت مي گرفته است. استخوان بندي اجتماعي نيز در مجتمع روستايي و مجتمع قبيله اي يگانه نيست. تعريف قبيله در اجتماعي افراد همخون ( كم و بيش ذهني ) خلاصه نمي شود.
نهاد اجتماعي قبيله از نهاد اجتماعي مجتمع روستايي خودمختارتر است. قبيله داراي سازمان نظامي مستقلي است كه به وسيله آن مي تواند از خود دفاع كند.
افراد قبيله مسلح و جنگ آرايند و به فرمان رئيس خود به جنگ دست مي زنند. به علاوه قبيله سازمان سياسي خاصي به خود دارد كه نطفه تشكيل دولت در آن نهفته است. در تحليل نهايي، دولت در آفريقاي شمالي، نتيجه تأليف و اتحاد قبايل با قبيله سلطان است. چون سلطان به قدرت جنگي قبايل متكي است، بدين سبب اجباري و نيازي براي تأسيس سپاه جداگانه اي مركب از بردگان مسلح در خود احساس نمي كند. صرفنظر از عدم اجبار و بي نيازي، بايد گفت كه اشرافيت قبيله اي و حتي شخصي سلطان جزء لايتجراي نظام قبيله اي بوده و در آن حل شده است.
به عكس، در « جوامع آبي » مجتمع روستايي قادر به دفاع از خود نيست. معمولاً نه افراد مسلح اند و نه به دليل اقوي فرمانده جنگي از خود دارند. مجتمع روستايي واحد سياسي خودمختار هم نيست. جزئي است از عوامل متعددي كه دولت بر شالوده آنها، بنيان گرفته است. پادشاه و اشرافيت مسلط كاملاً بيرون و جدا از مجتمع روستايي اند و براي تثبيت و تحكيم قدرت خود يا به سپاهي مركب از مزدوران نظامي اتكاء دارند و يا به انبوه بردگان مسلح. حال آن كه قبيله بطور كلي از « افراد آزاد » تركيب يافته است، افرادي كه حمل اسلحه را غرور و افتخار مي دانند و سلاح مظهر آزادي واقعي و يا خيالي شان به شمار مي رود. در مجتمع روستايي، بيگاران گروه عمده را تشكيل مي دهند و تحت سيطره قدرت حاكم به كارهاي عمراني مي پردازند. به عكس قبيله را مي توان مجتمعي دانست كه در آن هنوز طبقه استثمارگر شكل معيني نگرفته است و اشكال استثمار مشخص نشده است. به عكس مجتمع روستايي يكي از اجزاء جامعه اي است كه در آن قدرت و مشخصات اقليت مسلط برجستگي خاص و روشنايي كافي به خود گرفته است.
خلاصه آن كه ميان « جوامع آبي » و جوامع شمال آفريقا تفاوت و اختلاف چه در مورد وسايل توليد و چه در باب روابط توليد، مهم و شديد بوده است.
بنابراين بايد قبول كرد كه اين دو مجتمع نه شيوه توليد واحدي داشته اند و نه دو جلوه متفاوت از « شيوه آسيايي توليد » بوده اند.
حقيقت آنست كه ما با دو شيوه توليد متمايز سروكار داريم. حال اگر به صرف اينكه هر دو مجتمع داراي پايه اشتراكي بوده و اشرافيت بر هر دوي آنها تسلط داشته است از وجوه تمايز بنيادي آن ها چشم بپوشيم، تقريباً همان اندازه اشتباه كرده ايم كه به صرف وجود مالكيت خصوصي بر وسايل توليد در عصر بردگي و در عصر فئوداليته، اين دو شيوه توليد را يكي بدانيم.
حاصل كلام آن كه اصطلاح « شيوه آسيايي توليد » را بايد با كمال احتياط بكار برد. شيوه مذكور در مجتمعاتي وجود داشته كه شيوه توليدشان با شيوه توليد در عصر بردگي و در عصر فئوداليته متفاوت است اما در ميان اين شيوه ها نيز اختلافات بزرگ وجود دارد. محكي كه براي تمييز اين قبيل مجتمعات از يكديگر بايد بكار برد عبارتست از وجود يا عدم كارهاي بزرگ توليدي يا غير توليدي، زيرا تحقق اين گونه كارها مستلزم وجود روابط توليدي خاصي ميان طبقه اشراف مطلق العنان و مجتمعات روستايي منقاد مي باشد. اشرافيت با بهره برداري از عقيده رايج در ميان مردم مبتني بر تقدس وجود پادشاه و متكي به نيروي مسلح بردگان، مجتمعات بلاسلاح و بلادفاع را به تحقق كارهاي عظيمي وامي دارد كه رهبري فني آن در عهده سازمان اداري متمركز است. « جوامع آبي » به اين گروه بزرگ متعلق اند. ايضاً « جوامع غيرآبي » كه باتكاء اشرافيت مطلق العنان، مردم را به انجام كارهاي وسيع غيرتوليدي مجبور مي كنند. بديهي است سودي كه از ناحيه كارهاي توليدي حاصل مي شود خيلي بيشتر از سود كارهاي غيرتوليدي بوده است.
تجزيه و تحليل نهادهاي اجتماعي و اقتصادي در آفريقاي شمالي ما را به اين نتيجه مي رساند كه در اين ناحيه، شيوه توليد در قرون وسطي تفاوت بسيار نسبت به ساير شيوه هاي توليد داشته است. خطوط كلي اين شيوه توليد منحصر به مغرب نيست و چنين به نظر مي رسد كه در كشورهاي ديگر نيز شيوه توليد مشابهي وجود داشته است و تعميم آن به نقاط ديگر جلوه اي خاص به اثر ابن خلدون مي بخشد. بخش عمده تجزيه و تحليل مورد بحث را ما به ابن خلدون مديونيم. درواقع بسياري از جوامع ديگر كه اهميت تاريخي شان پوشيده نيست، از نظر شيوه توليد شباهاتي با آفريقاي شمالي داشته اند.
اين جوامع از آن جهت جالب به نظر مي رسند كه در گذشته، نقش « بين المللي » خاصي را دارا بوده اند. به سان جوامع شمال آفريقا كه توانستند كنترل جاده هاي صحرايي را در دست بگيرند و بر اسپانيا و زماني چند بر مصر ( امپراطوري فاطمي ) چيره شوند.
جوامع مذكور نيز با فتح نواحي وسيع، كنترل بخش بزرگي از تجارت « بين المللي » را به خود اختصاص دادند. صرفنظر از دوران باستان، مي توان به عنوان مثال از فتوحات قبايل عرب طي قرون هفتم و هشتم و هم چنين از كشورگشايي هاي قبايل ترك سلجوقي و عثماني و نيز از امپراطوري هاي وسيع قبايل مغول نام آورد. در كنار نمونه هاي بارز فوق مي توان از دولت هايي كه در منطقه سودان تأسيس شده اند اسم برد. غنا از قرن هشتم تا يازدهم- مالي در قرون هشتم و چهاردهم- امپراطوري سونگهاي ( سونرهاي ) (40) در قرن پانزدهم و امثالهم. كشورهاي اخير قدرت و عظمت خود را مديون طلا بودند كه جاده آن از سرزمين هاي آن ها مي گذشت.

به هر حال، اين جوامع، پايه قبيله اي داشته و اشرافيت در بطن قبيله زندگي مي كرد، و جدا از آن نبوده است. اشرافيت با استفاده از جنبه هاي پيچيده نفوذ خويش( همبستگي هاي خوني، تجاري و طاعتي ) گروه هاي مسلح را به فتوحات جنگي وا مي داشته است. اين فتوحات را نبايد كار انبوه بردگان تلقي كرد. جنگ جويان مردان آزادي بوده اند كه اطاعت رئيس و فرمانده خود را مطابق منفعت و مايه فخر خويش تشخيص مي داده اند. شك نيست كه در اين مرحله اشرافيت هنوز به صورت اقليت مسلط با مشخصات ويژه و مستقل تغيير نكرده و مع هذا در خويشتن نطفه انعقاد طبقه استثمارگر را نهفته داشته است. به موازات افزايش فتوحات و پيروزي هاي قبيله كم كم اشرافيت قبيله اي شكل مستقل مي گيرد و با از بين بردن برابري ( غيرواقعي ) پيشين قبيله اي، به صورت طبقه سلطه گر درمي آيد.

مي توان گفت اين مرحله تاريخي مفصلي است ميان آخرين جامعه بي طبقه و اولين جامعه طبقاتي. هم چنين مي توان ادعا كرد در اين مرحله روابط بسيار پيچيده و بغرنج توليد، بر اصل دموكراسي و يا دموكراسي مجازي (41) كه در هر دو خصلت نظامي داشته استوار بوده است. هم چنانكه در صفحات بعدي خواهيم ديد، ابن خلدون به اين موضوع توجه خاصي مبذول داشته و براي آن در بحث نهادهاي اجتماعي شمال آفريقا اهميت ويژه قائل شده است.
كشورگشايي ها و فتوحات قبيله، به اقليت مسلط امكان مي داده است تا از مغلوبين باج و خراج بگيرد و بر شبكه وسيعي از راه هاي عمده تجاري نظارت و سرپرستي كند. اقليت مذكور با تخصيص عايدات هنگفت از ممر باج ها و ماليات به خود و تأمين هزينه هاي دولت، سلطه خويش را بيش از بيش تثبيت و آن را به قبايل ضعيف و قبايلي كه با او هم پيمان بوده اند، تحميل مي كرده است. اين عوايد سرشار بيشتر از عمليات بازرگاني كه كنترل آن در دست قبيله فاتح بوده، حاصل مي شده است.
زيرا حداكثر عوايدي كه از طريق اخذ باج و ماليات به دست مي آمده، هرچند هم در جمع آوري آن دقت و مراقبت و خشونت و فشار به انبوه مردمان تحت سلطه به كار برده مي شده، باز براي تأمين هزينه تشكيلات يك دولت بزرگ كافي نبوده است. از اين جهت، نيروي نظامي گروه قبايل، به تنهايي قادر نبوده است اركان دولت را حفظ و تثبيت كند. براي اين مقصود منافع سرشار بازرگاني نيز ضرور بوده است. مطالعه دولت هايي كه براساس قبيله بنا شده اند مؤيد اين مطلب است. اين دولت ها همگي به كار تجارت وسيعي دست زده اند. امپراطوري هاي ترك و مغول قدرتشان را از راه كنترل جاده هاي تجاري كه مشرق را به غرب متصل مي كرده است بدست آورده اند. اتحاد مشهور چنگيزخان با تجار، اتحاد پر معنايي است. بنابراين مي توان نتيجه گرفت كه جوامع فوق از تلفيق دموكراسي نظامي با تجارت وسيع به وجود آمده اند. اقليت مسلط نيز تقريباً به طور مستقيم حاصل اتحاد اشرافيت قبيله اي و اشرافيت سوداگر بوده است. حال با توجه به نكات فوق آيا مي توان گفت كه دموكراسي نظامي با مشخصه اصلي اش يعني تلفيق اشرافيت قبيله اي و اشرافيت سوداگر، توانسته است مانند « جوامع آبي » شيوه توليد مستقلي به وجود آورد؟ ( براي پاسخ به اين سؤال مسائل زير را بايد در مد نظر داشت ).
در امپراطوري هاي قبيله اي و سوداگر، منافع عمده از منبع توليد كالاهاي تجارتي حاصل نمي شده است. بلكه به لحاظ واسطه بودن جوامعي كه مولد كالاي تجارتي بوده اند امپراطوري هاي مذكور تحصيل منفعت مي كرده اند. اين منافع تابع دو متغير بوده اند: متغير جغرافيايي و متغير تاريخي. اولي در بعد مسافت و ندرت كالاهاي مبادلاتي خلاصه مي شود و دومي عبارتست از اختلاف در سطح توسعه جوامع مولد. هريك اين جوامع در دوره تاريخي خاصي بسر مي برده است. بدين روال مثلاً طلا به ثمن بخس و حتي به زور از آفريقايي گرفته و در مغرب با كالاهاي قيمتي معاوضه مي شده است.
شيوه توليد دولت هاي قبيله اي و سوداگر را كه ثروت شان وابسته به نقش واسطه اي است كه در تجارت « بين المللي » ايفاء مي كنند، مي توان شيوه توليد تصنعي يا كاذب ناميد. اين شيوه توليد چون تصنعي و كاذب است و توليدي نيست، سست و متغير است. به همين جهت بعضي از اين دولت ها به محض ان كه تجارت « ‌بين المللي » مسير خود را تغيير مي داده و جاده هاي ديگري غير از آنها كه تحت كنترل شان بوده انتخاب مي كرده است تجزيه و مضمحل مي شده اند. ولي آيا بحران داخلي براي سقوط اين دولت ها كافي نبوده است؟ ابن خلدون اين مسأله را براي ما روشن مي كند. مع ذلك لازم به تذكر است كه سقوط زودرس دولت ها كليت و عموميت نداشته است. زيرا بعضي از دولت هايي كه به وسيله قبايل جنگجو و تجار تأسيس شده اند از ثبات و استحكام نسبي برخوردار بوده اند و به اين مناسبت وجه شباهتي با « جوامع آبي » پيدا كرده اند. به عنوان مثال مي توان از ثبات بخش متعددي از امپراطوري عرب ( مصر و عراق )‌ و نيز از ثبات حكومت هاي تركان و مغولان در هند نام برد. آيا مي توان چنين نتيجه گرفت كه ثبات جوامع مذكور معلول انتقال آنها از مرحله « دموكراسي نظامي » به مرحله « جامعه آبي » بوده است؟ ابداً. البته شك نيست كه نهادهاي قبيله اي تغيير شكل داده و اشرافيت از بطن قبيله خارج شده و شخصيت ويژه اي به خود گرفته و بالاخره به صورت « كاست » مسلط درآمده است. اما فتوحات اسلامي سرنوشت توده مردم را چندان تغيير نداده است. مثلاً در مصر، مجتمعات روستايي، نهادهاي خاص « جوامع آبي » را كه از عهد باستان در دره نيل تأسيس شده بود، هم چنان حفظ كرده اند. در اين گونه جوامع، اقليت مسلط به منظور استثمار دهقانان بي دفاع، بر گروه منظم مزدوران نظامي و بردگان مسلح تكيه داشته اند. دو گروه اخير نقش مهمي در تاريخ ايفاء كرده و غالباً پس از مدتي قدرت را رأساً به دست گرفته اند.
پس با وجود تغييرات كوچك، نهادهاي مربوط به « دموكراسي نظامي » تحول چنداني پيدا نكرده است تا به مرحله « جامعه آبي » برسد. و در نقاطي كه نهادهاي « جامعه آبي » باقي بوده، آنها دچار تغييرات و دگرگوني هاي قابل ملاحظه اي شده اند (42).
چنين به نظر مي رسد كه دولت هاي قبيله اي و تجاري در آن گروه از مناطقي باقي مانده اند كه توليد واقعي وجود داشته و مشخصات « جوامع آبي » گذشته يعني ميراث عهد باستان، هنوز پابرجا بوده است.

پي‌نوشت‌ها:

1- Froissart
2- Petrarque
3- Boccace
4- Du Guesclin
5. تيمور لنگ كه در سال 1336ميلادي متولد شد و در سال 1406 ميلادي وفات يافت. با چهار سال اختلاف دقيقاً هم عصر ابن خلدون است ( مطابق 736- 807 هجري قمري ). مترجم.
6- Ming
7- Nicopolis
8- Florence
9- Milan
10- Venise
11- Genes
12- Castille
13- Aragon
14- Far West
15- G.Marcais; « Histoire et historiens de l`Algerie,p.211
16- Ibn Khaldoun,Prolegomenes, T.II.P.188, traduction De Slane,D.M.Duhlop,Soures of Gold and Silver in Islam according to A1 Hamdani, Studia Islamica, xcm LVII.
17- Braudel
18- “ La Méditerranée a L` époque de Philipps II ”, p. 367.
19- M.Lombard, “lor musulman du VII au XIe siècle ”, annales Sociétès Civilsation,1947.
20- ابن حوقل، ص 649.
21- Fès
22- Tahert.
.23- Y. Lacoste- . A Nouschi et A. pregnant, ,L` Algérie,Passé et Présent,chapitre III,PP.103-136,éd Soolales 1960.
24- Sijilmassa.
25- Ceuta.
26- Tlemcan.
27- Constantine.
28- Seigneurerie.
29- C.Cahen, Contribution à l’ histoire de l’ Iqta “, Annales Sociétés Civilisations, janv-mars 1953.
30- C.Cahen,” Notes Pour l’ histoire de l’ himaya “, Mélanges Louis Massignon,1957.
31- آفريقاي شمالي به دنبال يك سلسله شورش و قيام ( از حوالي قرن سوم و چهارم ميلادي ) استعمارگران رومي را اخراج كرده است. مغرب يكي از مناطق نادري است كه تا فتح عرب مستقل بوده. و همين امر مشكلاتي را كه اعراب براي تسخير اين ناحيه بر سر راه داشته اند توجيه مي كند ( حوالي 647 تا 710 ميلادي ). بربرها با وجود قبول اسلام، از اطاعت اعراب سرباز زدند.
32- Merc Bloch,” la société Féodale- la formation des liens de dependence “,P.78, éd Albin Michel, Paris,1967.
33- Auto- consummation.
34- Caste.
35- R. Boutruche, “ selgneurerie et Féodalite ”, Aubier,422 p.1965.
36- Sociétés hysrauliques.
37- K.Wittfogel, le despotisme oriental,les éditions de Minuit,p.668. 1968..
38- Prêtres-Ingénieurs.
39- عين عبارت نويسنده چنين است «La Société a base Communautaire » ترجمه اصطلاح « Communauté » در فارسي نسبت به محتواي جمله متغير است. در اين جا منظور بيشتر جامعه اي است كه رنگ اشتراكي دارد. مترجم.
40- ( در سرزمين مالي ) Songhai- Sonrhai
41- Pseubo- démocratie

42- اصولاً وجود « جوامع آبي » زنده در كشورهاي اسلامي در قرون وسطي محل بحث و ترديد است. زيرا اين جوامع ديگر به انجام كارهاي بزرگ ( ساختن سدهاي بزرگ- تأسيس شبكه هاي وسيع آبي ويژه ) نپرداخته اند. حتي پس از آن كه بخش بزرگي از شبكه هاي آبي عراق بر اثر حمله مغولان خراب شد، مردم درصدد تعمير آن ها برنيامدند. احتمال مي رود در اين عصر بقدر كافي براي انجام اين قبيل كارهاي وسيع كارگر وجود نداشته است.


منبع مقاله :
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم