نویسنده: فضل الله رضا




 

قصیده‌ی دماوند

نخستین قصیده‌ی بلند و نو و کوبنده‌ی بهار که در مجامع ادبی ایران ولوله افکند، قصیده‌ی دماوند او بود. قصیده 36 بیت دارد و بهار آن را در سال 1301 در 37 سالگی سروده است. گزیده‌ای از ابیات آن را از نظر می‌گذرانیم:

ای دیو سپید پای دربند ***‌ای گنبد گیتی ‌ای دماوند
از سیم به سر، یکی کله خود *** ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی *** بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران *** وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان *** با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون *** سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت *** آن مشت تویی، تو ‌ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری *** از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو *** بر ری بنواز ضربتی چند
نی‌نی، تو نه مشت روزگاری ***‌ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده‌ی زمینی *** از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ‌ای دل زمانه! *** و آن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی *** افسرده مباش، خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را *** زین سوخته جان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری *** سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی*** بربسته سپهر زال پرفند
من بند دهانت برگشایم *** ور بگشایند بندم از بند
از آتش دل برون فرستم *** برقی که بسوزد آن دهان‌بند
من این کنم و بود که آید *** نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی *** ماننده‌ی دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل *** از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنوره‌ات بتابد *** ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید! بشنو *** این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر *** بنشین به یکی کبود اورند
بگر ای چو اژدهای گرزه *** بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل *** معجونی ساز بی‌همانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد *** از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم *** وز شعله‌ی کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری *** بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز *** بادافره کفر کافری چند
زآن گونه که بر مدینه‌ی عاد *** صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «پمپی»***ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر *** بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید *** از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان *** داد دل مردم خردمند

بد نیست یادآور شوم که بهار این شعر را (لااقل از نظر وزن عروضی و قافیه) به پیروی از ناصرخسرو سروده، ولی سخنش پر از نوآوری است. شعر ناصرخسرو چنین آغاز می‌شود:

ای خوانده کتاب زند و پازند *** این خواندن زند تا کی و چند
از فعل منافقی و بی‌باک *** در قول حکیمی و خردمند
پندم چه دهی نخست خود را *** محکم کمری ز پند بربند
پند از حکما پذیرا زیراک *** حکمت پدر است و پند فرزند

نگاهی به وطنیه‌ها

بهار از همان عنفوان جوانی به کار روزنامه‌نگاری و سیاست پرداخت. از اینروی در بسیاری از شعرهای او نام ایران و وطن زیاد دیده می‌شود. به گمان من اگر روزی آمار واژه‌های مشهور او را در دیوان او تهیه کنند، دو واژه‌ی «ایران» و «وطن» از واژه‌های ممتاز مکرر باشند. چند قصیده‌ی بهار به عنوان شعر وطنی مشهور شده‌اند، مانند «وطن من» و «یا مرگ، یا تجدد».
«وطن من» شعر معروفی است در 11 بیت که به سال 1286 سروده شده و در روزنامه‌ی نوبهار انتشار یافته است:

ای خطه‌ی ایران مهین، ‌ای وطن من ***‌ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه‌ی دنیی آباد که شد باز *** آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست ***‌ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن *** هرگز نشود خالی از دل محن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بی‌برگ *** کز بافته‌ی خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو *** آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق *** کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار *** دردا و دریغا وطن من، وطن من

قصیده‌ی «یا مرگ یا تجدد»

قصیده‌ی وطنی محکمی است که بهار در پایان دهه‌ی سوم از زندگی خود به سال 1393 به اقتفای مسعود سعد سلمان سروده است به مطلع:

هر کو در اضطراب وطن نیست *** آشفته و نژند چون من نیست

بخشی از این قصیده در مقاله‌ی «یادی از ملک‌الشعراء بهار» آورده شده است.
قصیده‌ی مسعود در مدح عمید حسن چنین آغاز می‌شود:

امروز هیچ خلق چو من نیست *** جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان‌تر و ضعیف‌تر از من *** در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم *** گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست *** وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من *** جز مجلس عمید حسن نیست
مداح بس فراوان دارد *** لیکن از آن یکیش چو من نیست

قصیده‌ی «حب‌الوطن»

پس از شهریور 1320 شمسی، تبعید رضاشاه و جلوس فرزند او به تخت شاهی ایران، بهار این قصیده‌ی بلند و متین را در 74 بیت سرود و در مقام پند و اندرز به شاه جوان اهدا کرد. از بعضی از ابیات آن یاد می‌کنیم:

هر که را مهر وطن، در دل نباشد کافر است *** معنی حب‌الوطن، فرموده‌ی پیغمبر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر *** جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او *** داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف *** کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند *** شاهد من صفه‌ی شاپور و نقش قیصر است
جوشن غیرت به بر کن روز هیجا مردوار *** زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گَرد میدان وغا را توتیای دیده کن *** گرد هیجا توتیای دیده‌ی شیر نر است
مردن اندر شیر مردی بهتر از ننگ فرار *** کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیزد و در میدان بمیر *** مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
تکیه‌گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی *** هر که دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست *** جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هم میهنان از مرد و زن *** کان یکت همچون بادر وین یکت چون خواهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان *** تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
نیست کندآور کسی کاو چیره شده بر دیو و دد *** هر که بر دیو هوس چیره شود کندآور است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند *** گوش‌ها بر داستان کاوه‌ی آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت *** کز پسِ هر انتقامی انتقامی دیگر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم *** کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستدار خلق شو تا مردمن گیرند دوست *** هرکه راه مهر پیماید خدایش رهبر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب‌دار *** هرچه سعی افزون نمائی عقده‌اش محکم‌تر است
پادشه (1) کاو مال مردم برد دزدی رهزن است *** مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چونکه قاضی زور گوید داوری با پادشاست *** پادشه چون زور گوید داوری با داور است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای *** خامه‌ی آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار *** شه که از قانون بپیچد سر سزای کیفر است
چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار*** چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنه‌ی صورت مشو زیرا که بهر کار ملک *** زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران *** بهترین مأمور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز *** ملک بی‌فرهنگ و بی‌آئین درختی بی‌بر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست *** اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک *** پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز *** چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای *** خامه‌ی آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال *** خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است

مبالغه در مدیحه‌سرایی

در آن روزگاران (در حدود سالهای 1320)، دانشمندان آمریکا و اروپا از امکان پرواز آدمی به کره ماه صحبت می‌کردند، و در جستجوی نیرویی بودند که توانایی چنین پروازی را داشته باشد. بهار در سال 1304 خورشیدی قصیده 112 بیتی در مدح رضاشاه می‌گوید که بعضی از ابیات آن به اطلاع می‌رسد:

مبالغه در مدح رضاشاه

قصیده چنین آغاز می‌شود:

دگر باره خیاط باد صبا *** بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب *** یکی را به تن خسروانی ردا
خداوند ایران‌زمین پهلوی *** شهنشاه با داد و دانش، رضا

و ابیات مدیحه دیگر، آنگاه می‌گوید:

به مغرب گروهی تکاپو کنند *** که بر قبه مه گذارند پا
گر استاد آن قوم آگه شدی *** ز اندازه همت شاه ما
یکی شهپر از همتش ساختی *** پس آنگه پریدی به اوج سما

شعر بهار داستان سیمرغ شاهنامه را به یاد می‌آورد، ولی دریغ از این مدیحه‌سرایی! سخن سرای دلیر خراسان که تیرگی و دهشت زندان شهربانی را تجربه کرده بود. بهار متأسفانه در همین قصیده شیوا (شاید از ترس) به مدیحه بدیع خود درباره رضاشاه می‌افزاید:

شنیدم که در روزگار قدیم *** نمود ارشمیدس چنین ادعا
که گر نقطه اتکا داشتم *** زمین را به اهرم بکندم ز جا
اگر زنده بودی کنون ساختی *** ز عزم تو آن نقطه اتکا

قصیده بیش از 112 بیت دارد. ابیات زیبا و خیال‌انگیز هم در آن می‌توان یافت:

اگر کس به همت تواند پرید *** توان رفت با همتش بر سما
خزینه تهی‌تر ز مغز وزیر *** ذخیره تهی‌تر از آن هر دو تا
به ویژه که در شعرم اغراق نیست *** صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کرده‌ام *** به معنی نکردن به کس اقتفا

بهار - نوروز گیلان و مازندران

بهار هنگام نوروز 1315 سفری به مازندران و گیلان داشت و قصیده غرایی به این مطلع سرود:

هنگام فروردین که رساند ز ما درود *** بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گل‌های رنگ‌رنگ *** گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش *** جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند *** وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
آن شاخ‌های نارنج اندر میان میغ *** چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبودفام *** برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامه طلا *** کژمژ خطی کشد به یکی صفحه کبود

شاعر در این قصیده بلند، وصف طبیعت زیبای شمال ایران را به هنگام نوروز، مانی‌وار نقاشی می‌کند، هرچند باز مدیحه شاه درباره راه‌آهن و آبادانی شهرهای شمال، ذهن خواننده را از نگاه به جمال طبیعت، اندکی منحرف می‌کند. گفته می‌شد که استاد بهار در رشت مهمان دوستش محمودرضا، عموی نگارنده، بود و قصیده در خانه او سروده شده است. بهار و محمودرضا در مجلس شورای ملی نمایندگی و دوستی ادبی داشتند. محمودرضا پیش از انتخاب به نمایندگی مجلس، روزنامه ادبی - فرهنگی - اجتماعی طلوع را در رشت منتشر می‌کرد.

قصیده‌ی «کیهان اعظم»

بهار آنگاه که شاعرانه به طبیعت نگاه می‌کند، قصیده بلندی می‌آفریند. بهار به کیهان اعظم می‌نگرد و زمین را در برابر آن ذره‌ای ناچیز می‌بیند. کبر و غرور انسان‌های خام و قشری را ناچیزتر و بی‌محتواتر می‌انگارد. می‌گوید نگاه کن ببین کیستی و در کجائی! این نگاه به طبیعت والا و شعر بلند خراسانی سخن را به شعر ناب نزدیک می‌کند:

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری *** چون نگین دانی جدا از حلقه‌ی انگشتری
ذره‌ای از پیکر کیهان بود جرم زمین *** با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی‌ایم *** کرده یزدانمان پدید از راه ذره‌پروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر *** هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب *** فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود ***‌ای سراسر شوخ چشمی، ‌ای همه خیره‌سری
این همه صنعتگری‌ها،‌ای پسر بهر تو نیست *** چند از این نخوت‌فروشی، چند از این مستکبری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه *** هان و هان تا خود نپنداری مر آن را سرسری
آسمان تا بنگری مُلکست و آفاقست و نفس *** حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد*** خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

ملاحظه بفرمایید این قصیده بلند خراسانی شعر ناب است، نگاه به طبیعت، به کیهان اعظم، به آدمی، سفر به ماه و پرواز به آسمان، همه را زیر بال می‌گیرد. هزار سال پیش محتوای این شعر بهار برای خواننده مفهوم داشت؛ یعنی، مانند شعر حافظ از دوره‌های پیش دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود. اگر ما این فرهنگ و زبان را زنده نگهداریم، تا هزار سال بعد هم خواهد ماند.

پی‌نوشت‌:

1. در دیوان چاپی 1335 تهران، به جای «پادشه» کلمه‌ی «سروری» به کار برده شده. در همان سال 1320، منصورالملک به نخست وزیری رسیده بود، فرزند او نسخه‌ی خطی شعر بهار را به نگارنده عرضه کرد که از آن نسخه‌ای بر گرفتم که اختلاف‌های ناچیز با نسخه‌ی چاپی دارد. در آن ایام منصور جوان در سال اول دانشکده فنی دانشجوی نگارنده بود. چند سال بعد او به نخست‌وزیری رسید و نگارنده در آمریکا به تدریس اشتغال یافت.

منبع مقاله :
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول