ابن خلدون و زمانه ي ما
مترجم: دكتر مهدي مظفري
با توجه به اهميتي كه تاريخ در فرهنگ، ادبيات، حيات اجتماعي، سياسي و ديني جهان اسلام داشته است ظهور مورخ بزرگي همچون ابن خلدون و پيدايش گوهري به درخشندگي مقدمه امري نسبةً عادي به نظر مي رسد. بويژه آن كه مقتضيات جوامع مغرب بيش از ساير نواحي مسلمان براي شكفتگي افكاري نظير افكار ابن خلدون آماده بوده است.
در شرق اقصي حوادث تاريخي بيشتر از عامل « سياست خارجي » نشأت مي گرفته اند ( جنگ هاي صليبي هجوم تركان و مغولان- جنگ عليه بيزانس ) در اسپانيا مسأله تضاد و مبارزه اسلام و مسيحيت ساير جنبه هاي تاريخي را تحت الشعاع خويش قرار داده است. به عكس آفريقاي شمالي، واقع در ميان دريا و صحرا از لحاظ موقعيت جغرافي اش تا اندازه اي از جنگ و جدال هاي خارجي در امان مانده و در خود فرو رفته است ( لشكركشي سن لويي (1) به تونس نافرجام ماند ). بدليل فقدان عوامل خارجي، دولت هاي اين منطقه كه كم و بيش داراي نهادها و مشخصات واحدي هستند در جنگ و جدال با خود بسر مي برند و اوج و انحطاطشان معلول كيفيت عوامل و نهادهاي داخلي است. بي شك، موقعيت ويژه شمال آفريقا و نقش عمده عوامل داخلي در تعيين سرنوشت دولت هاي آن بر مشي فكري ابن خلدون و برداشت او از مسائل تاريخي تأثير قابل توجهي گذاشته است.
از آنجا كه هجوم بيگانگان عامل سقوط دولت هاي مغرب نبود، ابن خلدون بدان جا كشانده شد تا علل ضعف و انحطاط دول اين منطقه را از طريق تجسس در نهادهاي داخلي و بنيادهاي اجتماعي بدست آورد و از رويه واقعه نگاري و داستانسرايي شرق اقصي فاصله بگيرد. از سوي ديگر، عدم ثبات و آشوب و طغيان مستمر در منطقه مذكور، ابن خلدون را واداشت تا به ذكر يكايك وقايع اكتفا نكند، بلكه به « کل » و « جمع » آنها بنگرد و از مجموعه شان يك نتيجه كلي استخراج كند.
عامل ديگري كه موجب تدقيق ابن خلدون در كشف علل دروني و كلي حوادث و بالنتيجه تجزيه و تحليل بعضي از نهادهاي اجتماعي گرديد، تقابل و تضادي است كه ميان شكوه و رفاه تمدن شهرهاي بزرگ مغرب از يكطرف و دشواري سخت معيشت زندگاني قبيله اي از طرف ديگر وجود داشته است. تضاد و تقابل مذكور ديدگان ابن خلدون را باز و او را در فهم پديده هاي اقتصادي و جامعه شناسي ياري كرده است.
ديگر آن كه تضاد ميان اصالت عقل و اصالت عرفان به روشن بيني علمي ابن خلدون كمك گرانقدري نموده است. البته تضاد مذكور به آفريقاي شمالي مختص نيست. در بقيه نقاط اسلامي نيز عقل و عرفان در كشمكش و جدال با هم بوده اند. اما خصوصيت آفريقاي شمالي در آن است كه اين مبارزه تا دير زمان ادامه يافت. گرچه از قرن يازدهم و دوازدهم جناح عرفان بر جناح عقل غلبه كرد، اما وجود شخصيتي به عظمت ابن خلدون نمودار آنست كه جناح عقل تا قرن چهاردهم زيسته و نابود نشده است. مضافاً اين كه شدت تصادم ميان اين دو در مغرب بيش از ساير جاها بود، چنان كه ابن رشد آخرين و بلند مايه ترين فلاسفه عقلي در مراكش زيسته و در آنجا بدرود حيات گفته است. تأثيري كه وي بر روي بلي، استاد ابن خلدون گذاشته شايان توجه و اهميت است. در مقابل، جناح دين و عرفان نيز در قالب مذهبي مالكي كه يكي از خشك ترين مذاهب اسلامي است، در آفريقاي شمالي به منتهاي اوج و اعتلا رسيده است. جهش فكري ابن خلدون نتيجه تضاد شديد دو عامل مذكور است. مع هذا نبايد از ياد برد كه، شخصيت ابن خلدون و خصايص ذاتي وي نيز سهم بزرگي در آفرينش اثر عظيم او داشته اند شرايط زير مورخين ديگر چه قبل و چه بعد از ابن خلدون هم در شرايطي نظير او زيسته اند، اما اينان ديد كلي و جهان بيني تاريخي نداشته و فقط به نقل حوادث اكتفا كرده اند. اينست كه در اين ميدان، ابن خلدون يكه و تنهاست و اوست كه با تكيه بر هوش و ذكاوت خويش توانسته است آنچه را ديگران در نيافته اند، دريابد و حاصل آن را در مقدمه بگنجاند. كار ابن خلدون از اين جهت معجزه آساست كه وي در عصري بدان پرداخت كه موج دين و عرفان به حد غايت نيرومند و پر توان بوده است اما وي ميراث فلسفي گذشته را چراغ راه خويش قرار داده و با وجود ايمان استوار به اعتقادات ديني، طريق عقل در پيش گرفته است.
شخصيت ابن خلدون بحدي عظيم و استثنايي است كه در ابعاد قرن چهاردهم نگنجيده و از وراي آن قرون بعدي را پشت سر گذاشته و امروز در قرن ما بهمان بزرگي و پهناوري پيشين است. در واقع علت بزرگ تازگي و حاليت افكار ابن خلدون آنست كه وي در شش قرن قبل شيوه اي در امر تحقيق برگزيد و مسائلي را مورد نظر قرار داد كه تازه دو قرن است كه مورخين بر اثر جنبش علمي قرون هجدهم و نوزدهم به آن ها دست يافته اند. با اين تفاوت كه مورخين معاصر تحت فشار عوامل ديني و اعتقادي قرار ندارند و حال آن كه ابن خلدون در درياي عرفان و اعتقاد غوطه ور بوده است. مع ذلك قدرت و نفوذ فكري اش تا آنجا سلطه و هيمنه داشت كه در آن دريا غرق نشد و خود را به ساحل عقل رساند.
حال بايد ديد چگونه شد كه ابن خلدون به چنين كار حيرت آوري توفيق يافت و چنين مفهوم تازه اي از تاريخ بدست داد. همانطور كه در پيش گذشت ابن خلدون در ميانه دو موج فكري قوي قرار داشته است: موج دين و اعتقاد و موج عقل و فلسفه.
مقدمه ابن خلدون حاصل ( سنتز ) اين دو عامل متضاد است.
ولي بايد توجه داشت كه بخش هاي « علمي و عقلي » مقدمه محصول مرحله خاصي از تحول فكري ابن خلدون بوده و در پايان عمر، موج اعتقادات الهي بر جهات عقلي غلبه كرده است. زيرا صرفنظر از محيط نسبةً مساعدي كه در فرهنگ اسلامي براي توسعه پژوهش هاي تاريخي وجود داشته و نيز صرفنظر از مقتضيات ويژه مغرب در قرون وسطي كه مورخ را به غور در فهم رويدادهاي تاريخي برمي انگيخته، مقدمه ابن خلدون نتيجه يك حالت و وضعيت مشخص و گذرايي بوده است. به عبارت ديگر، مردي خارق العاده و تيزهوش پديدار شده است كه بدون توجه به الهيات، علم و دانش نظري را به تجربيات حاصل از حيات سياسي و نظامي به هم آميخته و به منظور فهم علمي مسائل عصر خويش، به آنها كليت بخشيده است. كوتاه كلام، جهان بيني و نگرش تاريخي ابن خلدون، كه آخرين متفكر بزرگ تمدن عرب در قرون وسطاست به ميوه درختي شبيه است كه بطور استثنايي رسيده ولي بيشتر شاخ و برگ آن درخت كشيده و رويش مجدد آن تا قرن ها بعد متوقف مانده است. در اينجا مناسب است از خود بپرسيم كه در اين ميانه دوم قرن بيستم، ابن خلدون چه حاليت و تازگي براي ما دارد؟حاليت و تازه گي ابن خلدون در آنست كه وي نه تنها اوضاع و احوال مغرب را در قرون وسطي روشن مي كند و از ظهور بينش علمي اما بي فرجام تاريخ در دنياي عرب پرده برمي دارد، بلكه علاوه بر اين ها، ما مي توانيم امروز به كمك و رهنموني تفحصاتي كه نابغه مغرب در قرن چهاردهم انجام داده و استنتاجاتي كه نموده است مهم ترين و اسف بارترين مسأله زمانه خود را كه مسأله عقب ماندگي است بهتر و عميق تر دريابيم.
البته جاي بحث نيست كه مسأله عقب ماندگي و عدم رشد كه مشخصه عمده آن عبارتست از شكاف عميق ميان افزايش جمعيت( در نتيجه « انقلاب بهداشتي » ) و بطوء توسعه اقتصادي ( در اثر وقفه هاي اقتصادي و اجتماعي متعدد و گوناگون )، يك مسأله كاملاً جديد و تازه اي است كه بطور كلي از قرن بيستم حادث شده است. ولي نبايد فراموش كرد كه عوامل اصلي عقب ماندگي بعضاً معلول استعمار و بعضي ديگر كه ريشه دورتري دارند، زاييده وضعيت كلي گذشته مناطق عقب مانده است. هرچند عوامل اخير از عوامل وابسته به سلطه استعماري كمتر بچشم مي خورند، اما اهميت شان كمتر از اهميت عوامل استعماري نيست. زيرا في الواقع عوامل مذكور قرن ها تحول اقتصادي و اجتماعي ممالكي را كه امروز عقب مانده مي خوانيم متوقف ساخته و بدين وسيله زمينه تسلط استعمار را فراهم كرده اند. مقدمه علل عميق عقب ماندگي را تشريح مي كند.
اين اثر با موقعيت كشورهاي مغرب در يكي از اعصار مهم تاريخ شان صحبت مي دارد. عصري كه درخشندگي تمدن پيشين در حال افول است و جمود و رخوت بر جاي آن مي نشيند. در ميان اين ركود و سستي، گاه گاه جنگ و جدالي درگير مي شود ولي آب از آب تكان نمي خورد و كوشش ها و تلاش ها نافرجام باقي مي ماند. تجزيه و تحليلي كه ابن خلدون از اوضاع و احوال مغرب نموده است ما را به اين نتيجه مي رساند كه وقفه اقتصادي و اجتماعي اين منطقه معلول عوامل خارجي نيست بلكه ريشه هاي داخلي دارد و علت عمده جمود نهادي در خود جامعه است. در آفريقاي شمالي جمود نهادهاي اجتماعي در قالب اصل چيرگي نهادهاي قبيله اي جلوه گر شد و دو شاخه جنبي آن به ادامه اين وضعيت كمك كردند. اين دو شاخه عبارتند از: 1- عدم امكان تملك خصوصي وسايل توليد 2- عدم توانايي قشرهاي نيرومند و مرفه در بنياد يك طبقه ممتاز و مشخص و سلطه مداوم بر قشرهاي ديگر. در واقع موضوع عدم توانايي سياسي و ناچيز بودن نقش اقتصادي شهرنشينان كه ابن خلدون بر روي آن انگشت مي گذارد، موضوعي نيست كه مختص مغرب باشد، بلكه اين امر يكي از مشخصات كلي تحول تاريخي بخش اعظم جهان است. سير تاريخي مناطق عقب مانده بدان جهت از سير تاريخي اروپاي غربي ممتاز است كه در بخش اخير، رقابت ها و زد و خوردهاي اجتماعي حالت مشخص و دقيقي داشته و سير جدلي اين كشمكش ها مثلاً به زايش و سپس افزايش قدرت طبقه بورژواو سرمايه دار در ميان جامعه فئودالي انجاميده است در حالي كه در آفريقا، در آسيا و در آمريكاي پيش از كشف كريستف كلمب با وجود تمدن هاي درخشان، شرايط لازم براي پيدايش طبقه بورژوازي واقعي فراهم نشده است.
در اين جا اين نكته اساسي را بايد روشن نمود كه آيا دين اسلام موجب وقفه اقتصادي و اجتماعي مناطق مسلمان نشين شده يا نه؟ واقعيت آنست كه اين مطلب را از آراء و نظريات ابن خلدون نمي توان استنتاج نمود. وي وقتي از عوامل متوقف كننده تحول اجتماعي نام مي برد كوچك ترين اشاره اي به اسلام نمي كند. منتهي بعضي اسلام را كه به گفته ايشان « دين قبول و رضا » است (2)، عامل اصلي عقب افتادگي عالم اسلامي مي دانند. در حقيقت اين نظريه امپرياليستي يكي از يادگارهاي جنگ هاي صليبي است و بر هيچ اصل علمي متكي نيست. زيرا چنانچه « جمود اسلامي » را عامل عمده و موثر عدم توسعه بدانيم، در اين صورت چگونه مي توان جهش عظيم تمدن اسلامي و درخشش پنج قرن آن را كه « معجزه عرب » نام گرفته است تحليل نمود؟ كساني كه مي خواهند سلطه استعمار جديد را مشروع جلوه دهند مي گويند جهش تمدن اسلامي نتيجه ميراث روم بيزانس بوده است. ولي اين نظر راست نيست؟ چون اولاً جهات مثبت استعمار روم و بيزانس آنقدرها هم مهم و قابل اعتنا نبوده است كه بتواند به تنهايي تمدن اسلامي را قرن ها روي پاي خود نگاهدارد زيرا اگر چنين بود، خود آنها به « ورشكستي مفتضحانه » كشانده نمي شدند. (3) ثانياً سرعت حيرت آور انتشار و شيوع اسلام در مناطقي كه هنوز تحت نظام ظالمانه سلاطين مسيحي بسر مي بردند نشان مي دهد كه اسلام امكانات ترقي و پيشرفت و آزادي نسبي را با خود همراه داشته است. شواهدي كه دال بر موفقيت چند قرن دنياي اسلام باشد يكي و دو تا نيست. ولي اين موفقيت را نبايد صرفاً نتيجه مستقيم دين اسلام دانست. زيرا زيربناي هاي اقتصادي و اجتماعي بسيار مختلفي تحت نام و لواي اسلام وجود داشته و بسان مسيحيت كه در جايي دين نظام بردگي بوده است، در جاي ديگري دين فئودال ها و سرمايه ها، اسلام نيز اشكال گوناگوني بخود گرفته و در جوامع متفاوتي ريشه دوانده است ( نظير جوامع قبيله اي، « آبي » و نيمه فئودالي ). بنابراين گرچه اسلام به عنوان عامل تاريخي نقش مهمي ايفاء كرده است، اما نقش اساسي و قاطع با او نبوده است.
برخي از مؤلفان با ارائه شواهد كثيري راجع به دخالت اسلام در مسائل اقتصادي و اجتماعي مدعي اند كه جوامع اسلامي بيش از جوامع اروپايي تحت تأثير عامل دين قرار داشته اند. اما اينان اين نكته را ناديده مي گيرند كه در قرون وسطي، تأثير مسيحيت بر روي جوامع اروپايي اگر بيش تر از تأثير اسلام بر جوامع اسلامي نيست، لااقل از آن كمتر نبوده است. منتهي در اروپا، انقلاب صنعتي عامل دين را كنار زده و حال آنكه در جوامع اسلامي پيوستگي به عوامل ديني به علت بطوء تحول اقتصادي و اجتماعي پايدار باقي مانده است. ديگر آن كه مسأله قبول و رضا و متاركه با امور دنيوي كه امروز به عنوان مشخصه ثابت اسلام شناخته مي شود، امر نسبتاً متأخري است و در صدر اسلام تأثير قابل توجهي نداشته است. قدر مسلم آن است كه تا قرن يازدهم كار و كسب و تحصيل منفعت يكي از تكاليف ديني شمرده مي شده و اسلام تا حدودي قوه محركه معاوضات تجاري و فعاليت هاي اقتصادي بوده است. گيب (4) سير طولاني و آرام تحول نهادهاي داخلي اسلام را نشان داده است كه چگونه از زماني كه فعاليت هاي اقتصادي دچار بطوء و كندي مي شوند، زهد و ترك دنيا و تسليم به قضا و قدر حالت آرمان بخود گرفته و جنبه هاي ديگر دين را تحت الشعاع خود قرار داده است. واضح است كه جامعه اي كه دچار ركود و رخوت شود طبعاً نظام فكري و اعتقادي آن هم به جمود و ركود مي گرايد. اينست كه بايد گفت اسلام زماني پيشرفت جوامع اسلامي را فلج كرده كه خود قبل از آن فلج شده بوده است (5). اوضاع و احوالي كه مورد مطالعه ابن خلدون واقع شده است، چندين قرن دوام كرده و خطوط اساسي آن تا قرن نوزدهم بي تفاوت باقي مانده است. اوضاع و احوال مذكور در حقيقت حد فاصلي است ميان عصر درخشش [ تمدن اسلامي ] در قرون نهم تا دوازدهم و آغاز دوران استعماري. در طي اين دوران مراكش هم چنان درخود فرورفته و نهادهاي قرون وسطايي اش را حفظ كرده و با تكيه بر قدرت و همبستگي قبيله اي جلوي تسلط پرتغالي ها و اسپانيايي ها را سد كرده است. و در اين راه بخت و اقبال نيز با وي يار و مددكار شده است. زيرا در حوالي همين ايام كشف و فتح آمريكا موجب شد كه پرتغالي ها و اسپانيايي ها از سواحل آفريقا به سواحل آمريكا روي آورند.
سلسله هايي نظير علويان كه قلمروي نفوذي شان به دشت ها و مغرب مركزي و شرقي محدود مي شد يكي پس از ديگري مي آيند و مي روند ولي حضور تركان عثماني مانع تكرار حالت قبلي، يعني دور و تسلسل سياسي قرون پيشين شده است. مع ذلك نهادهاي قبيله اي هنوز آنقدرها توان و قدرت كافي دارند كه قبايل را به جنگ با يكديگر وادارند. بعضي را از قيد پرداخت باج و خراج آزاد كنند، بعضي ديگر را به پرداخت آن مقيد سازند و با كمك عثمانيان و گاهي نيز بر ضد آنان، دامنه قدرت و سيطره قبايل را بگسترانند. (6) بقيه نقاط آفريقاي شمالي تحت سلطه تركان عثماني كه بهرحال از فئودال هاي مسيحي ( كه بعد آمدند ) رويه ملايم تري داشتند بسر مي برد و نهادهاي كلي اجتماعي اش دست نخورده باقي مي ماند.
اثر ابن خلدون بهمان قسم كه دلايل توقف در راه ترقيات عظيم و حدوث حالت طولاني ركود را در قرون وسطي روشن مي كند بهمان نحو از عواملي پرده برمي دارد كه در قرن نوزدهم باعث تسلط استعمار و بالنتيجه موجب عقب ماندگي اين منطقه شده اند. سلطه استعمار في الواقع نتيجه صرف برتري قدرت نظامي استعمارگران نبوده است. بلكه نهادهايي كه از قرن ها پيش در شمال آفريقا وجود داشته اند زمينه استعمار را بطور مؤثري آماده كرده اند.
در الجزاير كه استعمار فرانسه به سختي توانست جاي پا براي خود باز كند، يقيناً به هيچ روي نمي توانست بر اين كشور مسلط شود چنانچه عبدالقادر در رأس گروهي از قبايل و برخوردار از نفوذ مذهبي مي توانست كليه نيروهاي داخلي را در يك جهت هم آهنگ و همراه سازد. ولي عبدالقادر نيز مثل ساير امراي پيشين مغرب با مخالفت شيوخ قبايل مواجه شد با اين فرق كه اين باز پاي بيگانه در ميان بود و حال آنكه در قرون قبلي جدال و كشمكش قبايل و تضاد ميان نهادهاي دولت و نهادهاي قبيله صرفاً حالت داخلي داشت.
فرانسويان با مهارت تمام از اين موقعيت استفاده و به منظور شكست نيروهاي مقاوم اصلي، شيوخ قبايل را تطميع و تحريك كردند ( به ويژه در منطقه قسنطینه) و آن ها را عليه اين نيروها به حركت و اهتزاز درآوردند. بدين ترتيب دولت جوان عبدالقادر از دو سوي مورد هجوم و يورش واقع شد: از سوي « خوانين » الجزايري و از سوي سپاهيان فرانسوي.
در مراكش نيز همين صحنه منتهي با تفاوت هاي اندكي تكرار شد. امپرياليست هاي اروپايي وقتي به اين كشور روي آوردند كه سلسله علويان از جهش و جنبدگي افتاده بود و حالتي داشت شبيه آنچه ابن خلدون در پنج قرن قبل توصيف كرده بود. در خارج از مراكز شهري اهالي كوه نشين از تأديه ماليات سرباز مي زدند و در شهرها و مراكز نزديك به پايتخت مدعيان سربرداشته بودند. شورش و طغيان و سركشي قبايل و مدعيان امر تازه اي نبود، منتهي امر جديد و تازه آن بود كه اين بار نيروهاي خارجي در مقابل صف كشيده بودند. امپرياليست هاي فرانسوي از نزاعي كه قرن ها ميان قدرت سلطان و قدرت قبايل و خوانين وجود داشت بهره برداري كردند و مثل ساير مناطق به تفرقه دامن زدند و سرانجام هر دو را مغلوب و مسخر ساختند.
يك جنبه مهم ديگر از تجزيه و تحليل ابن خلدون كه مي تواند ما را در فهم مسائل جديد كمك كند، مسأله عصبيت است. عصبيت يك نهاد جدلي است كه وجودش مشروط به آنست كه دو اصل متضاد توأما وجود داشته باشند:" يكي اصل برابري قبيله اي و ديگري اصل حاكميت شيوخ قبايل. از اين جا بخوبي مي توان كليد اين معما را بدست آورد كه چرا شيوخ قبايل به آساني دسته دسته به خدمت استعمارگران درآمدند. علت آن بود كه اينان از طريق خدمت به استعمار مي توانستند دامنه قدرتشان را بسط و توسعه دهند و بويژه زمينهايي را كه تا آن زمان در مالكيت عمومي قبايل بود به ملكيت خصوصي خودشان درآورند. به عبارت ديگر من بعد ساكنين اراضي حق مشترك مالكيت نداشتند و فقط به صورت كارگر و اجير بر روي زمين كار مي كردند.
نتيجه آن كه اقليت ممتاز و مرفه به درون نظام اقتصادي و اجتماعي جديدي كشيده و جذب مي شد. نظامي كه تحصيل منفعت هرچه بيشتر و استثمار مردم را ممكن مي ساخت. بدين منوال، نهادهاي قبيله اي كه قرن ها مشخصه اصلي آفريقاي شمالي بودند براي هميشه خرد و نابود شدند. يك اقليت ممتاز و مرفه مركب از بيگانگان و قشري از عوامل داخلي، توانست وسايل توليد را كه قرن ها در ملكيت عمومي روستاها و يا قبايل بود، به ملكيت خويش درآورد. ولي اين اقليت با طبقه بورژوا كه آرام آرام در اروپا تشكيل شد اختلاف بنيادي داشت. در آفريقاي شمالي نظير ساير مناطقي كه امروزه جهان سوم خوانده مي شود، دموكراسي نظامي يا « شيوه آسيايي توليد » جاي خود را به نظام سرمايه داري كه با نظام سرمايه داري ممالك پيش رفته و توسعه يافته كاملاً متفاوتست، داده است. در مقابل امروز در جهان سوم، مبارزات طبقاتي به خلاف گذشته كه حالت مبهم و نامعيني داشت، روشني و وضوح تمام پيدا كرده است. ديگر تناقضات و تضادهاي داخلي نافرجام نخواهد ماند و كشش و كوشش پرغلياني كه در كشورهاي عقب افتاده درگير شده است به سقوط نخواهد انجاميد. من بعد تحول تاريخي ممالك عقب افتاده كه طي قرون متمادي متوقف شده بود با سرعت و شتاب هرچه بيشتري ادامه خواهد يافت.
نهادهايي كه ابن خلدون به تجزيه و تحليل آن ها دست يازيده است، زمينه استعمار را فراهم كرده اند ولي استعمار آن نهادها را از بين برده است. مع هذا، هنوز جلوه هايي از آن ها موجود است كه با عوامل جديد تركيب مي شوند. همين تركيب عوامل داخلي پيشين با عوامل خارجي جديد است كه در قرن بيستم پديده جهاني « عقب افتادگي » را بوجود آورده است.
در روزگار ما خصوصيت جهاني و منفعت علمي مقدمه در آنست كه عوامل عميق عقب افتادگي را كه تاكنون چندان مورد توجه و عنايت نبودند، روشن و مشخص مي سازد. كشف و درك عوامل مذكور بدان جهت مهم است كه نقش استعمار سابق و استعمار جديد حاضر را تحليل مي كنند و ما را به نتايجي كه از استعمار حاصل شده است اگاهي مي دهند، از اين رو بحق بايد گفت اثر ابن خلدون، اين نابغه بزرگ مغرب نه تنها آفريننده علم تاريخ و پديد آورنده جهان بيني تاريخي است؛ بلكه علاوه بر اين براي فهم تاريخ عقب ماندگي، اين فاجعه بزرگ قرن ما، مقدمه كليد و مشكل گشاست.
پينوشتها:
1- سن لويي Saint louis يا لوئي نهم از سال 1226 تا 1270 بر فرانسه سلطنت كرد. در سال 1270 براي هشتمين بار به تونس لشگر كشيد تا پادشاه آن ديار را به دين مسيح درآورد، ولي وقتي به كارتاژ رسيد به مرض طاعون درگذشت. مترجم.
2- K.Cèlerier, " Islam et Geographie, " Hesperis " ,1952.
3- Ch. A. Julien, " Histoire de l" Afrique dn Nord.
4- Gibb, une " Interprétation de l" histoire Islamique ",cahier d" histoire mondiale, 1953.
5- M. Rodinson " Islam et capitalism ", Seuil" paris, 1966.
6- M.EMERIT, "Au début du xvs Siècle:les Tribus privi Leglées en Algérle ", Annales, Janvier- Février 1966.
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}