شاهنامه و فردوسی
حکیم ابوالقاسم فردوسی استاد بی بدیل و سخن سرای کم نظیر و حماسه سرای بزرگ ایران و یکی از گویندگان مشهور جهان و به قول استاد صفا «ستاره درخشان آسمان ادب فارسی و از مفاخر نامبردار ملت ایران است». در حدود سال
نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی
حکیم ابوالقاسم فردوسی استاد بی بدیل و سخن سرای کم نظیر و حماسه سرای بزرگ ایران و یکی از گویندگان مشهور جهان و به قول استاد صفا «ستاره درخشان آسمان ادب فارسی و از مفاخر نامبردار ملت ایران است». در حدود سال 329 یا 330 هـ در روستای باژ از قراء طابران (= طبران) طوس در خانوادهای از طبقه دهقانان چشم به جهان گشود. دهقانان یک طبقه از مالکان بودند که در دورهی ساسانیان و قرنهای آغازین اسلامی یکی از طبقات اجتماعی فاصل میان طبقه کشاورزان و اشراف درجه اول را تشکیل میدادند و صاحب نوعی از «اشرافیت ارضی» بودند. این طبقه در حفظ نژاد و نسب ایرانی و تاریخ ایران و رعایت آداب و سُنن ملی تعصب میورزیدند و به همین سبب است که «هر وقت در دوره اسلامی کسی را «دهقان نژاد» بدانند مقصود صحّت نژاد ایرانی اوست و نیز به همین دلیل است که در متون فارسی قرنهای پیش از مغول «دهقان» به معنی ایرانی و مقابل «ترک» و «تازی» نیز به کار میرفته است». کسانی که از چنین طبقه اجتماعی در ایران بر میخاستند از تاریخ ایران آگاه بودند و به ایران عشق میورزیدند و به ذکر افتخارات ملی علاقه داشتند و فردوسی یکی از آنان بود. خاندان او صاحب مکنت و ضیاع و عقار بودند و به قول نظامی عروضی در چهار مقاله، فردوسی در دیه باژ «شوکتی تمام داشت و به دخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود». امّا او که با طبع بلند و همت والای خود هرگز به دنیا و بی نیازی از آن نمی اندیشید چون تاریخ میهن خود و افتخارات گذشتهی آن را در خطر فراموشی و نیستی دید، کمر به احیای آن مفاخر بست و همت خویش را مصروف به نظم کشیدن احوال گذشته ایران گردانید و بی آن که به تهیدستی بیندیشد سی سال رنج برد و هیچ چیز حتی مرگ فرزند دلبندش او را از ادامهی کار باز نداشت تا شاهنامه را در قالب اثری جاودانه پدید آورد و آن را برای ایران که میخواست جاودانی باشد باقی نهاد.
شاهنمه حکیم طوسی یک اثر حماسی منظوم و بزرگترین حماسه ملی ایران است و اگر به قول دانشمندان و منتقدان غیر ایرانی که حماسههای بزرگ جهان را خواندهاند و از ارزش و بهای آنها به خوبی آگاهند، اعتماد کنیم باید بگوییم شاهنامه فردوسی یکی از چند حماسه بزرگ عالم و سند هویت ملی ایران و در حکم شناسنامه مردم ایران است.
شاهنامه چگونه به وجود آمد؟
فردویس در حدود 367 - 369 هـ یعنی مقارن با قتل دقیقی به نظم داستانهای منفردی از میان داستانهای قدیم ایرانی سرگرم بود، مثل داستان «بیژن و گرازان» که بعدها آنها را در شاهنامه خود گنجانید و گویا این کار را حتی در حین نظم شاهنامه ابومنصوری یا بعد از آن نیز ادامه میداد و داستانهای منفرد دیگری را، مانند اخبار رستم، داستان رستم و سهراب، داستان اکوان دیو و داستانهای مأخوذ از سرگذشت بهرام گور، جداگانه به نظم در میآورد اما تاریخ نظم این داستانها مشخص نیست و تنها بعضی از آنها دارای تاریخ نسبتاً روشن و آشکاری است. مثلاً داستان سیاوش در حدود سال 387 هـ سروده شده و نظم داستان نخجیر کردن رستم با پهلوانان در شکارگاه افراسیاب در 389 هـ شروع شد.اقدام فردوسی در به نظم کشیدن شاهنامهای که در سال 346 هجری به فرمان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سپهسالار خراسان فراهم آمده بود و به نثر بود، دنباله اقدام دقیقی شاعر است در همین مورد. «بعد از شهرت کار دقیقی در دهه دوم از نیمه دوم قرن چهارم و رسیدن آوازهی آن و نسخهای از نظم او به فردوسی، استاد طوس بر آن شد که کار شاعر جوان دربار سامانی را که در جوانی مقتول شده بود، به پایان برد اما مأخذی را که دقیقی در دست داشت فردوسی در اختیار نداشت. اتفاقاً یکی از دوستان او نسخهای از شاهنامه منثور ابومنصوری را به او داد و فردوسی از آن هنگام یعنی حدود سال 370 - 371 هـ به نظم شاهنامه پرداخت.
«این کار بزرگ را فردوسی نه به خواهش پادشاه یا امیری بلکه به صرافت طبع و خواست دل خود آغاز کرد و در ابتدای کار فقط از یاوری دوستان خود و یک ایرانی نژاد مقتدر طوس، که نام او را نمیدانیم و البته دیری نماند، بهره مند شد و سپس یکی دیگر از بزرگان محلّی طوس به نام «حیّی» یا «حسین» بن قتیبه او را مورد حمایت خود قرار داد و در امور معاش حتی پرداخت خراج سالانهاش یاوری نمود و نیز مردی دیگر به نام علی دیلمی او را از این گونه کمکها بی نصیب نگذاشت.
«تذکره نویسان در شرح حال فردوسی نوشتهاند که او به تشویق سلطان محمود به نظم شاهنامه پرداخت و این اشتباه محض است. علت این اشتباه آن است که نام محمود در نسخههای موجود شاهنامه، که دومین نسخه شاهنامه فردوسی است توسط خود شاعر گنجانیده شد و نسخه اول شاهنامه که منحصر بود به صورت منظوم متن شاهنامه ابومنصوری، وقتی آغاز شده بود که هنوز نوزده سال از عمر دولت سامانی باقی مانده بود و اگر فردوسی تقدیم منظومه خود را به پادشاهی لازم میشمرد ناگزیر به درگاه آل سامان که خریدار این گونه آثار بودند روی مینمود و به هر حال نمیتوانست در آن تاریخ به درگاه سلطانی که هنوز روی کار نیامده بود بشتابد. بنابراین محمود ترکزاد غزنوی نه تنها در ایجاد شاهنامه حکیم طوس نقشی نداشته بلکه همواره مترصد بود تا اسباب اذیت و آزار فردوسی را به گناه دوست داشتن نژاد ایرانی و اعتقاد به تشیع فراهم آورد.»
نظم اولین نسخه شاهنامه چهارده سالی به طول انجامید یعنی فردوسی در حدود سال 384 هـ (ده سال پیش از آشنایی با دربار محمود غزنوی) آن را به پایان رسانید. این تاریخ در یک نسخه از شاهنامه موجود در موزهی بریتانیا در لندن ضبط شده است:
سرآمد کنون قصه یزدگرد *** به ماه سفندارمذ روز آرد
ز هجرت سه صد سال و هشتاد و چار *** به نام جهان داور کردگار
و در ترجمهای که فتح بن علی بنداری اصفهانی در حدود سال 620 - 624 هـ از شاهنامه به عربی ترتیب داد نیز تاریخ ختم شاهنامه سال 384 هـ ذکر شده است. از مقایسهی ترجمه بنداری با شاهنامه موجود این نکته بر ما روشن میشود که نسخه مورد استفاده بنداری کوتاهتر و مختصرتر بود زیرا بسیاری از مطالب موجود در شاهنامههای متداول در آن ترجمه موجود نیست. علت آن است که فردوسی نخستین بار در نظم شاهنامه از شاهنامه ابومنصوری استفاده کرد اما دومین نسخه شاهنامه محصول تجدیدنظر چندین ساله فردوسی در منظومه خود و افزودن مطالبی بر آن از مأخذهای دیگر مخصوصاً از کتاب اخبار رستم تألیف آزاد سرو است. در حالی که این افزایشها بر نخستین نسخه شاهنامه صورت میگرفت آشنایی شاعر با عاملان محمود غزنوی و دربار آن پادشاه جهانجوی هم پیش آمد و این آشنایی مقارن بود با 65 یا 66 سالگی شاعر یعنی سال 394 یا 395 هـ و گویا این ارتباط به وسیله ابوالعباس اسفراینی نخستین وزیر محمود و برادر سلطان یعنی نصربن ناصرالدین سبکتگین اتفاق افتاده باشد. تا این تاریخ با آن که نسخه منظوم شاهنامه شهرت بسیار یافته بود و طالبان از روی آن نسخهها برداشتند و با آن که پدید آرنده آن شاهکار به پیری گراییده بود و تهیدستی بر او نهیب میزد، هیچ یک از بزرگان و آزادگان در اندیشه پاداشی برای آن آزاده مرد بزرگوار نبودند در حالی که او نیازمند یاری آنان بود و میگفت:
چو بگذشت سال از برم شصت و پنج *** فزون کردم اندیشهی درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم *** به پیش اختر دیرباز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان *** نبشتند یک سر سخن رایگان
نشسته نظاره من از دورشان *** تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهرهام *** بِکَفت اندر احسنتشان زهرهام
سر بدرههای کهن بسته شد *** وز آن بند روشن دلم خسته شد
«در چنین حالی بود که دلالان تبلیغاتی محمود ترک نژاد به اندیشهی استفاده از شهرت سخن پرداز پرآوازه طوس افتادند و او را به صلح محمود که برای گستردن نام و آوازه خود به شاعران میداد، امیدوار کردند و بر آن داشتند که شاهنامهی خود را که تا آن هنگام به نام هیچ کس نبود به اسم او درآورد. او نیز پذیرفت و به تجدیدنظر و ترتیب و تنظیم نهایی شاهنامه و افزودن داستانهای نو سروده بر آن و گنجانیدن مدح محمود غزنوی در موارد مختلفی از آن پرداخت و نسخه دوم شاهنامه بدین گونه در سال 400 - 401 هجری آماده تقدیم به دستگاه ریاست و سلطنت محمودی شد و فردوسی از ارتکاب این اشتباه آن دیده که میبایست.»
بدیهی است که حکیم ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی بر سر مسائل مهم سیاسی و نژادی و دینی با هم اختلاف نظر داشتند. فردوسی مانند همه ایرانیان اصیل آن روزگار به برتری نژاد ایرانی بر ترک و عرب معتقد بود و این معنی از نامه رستم فرخزاد به خوبی بر میآید. از این گذشته با وجود آن که محمود ترک زاده بود و سرداران و حاجبان او همه ترکان بودند، فردوسی بارها در شاهنامه به تحقیر آنان پرداخته و بر ترکان تاخته بود. دیگر آن که فردوسی فرزانهای شیعی و مانند همه شیعیان در اصول دین به معتزلیان نزدک بود اما محمود با شیعیان دشمنی میورزید و معتزلیان و صاحبان فکر و اندیشه و فیلسوف مشربان متفکر را میکشت و بر دار میکشید. او که سنی متعصب و کرّامی خشک خام اندیشی بود، فقط میتوانست با خام اندیشانی که بر گرد او زبان به تأیید اعمالش میگشودند سرسازگاری داشته باشد نه با آزاداندیشی چون حماسه پرداز بزرگ ایران. «فردوسی که ناگهان حربه تکفیر را بالای سر خود دید ناگزیر از دام بلا گریخت و از غزنین به هرات رفت و به اسمعیل وراق پدر ازرقی شاعر پناه برد و شش ماه در خانه آن آزاده مرد پنهان بود. سپس به طوس و از آن جا به طبرستان نزد پادشاه شیعی مذهب باوندی آن دیار به نام «سپهبد شهریار» رفت و به او گفت که در این شاهنامه همه سخن از نیاکان بزرگ تو میرود بگذار تا آن را به نام تو کنم، لیکن او که از بیم تیغ محمود لرزان بود بدین کار تن در نداد. از فردوسی خواهش کرد تا صد بیت هجونامه محمود را که بر آغاز شاهنامه افزوده و در آن به علل عهدشکنی «پرستارزادهی» غزنوی اشاره کرده بود به صد هزار درهم به او واگذارد تا به آب بشوید. فردوسی نیز چنین کرد اما آن هجونامه به تمامی از میان نرفت زیرا بعید نیست که فردوسی آن را پیش از رفتن به طبرستان منتشر کرده بوده باشد.
«بعد از این حوادث فردوسی از طبرستان به خراسان بازگشت و آخرین سالهای نومیدی و ناکامی خود را به تجدیدنظرهای نهایی در شاهنامه و بعضی افزایشها بر ابیات آن گذرانید تا به سال 411 هجری در زادگاه خود باژ درگذشت و در باغی که ملک او بود مدفون گردید، همان جا که اکنون مزار اوست.
«به فردوسی غیر از شاهنامه چند بیتی از قطعه و غزل و امثال آنها و نیز منظومهی یوسف و زلیخا به بحر متقارب که به طبع نیز رسیده نسبت داده شده است ولی این منظومهی اخیر مسلماً از فردوسی نیس تو باید یکی از درباریان طغان شاه بن الب ارسلان سلجوقی چندین سال بعد از مرگ فردوسی در هرات ساخته و به آن پادشاه زاده تقدیم کرده باشد.»
شاهنامه چیست ؟
«و اما شاهنامه فردوسی متضمن تاریخ داستانی ایران است که ریشههای روایات آن از اوستا خصوصاً از یشتها و یسناها آغاز شده و با روایتهای دینی و تاریخی دورههای اشکانی و ساسانی تکامل یافته به دور اسلامی کشیده است و سپس از نیمه دوم قرن سوم در شاهنامههای منثور و رمانهای قهرمانی راه یافته تا به دوران حیات فردوسی رسیده است.» برای آن که اصالت روایتهای فردوسی را در شاهنامه او بشناسیم باید به نثرهای این دوره خاصه شاهنامههای منثور و روایتهای قهرمانی و ملی مکتوب مراجعه کنیم.شاهنامه دارای ارزشهایی چندگانه است: ارزش تاریخی - حماسی، ارزش ادبی و ارزش زبانی و زبان شناختی از جملهی آن هاست. شاهنامه چه از حیث روایات کهن ملی و چه از لحاظ تأثیر آن در نگاهبانی زبان پارسیِ دری بزرگترین سرمایه فرهنگ ملی ماست و بیهوده نیست که آن را قرآن عجم نام نهادهاند. اندیشهها و اندرزها و حکمتهای نیاکان ما و راه و رسم آنان در دفاع از آب و خاک خود و جانفشانیشان در محافظت مرزهای ایران از دشمنان و مهاجمان همه در این اثر عظیم اعجاب انگیز، مقرون به فصاحتی معجزه آمیز و مهارتی کم نظیر، درج شده و آن را به حدی از کمال و درجهای از اعتلا رسانیده است که محققان جهان در ردیف بزرگترین حماسههای ملی جهانش شمردهاند. حماسههای بزرگی که مجموعشان از چهار و پنج متجاوز نیست.
درباره این اثر جاودانی تحقیقات و مطالعات متعددی به زبان فارسی و بسیاری از زبانهای زنده عالم شده و چندین ترجمه از آن به زبانهای مختلف از عربی و ترکی تا زبانهای اروپایی و چینی و ژاپنی ترتیب یافته است. از آن همه، به دانشجویان و پژوهشگران محترم کتاب مستطاب حماسه سرایی در ایران تألیف شادروان استان ذبیح الله صفا را توصیه میکنم که اگر چه هفتاد سالی از تألیف آن میگذرد، هنوز بهترین و کاملترین تحقیق و جستجو در شناخت حماسه و حماسهی بزرگ فردوسی است. اما برای آگاهی از اعتبار و ارزش شاهنامه در نزد غیر فارسی زبانان باید به نقدهایی که در زبانهای مختلف از شاهنامه شده است مراجعه کرد. از آن میان مقاله شادروان جواد حیدری در مجموعهی سخنرانیهای هفته فردوسی در مشهد به اهمیت این شاهکار جاویدان در نزد ادیبان فرانسه پرداخته است و میتواند مُشت نمونهی خروار باشد.
زبان فردوسی در بیان افکار مختلف ساده و روان و در همان حال به نهایت جزیل و متین است و بیان مقصود در شاهنامه عادتاً به سادگی و بدون توجه به صنایع لفظی صورت میگیرد زیرا علوّ طبع و کمال مهارت گوینده به درجهای است که تصنع را مغلوب روانی و انسجام میکند و اگر هم شاعر گاه به صنایع لفظی توجه کرده باشد، قدرت بیان و شیوایی و روانی آن خواننده را متوجه آن صنایع نمینماید. او در عین سادگی، کلمات منتخب و الفاظ فصیح و زیبا را به کار میبرد و به این جهت سخنش در یک حال هم ساده است و هم منتخب، هم روان است و هم دقیق، چنان که نه روانتر از آن میتوان گفت و نه برگزیدهتر از آن، و چنین سخنی است که صفت «سهل ممتنع» به آن میدهند. نظامی عروضی در حق او گفته است: «الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماء معین رسانید» و باز فرموده است: «من در عجم سخنی به این فصاحت نمیبینم و در بسیاری از سخن عرب هم؛ و همین است که «سبک والا» خوانده شده است.»
انتخاب شعر از کتابی که سراپا مقرون به فصاحت و زیبایی است دشوار است. پس در این جا به نقل نامه رستم فرخزاد اکتفا میشود که از میدان جنگ قادسیه به برادرش نوشته بود و مشتمل است بر توضیحات روشنی درباره وضع سیاسی و اجتماعی و دینی ایران در آغاز قرن پنجم:
بیاور صلاب (1) و اختر گرفت *** ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد *** نِبشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار *** کزویست نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان *** پژوهنده مردم شود بدگمان
گنه کارتر در زمانه منم *** ازیرا گرفتار اهریمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست *** نه هنگام پیروزی و فرّ هیست
ز چارم همی بنگرد آفتاب *** به جنگ بزرگانش آید شتاب
ز بهرام و زهره است ما را گزند *** نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست *** عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش *** همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی *** وز آن خامشی برگزینم همی
چو آگاه گشتم ازین راز چرخ *** که ما را ازو نیست جز رنج برخ
به ایرانیان زار و گریان شدم *** ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت *** دریغ آن بزرگی و آن فَرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان *** ستاره نگردد مگر بر زیان
بدین سالیان چارصد بگذرد *** کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
نداند کسی راز گردان سپر *** دگرگونه گشتست با ما به چهر
چو نامه بخوانی تو با مهتران *** برانداز و برساز لشکر روان
همه گرد کن خواسته هر چه هست *** پرستنده و جامههای نشست
همی تاز تا آذرآبادگان *** به جای بزرگان و آزادگان
ز زابلستان گر ز ایران سپاه *** هر آن کس که آیند زنهار خواه
به دار و به پوزش بیارای مهر *** نگه کن بدین کار گردان سپهر
کزو شادمانیم و زو پر نهیب *** زمانی فراز و زمانی نشیب
سخن هر چه گفتم به مادر بگوی *** نبیند همانا مرا نیز روی
درودش ده از ما و بسیار پند *** بدان تا نباشد به گیتی نژند
ور از من بد آگاهی آرد کسی *** مباش اندر این کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج *** کسی کو نهد گنج با دسترنج
ز گنج جهان رنج پیش آورد *** از آن رنجِ او دیگری برخورد
همیشه به یزدان ستایش کنید *** جهان آفرین را نیایش کنید
که من با سپاهی به سختی درم *** به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین *** خوشا بادِ نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار *** تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کز آن تخمهی نامدار ارجمند *** نماندست جز شهریار بلند
نگهدار او را به روز و به شب *** که تا چون بود کار من با عرب
ز کوشش مکن ایچ سستی به کار *** به گیتی جز او نیست پروردگار
ز ساسانیان یادگارست و بس *** کزین پس نبیند ازین تخمه کس
دریغ آن سر و تاج و آن مهر و داد *** که خواهد شدن تخت شاهی بباد
تو بدرود باش و بی آزار باش *** همیشه به پیش جهاندار باش
گر او را بد آید تو سر پیش اوی *** به شمشیر بسپار و یاوه مگوی
چو با تخت منبر برابر شود *** همه نام بوبکر و عُمَرّ شود
تبه گردد این رنجهای دراز *** نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر *** ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز *** شودشان سر از خواسته بی نیاز
بپوشند از ایشان گروهی سیاه *** ز دیبا نهند ازبر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش *** نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش
برنجد یکی دیگری برخورد *** به داد و به بخشش کسی ننگرد
شتابان همه روز و شب دیگرست *** کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند و از راستی *** گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم رزمجوی *** سوار آن که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر *** نژاد و بزرگی نیاید به بر
رُباید همی این از آن آن ازین *** ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شود *** دل مردمان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر *** پسر همچنین، بر پدر چاره گر
شود بندهی بی هنر شهریار *** نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نماند کسی را وفا *** روان و زبانها شود پرجفا
از ایران و از ترک و از تازیان *** نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود *** سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند *** بکوشند و کوشش به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور *** که رامش به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام *** به کوشش زهرگونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش *** بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید *** نیارند هنگام رامش نبید
به پیشی و بیشی ندارند هوش *** خورش نان کشکین و پشمینه پوش
چو بسیار زین داستان بگذرد *** کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته *** شود روزگار بد آراسته
دل من پر از خون شده روی زرد *** دهان خشک و لبها پر از باد سرد
که تا من شدم پهلوان از میان *** چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی وفا گشت گردن سپهر *** دژم گشت و از ما ببرید مهر
اگر نیزه بر کوه قارون زنم *** گذاره کنم زانکه رویین تنم
کنون تیر و پیکان آهن گذار *** همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کان گردن پیل و شیر *** فگندی به زخم اندر آورد زیر
نَبُرَّد همی پوست بر تازیان *** ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی گر خرد نیستی *** گر آگاهی روز بد نیستی
بزرگان که در قادسی ما منند *** درشتند و با تازیان دشمنند
گمانند کاین بیشه پرخون شود *** ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست *** ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو بر تخمهای بگذرد روزگار *** چه سود آید از رنج و از کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد *** دل شاه ایران به تو شاد باد
برای دریافت ارزشهای شاهنامه و آگاهی از درجهی استادی سخن سرای بزرگ طوس باید داستانهای آن را خواند اما چون نقل آن داستانهای بلند در این کتاب کوچک میسر نیست در این جا به نقل برخی از نکات حکمت آمیز که مخلوق ذهن و فکر شاعر است و در فواصل داستانها به مناسبت جای یافته، مبادرت میشود.
زمین گر گشاده کند راز خویش *** نماید سرانجام و آغاز خویشکنارش پر از تاجداران بود *** برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش *** پر از خوب رخ جیب پیراهنش
به نیکی بباید تن آراستن *** که نیکی نشاید ز کس خواستن
بیا تا جهان را به بد نسپریم *** به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار *** همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج دینار و کاخ بلند *** نخواهد بُدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار *** سخن را چنین خوارمایه مدار
فریدون فرخ فرشته نبود *** به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی *** تو داد و دهش کن فرشته تویی
نگر تا نبندی دل اندر جهان *** نباشی بدو ایمن اندر نهان
که گیتی یکی نغزبازیگر است *** که هر دم ورا بازی دیگر است
یکی را ز ماهی به ماه آورد *** یکی را ز مه زیر چاه آورد
هر آنگه کت آمد به بد دسترس *** ز یزدان بترس و مکن بد به کس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی *** نخواهد شدن رام با هر کسی
به نزد کهان و به نزد مهان *** به آزار موری نیرزد جهان
دراز است دست فلک بر بدی *** همه نیکویی کن اگر بخردی
چو نیکی کنی نیکی آید برت *** بدی را بدی باشد اندر خورت
ز امروز کاری به فردا ممان *** که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز گردد بهار *** تو فردا چنی گلی نیاید به کار
بدان ای گرفتار بند غرور*** که این است رسم سرای سرور
که گر دادگر باشی و پاک دین *** ز هر کس نیابی جز از آفرین
وگر بد نهان باشی و بد کنش *** ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهان دار گر دادگر باشدی *** ز فرمان او کی گذر باشدی
مگردان زبان زین سپس جز به داد *** که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن آشنا دیو را با روان *** چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بی آزار باش *** همیشه زبان را نگهدار باش
جهان یادگار است و ما رفتنی *** ز مردم نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست *** مرا نام باید که تن مرگ راست
بپرهیز و تن را به یزدان سپار *** به گیتی جز از تخم نیکی مکار
نه هر کس که شد پادشاهی ببرد *** برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز *** که نفرین بود بر تو تا رستخیز
پینوشت:
1. صلاب: مخفف اصطرلاب = اسطرلاب، آلتی که از فلز برنج ساخته میشد و در پیشگویی و اختر گرفتن به کار میرفت.
منبع مقاله :ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}