نويسنده: ايو لاكوست
مترجم: دكتر مهدي مظفري



 

 ابن خلدون:‌ از آغاز تا فرماندهي

به هنگام تولد ابن خلدون در تونس ( 1332 ميلادي ) شصت سال از سقوط امپراطوري موحدون، بنيانگذاران وحدت مغرب مي گذشت. اما درخششي كه اين امپراطوري در سال هاي آخر قرن دوازدهم داشت، هنوز در خاطره ها باقي بود و عصر طلايي و جلال مغرب شمرده مي شد. واقعيت آنست كه امپراطوري موحدون شكوه چنداني نداشت. ولي چون دوران بعدي سرتاسر در هرج و مرج، فقر و اغتشاش غرق شد، عصر موحدون، عصر اعتلا و درخشندگي مغرب جلوه نمود. بهرحال تمدن موحدون شهرهايي چند بوجود آورد و سه دولتي كه تا قرن چهاردهم حيات سياسي مغرب را مسخر خويش ساختند، وارثان مستقيم يا غيرمستقيم امپراطوري موحدون اند. در افريقيه ( تونس كنوني ) سلسله بنوحفص را يكي از استانداران عصرموحدون با استفاده از ضعف و تزلزل امپراطوري بنيان گذاشته است. حكومت تلمسان در ناحيه مركزي يكي ديگر از وارثان موحدون است.

بنو عبدالواد

نيز كه بر تلمستان سلطنت كرده اند، اميراني بوده اند كه از جانب موحدون مأموريت استقرار نظم را در ناحيه مركزي مغرب داشته اند و سپس مستقل شده اند. در مراكش، سلاطين سلسله بنومرين كه ضربه قاطع را به امپراطوري موحدون وارد ساختند ( 1269ميلادي )، در مقابل عظمت سلسله پيشين احساس حقارت مي كردند. و با ادامه جهاد در اسپانيا و سعي در وحدت مغرب، مي كوشيدند تا از خود رفع حقارت كنند و خويش را به درجه و مقام پيشينيان برسانند.
با همه اين كوشش ها، وحدت مغرب مسلمان كه مظهر جلال باستان بود، ديگر عملي نشد. مسيحيان در اسپانيا به پيشروي خود ادامه مي دادند و در مغرب به رغم تلاش خاندان بنومرين به منظور ايجاد وحدت مجدد- از فاس تا تونس- و با وجود همبستگي هاي معنوي ميان اهالي اين منطقه، روز به روز فاصله ها زيادتر و حكومت هاي سه گانه اي كه هر يك بر قسمتي از مغرب فرمانروايي داشتند، خودمختارتر و نسبت به هم بيگانه تر مي شدند. هر بار كه مرگ يكي از سلاطين را در مي ربود، طوفان بحران ها و حوادث سخت وزيدن مي گرفت، فرزندان متعدد سلطان كه هر يك مادري جداگانه داشت بر سر جانشيني پدر به نزاع مي پرداختند و عده و لشگر تدارك مي ديدند. در واقع سلسله هاي مسلمان هيچ گاه نتوانسته اند اصل انتقال سلطنت را به پسر ارشد تثبيت كنند، و منازعاتي كه براي تحصيل تخت و تاج سلطان فقيد در مي گرفت، يكي از عوامل بي ثباتي و تزلزل اين حكومت ها بشمار مي رود.
اين قبيل حكومت ها با وجود خصيصه استبدادي شان نفوذ فراواني در خارج از مراكز شهري نداشته اند و سيطره قدرتشان فقط بر سطح و قشر خارجي قبايل محدود مي شده و به داخل قبيله رسوخ نمي كرده است. قبايل همواره سعي مي كردند از فرصت استفاده و خود را از تأديه باج و ماليات خلاص كنند. از اين رو، مي توان گفت قدرت واقعي و عملي سلطان به مناطقي كه اداره آن ها را عملاً در دست داشت محدود مي شده است. مناطق كوهستاني يا دور از مركز از قلمروش خارج بوده و بر آن ها فقط حكومت اسمي داشته است. در مقابل نواحي و مراكز شهري و روستايي كه از حكومت اطاعت مي كرده و ماليات مي پرداخته اند، نواحي ديگري نيز وجود داشتند كه نه فرمانبردار بوده اند و نه ماليات پردازد.
گروه اخير ندرةً به جايي يورش و حمله مي بردند. غالباً انزواطلب و حاشيه نشين بودند و زندگاني خود را بر اصول و نهادهاي سنتي و نظام قبيله اي استوار كرده بودند. به عكس در مناطقي كه اداره عملي آن ها در دست حكومت بود، قبايل علاوه بر آن كه به وكالت از جانب حكومت از ديگران اخذ ماليات مي كردند، خود نيز رأساً باج و خراج مي ستاندند و روستاييان را مي چاپيدند، و براي دهقانان بي امني ايجاد مي كردند. حكومت نيز مي كوشيد تا هرچه بيشتر دامنه قدرتش را به مناطق كوهستاني و دوردست گسترش دهد و اين كار طبعاً موجب جنگ و نزاع مي شد. بر همه اين ها، رقابت هاي رؤساي قبايل را هم بايد افزود و تازه داستان به اينجا ختم نمي شد. منازعات داخلي به كنار، حكومت ها نيز با يكديگر در جنگ و نزاع بودند. جنگ و نزاع اينان، كانون جنگ هاي كوچك ديگر را بين قبايل و طغيان امراء ‌و مدعيان را برافروخته مي كرد. بدين ترتيب جنگ دائمي مي شد و بي جنگ و نزاع، حكومت نمي ايستاد. سواركاران قبايل شباني كه چه از جهت تحرك و مهارت جنگي و چه از نظر ساز و برگ از ديگران سر بودند، عمده قوا و نفرات اين جنگ ها را تشكيل مي دادند. در اين ميان اعراب بدوي كه از قرن يازدهم از شرق به غرب كوچ كرده بودند، جاي بالاتر و برتري داشتند.
در شهرها و حتي در پايتخت ها، كه تحت نظر مستقيم سلطان بودند، اوضاع و احوال بهتر از روستاها نبود. وزراء، رؤساي خلوت كه در دربار اقتدار بسيار داشتند و مدعيان سلطنت كه از خانواده سلطنتي بودند، براي بدست آوردن قدرت دائماً توطئه و پشت هم اندازي مي كردند و براي نيل به مقصود به اعراب و مسيحيان تكيه مي نمودند. دامنه اين كشمكش ها از چهار ديواري قصر بيرون كشيده مي شد و در ميان مردم ايجاد اغتشاش و اضطراب مي كرد. اين بود كه توطئه، نزاع، طغيان و كشت و كشتار همه جا وجود داشت. با وجود بي ثباتي اوضاع و احوال و اغتشاشات، حيات ديني، فرهنگي و سياسي در شهرهاي بزرگ كه مراكز عمده تجارت را تشكيل مي دادند جريان داشت.
شهرها همانطور كه گفته شد، نقش مهمي در تاريخ آفريقاي شمالي داشته اند. از يكسو تجار مسيحي و شرقي به مراكز شهري روي مي آوردند و از سوي ديگر شهرها مركز تجمع تعداد كثيري از جمعيت بود. في المثل در اين عصر شهرهايي نظير تلمسان قسنطينه، بجايه، هركدام داراي چهل تا پنجاه هزار نفر جمعيت بود. مراكش در حدود شصت هزار نفوس داشت، و جمعيت هريك از شهرهاي فاس و تونس كه پايتخت دو دولت بزرگ بودند، از صد هزار نفر تجاوز مي كرد. وجود چنين ارقامي در آن عصر حايز كمال اهميت است.
جمعيت شهرهاي بزرگ بسيار مختلط بود. يك بخش از آن را كه مي توان جمعيت مواج ناميد از روستانشينان تركيب مي شد كه به دلايل مختلف مذهبي، تجاري و يا از بيم ناامني در دهات به شهر روي مي آورده اند. شهرنشينان واقعي نيز گروههاي مختلفي را تشكيل مي داده اند؛ عمال ديواني و سپاهي كه در حوالي قصر سلطنتي و حكومتي مي زيسته اند- كتاب و تجار و بالاخره پيشه وران.
در پيرامون مسجد جامع، بازارهاي گوناگون حلقه مي زد. بدين شكل كه بازار مرغوب و تميز به مسجد نزديكتر و پيشه هاي كثيف و پر سرو صدا از مسجد دورتر واقع شده بودند. همانطور كه قبلاً گفتيم، براي فهم درست اوضاع و احوال آفريقاي شمالي در قرن چهاردهم،‌ لازم است مقام و موقعيت خانواده ابن خلدون را در آن عصر بشناسيم. ابن خلدون از خانداني بزرگ و اشرافي است. اجدادش از عربستان، حضرموت، كوچ كرده و در اندلس رحل اقامت افكنده اند. قدرت خانواده خلدون در اين منطقه به جايي مي رسد كه يكي از سه خاندان نيرومند اشبيليه به حساب مي آيد.
به روايت مورخان، خانواده ابن خلدون علاوه بر ثروت و مكنت بواسط نقشي كه در زمينه هاي علمي، معنوي و سياسي ايفا كرده، شهرت و آوازه بسيار يافته است. معروفيت اين خانواده از زماني فزاينده شد كه با كمك بنومرين، سپاهيان مسيحي را شكست دادند ( 1086ميلادي ).
سال هاي بعد، وقتي تعرضات مسيحيان شدت گرفت و جنگ هاي داخلي اندلس را تجزيه كرد، و از دست رفتن اشبيليه مسلم شد، خانواده ابن خلدون آن ناحيه را ترك گفت ( 1230 ميلادي ).
افراد خاندان خلدون ابتدا به سبته ( ‌سوتا ) پناهنده شدند و با قدرتمندترين خانواده هاي آن ديار علقه ازدواج بستند و آنگاه راه تونس در پيش گرفتند. افريقيه در اين زمان، در ميان درياي هرج و مرج و آشوب كه نشانه هاي بارز احتضار سلسله موحدون به شمار مي آيد تنها نقطه آرام و باثبات جلوه مي كرد. ابوزكريا، حاكم تونس كه از خانواده هاي اشراف موحدون بود، پرچم مستقل برافراشته و حكومت مقتدر و خودمختار تأسيس كرده بود. ديري نگذشت كه بسياري از امراي اسپانيا و مغرب، اطاعت وي را كه در واقع آخرين نگهبان حيثيت و عظمت موحدون شمرده مي شد، گردن نهادند. ابوزكريا از همان بدو سلطنت به مسائل اسپانياي مسلمان توجه خاص مبذول مي داشت. و به كمك اشبيليه كه در محاصره مسيحيان قرارگرفته بود، شتافت.
سبب علاقه وي به اين منطقه خاص آن بود كه خود پيش از تأسيس سلسله بنوحفص چندي بر اشبيليه حكومت كرده بود و از اين رو با خانواده هاي بزرگ اندلس همبستگي داشت. به همين جهت، وقتي اين خانواده ها مجبور به جلاي وطن شدند؛ تونس را كه ابوزكريا بر آن حكومت داشت به عنوان وطن دوم برگزيدند. عزيمت اعيان و نخبگان از اندلس موجب شد كه گروه كثيري از پيشه وران و كشاورزان نيز به افريقيه روي آورند. پيشه وران با خود فنون و هنرهاي مختلف همراه آوردند و كشاورزان مجرب دشت هاي ساحلي افريقيه را حاصل خيز و نعمت زا نمودند.
خانواده خلدون كه از قديم با سلطان دوستي ديرين و پيوند خانوادگي داشت با عزت و احترام پذيرفته شد. علاوه بر تحف و هدايا- زمين و مواجب و موقعيت خود را حتي پس از درگذشت ابوزكريا و روي كار آمدن جانشينان پي در پي او، حفظ نموده بود از احترام و اعتماد آنان برخوردار باقي ماند.
جد مورخ نامي، وزيري كاردان و خزانه داري مدبر بود. تا آنجا به خاندان بنوحفص اخلاص داشت كه جان بر سر ارادت نهاد و بدست غاصبي كه چندي قدرت را صاحب شد به قتل رسيد. پدربزرگ او مشاغل مختلف دولتي را در دست داشت و به رغم حوادث سهمناك همچنان به ولي نعمت خود وفادار باقي ماند. چون مورد اعتماد سلطان بود، مشير او شد و حتي در موقع غيبت سلطان، قائم مقامي وي را در پايتخت به عهده داشت.
اهميت مقام و نقش مستمر خانواده خلدون در امور عاليه مملكتي از دو جا ناشي مي شد: از يك طرف عهد مودت ديرين اجدادشان را به مؤسس سلسله بنوحفص پيوند داده بود و از طرف ديگر اندلسي ها در حيات سياسي پايتخت اعتبار و نفوذ فراواني يافته بودند. سبب اعتبار و نفوذ اندلسي ها آن بود كه سلطان براي تثبيت و تحكيم قدرت خويش با مشكلاتي مواجه بود. امراء و رؤساي قبايل مانع گسترش دامنه قدرت او بودند. گرچه اسماً اطاعت مي كردند ولي مقام خود را از مقام سلطان پايين تر نمي داسنتند. از سلطان انتظار بخشش و كرم داشتند اما در عمل به اطاعت او گردن نمي نهادند. به هنگام مرگ سلطان و شروع كشمكش بر سر جانشيني، نفوذ قبايل فزوني مي گرفت. از آن مدعي پشتيباني مي كردند كه به قبايل مزاياي بيشتري مي داد. علما نيز در بيعت و رسميت بخشيدن به قدرت سلطان جديد تحت نفوذ قبايل قرار مي گرفتند. بنا به دلايل مذكور بود كه سلطان سعي مي كرد با تقويت خانواده هاي بزرگ اندلسي، نفوذ و اقتدار قبايل را خنثي كند. بدين جهت مقامات عاليه اداري را به آنان وا مي گذاشت. گذشته از جنبه سياسي، اندلسي ها در امور اداره مملكت داراي شايستگي و كفايت بودند و فرهنگ و تدبيرشان با آن چه رؤساي خشن قبايل در اين زمينه داشتند، قابل قياس نبود. اقبال سلطان به مهاجرين اندلسي حسادت قبايل را برمي انگيخت و در نتيجه رقابتي شديد ميان اشرافيت نظامي قبايل و نخبگان اشرافيت اندلس درگير شده بود. گروه اول غالباً در مسائل ديني سخت گير و متعصب بودند، آداب و رسوم اخلاقي گروه دوم را تخطئه مي كردند.
خانواده خلدون از اعتبار و نفوذ معنوي نيز برخوردار بود. پدر مورخ مشهور مشاغل سياسي را رها كرد تا تمام اوقات خود را صرف مطالعه و تحقيق در صرف و نحو كند و در اين رشته از علم به مقام والايي رسيد. در عين حال توجه وي به مسائل عرفان و تصوف معطوف شد. در اين عصر فرقه هاي متصوفه متعدد و مختلفي وجود داشت. پدر عبدالرحمن در يكي از فرقه ها، نفوذ و اعتبار عظيمي پيدا كرد.

مي بينيم كه عبدالرحمن بن خلدون به يكي از بزرگ ترين خانواده هاي تونس تعلق داشته است. خانواده اي كه موقعيت اش چه در مقامات سياسي و چه در امور ادبي و كلامي مورد غبطه ديگران بوده است. خانه خلدون محفل بزرگ ادبي بود و مشهورترين ادبا و علماء‌ در آن جا جمع مي شده اند. پيداست كه در چنين محيطي، عبدالرحمن جوان چه خوشه ها كه از خرمن دانش استادان بزرگ و از تماس مستقيم با برجسته ترين شخصيت هاي زمان برنچيده است. با برخورداري از اين همه موهبت، عبدالرحمن با رشته هاي مختلف علم و ادب آشنايي پيدا كرد و از همان ايام شباب چنان شوق فراگيري در درونش زبانه كشيد كه در سراسر عمر همچنان شعله ور و فروزنده باقي ماند.

ابن خلدون در « زندگي نامه »اش (1) به تفضيل از مراحل تربيتي و فراگيري اش سخن مي گويد. از اساتيدش ياد مي كند. احوال و ميزان صلاحيت هريك را به دقت شرح مي دهد و جزئيات دانش هايي را كه به تدريج فرا مي گرفت، بيان مي كند. تربيت اوليه اش تربيت سنتي است: قرآن، سنت و حديث و اصول فقه و كلام. در مرحله بعدي با فلسفه، منطق، رياضيات، نجوم و طب آشنايي عميق پيدا مي كند.
تربيتي اينچنين براي جواني كه به حسب موقعيت خانوادگي، قاعدةً مسؤوليت هاي بزرگ مملكتي در انتظارش بود، لازم مي نموده است. هم چنين برحسب عرف و عادت زمان، عبدالرحمن كتابت و فنون اداري را فراگرفت.
چنين گمان مي رود كه در آن عصر فراگرفتن تاريخ در صدر ساير دانش ها قرار داشته خصوصاً براي كسي كه سوداي امور سياسي و اشتغال اداري در سر مي پرورانده است. عبدالرحمن تاريخ و روايت را به خوبي ياد گرفت.
تونس در اين زمان پس از چهل سال اغتشاش و آشوب و تجزيه مملكت ميان قبايل، به همت سلطان ابوبكر آرامش و رفاه گذشته خود را بازيافت. بدين ترتيب افريقيه توانست بيست سالي در امن و امان بسر برد و به خصوص از موقعيت جغرافيايي و تجاري ممتازش بهره برداري كند. تونس كه در حد فاصل مديترانه غربي و شرقي واقع شده است سرزمينهاي غربي اسلامي را به جهان عرب پيوند مي دهد.
اگر از يكسو تحت تأثير نفوذ شرق قرار دارد، در عوض روابط بسيار نزديكش با اسپانيا، نفوذ شرق را تعديل كرده است. تونس، مركز و قلب مغرب محسوب مي شود. براي عزيمت به مكه، زايران خانه خدا در آنجا گرد مي آيند. قصور، مساجد و مدارس بزرگ در شرق ساختمان است. خلاصه در اين عهد، تونس شهري است زنده و جوشنده.
ولي ناگهان وقوع حادثه اي، اوضاع و احوال را برهم مي زند. در سال 1346 ميلادي، ‌شب هنگام، مرگ سلطان را مي ربايد و هيجان و اضطراب مردم به جوش و غليان درمي آيد.
هيجان و اضطراب مردم بي علت نبود. مرگ سلطان همواره مقدم اغتشاش و آشوب هاي جديد بود. اين بار سلطان براي پيشگيري از رويداد حوادث ناگوار، يكي از پسران خود را به ولايت عهدي برگزيده بود. ولي اين اقدام احتياط آميز مؤثر نيفتاد.
يكي از برادران وليعهد دفعةً قدرت را صاحب شد و چون كار بيعت به اتمام رسيد، حريف خود را بكشت. « موفقيت و پيروزي او كار اوباش و بدكاران بود كه سال ها با وي همكار و هم پياله بودند ». به نقل ابن خلدون وقتي قدرت بدست غاصب افتاد، « رجاله » از هيچ گونه شرارت بازنايستاد.
در آفريقاي شمالي، وقوع بحران در امر جانشيني امري عادي و معمولي بود ولي اين مرتبه، بطور غيرمستقيم، اتفاقات تونس بر ساير مناطق مغرب تأثير گذاشت.
وليعهد مقتول تحت حمايت سلطان ابوالحسن پادشاه مراكش كه يكي از بزرگترين سلاطين سلسله بنومرين بود قرار داشت. چون به قتل رسيد، ابوالحسن موقع را مغتنم شمرد و به بهانه خون خواهي وليعهد به تونس حمله ور شد.
سلطان ابوالحسن دو هدف داشت: يكي مي خواست در اسپانيا مسيحيان را عقب نشاند و براي اين كار اعلام جهاد كرد ولي در ناحيه ريوسالادو (2) شكست خورد ( 1340 ميلادي ). دوم آن كه كوشش داشت تا با وحدت بخشيدن به مغرب به نقشه ديرين بنومرين، جامه عمل بپوشاند. براي اجراي طرح اخير، قبلاً از سال 1337 تونسي ها را با خود هم پيمان كرده بود و بدين نحو خاندان بنوحفص را من غيرمستقيم تحت حمايت خويش درآورده بود. اين بود كه وقتي سلطان جديد كشته شد سپاهي عظيم آراست و به عزم افريقيه به راه افتاد و به آساني دولت بنوحفص را ساقط كرد و پيروزمندانه وارد تونس شد ( سپتامبر 1347 ).
با فتح تونس، وحدت آفريقاي شمالي، يادگار دوران پرعظمت موحدون امكان پذير شد، و اميدهاي گذشته جان گرفت.
به گمان، ابن خلدون سخت تحت تأثير اقدامات سلطان فاس قرار گرفته و از وحدت و تجديد عظمت مغرب خوشنود بوده است.
با وجود عظمت و شكوهي كه كار وحدت مغرب در برداشت و به رغم احتياطات سلطان مبني بر رعايت احترام به اماكن مقدسه افريقيه، مع ذلك بعضي از محافل تونس در نهان با بنومرين خصومت داشتند. خانواده خلدون از گروه اخير نبود و استقرار نظم و خصوصاً تجديد حيثيت علماء و نخبگان كه سلطان بدان توجه خاص داشت، كاملاً مطابق ميل و آرزوي ايشان بود. بويژه آن كه خانه خلدون محل آمد و شد علماء، فقها و كتاب بود و اينان در پيشگاه سلطان قرب و منزلت خاصي يافته بودند.
از اين آمد و شدها، عبدالرحمن بهره فراوان برمي گيرد و خصوصاً‌ به يكي از اساتيد بنام ابلي (3) ارادت خاص پيدا مي كند. به نظر مي رسد كه اين استاد در تربيت و پرورش فكري مورخ نامي نقش بزرگي داشته است. ابلي يكي از مشهورترين فلاسفه عصر و شارحان و پيروان فلاسفه بزرگ عقلي نظير ابن رشد، ابن سينا، فارابي و رازي بوده است. چون در اين عصر، مسائل عرفاني بيش از مسائل فلسفي هوا خواه داشت، مطالعه آثار فلسفي عموماً مكروه تلقي مي شد. منتهي، ابن خلدون از بخت خوش مدت سه سال در خدمت ابلي درس فلسفي مي گيرد و در آن عصر ظلمت، به شيوه هاي عقلي دست مي يابد.
علاوه بر فلسفه، استاد كه در خانه خلدون سكونت داشت به عبدالرحمن آنچنان خوب منطق مي آموزد كه شاگرد جوان به فهم و ادراك نظام فكري فلاسفه بزرگ رأساً توانا مي شود. و به گمان كار الفت با آثار فلسفي به علاقه شديد و حتي به اتحاد نظر با فلاسفه منتهي مي گردد. بهر صورت ارادت عبدالرحمن به استاد از حد معمول درمي گذرد تا آنجا كه وقتي ابلي تونس را به عزم فاس ترك مي كند، عبدالرحمن با خود عهد مي كند كه دير يا زود به فاس رود و به استاد خويش بپيوندد.
در همان ايام كه عبدالرحمن با خاطري آسوده به آموختن اشتغال داشت، حيات سياسي از بي آرامي ها و هيجانات لبريز شده بود. سلطان ابوالحسن پس از دست يافتن بر امپراطوري وسيع مغرب، درصدد برآمد تا رؤساي قبايل و به خصوص رؤساي قبايل بزرگ عرب را مستقيماً تحت فرمان و نظارت خويش درآورد. زيرا رؤساي قبايل رأساً از مردم شهري و دهي باج و ماليات مي گرفتند. و از اين راه صاحب قدرت و مكنت شده بودند و خودمختاري مي كردند.

سلطان اين « حق » را از آنان سلب نمود. در عوض براي آنان وظيفه اي مقرر داشت تا در قيد اطاعت باقي بمانند. بديهي است كه تصميم سلطان با منافع و خودخواهي هاي رؤساي قبايل مطابقت نمي كرد. از اين جهت، اينان در مقام مخالفت و حتي معاندت برآمدند. براي سركوب ايشان، ابوالحسن به قوه قهريه متوسل شد. سپاه سلطان كه از گروههاي مختلف و ناموافق، اجباريان و مزدوران و افراد قبايل مركب بود سلطان را رها كرد ( 1348 ). رؤساي قبايل عرب كه به تنهايي قادر به جنگ با سلطان نبودند از اغتشاش و بي نظمي سپاه سلطنتي استفاده كردند و سلطان را منهزم ساختند.

به مجرد اشاعه اين خبر، اركان امپراطوري درهم شكست. امراي فاس و سپس حكام تونس و تلمسان به شوريدند و خود رأيي آغاز كردند. هرج و مرج عموميت يافت به طوري كه « تمام نقاط مملكت اسير دزدان و قطاع الطريق گرديد ».
در تونس بنومرين رانده شدند و در قصر سلطنتي بماندند. خانواده خلدون چند تن از اعضاي دربار و منجمله دبير مخصوص سلطان را به خانه خود پناه دادند. سلطان سراسيمه به تونس وارد شد و كوشيد تا قدرت از دست رفته را بازيابد. با همه كوشش ها، كاري از پيش نبرد و به مراكش روانه شد. پسرش كه حريف سرسخت پدر بشمار مي رفت به جاي او نشست. پس از عزيمت سلطان، تونس دوباره صحنه كشمكش و آشوب هاي سياسي شد. پسرش، سلطان جديد، به دست ابن تافراكين وزير كه به نيروي رؤساي بزرگ قبيله مستظهر بود، گرفتار آمد.
ابن تافراكين به جاي او، جوانكي را به سلطنت نشاند تا همچون عروسكي به اشارت وي، رفتار كند. در اين ميان در سال 1348 ميلادي مصيبتي بزرگ حادث شد. طاعون فرارسيد و مردمان كثير بمردند. جريان واقعه را از زبان ابن خلدون بشنويم:
« در قرن هشتم، در شرق و غرب، اجتماع بشر دستخوش طاعون مرگ باري شد كه در بسياري از نواحي جمعيت هاي كثيري از ملت ها را از ميان برد و بسي نژادها و طوايف را منقرض كرد و اكثر زيبايي هاي اجتماع و تمدن را نابود ساخت، و روزگار پيري دولت ها و رسيدن به آخرين مرحله آن ها را فرا آورد. از اين رو، حمايت و سايه دولت ها را برانداخت و حدود آن ها درهم شكست و قدرت آنان را به زبوني مبدل كرد و عادات و رسوم آن ها را به نابودي و اضمحلال دچار ساخت و در نتيجه قرباني هزاران افراد بشر، تمدن و عمران زمين نيز رو به ويراني نهاد و شهرها و خانه ها خراب شد و راه ها و نشانه هاي آن ها ناپديد گرديد و خانه و ديار از ساكنان تهي شد و دولت ها و قبيله ها زبون گرديدند. و قيافه همه نقاط مسكوني تغيير يافت » (4).
در تونس طاعون بيداد كرد. در اين حادثه، ابن خلدون پدر، مادر و غالب اساتيد خود را از دست بداد. هنوز مردگان دفن نشده بودند كه قحطي فرارسيد. ابن خلدون كه در آغاز جواني در ناز و نعمت غرق بود، ناگهان با چنين طوفان ها و مصايب مواجه گرديد. از تونس يكسره دل بكند و خواست به فاس رود و در پيشگاه ابلي كتاب بگشايد، اما بنا به درخواست برادر بزرگش اين سفر را به بعد موكول كرد.
در سال 1352 ميلادي، ابن تافراكين احتمالاً براي جلب مودت خانداني بزرگ، ابن خلدون را كه در اين زمان درست بيست سال داشت به كتابت گماشت و عبدالرحمن طغرانويس سلطان شد.
خدمت سلطان جوان كه شكم خواره اي قهار بود، ابن خلدون را هيچ خوش نمي آمد. به خصوص آن كه سلطان از خود اراده نداشت و وزير براي دور نگاهداشتن از امور مملكتي، او را به شكم خوارگي تشويق مي كرد و پرخوري و عشرت طلبي اش را مي ستود.
در اين حيص و بيص، ناگهان جنگي ميان حكومت تونس و يكي از شاهزادگان خاندان بنوحفص كه بر قسنطينه فرمانروايي مي كرد، اتفاق افتاد. تونس خود را براي جنگ و كارزار آماده مي كرد كه ابن خلدون آن را ترك گفت.
« عزم جزم داشتم كه در اولين فرصت دربار را ترك كنم. تحمل دوري اساتيد و محروميت از ادامه تحصيل ديگر برايم مقدور نبود » (5).
با شكست فاحش سپاهيان تونس، اين فرصت مغتنم به كف آمد. چون اوضاع و احوال مشوب و متشنج بود، ابن خلدون ابتدا در مكان امني نهان شد و سپس به جاي رفتن به تونس، در انتظار روشن شدن حوادث، در بطنه و بسكره بماند.
در آغاز سال 1353 ميلادي، ابن خلدون راه تلمسان در پيش مي گيرد، تلمسان در اين زمان مقر موقت سلطان مراكش بود. ابوعنان از سلسله بنومرين بر آن شد تا نقشه پدر را عملي كند و مغرب را متحد گرداند. بدين منظور ابتدا تلمسان را و سپس بجايه را بگرفت ولي به سبب مشكلات داخلي از رفتن به تونس منصرف شد. هنگامي كه ابن خلدون به سوي تلمسان روان بود، در راه با گروهي سپاهي مواجه شد كه براي سركوب حاكم بجايه بدان جا مي رفتند. فرمانده سپاه كه محرم ديرين سلطان بود به ابن خلدون، اين جوان بزرگ زاده، اظهار محبت و التفات بسيار كرد و از او خواست همراه او شود، و در فتح بجايه شركت كند. در ژوئيه 1353، چون هيأتي از شخصيت هاي مهم بجايه به قصد شرفيابي به حضور سلطان تلمسان مي رفتند، ابن خلدون جزو آن هيأت درآمد. فرمانده سپاه كه از وي حمايت مي كرد به او اسب و خلعت و خيمه و وجه بسيار داده بود. طي مراسم باشكوهي، ابن خلدون به سلطان معرفي شد و با وجود جواني به رتبه و مقام عالي رسيد. ابن خلدون سلطان را از چگونگي اوضاع و احوال سياسي افريقيه باخبر نمود و « سلطان به او خلعت و رفعت بسيار ببخشيد. اسب هاي زيبا، القاب شايسته و قباهاي فاخر و نيز وعده كرد كه املاك و اراضي مصادره شده شان را بازستاند و به ايشان بازگرداند » (6). احتمال مي رود كه فرار ابن خلدون از تونس موجب آن شده كه حكومت مذكور خانواده او را از بعضي مزايا محروم كرده باشد.
شك نيست كه اين پذيرايي گرم نتيجه دوستي و مودت رئيس خلوت سلطان با او بود. ولي مقام و موقعيت مهم خاندان خلدون در افريقيه نيز در تقرب عبدالرحمن به سلطان بي اثر نبود. بعلاوه سلطان ابوعنان نسبت به كساني كه به پدرش وفادار باقي مانده بودند، توجه و علاقه خاصي داشت و خاندان خلدون جزو اين گروه بودند. گذشته از اين علماء و ادبايي كه همراه قشون بنومرين به تونس رفته بودند و با خاندان خلدون دوستي داشتند، طبعاً نظر سلطان را به شاگرد جوان و پر استعداد خود جلب كرده بودند.
سلطان در مراجعت از فاس، بنا به درخواست ادبا، ابن خلدون را رسماً به مجامع ادبي سلطنتي دعوت كرد. در واقع، انعقاد اين قبيل محافل يكي از بهترين سرگرمي ها و در عين حال از وظايف مهم پادشاه اسلامي به شمار مي رفت، و ابوعنان به اين گونه امور علاقه بسيار داشت.
در اين زبان ابن خلدون با دختر يكي از بزرگان دربار بنوحفص ازدواج كرد و سپس راه فاس در پيش گرفت و در آغاز سال 1354 بدانجا رسيد. فاس پايتخت بنومرين در اوج شكوه و جلال خود بود. تجار و پيشه وران فعاليت هاي پيشين خود را از سر گرفته بودند و نعمت وافر و بي حساب بود. شهر خود را مي آراست.
« ساختمان هاي بزرگ فرا آمد و كاخ هاي سنگي و مرمري، كاشي كاري ها و ظرافت كاري هاي زيبا ساخته و آماده شد. جامه ابريشمي، اسب رخشنده، خوراك لذيذ و جواهر گرانبها، بازار و خريدار يافت. مردم در ناز و نعمت و بهروزي غرق بودند » (7).
سلاطين بنومرين، در برابر شهر قديمي فاس، شهر جديدي بنا كردند ( فاس جديد ) كه ادارات لشگري و كشوري بدان جا منتقل شد و سوداگران، صرافان و فواحش كه مستقيماً با دارالسلطنه در رابطه بودند، در شهر نو مسكن گزيدند. راست است كه فاس در اين عصر، زنده ترين شهر مغرب بوده است.
از جهت علمي نيز، اين شهر بزرگترين مركز تجمع علما و ادبا محسوب مي شد و گروه كثيري از دانشمندان كه شيفته كرم سلطان بودند، به فاس روي آوردند. خاندان بنومرين كه براي علم و ادب احترام بزرگي قائل بودند، مدارس متعددي براي مسكن طلاب تأسيس كردند. مدارس مذكور داراي كتابخانه هاي غني و گرانقدر بود.
كتاب هايي كه در اسپانيا به چنگ مسيحيان درآمده و سپس به موجب معاهده صلح به مسلمين بازگردانده شده بود، در اين كتاب خانه ها نگاهداري مي شد (8).
در چنين شرايط مساعد و دلخواه، ابن خلدون تربيت خويش را نزد اساتيد مغربي و اندلسي تكميل كرد.
خود مي گويد: « در تربيت به درجه اي رسيدم كه آرزوي رسيدن به آن را داشتم » (9).
علاوه بر شركت در محافل علمي و ادبي، ابن خلدون كاتب سلطان شد. و فرمان هاي رسمي را با خط خوش مي نوشت. گرچه از شغل خود چندان رضايت نداشت ولي آن را ترك نگفت. اقبال بلند و عنايات خاص سلطان نسبت به وي، حسادت رقبا را برانگيخت، و چون با يكي از شاهزادگان بنوحفص به نام ابوعبدالله ( از بجايه ) نشست و برخاست داشت، مورد اتهام واقع شد.
ابوعبدالله اجباراً به سود خاندان بنومرين تاج از سر برداشته بود و در درگاه بنومرين بسر مي برد. گرچه ظاهراً « ميهمان » خوانده مي شد ولي باطناً گرفتار و « گروگان » بود. معمول زمان چنين حكم مي كرد كه بر شاهزاده اي از سلسله رقيب دست يابند تا در مواقع لزوم به منظور ايجاد شورش و اغتشاش در صف حريف، او را به عنوان مدعي تاج و تخت برافرزاند. در اين ماجرا، ابن خلدون ( گويا به حق ) به اتهام توطئه براي فرار شاهزاده مذكور، گرفتار شد. به زندان افتاد ( 1357ميلادي ) و قريب دو سال تا مرگ سلطان ابوعنان در سياه چال باقي ماند. مرگ سلطان بلافاصله پس از لشگركشي به تونس رخ داد ( 1358ميلادي ).
وي پس از كسب پيروزي، بسان پدرش با سركشي امراي لشكر مواجه شد، بدين سبب خود را سراسيمه به پايتخت رساند و در آنجا بمرد.
ابن خلدون را كساني از محبس نجات دادند كه به جهات سياسي تصور مي كردند زمان آن فرارسيده است كه به نيروي مخالفان تكيه كنند. سلطان در اين هنگام در بستر مرگ افتاده بود. اطرافيانش براي پيروزي اشخاص مورد توجه خود، در نزاع و كشمكش با يكديگر بودند. رؤساي مقتدر قبايل كه به سلطان ضربه سياسي قاطعي وارد كرده بودند، مي كوشيدند تا كسي را به تخت بنشانند كه به اشارت آنان عمل كند. چون ولايت عهد منصوب، شخصي پرحرارت و با اراده به نظر مي رسيد، او را به اشارت وزير كشتند و بجاي او طفل پنج ساله اي را به سلطنت برداشتند و از بيم مخالفان، او را پنهان كردند. و چون با همه اين احوال، سلطان ابوعنان هنوز نمرده بود، وزير وي را بدست خود خفه كرد.
اعيان و رجال دولت كه اوضاع را چنين ديدند، هركدام براي جلب منفعت و مزاياي بيشتر به گروهي از مدعيان پيوستند و بدين ترتيب تحريكات و توطئه ها فزوني گرفت و تزلزل و اغتشاش بر اركان دولت مستولي شد.
رؤساي قبايل و امراي ايالات دور از مركز نيز كه سستي دولت و ضعف اقتدار حكومت را بچشم ديدند، خود را وارد معركه كردند تا در اين هرج و مرج نصيبي بدست آرند.
ابن خلدون با وجود آن كه در بدو امر، كنار نشسته بود و به معركه تماشا مي كرد بعد به لحاظ روابط نزديكي كه با محافل درباري داشت و نيز به مقتضاي سياست، به ماجري كشيده شد و در كشمكش هاي پيچيده سياسي نقش حساس ايفا كرد.
« وزير به من التفات خاص داشت و من به الطاف او تن در داده بودم » (10) در اين هنگام، رؤساي خاندان بنومرين بر ضد وزير بشوريدند و هواخواهان او را در شهر جديد محاصره كردند. در حكومت جديد ابن خلدون به مقام صاحب ديواني رسيد. اما چندي نگذشت كه براي سلطنت مدعي جديدي پيدا شد. فرستادگان مدعي به ابن خلدون وعده پاداش ها و مقامات شايسته دادند. در عوض از او خواستند تا براي تحقق طرح شان موافقت رؤساي خاندان بنومرين را جلب نمايد. چنين شد و مدعي جديد به سلطنت رسيد و با شكوه بسيار به فاس وارد شد.
در كنار سلطان جديد شخصي به آرامي گام برمي داشت. او عبدالرحمن بن خلدون بود كه در موقع مناسب توانسته بود تغيير جبهه دهد.
بار ديگر ابن خلدون به مقام صاحب ديواني رسيد در حالي كه فقط بيست و هفت ساله بود و سپس منصب حاجبي ( صدارت عظمي ) بدست آورد. و بالاخره قاضي القضات شد. سلطان جديد به منظور پيش گيري از ظهور مدعيان تازه، تمام برادران، اعمام و اقوام خود را توقيف كرد و به بهانه اعزام به شرق، به كشتي نشاند.
وقتي كشتي از كناره دور شد، وارونه گرديد و جملگي بمردند. با وجود تحقق نقشه سلطان، توطئه ها و زد و بندهاي سياسي از جريان باز نايستاد بطوري كه چندي بعد از ماجراي غرق كشتي، شخص سلطان از سلطنت خلع شد و به قتل رسيد.
اين بار هرج و مرج سرتاسر شهر را فراگرفت. وزير كه توطئه كنندگان را رهبري مي كرد، سفيهي را به سلطنت برگزيد. ولي كاري از پيش نرفت و توطئه كنندگان همچنان به نزاع و كشمكش و كشتن يكديگر ادامه دادند. غوغا تا آنجا بالا گرفت كه جمعيت به خزانه سلطنتي دست يافتند و انبار سلطنتي را تاراج كردند. در آخر، بين سپاهيان مسيحي و محافظان اندلسي كه در عين حال جزو سپاه واحد سلطان بودند، جنگ واقع و دامنه آن تا داخل تالار قصر كشيده شد.
مردم به تجار مسيحي و يهودي حمله بردند. ولي رؤساي بنومرين به دفاع از آنان برآمدند و شمشير بكف مردم را عقب راندند. داستان به همين جا خاتمه نپذيرفت، رؤساي قبايل شخص ديگري را به سلطنت انتخاب كردند اما وزير موفق شد اين توطئه را نقش بر آب سازد؛ ضمناً از فرصت استفاده كرد، آن سلطان سفيه را كه ابتدا به تخت نشانده بود به اندرون فرستاد و شخص ديگري را كه سفاهت اش آنقدرها عيان نبود، به سلطنت برداشت.

شگفت اينجاست كه با وجود اينهمه شورش و اغتشاش، تغييرات و تبديلات متعدد، ابن خلدون همچنان در مقام و منصب خويش باقي مي ماند. چنانچه عده مدعيان كم اهميت را كنار بگذاريم، فقط در طول چهار سال، پنج نفر به تخت سلطنت نشسته اند كه چهار تن از آنان كشته شده اند. طي همين مدت چه بسيار كساني كه در روند حوادث سياسي جان خود را از دست داده اند يا بدست همان كساني به قتل رسيده اند كه براي به سلطنت رساندنشان كوشش كرده بودند و چون كسي به سلطنت مي رسيد از بيم توطئه و تحريك، به قتل آنان برمي خاست و يا بدست مدعي قوي تري كه گوي سبقت را ربوده بود جانش به ضرب تيغ گرفته مي شد.

ولي ديري نمي انجاميد كه وي نيز بدست مدعيان جديد واژگون مي گرديد. در تمام اين ماجراها، ابن خلدون با نبوغ سياسي و مهارت و تردستي در تحريك و توطئه، نه تنها توانست موقعيت خود را حفظ كند بلكه نقش بزرگي نيز در حيات سياسي ايفا كرد.
همانطور كه در پيش گفته شد، قدرت واقعي در دست وزير متمركز بود. حكومت وي شش سال به طول مي انجامد كه در طي آن، سه پادشاه فداي جاه طلبي و قدرت خواهي او مي شوند. براي چهارمين سلطان نيز توطئه اي در شرف تكوين است. اما وي بالاخره وزير را از ميان برمي دارد. به طور كلي، قدرت طلبي وزير به ضعف و تزلزل اركان دولت مي انجامد. زيرا وي براي حفظ مقام خويش مجبور است ديگران را راضي نگاهدارد و اين امر مستلزم دادن امتياز است و اين گونه امتيازات طبعاً مغاير با مصالح مملكتي است.
چون رشته امور بدين جا مي رسد، ابن خلدون احساس مي كند كه حكام جديد با وي نظر چندان خوشي ندارند، فلذا رفتن را به ماندن ترجيح مي دهد.
سلطان از بيم آنكه مبادا ابن خلدون با ديگر اعضاي خاندان بنومرين كه در تبعيد بسر مي بردند همدست شود و از آن ميانه، فتنه اي برخيزد او را از رفتن به تلمسان و تونس منع مي كند. از اين رو، ابن خلدون راه غرناطه در جنوب اسپانيا در پيش مي گيرد (‌ دسامبر 1362 ). غرناطه وي را با شكوه و جلال تمام مي پذيرد. اين استقبال بي نظير دليل سياسي داشت. زماني چند سلطان غرناطه، محمد خامس و وزيرش ابن خطيب از آن ديار رانده شده و به فاس پناه آورده بودند. در اين هنگام ابن خلدون مقام وزارت داشت. وي از وزير اعظم خواست تا به سلطان و وزير مزبور كمك كند تا پيروزمندانه به غرناطه برگردند. اينچنين شد و اينان توانستند شهر رندا (11) آخرين سنگر بنومرين را تصرف كنند و غرناطه را از رقيب خود بازستانند. در تمام اين مدت، ابن خلدون از خانواده سلطان مذكور سرپرستي كرد و از اين جهت سلطان را با وي دوستي و مودت بسيار شد.
سلطان چون از مهارت سياسي ابن خلدون وقوف داشت به او مأموريت سياسي خطيري محول كرد. از او خواست به دربار پير بيرحم پادشاه قشتيل و اشبيليه (12) رود. در سال 1363 ميلادي، ابن خلدون به آن جا رسيد و در تالار مجلل سفراء به پيشگاه پير معرفي شد. پادشاه مسيحي تازه در القصر كه از مفاخر معماري اسلامي است سكني كرده و تزيينات اسلامي آرا تغيير نداده بود. ابن خلدون با اين سبك معماري و تزيينات آشنايي داشت. با ديدن بناهاي عظيم غرناطه، با مشاهده مناره زيباي جرالده (13)، وي خويشتن را در وطن خود احساس مي كند. و چنين مي نويسد:« در اين بناهاي سترگ، قدرت و عظمت اجدادم را مجسم مي ديدم » (14). اينها همه يادگار دوران پرتلؤلو اسلامي بودند كه هنوز مدت زيادي از آن نگذشته بود؛ و ابن خلدون كه پدرانش مجبور به فرار از آن ديار شده بودند، از ديدن آنها خار بر جگر داشت.
ابن خلدون بعد از تعارفات معمول و تقديم هداياي سلطان محمد خامس، پارچه هاي ابريشمي، اسب هاي اصيل با زين و برگ مطلا وارد اصل قضيه شد.
مأموريت وي عبارت بود از مذاكره پيرامون انعقاد قرارداد صلح بين سلطان غرناطه و پير بيرحم. اين پادشاه نيز مايل به انعقاد چنين قراردادي بود. زيرا امرايش به فرانسه و آراگون پيوسته بودند و در زد و خورد با آنان، نيرويش به تحليل رفته بود. پير آنچنان شيفته ابن خلدون شد كه به وي پيشنهاد كرد تا به خدمت او درآيد و به او قول داد كه اموال و اراضي پدرانش را در اشبيليه به او مسترد دارد. بايد گفت كه در آن زمان با وجود جنگ هاي ديني ميان مسلمين و مسيحيان، وجود مسلمين در خدمت سلاطين مسيحي و بالعكس بي سابقه نبود. حضور سياستمدار مدبري نظير ابن خلدون در دستگاه پير با اطلاعات جامعي كه از وضعيت مغرب مسلمان داشت، قطعاً در پيشرفت سياست اين پادشاه در اين نواحي تأثير بسزايي مي كرد. مع الوصف،‌ ابن خلدون پس از سپاسگزاري و عرض امتنان از كرامت پير پيشنهاد وي را مؤدبانه رد كرد. شايد دليل اين كار آن باشد كه ابن خلدون با احاطه اي كه به اوضاع و احوال اروپا و جنگ هاي صد ساله داشته و با آگاهي از ميزان قدرت و نيرومندي هريك از حريفان قدرت اين پادشاه را چندان مستحكم نمي ديده است.
بهر تقدير دو سال بعد، پير بيرحم با وجود حمايت سپاهيان انگليسي از سپاه دو گگلن (15) فرانسوي كه به پشتيباني شورشيان قشتيل برخاسته بود، شكست خورد و مرد. ولي گمان مي رود كه ابن خلدون به دلايل اخلاقي پيشنهاد پير را رد كرده است. اين حدس با آن چه در كتابش در مورد « خائنين » كه در خدمت مسيحيان درآمده و خود را فروخته اند تأييد مي شود.
راه حل ابن خلدون براي آن دسته از مسلمين كه در سرزمين هاي اشغالي مسيحي بسر مي برند جلاي وطن است و همكاري را با حكومت مسيحي با درشتي محكوم مي كند. در پيش ديديم كه خانواده ابن خلدون اموال خود را در اسپانيا نهادند و به شمال آفريقا پناه بردند. در مراجعت به غرناطه، ابن خلدون با دست هاي پر از هديه و تعارف، به حضور سلطان محمد خامس رسيد و مشمول عنايت خاص وي شد. به سبب انجام موفقيت آميز مأموريت و لياقتي كه ابن خلدون از خود نشان داده بود، سلطان قصبه الوراء و اراضي حاصلخيز زهرة الغرناطه (16) را به وي بخشيد. از اين پس، ابن خلدون يار عشرت و محرم اسرار سلطان است. همچون ستاره اي در محافل ادبي مي درخشد و در نظم و نثر با دوست و رقيبش ابن خطيب وزير هماوردي مي كند.
غرناطه در اين عصر گوهر درخشان اندلس است. اندلسي ها كه با حمله مسيحيان متفرق شده بودند دسته دسته باز مي گردند و ذوق و ظرافت هنري خويش را به ارمغان مي آورند. شهر از دويست هزار جمعيت آكنده است و هنرمندان و زرگران و نساجان و جواهر فروشان و آبنوس كاران زيوران آنند.
طوفان هاي پياپي سياسي رو بنقصان گذاشته و ثبات نسبي بر غرناطه حكمرو است. در مقابل، در آنسوي دريا، مراكش در حال تجزيه است. غرناطه مراكش لرزان را در زير بال و پر خود مي گيرد. حكومت قشتيل سرگرم جنگ هاي داخلي است و با سلطان محمد خامس معاهده صلح بسته است. سلطان از اين فرصت استفاده و در كشمكشها و اختلافات حكام مراكش، داوري مي كند. چون صاحب ذوق و خواستار شكوه است، در قصر الحمراء به ساختن « صحن شيرها » و تالارهاي اطراف آن مي پردازد. روزگار ابن خلدون در باغ هاي دل آراي جن الريف (17) با خم و پيچ هايش و با فواره هاي بلند آب به خرمي در گذر است. اين استخرهاي لبريز از آب در ميان صحراي خشك اندلس، با بستان هاي مديترانه اي، مظهر لذت پرستي و نيز بي ثباتي تمدن اندلس است. مگر نه اينست كه سرودها و اشعار اندلس سرشار از عرفان و آكنده از شهوت است.
مغربي ها چه بسا در اين محيط دوگانه، مملو از لطافت و غرقه در ظرافت، احساس بيگانگي مي كنند. ولي ابن خلدون، اين روييده خاك اندلس، خويش را در خويشتن مي بيند، در خاك وطن، در اندلس، در غرناطه ...
زندگي در غرناطه راحت و خوش است. خانه زيبا با باغ هاي مصفا در محله اشرافي، عوايد هنگفت از زمين ها و آبادي هاي استردادي. راحتي و خوشي ابن خلدون را به ماندن فرا مي خواند و او نيز زن و فرزند خود را از قسنطينه به غرناطه مي آورد. ديگر همه چيز كامل است و ابن خلدون را كمبودي نيست. ولي همه چيز لذت، ضيافت و شعر نيست.
آري، ابن خلدون از جملگي آن ها به حد كمال برخوردار است. ساعات متمادي با سلطان درباره مسائل فلسفي، تاريخي و سياسي به گفت و گو مي نشيند و سلطان محمد خامس را خوش است كه « سلطان فيلسوف » باشد. از ابن خلدون مي خواهد تا رساله اي در منطق و شرحي بر آثار ابن رشد بنويسد.
از كوششي كه ابن خلدون در راه تربيت فلسفي سلطان به كار مي برد چنين برمي آيد كه شايد وي درصدد ساختن سلطاني مطابق دلخواه و آرمانش برآمده و خواسته است از محمد خامس « مستبد روشن فكري » بسازد. اين گمان هست.
بهر صورت، چنين تصور مي رود كه ابن خلدون خرده خرده از رفاه و آسايش زياده از حد دلزده شده است. گرچه با سلطان بستگي دارد اما از ميدان سياست روز بدور مانده و دوستش ابن خطيب وزير حل و فصل امور مهم را به خود تخصيص داده است.
علاوه بر اين، چون از درجه تقرب ابن خلدون به سلطنت ناراضي است، به تحريك و اتهام دست زده است. چنين نادوستي ها، ابن خلدون را سخت مي آزارد و دلسردي دو چندان مي شود. گذشته از اين غرناطه، دولتي است تحت الحمايه و ضعيف. چنين ميدان كوچكي مردي به عظمت ابن خلدون را نشايد. مي خواهد به سوي فضاهاي بازتر، افق هاي دورتر بال و پر گشايد. از قضا، در همين احوال پيامي از همدست سابقش ابوعبدالله امير بجايه مي رسد. در عصر سلطنت ابوعنان- ايندو به زندان واحد افتاده و ايام محبس ابوعبدالله و عبدالرحمن را بيكديگر پيوسته بود.
وقتي ابن خلدون به مقام وزارت رسيد و در دستگاه بنومرين صاحب نفوذ و اقتدار بسيار شد، به سلطان توصيه كرد ابوعبدالله را آزاد كند تا بتواند مجدداً به فتح بجايه موفق گردد. در اين زمان بجايه از حوزه نظارت عملي فاس خارج شده و به تونس پيوسته بود.
از اين رو، سلطان فاس مي توانست با پشتيباني از ابوعبدالله، مشكلاتي براي رقيب خود، سلطان تونس ( از خاندان بنوحفص ) ايجاد كند. به خصوص كه مقتضيات سياسي در سال 1360، چنين اقدامي را ممكن و ميسر ساخته بود. پس از آزادي، ابوعبدالله لشكري آراست و به بجايه حمله برد. ابن خلدون در ترتيب قشون و جمع آوري نفرات به ابوعبدالله كمك فراوان كرد. پيش از عزيمت به بجايه، ابوعبدالله به منظور اداي دين و حق شناسي از زحمات ابن خلدون منصب صدارت را به وي عرضه نمود. ولي چون سرنوشت كار ابوعبدالله هنوز روشن نبود، ابن خلدون جواب را با ظرافت تمام به بعد موكول كرد. در سال 1364 ابوعبدالله شهر بجايه را از چنگ تونس درآورد. مجدداً از ابن خلدون خواست تا كفايت و كارداني خود را در خدمت او نهد. اين بار ابن خلدون به دعوت سلطان پاسخ مثبت داد. ولي قبلاً مي بايست از سلطان محمد خامس اجازه مرخصي كسب كند. سلطان مذكور با اظهار تأسف فراوان خواهش او را پذيرفت و سپس ابن خلدون در سال 1365 با دست هاي پر غرناطه را ترك گفت و در المريه (18) بر كشتي نشست.
بجايه در اين هنگام شهري است زنده و شكوهمند. گرچه بسان قرن يازدهم، بر سرتاسر مغرب سيطره ندارد مع ذلك در اين زمان يكي از مهمترين شهرهاي آفريقاي شمالي است با دشت هاي وسيع و حاصل خيز كه آن را احاطه كرده اند. بجايه از نعمت و فراواني برخوردار است و كشاورزي يكي از منابع عمده اهالي قابيل (19) را تشكيل مي دهد. ولي آنچه موجب اهميت و سرزندگي شهر شده، گسترش فعاليت هاي تجاري است كالاهايي كه ميان افريقيه، تلمسان، مراكش، سودان از يك طرف و اروپا از طرف ديگر مبادله مي شود، از بجايه مي گذرد. منبع ديگر عايدي شهر را مسابقات بزرگ اسب دواني تشكيل مي دهد. براي انجام اين مسابقات، شركت هاي سهامي بزرگ تشكيل شده اند. در تمام آفريقاي شمالي، اهالي اين شهر به خوشگذراني و عشرت پرستي شهره اند. خوراك لذيذ، مسكن آراسته، جامه فاخر و زنان زيبا دارند. در اين شهر، ابن خلدون بار ديگر زندگي مجلل و مرفه گذشته را باز مي يابد.
بجايه در عين حال، پايتخت فكري و ديني شمرده مي شود، دانشجويان بسيارند و نفوذ فراوانست. به فرمان سلطان، امامت مسجد جامع را به عهده مي گيرد و در آن جا پس از فراغت از امور كشوري به تدريس فقه مي پردازد.
ابن خلدون سخت سرگرم رتق و فتق امور است و عمده اوقات خود را بدين كار اختصاص داده است. از ايام صدارت، تجارب بسيار مي اندوزد. اثر وي نشان مي دهد كه ايام بجايه و اوضاع و احوال سياسي آن ديار بر طرز تفكر ابن خلدون تأثير بسزايي گذاشته است. جمعيت بجايه از مردمان مختلفي نظير قابيلي ها، اندلسي ها، شرقي ها و مسيحي ها تركيب يافته است. اهالي اين شهر مردمان ساكت و آرامي نيستند. برخلاف ساكنان ساير شهرهاي بزرگ كه عموماً در جريانات سياسي دخالتي ندارند اعيان بجايه عملاً سياستمداران پر جوش و خروشي هستند. هركدام سركردگي گروهي را بعهده دارند و با گروههاي ديگر رقابت و كشمكش سياسي. در غالب موارد سلاطين و امراي بنوحفص يا بنومرين را به كمك خويش مي خوانند. و وقتي به نتيجه دلخواه رسيدند به ضد حاميان پيشين خود مي شورند و بيگانگان را از شهر بيرون مي رانند.

گاهي نيز قدرتشان به آن حد مي رسد كه سلطان را خلع مي كنند و به جاي او شخص مورد نظرشان را كه موافق با منافع عمده گروه نيرومند عمل كند، به سلطنت مي نشانند. به نقل از ابن خلدون، در حوادث و جريانات سياسي پيچيده اين شهر كه گاهي كار به مدافعه « رجاله » هم كشيده مي شود، رئيس التجار نقش مهم و اصلي را بازي مي كند چنانكه سلطان ابوعبدالله از همان بدو ورود به بجايه با مقاومت رئيس التجار و « ساير رؤساي اصناف » (20) مواجه مي شود. سلطان كه از ايام تبعيد و دربدري خو د درس عبرت نگرفته و جانب احتياط را رها نموده است به تصور درهم شكستن مقاومت، اين افراد را توقيف مي كند و به قتل مي رساند. ولي با اين عمل نه تنها به برقراري نظم كمك نمي شود بلكه تجري مردم وحدت اوضاع سياسي افزون مي گردد. ابن خلدون با بعضي از شيوه هاي خشونت آميز سلطان موافق نيست و مي نويسد: « سلطان كه طبعاً آدم سنگدلي بود با مردم بجايه، رفتار بسيار خشني در پيش گرفت هنوز دو سال از سلطنتش نگذشته بود كه حدود پنجاه تن از آنان را بكشت (21).

حال اين سؤال پيش مي آيد كه در اين شرايط، نقش شخص ابن خلدون در مقام صدارت چه بوده، و در امر سياست داخلي مملكت چه سياستي داشته است؟
ابن خلدون خود مي گويد: « مردم كمال رضايت را از او داشته » (22) و بعضي از آنان طرفدار شديد او بوده اند (23).
علاوه بر گرفتاري هاي داخلي، بجايه دچار مشكلات خارجي خطيري است. از يك طرف زرخيزي و غنايش موجب حسد ديگران شده است و از اين جهت دولت هاي اطراف چشم حرص و طمع بدان دوخته اند. از طرف ديگر سلطان ابوعبدالله در روابط خارجي سياست خصمانه اي در پيش گرفته است. بطوريكه چندي از دوران سلطنتش نگذشته بود كه به سرزمين هاي وابسته به دولت تلمسان حمله برد و شهر دليس (24) را متصرف شد. ولي اندكي بعد چون با سلطان قسنطينه به جنگ درآمد ناچار با سلطان تلمسان صلح كرد و دختر خود را به او داد. هدف ابوعبدالله از جنگ با قسنطينه، تصرف ناحيه اي بود كه قبيله مقتدر عرب ذواوده در آنجا سكني داشتند و عمده نفرات و مزدوران نظامي از آنجا تأمين مي شد. ناگفته نماند كه بعدها قبيله ذواوده نقش مهمي در زندگي ابن خلدون بازي خواهد كرد. در اين جنگ ابن خلدون ملتزم ركاب سلطان است. و سلطان پس از بخشيدن وجوهي كه ابن خلدون برايش ذخيره كرده بود، ناكام و شكست خورده به بجايه مراجعت ميكند (25).
چون خزانه تهي است، ابن خلدون بسان وزراء آن زمانه، مجبور است از طريق وضع و تحميل ماليات جديد هزينه هاي جاري مملكت را تأمين كند.
پس از مراجعت از جنگ، سلطان با شدت و خشونت بيشتري اعمال سياست مي كند. در سال 1366، سلطان ابوالعباس متوجه بجايه شد. اهالي اين شهر، ورود ابوالعباس را از دل و جان طلب مي كردند. قبايل اطراف نيز علناً‌ به صف سلطان مذكور پيوسته بودند. ابوعبدالله چون موقعيت خويش را سخت در خطر ديد، انديشه اي كرد و شخصاً به استقبال پسرعموي خود رفت. اين حيله ابوالعباس را از حمله باز نداشت، محافظين ابوعبدالله پراكنده شدند و سلطان قصد فرار كرد، ولي موفق نشد و به قتل رسيد. وقتي به اهالي بجايه اين خبر رسيد، از ابن خلدون خواستند كه نيابت سلطنت پسر جوان سلطان فقيد را قبول كند و دفاع شهر را برعهده گيرد. اما ابن خلدون كه از حقيقت اوضاع و قدرت حريف آگاهي داشت، بدين كار تن درنداد و شهر را به ابوالعباس سپرد. خود مي گويد: « بجايه را در اختيار او گذاشتم و امور جريان عادي خود را از سر گرفت » (26).
در اين حوادث، ابن خلدون گرچه با چابكي عمل كرد و سلطان در بدو امر به او روي خوش نشان داد، اما هم چنانكه خود در نامه اي به ابن خطيب متذكر مي شود، بعدها مورد سوءظن واقع مي شود و حتي در معرض خطر قرار مي گيرد. سوءظن سلطان در واقع نسبت به رفتار او بي جهت نبوده و ابن خلدون با ابوحمو، سلطان تلمسان و داماد سلطان ابوعبدالله روابط مظنوني داشته است.
چون ابن خلدون از نفوذ قابل توجهي برخوردار بود مي توانست زمينه حمله سلطان تلمسان را به بجايه فراهم كند. از طرفي با قتل ابوعبدالله، پدرزن ابوحمو، بهانه لازم براي چنين اقدامي آماده بوده است. به گمان، سلطان ابوالعباس با اطلاع از توطئه ابن خلدون مترصد موقعيت مناسبي براي توقيف وي بوده است، كه ناگهان ابن خلدون متواري مي شود و به قبيله ذواوده كه با رؤساي آن از زمان صدارتش در بجايه، رابطه داشت، پناه مي برد.
در عوض، ‌سلطان برادر كوچكتر او را به نام يحيي بن خلدون توقيف مي كند و اموال خانوادگي آنان را در قسطنطنيه و بجايه مصادره مي نمايد.

پي‌نوشت‌ها:

1.كساني كه بخواهند « زندگي نامه » ابن خلدون را از نزديك مطالعه كنند، مي توانند به كتاب تاريخ ابن خلدون جلد هشتم، چ قاهره، سال 1284 از ص 379 به بعد رجوع كنند. مترجم.
2- Riosalado.
3 -اسم دقيق وي اينست: ابوعبدالله محمدبن ابراهيم ابلي. مترجم.
4- مقدمه، يكم 59-60. ت.ف.
5- P. I. P. XXXI.
6- Berb. IV. P. 300.
7- Berb. IV. P. 180.
8- Berb. IV. 100.
9- p. I. p xxx IV.
10- P. I. P. XXX VI.
11- Ronda.
12- Séville.
13- Giralda.
14- P. I. P. XIIV.
15- Duguesclin.
16- Vega de Grenada.
17- اين همان باغي است كه اكنون بنام Généralife معروف است و در شهر غرناطه Grenada در جنوب اسپانيا واقع شده است. مترجم.
18- Alméria.
19- Kabilie.
20- Berb, P. 69.
21- Ibid, p. 450.
22- Ibid, p.. 70.
23- P. I. P. XLIX.
24- Dellis.
25- P. I. P. XLVIII.
26- P. I. P. XLIX.

منبع مقاله :
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم