نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی




 

الشیخ الامام المحقق ملک الکلام افصح المتکلمین ابو محمد مشرف الدّین (شرف الدّین) مصلح بن عبدالله بن مشرف السعدی الشیرازی بزرگ‌ترین شاعری است که بعد از فردوسی در آسمان ادب فارسی درخشیده است و هنوز می‌درخشد. شهرت فراوانش موجب اختلاف در نام و نسب و تاریخ وفات این استاد بزرگ میان نویسندگان و مؤلفان قدیم شده است. نام و نسب درست او همان است که در این جا آوردیم. تخلص «سعدی» به سبب انتساب این استاد سخن به سعد بن ابی بکر بن سعد بن زنگی است. تاریخ ولادت او را به قرینه‌ی سخن او در گلستان می‌توان به تقریب در حدود سال 606 هجری دانست. وی در شیراز در میان خاندانی که «از عالمان دین بودند» ولادت یافت. از کودکی تحت تربیت پدر قرار گرفت و از هدایت و نصیحت او برخوردار گشت، ولی در خردسالی یتیم شد و ظاهراً در حجر تربیت نیای مادری خود قرار گرفت و مقدمات دانش‌های ادبی و شرعی را در شیراز و ادامه‌ی آن را در مدرسه‌ی نظامیه بغداد آموخت. در همین شهر بود که در حدود 25 سالگی خود خدمت جمال الدّین ابوالفرج عبدالرحمن جوزی (مقتول به سال 656) ملقب به «المحتسب» نواده‌ی ابوالفرج بن الجوزی را درک کرد. سعدی از این بزرگ به عنوان «مربی» و «شیخ» یاد می‌کند و البته مراد سعدی از شیخ و مربی کسی است که وی را در دانش‌های دینی و شرعی در کنف تربیت داشت نه در تصوف. نعمت چنین تربیتی نسبت به سعدی برای چند تن از پیران عهد او از آن جمله برای شهاب الدّین ابوحفص عمربن محمد سهروردی (متوفی به سال 632) حاصل شده و سعدی از صحبت و اقامت در خدمت او و استماع سخنان عارفانه‌اش بهره برده است. سعدی با درک نظرهای عارفان و قبول تربیت ایشان کسب فیض کرده و در عین حال که مانند یک مرید تابع و فرمانبردار مطلق آنان نبوده از راه صحبت و مصادقت، از گفتار و نظرهای ایشان برخوردار شده و احیاناً بعضی از نظرهایشان را نیز پذیرفته است، اما این که دولتشاه و هدایت سعدی را مرید شیخ عبدالقادر گیلانی (م 561) نوشته‌اند اشتباه محض است. بعد از سال‌های تحصیل در بغداد و استفاده از درس بزرگ‌ترین مدرسان و مشایخ عهد، سعدی سفرهای طولانی خود را به حجاز و شام و لبنان و روم آغاز کرد و بنا بر اشاره‌ی خود در اقصای عالم گشت و با هر کس ایام را به سر برد و به هر گوشه‌ای تمتعی یافت و از هر خرمنی خوشه‌ای برداشت. این سفرها که در حدود سال 620 - 621 آغاز شد مقارن سال 655 با بازگشت به شیراز پایان یافت. در مراجعت به شیراز که «کشور را آسوده و پلنگان را رها کرده خوی پلنگی» یافت در شمار نزدیکان سعدبن ابی بکر بن سعدبن زنگی درآمد. ولی در عین انتساب به دربار سلغری و مدح پادشاهان آن سلسله و ستایش عده‌ای از مردان بزرگ عهد، هرگز شاعر درباری نشد بلکه زندگی را به آزادگی و ارشاد و خدمت به خلق گذرانید و از آن پس عمرش در شیراز به نظم قصیده‌ها و غزل‌ها و تألیف رساله‌های مختلف او و شاید به وعظ و تذکیر می‌گذشت و یک بار نیز سفری به مکه کرد و از راه تبریز به شیراز بازگشت و در این سفر بود که با شمس الدّین صاحب دیوان و برادرش عطاملک جوینی ملاقات نمود. وفات سعدی را در مأخذها به چند گونه نوشته‌اند اما ذی الحجه‌ی سال 690 هـ به حقیقت نزدیک‌تر است. سعدی از گویندگانی است که در زمان حیات خویش در میان فارسی شناسان کشورهای مختلف از آسیای صغیر گرفته تا هندوستان شهرت بسیار حاصل کرد. امیرخسرو دهلوی و حسن دهلوی در غزل‌های خود از سعدی پیروی می‌کرده‌اند و سیف الدّین محمد فَرغانی از این که شعرهای خود را به پیشگاه استاد بزرگ سخن می‌فرستاده خود را چنین ملامت می‌کرده است:

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی *** که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم *** که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن
حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت *** به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن
برِ آن جوهری بردن چنین شعر آن چنان باشد *** که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن...

سعدی بیش‌تر اتابکان سلغری و وزیران و والیان و عاملان بزرگ فارس و چند تن از مردان دیگر عهد خود را مدح گفت. از آن جمله اتابک مظفّر الدین ابوبکر پسر سعدبن زنگی (623 - 658) که شاعر بوستان یا سعدی‌نامه را بدو تقدیم کرد و سعد بن ابوبکر (متوفی 658) که شاعر به وی اختصاص داشته و گلستان را در سال 656 بدو تقدیم کرد و نام او را در مقدمه‌ی بوستان و بعضی از قصیده‌ها و در دو مرثیه‌ی مؤثر که در مرگ او ساخته آورده است.

از دیگر ممدوحان سعدی شمس الدّین محمد صاحب دیوان و برادرش علاء الدّین جوینی را در حق استاد پرورش‌ها و بزرگداشت‌های بسیار بوده و سعدی در مدح آنان قصیده‌های غرّا سروده است. قسمتی از دیوان شیخ که در بردارنده‌ی قطعه‌هایی به عربی و فارسی و غالباً در مدح صاحب دیوان جوینی ساخته شده است به نام او «صاحبیه» نامیده شده و بعید نیست که این تسمیه از خود شاعر باشد.
آثار سعدی به دو دسته‌ی منظوم و منثور تقسیم می‌شود. درباره‌ی آثار منثور او بعد از این و در جای خود بحث خواهد شد. مهم‌ترین اثر منظوم سعدی و یکی از شاهکارهای بلامنازع شعر فارسی سعدی نامه است که بعدها به بوستان شهرت یافت. این منظومه که تاریخ شروعش معلوم نیست در سال 655 هجری به اتمام رسید و در موضوع اخلاق و تربیت و وعظ و تحقیق است و ده باب دارد به نام‌های: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب. بخش دوم از اثرهای منظوم سعدی قصیده‌های عربی اوست که اندکی کم‌تر از هفتصد بیت مشتمل بر معانی غنایی و مدح و نصیحت و یک قصیده در مرثیه‌ی المُستعصم بالله است. بخش سوم قصیده‌های فارسی در موعظه و نصیحت و توحید و مدح شاهان و بزرگان است. بخش چهارم مرثیه‌های شاعر است مشتمل بر چند قصیده در مرثیه‌ی المُستعصم و ابوبکربن سعد بن زنگی و سعد بن ابوبکر و امیر فخرالدّین ابی بکر و عزّالدین احمد بن یوسف و یک ترجیع بند مؤثر در مرثیه‌ی اتابک سعدبن ابی بکر. بخش پنجم غزل‌های سعدی شامل ملمعات، مثلثات، ترجیعات، طیبات، بدایع، خواتیم و غزل قدیم است. بخش ششم «صاحبیه» که ذکر آن گذشت. بخش هفتم «خبیثات» و آن مجموعه‌ای است از شعرهای هزل و دو مثنوی انتقادی شیرین و چند غزل و قطعه و رباعی که همه‌ی آن‌ها رکیک نیست بلکه بعضی فقط متضمن مطایبه‌های مطبوع منظوم است.
این مسلّم است که شیخ اثرهای خود را شخصاً جمع‌آوری و منظم می‌کرد. ما نخستین جامع اثرهای سعدی را، بعد از خود او، نمی‌شناسیم اما مشهورترین جامع کلیات آثار سعدی علی بن احمد بن ابی بکر بیستون است که تنظیم غزل‌ها بر مبنای حرف‌های آخر بیت‌ها و ترتیب فهرست کلیات از اوست، اما از مقدمه‌ی بیستون بر می‌آید که پیش از آن که او به تنظیم جدید از آثار شیخ مبادرت کند جامعی دیگر این کار را کرده بوده است. شهرتی که سعدی در حیات خود به دست آورد بعد از مرگ او با سرعتی بی سابقه افزایش یافت و او به زودی به عنوان بهترین شاعر زبان فارسی و یا یکی از بهترین و بزرگ‌ترین آنان شناخته شد و سخن او معیار و محک فصیحان و بلیغان فارسی زبان قرار گرفت. شهرت سعدی معلول چند خاصیت در اوست. نخست این که سعدی زبان فصیح و بیان معجزآسای خود را تنها وقف مدح یا بیان احساسات عاشقانه نکرد بلکه بیش‌تر آن را به خدمت ابنای نوع گماشت و در راه سعادت آدمیزادگان به کار برد. دوم آن که وی نویسنده و شاعری جهان دیده و سرد و گرم روزگار چشیده و مطلّع بود. سوم آن که سخن گرم و لطیف خود را همراه با مثل‌ها و حکایت‌های دلپذیر بیان کرد. چهارم آن که در مدح و غزل راهی نو و تازه در پیش گرفت، و پنجم آن که در عین وعظ و حکمت و هدایت خلق شاعری شوخ و بذله‌گو و شیرین بیان است و خواننده خواه و ناخواه مجذوب او می‌شود. بالاتر از همه‌ی این‌ها فصاحت و شیوایی کلام سعدی در سخن به پایه‌ای است که واقعاً او را سزاوار عنوان «سعدی آخرالزمان» (1) ساخته است. وی توانست زبان ساده و فصیح استادان پیشین را احیا کند و از قید تکلف‌هایی که در نیمه‌ی دوم قرن ششم و قرن هفتم گریبانگیر سخن فارسی شده بود رهایی بخشد و شعر پارسی را که بعد از رودکی و دقیقی و فرخی و فردوسی به تدریج به تعقید و ابهام و تکرار معانی گراییده و با لفظ‌های مُغلَق و دشوار و گاه دور از ذوق سلیم آمیخته شده بود، به همان درجه از کمال و زیبایی و جلاء و روشنایی و لطف و دلربایی برساند که فردوسی رسانیده بود. سعدی در این نهضت و بازگشت به روش فصیحان متقدّم در حقیقت به اساس و مبنای کار آنان توجه داشت نه به ظاهر قول‌های آنان. بدین لحاظ سعدی در شعر، همچنان که در نثر، سبکی نو دارد و آن ایراد معنی‌ها و مضمون‌های بسیار تازه و لطیف و ابداعی در لفظ‌های ساده و روان و سهل است که در عین حال همه‌ی شرط‌های فصاحت را به حد اعلا در بردارد. سعدی با آن که در ادب عرب و دانش‌های شرعی و دینی تبحر کافی داشت هیچ گاه فارسی را فدای لفظ‌های غریب عربی نکرد به نحوی که نزدیک به تمام واژه‌های تازی که به کار برده است از نوع لغت‌هایی هستند که در زبان فارسی رسوخ کرده و رواج یافته و مستعمل و مفهوم بوده‌اند. در شعر و نثر سعدی شیوه‌ی شاعران قرن ششم و هفتم که مبالغه در ایراد واژه‌ها و ترکیب‌های دشوار عربی بود تعدیل گردید. متقدمان پارسی زبان در توصیف شعر سعدی دیوان او را «نمکدان شعر» (2) گفته‌اند و الحق این تعبیری است سزاوار و رسا، چه به حقیقت شعر سعدی همگی «نمک» و «مزه» و «شیرینی» و «لطافت» است.
از اوست:

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم *** تا برفتی زِ برم صورت بی جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند *** که در اندیشه‌ی اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب *** که نه در بادیه‌ی خار مغیلان بودم
زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال *** ورنه دور از نظرت کشته‌ی هجران بودم
به تولّای تو در آتش محنت چو خلیل *** گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح *** همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت *** عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد *** دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن *** تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به *** که تحیّتی نویسی و هدیّتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا *** به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا *** تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو‌ ای فقیه دانا به خدای بخش ما را *** تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری *** که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خودپرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد *** چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران *** نه طریق تست سعدی کم خویش گیر و رستی

از بوستان:
دو بیتم جگر کرد روزی کباب *** که می‌گفت گوینده‌ای با رباب
دریغا که بی ما بسی روزگار *** بروید گل و بشکفد نو بهار
بسا تیر و دی ماه و ادریبهشت *** بیایند و ما خاک باشیم و خشت
پس از ما بسی گل دمد بوستان *** نشینند با یکدگر دوستان
زدم تیشه یک روز بر تلّ خاک *** به گوش آمدم ناله‌ای دردناک
که زنهار اگر مردی آهسته‌تر *** که چشم و بنا گوش و روی است و سر
خبر داری‌ ای استخوانی قفس *** که جان تو مرغیست نامش نفس
چو مرغ از قفس رست و بگسست قید *** دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگهدار فرصت که عالم دمیست *** دمی پیش دانا به از عالمیست
شنیدم که روزی سحرگاه عید *** ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بی خبر *** فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی *** کف دست شکرانه مالان به روی
که‌ ای نفس من در خور آتشم *** ز خاکستری روی در هم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه *** خدا بینی از خویشتن بین مخواه
سگی پای صحرانشینی گزید *** به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بی چاره خوابش نبرد *** به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود *** که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراگنده روز *** بخندید کای مامک دلفروز
مرا گرچه هم سلطنت بود بیش *** دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم *** که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی *** ولیکن نباید ز مردم سگی
یکی بربطی در بغل داشت مست *** به شب بر سر پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیکمرد سلیم *** برِ سنگدل بود یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست *** تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم *** تو را به نخواهد شد الا به سیم
از آن دوستان خدا بر سرند *** که از خلق بسیار بر سر خورند

پی‌نوشت‌ها:

1. هر کس به زمان خویش بودند *** من سعدی آخرالزمانم

2. تذکرة الشعراء، ص. 233.

منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول