نقش خانواده در بهداشت رواني
منبع:www.nioc.org
در يك خانواده‎ي بالنده هر لحظه مي‎توان نشاط و سرزندگي، اصالت و محبت و علاقه را احساس كرد. به نظر مي‎رسد كه در چنين خانواده‎اي علاوه بر مغز، قلب و روح هم حضور دارند . افراد با تمام وجود به سخنان همديگر گوش فرا مي‎دهند و رعايت حال و خواسته يكديگر را مي‎كنند و براي هم ارزش قايلند و آشكارا محبت خود را ابراز نموده ، يا درصورت لزوم با يكديگر همدردي مي‎كنند. افراد چنين خانواده‎اي از خطر كردن ، نمي‎هراسند. زيرا هر فرد خانواده متوجه است كه با خطر كردن حتماً اشتباهاتي رخ خواهد داد و اشتباهات، خود نشانه‎اي از رشد كردن است، همه‎ي افراد خانواده احساس مي‎كنند كه از حقوقي برخوردارند، ضمن اين كه كاملاً به يكديگرعلاقه مندند و برا ي همديگر ارزش قائلند.
در يك خانواده‎ي بالنده هر لحظه مي‎توان نشاط و سرزندگي، اصالت و محبت و علاقه را احساس كرد. به نظر مي‎رسد كه در چنين خانواده‎اي علاوه بر مغز، قلب و روح هم حضور دارند . افراد با تمام وجود به سخنان همديگر گوش فرا مي‎دهند و رعايت حال و خواسته يكديگر را مي‎كنند و براي هم ارزش قايلند و آشكارا محبت خود را ابراز نموده ، يا درصورت لزوم با يكديگر همدردي مي‎كنند. افراد چنين خانواده‎اي از خطر كردن ، نمي‎هراسند. زيرا هر فرد خانواده متوجه است كه با خطر كردن حتماً اشتباهاتي رخ خواهد داد و اشتباهات، خود نشانه‎اي از رشد كردن است، همه‎ي افراد خانواده احساس مي‎كنند كه از حقوقي برخوردارند، ضمن اين كه كاملاً به يكديگرعلاقه مندند و برا ي همديگر ارزش قائلند.
هركس مي‎تواند احساس سر زندگي را در چنين خانواده‎اي ببيند. حركات بدنها و حالت چهره‎ها آرميده است. افراد با آهنگي پرمايه و روشن حرف مي‎زنند. در روابطشان باهم، هماهنگي وجود دارد. حتي وقتي خردسالند به نظر گشاده رو ومهربان مي‎آيند و بقيه افراد خانواده هم با آنها مثل آدمهاي بزرگ رفتار مي‎كنند.
خانواده‎هاي مسئله‎دار و آشفته در اثر ازدواجهاي مسئله دار به وجود مي‎آيند. در خانواده هاي آشفته ارزش خود، پايين؛ ارتباط، غيرمستقيم؛ قاعده‎ها خشك و بي روح و ناسازگار و يكنواخت است و پيوند با اجتماع براساس ترس و آرام كردن خشم و سرزنش است.در خانواده‎هاي آشفته و ناراحت، جو منفي را خيلي سريع و آسان مي‎توان احساس كرد. هر وقت در چنين خانواده‎اي باشيم به سرعت احسا س مي‎‎نيم كه ناراحتيم. گاهي محيط آن چنان سرد است كه گويي همه يخ‎زده‎اند، فضا فوق العاده مؤدبانه است و بي حوصلگي به وضوح روشن و مشهود است.زماني ديگر احساس مي‎كنيم كه همه چيز به طور مداوم به دور خود مي‎چرخد و سرگيجه مي‎گيريم ونمي‎توانيم تعادلمان را بازيابيم.گاهي امكان دارد كه نوعي حالت اعلام خطر احساس شود، مانند آرامش قبل از طوفان، وگاهي نيز هوا سرشار از رمز و راز است، مانند محيط ستادهاي جاسوسي.

واكنشهاي اساسي

بيشتر افراد خانواده‎هاي پريشان دچار بيماري جسمي هستند. در واقع بدن آنان در برابر جوي غير انساني، واكنشي انساني نشان مي‎دهد و بيان‎كننده ي وضع ناخوشايند آنان است.بدنها شق و سفت يا دولا و خميده است؛ چهره‎ها عبوس و غمگين و مانند ماسك بي احساس به نظر مي‎رسد؛ چشمها فرو افتاده است و نگاه ها از مردم مي‎گريزد. بديهي است كه گوشها نمي‎شنوند، صداها هم خشن و گوشخراش هستند.نشانه دوستي در ميان افراد خانواده كم است و همبستگي خانوادگي نوعي وظيفه است و افراد صرفاً تلاش مي‎كنند يكديگر را تحمل كنند. گهگاه افرادي در خانواده‎هاي پريشان مشاهده مي‎شوند كه سعي دارند با حرفهايشان جو موجود را سبك كنند ولي گفته‎هايشان به هدر مي رود. در چنين مواقعي اغلب شوخي ها هم گزنده و طعنه‎آميز و بي رحمانه‎اند. بزرگترها آنقدر سرگرم امر و نهي به فرزندان خود هستند كه هرگز نمي‎فهمند اوكيست. در نتيجه فرزند هيچ‎گاه از پدر و مادر به عنوان دو انسان بهره مند نمي‎شود.
به طور كلي كودكان خانواده‎هاي آشفته تربيتي مسموم دارند. تربيت مسموم خشونتي است كه به حقوق كودكان تجاوز مي‎كند، اين خشونت در كودك باقي مي ماند و در بزرگسالي او، به همين شكل به فرزندانش منتقل مي شود. در تربيت مسموم، اطاعت والاترين ارزشهاست. در ادامه‎ي اطاعت، نظم و تربيت، تميز بودن و كنترل احساسات و آرزوها قرار دارد. كودك زماني خوب است كه آن طور كه به او گفته‎اند و آموخته‎اند رفتار كند. كودك خوب، سازگار و با ملاحظه وغير خودخواه است و هرچه كمتر حرف بزند ، بهتراست.

در تربيت مسموم :

1- بزرگترها ارباب كودك وابسته هستند.
2- بزرگترها خدا گونه درباره خوب و بد تصميم مي گيرند.
3-كودك مسئول خشم بزرگترهاست .
4- پدر و مادر هميشه بايد حمايت شوند.
5- حق حيات كودك تهديدي براي والدين مستبد است .
6- اراده كودك بايد در اسرع وقت سركوب شود.

نمونه هايي از اين باورها:

1- بچه هاچون بچه هستند، شايسته احترام نيستند.
2- اطاعت ، بچه ها را قوي مي‎كند.
3- برآورده ساختن نيازهاي كودك اشتباه است.
4- جدي بودن با كودك و سرد برخورد كردن با او، او را براي زندگي آماده مي‎كند.
5- تشكر ظاهري بهتر از ناسپاسي صادقانه است.
6- رفتار ظاهري مهمتر از خود واقعي است.
7- پدر و مادر موجوداتي بي گناه و عاري از وسوسه هستند.
8- هميشه حق با پدر ومادر است.
اغلب اين باورها در ناخودآگاه وجود دارند و در شرايط استرس و بحران فعال مي‎شوند . با توجه به مداركي كه موجود است هيتلر در كودكي مورد سوء‎استفاده و بد رفتاري جسمي و احساسي واقع شده بود . پدرش يك ديكتاتور به تمام معنا بود. گمان مي‎رود كه پدرش نيمه جهود و نامشروع بود و خشمش را روي فرزندانش پياده مي‎كرد. هيتلر دوران كودكي را برون‎ريزي كرد و ميليونها كليمي بي‎گناه را قرباني نمود.

برون ريزي

اريك اريكسون معتقد است كه هيتلرخشم گسسته ميليونها نوجوان را برانگيخت. او در هيئت رهبر گروه‎هاي جوان ظاهر شد تا خشم آنها را سازمان دهد. اين خشم واكنش ناخودآگاه آنها در برابر طرز پرورش خود بود كه در اسطوره‎ي" نژاد برتر" متجلي شد. كليمي‎هاي قرباني شده، قربانيان آلمانيهاي تحت ستم والدين پرخاشگر، مستبد و زورگو بودند. اين " برون ريزي ملي" نتيجه منطقي يك زندگي خانوادگي مستبدانه بود كه در آن يك يا دو نفر، با نام پدر و مادر، همه قدرتها را در اختيار دارند و مي‎توانند با فرزندان خود هركاري كه مي‎خواهند بكنند. آنها را شلاق بزنند، توهين و مجازاتشان كنند، مورد تحقير قرار دهند، برآنها سلطه برانند، با آنها بدرفتاري و بي اعتنايي كنند. همه اينها در مفهوم تربيت مسموم انجام مي‎گيرند.
بايد توجه داشت كه نظم و ترتيب بدون خود انگيختگي به اسارت منتهي مي‎شود؛ قانون و توجيه عقلي بدون عاطفه منجر به سردي مكانيكي مي‎شود. ملاحظه‎كاري و تواضع، بدون احساس آزادي و استقلال دروني، مولد انسانهاي خامي است كه به راحتي تحت قيموميت هر مقام و صاحب مقامي قرار مي‎گيرد.
اختلالات وسواس، كمال طلبي، احساس عميق حقارت، ناشايستگي يا ناكامي و اختلال خود شيفتگي هم ناشي از شرم و خجالت است. شرمساري يك خود ناپذيري تمام عيار است. شرمساري، بيماري روح و تلخ ترين تجربه خود از خويشتن است، و مهم نيست كه با شكل تحقير يا ترسويي احساس شود يا به شكل ناكامي. شرمساري منبع اغلب روحيات مزاحم و ناخوشايندي است كه زندگي انسان را انكار مي‎كند. شرمساري با احساس گناه تفاوت دارد. احساس گناه مي‎گويد: اشتباه كردم، اما شرمساري مي‎گويد: من خود اشتباه هستم . احساس گناه مي‎گويد: عمل خلافي از من سرزده، اما شرمساري مي‎گويد: من خلاف هستم. احساس گناه مي‎گويد: كارم درست نبوده، اما شرمساري مي‎گويد من نادرست هستم.
مقررات حاكم بر خانواده‎هاي ما، با به حال خود واگذاشتن بچه ها، در آنها ايجاد شرمساري مي‎كند. به حال خود واگذار كردن فرزندان به اشكال زير بروز مي كند:
1- رها كردن واقعي آنها ( ترك كردن فيزيكي).
2- دريغ كردن احساسات خود از فرزندان.
3- بي توجهي به تأييد و تصديق احساسات فرزندان .
4- برآورده نساختن نيازهاي رشدكودكان.
5- سوء استفاده جسماني، جنسي، احساسي و روحي از فرزندان.
6- استفاده از بچه ها براي برآورده ساختن نيازهاي ارضاء نشده.
7- بچه را مسئول ازدواج خود معرفي كردن.
8- پنهان كردن و انكار اسرار شرم آور خود از ديگران تا بچه‎ها مجبور شوند با حمايت از اين موضوعات پنهاني، تعادل و توازن خانواده را حفظ كنند.
9- صرف وقت نكردن با فرزندان و بي توجهي به آنها.