نویسنده: امیرحسین الهیاری




 

«لهراسپ» جانشین کیخسرو و ادامه دهنده‌ی روش دادگری و آبادگری اوست. لهراسپ آتشکده‌ی «آذر بُرزین» را پی می‌افکند و آن را جایگاه پرستش قرار می‌دهد. لهراسپ دو پسر دارد اولی «گشتاسپ» و دیگری «زریر» گشتاسپ نیرومند و دلیر است اما سبک سر و مغرور است و سری پرباد دارد.
گشتاسپ روح ناآرام و ماجراجویی دارد که در نهایت او را وامی دارد به تنهایی ترک یار و دیار کند و آواره‌ی غربت روم شود. در آن جا «کتایون»، دختر قیصر روم که دل در این بیگانه‌ی درشت اندام و جسور باخته است به پذیرفتن بهای طردشدن و خواری، همراه و همسر گشتاسپ می‌شود. گشتاسپ در روم که دیار «سلم»، فرزند فریدون است، به شمشیر سلم دست می‌یابد و با آن دلاوری‌ها می‌کند و گرگ و اژدها می‌کشد و داد از «الیاس»، شاه خیره سر و گستاخ کشور همسایه‌ی روم می‌ستاند. بدین سان گشتاسب که خود را «فرخ زاد» می‌نامد، صاحب احترام و اعتبار فزاینده‌ای در کشور روم می‌شود.
قیصر روم که خراجگزار جاودانه‌ی ایران بوده است، به پشتوانه‌ی چنین پهلوانی، عَلَم نافرمانی برمی افرازد و به ایرانیان اعلام جنگ می‌کند. اما با خردمندی فرستاده‌ی قیصر به ایران و نیز روان آرام و اندیشمند لهراسپ، دانسته می‌شود که آن پهلوان همان گشتاسپ است. لهراسپ به پسر، پیغام مهرآمیز می‌فرستد و او را به شاهی می‌خواند و اکرام می‌کند و تاج و تخت را به او می‌سپارد که از نظر پدر، دیگر پسر پخته و کارآمد شده است.
آن چه در ادامه می‌آید تا هزار و بیست و چهار بیت، بر مبنای سروده‌های «دقیقی» شاعر است که عیناً در شاهنامه آمده است.
زمانه‌ی گشتاسپ آبستن دو اتفاق مهم است که بسیار با هم مرتبط هستند و درهم تأثیر می‌گذارند. ظهور «زرتشت» و زادن «اسفندیار».
اسفندیار و «پشوتن» فرزندان نیرومند گشتاسپ و کتایون‌اند.
زرتشت، پیامبر خداوند و آورنده‌ی «دین بِهی» است. به تعبیر شاهنامه او درختی است انبوه و پرشاخسار که برگ و بارش همه خِرَد است.
زرتشت خجسته پی مردی است که پشت اهریمن را می‌شکند.
با ظهور زرتشت، دیگر جامعه به طور کامل ساختار دینی پیدا می‌کند. جامعه‌ی دین محور، به خاطر دین اداره می‌شود، برای آن می‌جنگد و با آن زندگی می‌کند. البته چنان که گفتیم از زمان کیخسرو کم کم جامعه خود را برای این تغییر آماده می‌کرده است. چنان که آتشکده‌ها ساخته شدند و نظامِ باوری- اعتقادی نظام مند شد و موبدان و نگهبانان آتش بیش از پیش قدرت گرفتند و صاحب مقام شدند.
به هر روی گشتاسپ و به تبع او تمام اطرافیان و مردمانش و نیز مردم سایر بلاد جملگی به دین بهی که زرتشت پیامبر آورده می‌گروند مگر ارجاسب تورانی که دیوان و بدان را در اختیار دارد.
گشتاسپ آتشکده‌ی «آذر مهر برزین» را بنا می‌نهد و آن را محل پرستش و برگزاری مراسم کیش نو می‌کند. گشتاسپ، خراجگزار ارجاسپ تورانی است و زرتشت پیامبر روزی بر او بابتِ این خراجگزاری خرده می‌گیرد و این سان بنیان نخستین جنگی که آشکارا پایه و مایه‌ی مذهبی دارد گذاشته می‌شود.
این جنگ نخستین جنگی است که پس از نبردهای پهلوانی، اخلاقی، میهنی دوران گذشته درگرفته است.
زرتشت پیامبر و دین نوظهور او برانگیزاننده‌ی آتش این جنگ است اما به چه بهانه؟ شاه توران، «ارجاسپ»، را خراج نباید داد، البته نه به سبب تعصبات میهنی که به دلیل دین و آیین دیگری که دارد و اصلاً چه لزومی دارد کشوری که مهد دین نو است خراجگزار باشد! جنگ درمی گیرد و بسیاری از هر دو سو در نبرد کشته می‌شوند و کار در نهایت به نفع ایرانیان پایان می‌یابد.

اما نه ارجاسپ و کشورش به واقع فتح می‌شوند و نه دین بهی راهی به آن سوی مرزها می‌جوید، تنها این اسفندیار شاهزاده‌ی رویین تن و نظر کرده‌ی زرتشت پیامبر است که با آن رشادت‌ها که در این جنگ مذهبی می‌کند، پرچمدار رسمی دین نو می‌شود. پدر او را با نام‌های رهسپار سفری تبلیغی می‌کند، سفری که اسفندیار را وادی به وادی و کشور به کشور گرد جهان می‌گرداند و پهلوان جوان، تبلیغ آیین نو می‌کند و در حقیقت از دربار و جریان اداره‌ی کشور تا حد امکان دور نگه داشته می‌شود تا پدر با خیال آسوده هم چنان بر تخت تکیه زده باشد!

گشتاسپ از جهت خیره سری و ترس از دست دادن جایگاه شاهی و تردیدهای اهریمنی بی شباهت به کیکاووس نیست لذا بدخواهی و بدگویی شخصی دروغزن به نام «کرزم» که بسیار کینه از اسفندیار در دل دارد، آن تردید فاجعه بار را در دل شاه ایجاد می‌کند که اسفندیار قصد تصاحب تخت و شاهی دارد! و قصد شاهی یعنی برانداختن گشتاسپ، و این یعنی توطئه‌ی پسر برای پدر.
و اگرچه بی شک حقیقت این نیست اما تردیدی که ماندن خوره به دل گشتاسپ- همان که خود بر سر تعصب شاهی با پدرش مشکل‌ها داشت- افتاده است او را بر آن می‌دارد که پسر را احضار کند و به بند کشد و خود دو سال به بهانه‌ی تفریح و میهمانی و البته در اصل به خاطرِ تبلیغ دین بهی به زابلستان نزد رستم و زال برود.
رستم و زال در طول این دوران کمرنگ شده‌اند و عمده روزگار را در زابلستان خود گذرانده‌اند. چرا که ایشان به تبع نیایشان سام، پاسبان داد‌ اند نه پاسدار دین. ولی طبقه‌ای هستند و جایگاهی دارند که گشتاسپ مشروعیت حکومت خود را و دین نوی خود را در پذیراندن و به راه آوردن ایشان می‌جوید.
این که او در این کار توفیق می‌یابد و یا نه البته مبهم است و روشن نیست اما شواهد و قراین و سیر اتفاقاتی که در ادامه می‌آید نشان می‌دهد که به احتمال زیاد رستم و زال، دین نو را به آن شکل که گشتاسپ طالب آن بوده نپذیرفته‌اند و رستمی که ایمان به دین نو نیاورد در حقیقت یک تهدید بالقوه خانمان کن است و باید او را چاره‌ای‌ اندیشید.
درباره‌ی دین رستم، گمانه زنی‌ها بسیار است اما رستم می‌تواند «زروانی» یا «مهری» باشد اگرچه در اشعار دقیقی شاعر، در آن هزار بیت، به صراحت گفته شده که رستم و زابلیان دین زردشت و کتاب «زند اوستا» را از گشتاسپ در سفر دوساله‌اش به سیستان پذیرفته‌اند. در جای دیگر نیز البته به روایت فردوسی، رستم از «امشاسپندان» فرشتگان هفتگانه دین زرتشتی یاد می‌کند و در دعا برای کیخسرو می‌گوید:

چو هرمزد بادت بدین پایگاه *** چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر *** نگهبان تو باهش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر *** به نام بزرگی و فر و هنر
سپندارمز پاسبان تو باد *** خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از یاوران بردماه*** ز مرداد باش از بر و بوم شاه
دی و اورمزدت خجسته بواد *** در هربدی بر تو بسته بواد
دیت آذر افروز و فرخنده روز *** تو شادان و تاج تو گیتی فروز

در کل اما بحث، بیش از این که درباره‌ی موجودیت رستم و دین او و خاندان دستان باشد می‌تواند درباره‌ی عقاید مذهبی آیینی ایرانیان پیش از ظهور زرتشت مطرح شود. و این است که جای کندوکاو و طرح و پرسمان دارد وگرنه فردوسی در هیچ جای شاهنامه اشاره‌ای به عدم یکتاپرست بودن و اعتقاد به تعدد خدایان در ایران پیش از زرتشت نکرده است و این شاید به خاطر این باشد که مهم‌ترین منبع او در گردآوری و گاه خلق شاهنامه، شاهنامه‌ی منثور ابومنصور عبدالرزاق است که آن هم برآمده از «خدای نامک» عهد ساسانیان است و پیداست که می‌باید مؤلفان زرتشتی، خدای نامک را تحت تأثیر کامل مزدیسنا و تعصب ملی ایرانیان و افتخار به خداپرستی و توحید جاودانه‌ی ایرانیان نوشته باشند و چنین، کلیه پادشاهان را از ابتدا، یزدان پرست معرفی کرده‌اند.
به هر روی، گشتاسپ نیک می‌داند که گرویدن یا نگرویدن رستم به دین بهی می‌تواند چه عواقب خوب یا بدی برای گسترش و حفظ و حمایت آیین جدید در پی داشته باشد. پس بلخ- پایتخت- را رها می‌کند و به زابلستان می‌رود و این، ارجاسپ تورانی را امیدوار فتح و ظفر می‌کند.
ارجاسپ، «کهرم» فرزند خود را با سپاهی گران به بلخ گسیل می‌دارد. در بلخ، سواری در خورد ایستادگی برابر سپاه کهرم نیست. اسفندیار در بند است و گشتاسپ به تبلیغ دین رفته!
پس لهراسپ پیر، جامه‌ی نبرد بر تن می‌کند و برابر کهرم می‌ایستد و بسیار از تورانیان را هلاک می‌سازد اما خود نیز در نهایت در میانه‌ی کارزار کشته می‌شود. ترکان غارت و کشتن آغاز کردند، پارسایان را در عبادتکده‌ها کشتند و خانه‌ها سوختند و ویران کردند و احدی را زنده نگذاشتند و مگر آن عده را که توان بندگی و بردگی در ایشان می‌دیدند که ایشان را به اسارت بردند.
گشتاسپ زن خردمندی داشت که توانست از میانه‌ی این آشوب جان به در برد، پس از بلخ گریخت و خبر به نزد شاه برد که: «برخیز! پدرت را و هفتصد موبد را و بسیار مردم را کشتند و دو دخترت «همای» و «به آفرید» را به اسارت بردند! »
گشتاسپ سپاهی گرد می‌آورد و به جنگ کهرم ارجاسپ می‌رود اما حاصل کار برای او جز شکست نیست. عدم همراهی رستم با این سپاه نیز شاید مؤید و مؤکد آن کدورت دینی- مذهبی فی مابین باشد، گشتاسپ و جاماسپ وزیر و پیشکار و البته پیشگوی او در کوهی گرفتار حلقه‌ی محاصره‌ی ترکان‌اند.
آن چه از سپاه در کنار او باقی مانده‌اند خسته و نزارند. اسبانشان را می‌کشند و می‌خورند مرگ هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود.
و حال چاره چیست جز رها کردن اسفندیار از بندی که گشتاسپ خود بر آن دستان توانا نهاده است؟ اسفندیار، رویین تن، شکست ناپذیر و بسیار نیرومند است و چاره گری‌های او در اوج بیچارگی ایرانیان او را بیش از هر کس دیگر در شاهنامه به رستم شبیه و نزدیک کرده است.
در این جا گشتاسپ به خداوند سوگند می‌خورد که اگر اسفندیار ایشان را از دست ترکان نجات دهد تاج و تخت را به او واگذار کند و خود در گوشه‌ای به پرستش خدای متعال مشغول شود.
خبر به اسفندیار می‌رسد. اسفندیار که آزادانه و آزاده وار خود به بند تن در داده است دستور می‌دهد که بندها را از تنش بگشایند. پس به جنگ می‌رود و کار ترکان را می‌سازد. دلاوری‌های او و سازوکار جنگی‌اش در نبرد با ارجاسپ و «گرگسار»، پرشباهت به رستم و نبرد او با افراسیاب است. گویی حکیم طوس، خواسته و ناخواسته، لحظه به لحظه او را به رستم شبیه‌تر می‌کند تا در آن نقطه عطفِ تلاقی تاریکی و روشنایی و آن هنگام فاجعه و گشایش، آن دو را در برابر هم قرار دهد.
اگرچه اسفندیار، پیروز از معرکه باز می‌آید و پدر را از محاصره‌ی ترکان آزاد می‌کند و گرگسار را به بند می‌کشد و ارجاسپ را عقب می‌نشاند. اما گشتاسپ آزمند و سبک سر که گویی در واگذاری قدرت به اسفندیار ناتوان است! علی رغم سوگندی که یاد کرده فرزند را دوباره به جنگ می‌فرستد. جنگی برای کشتن ارجاسپ تورانی، سفری به سمت رویین دژ به ناکجایی که اگر بازگردد و پیروز باشد، تخت و شاهی او را خواهد بود.

گشتاسپ درمانده‌ی بزرگی است! درمانده میان اعتقاد و رسوم و آیین و اخلاق و سوگند از یک سو و قدرت شاهی از سوی دیگر، سفر اسفندیار به سرزمین ارجاسپ، آغاز هفت خوان اوست. (1)

اسفندیار در خوان اول دو گرگ و در خوان دوم دو شیر را می‌کشد و در خوان سوم اژدها را و در خوان چهارم زن جادوگر را و در خوان پنجم سیمرغ را و این سیمرغ بی شک به غیر از آن سیمرغ اصلی است که یاریگر زال و خاندان اوست. خوان ششم سرزمین بادهاست و خوان هفتم بیابان سوزان است. اسفندیار از همه‌ی این‌ها می‌گذرد و رویین دژ را می‌گیرد، اگرچه گذر او از این هفت خوان به یاری و راهنمایی یک تورانی باشد و او را پس از گذر از هفت خوان به بهانه‌ای سر به نیست کنند، در مقایسه بنگرید به هفت خوان رستم و آن چه او از جوانمردی در حق اولاد دیو می‌کند. به هر روی اسفندیار به مکر و در هیبت بازرگانان بر رویین دژ و رود می‌کند درست به مانند رستم و پیروز می‌شود.
اما تمام این داستان زدن‌ها مقدمه‌ای است برای یکی از غم انگیزترین و هولناک‌ترین قسمت‌های شاهنامه، داستان رستم و اسفندیار.
اسفندیار بسیار شبیه به رستم است. مایه‌ی پیروزی لشکر و امید و پناه است. کم خرد و سبک سر نیست. هفت خوان دارد. فتوحات دارد.
اما تفاوت عمده میان این دو در دو منظر آشکار می‌شود. یکی این که اسفندیار شیفته‌ی تخت و تاج و بنده‌ی بی چون و چرای پدر است و برای دین نوظهور شمشیر می‌زند.
اما رستم بنده‌ی خداوندگار و سرنهاده‌ی آستان خرد خویش است. هیچ امر و فرمانی را نپذیرفته مگر که در راستای خرد و اندیشه‌اش بوده است.
و رستم بیش از هر چیزی و حتی بیش از این که برای آن مرزهای جغرافیایی که وطن نام دارد شمشیر زده باشد برای حق و عدل و صفات عالیه‌ی انسانی جنگیده است و روح حساس و عالی رتبه و آزاده‌ی او تن به بند هیچ دین و آیین چارچوب‌دار و دست و پاگیری نداده است، چنان که تنش تن به هیچ زنجیری.
رستمِ روزگار اسفندیار، دیگر رستم گذشته نیست. از آن جوانی و نام جویی در او اثری نمانده است. در جنگ دوازده رخ شرکت نکرد. در نبردهای کیخسرو، اثری نظری و فرعی داشت و با آن چه کیخسرو به او بخشید، دیگر به دربار نمی‌آمد و زندگی را در محدوده‌ی حکمرانی خود به شکار و تفریح و میهمانداری شاهان می‌گذراند.
اسفندیار اما جوان و جویای نام و تاج و تخت است. شاهزاده‌ای است که در هر حال به حکم پدر گردن می‌نهد و شاهی را جز از راه درست آن نمی‌خواهد. پدر نیز برخلاف سوگندی که خورده دوبار با او عهدشکنی کرده و حالا هنوز خیال ندارد تخت و شاهی را به او بسپارد پس تقدیر شاهزاده‌ی جوان را به دست پدر خیره سر و آزمند بر سر راهی ناممکن می‌گذارد. راهی که حتی از شکستن اژدها و سیمرغ و فتح رویین دژ هم سخت‌تر است.

راهی ناممکن! به بندکشیدن رستم!

رویارویی رستم و اسفندیار، رویاروییِ «نو» و «کهن» است نه نبرد دو پهلوان دو کشور و یا حتی دو آیین که کارزار دو اندیشه و دو ایدئولوژی است.
روان و تن رستم که نمونه‌ی روان و تن سلامت است هیچ گونه بندی را نمی‌پذیرد اما اسفندیار بنده‌ی پدر و سرسپرده‌ی بی چون و چرای وظیفه‌ی تبلیغی- مذهبی خویش است. اگرچه حتی پیش از همه‌ی این‌ها، «جاماسپ» پیشگو به گشتاسپ خبر داده باشد که در طالع اسفندیار، پادشاهی نیست و او در آینده در سیستان به دست رستم کشته خواهد شد. رستم، پهلوان پهلوانان و مورد احترام و اکرام بی حد و حصر تمام مردم است. چه خرده به رستم باید گرفت که جنگ و ستیز و به بند کشیدن او در نظر اسفندیار توجیه منطقی و مقبول داشته باشد.
در این جا گشتاسپ به اسفندیار می‌گوید اگرچه کنون وقت واگذاری سلطنت به توست اما نیک می‌دانی که همه‌ی عالم مطیع دین و آیین ما شدند و بندگی کردن آغاز کردند جز رستم پسر زال که از بندگی سرباز زده است!
و این جاست که اسفندیار ناخواسته به نبردی فرستاده می‌شود که گشتاسپ پیشاپیش پایان شوم آن را می‌داند اما چه کند که پادشاهی برای طبع ناسلامت و آزمند او گوارترین است، حتی اگر به قیمت مرگ اسفندیار تمام شود.
اسفندیار اما به پدر می‌گوید: اگر قصد چنین کاری را داری باید به جنگ پادشاه چین رفت نه به جنگ پهلوان پیر ایران که اصلاً از عهد کیخسرو فرمان آزادی دارد! رستم برای این مرزوبوم چه‌ها که نکرده است و چه شاهان را از کام مرگ بیرون نکشیده است!
گشتاسپ که مرد خرد و معادلات عقلی نیست و نمونه‌ی یک دیکتاتور زبان نفهم است پاسخ می‌دهد: اگر شاهی را می‌خواهی راه همان است که گفتم!
اسفندیار می‌گوید: تو خود می‌دانی همه‌ی این‌ها بهانه است برای این که تاج و تخت را برای خود نگاه داری و این عین عهدشکنی است اما به هر حال من به فرمان تو گردن می‌نهم و به نبرد رستم می‌روم.

چنین داد پاسخ به اسفندیار *** که ای شیردل پر هنر نامدار
هر آن کس که از راه یزدان بگشت *** همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاووس شاه *** به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی بآسمان شد به پر عقاب *** به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز‌هاماوران دیوزادی ببرد *** شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد *** همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت *** بگردد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی ز من با کلاه *** ره سیستان گیر و برکش سپاه

ببینید با چه سفسطه‌ای و چسباندن چه انگی بر رستم، گشتاسپِ دیکتاتور، اسفندیار را به سیستان می‌فرستد. اسفندیار که از همان ابتدا، دل به جنگیدن با رستم ندارد ابتدا «بهمن» فرزند خود را با پیامی نرم و آرام به نزد تهمتن می‌فرستد که با زبان خوش و با پای خویش به دربار گشتاسپ بیاید و به او وعده می‌دهد که این گونه اسفندیار خود وساطت او را خواهد کرد و او را به خانه باز خواهد گردانید و از سوی دیگر سیستان از خرابی و جنگ در امان خواهد بود.
رستم چون پیام را می‌شنود ابتدا اندکی به فکر فرو می‌رود آن گاه در پاسخ به بهمن می‌گوید: هر کس خِرد دارد در آغاز کار به انجام آن می‌اندیشد. مردی چون نباید بدخویی پیش گیرد و این که تو می‌خواهی البته ناشدنی است.

به دیدارت آرایش جان کنم *** ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم
مگر بند کز بند عاری بود *** شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس *** که روشن روانم بر این است و بس

دیدار نخستین رستم و اسفندیار اما با مهرورزی صادقانه‌ای از جانب رستم آغاز می‌شود. رستم گویی روی سیاوش را دوباره دیده است و اسفندیار نیز هیجانی را که از دیدن آن پهلوان بی بدیل به او دست داده پنهان نمی‌کند. اما در هر حال سخن یکی است، رستم مدام به نرمی و صلح و اسفندیار به تندی و جنگ.
اگرچه پشوتن، برادر خردمند اسفندیار، مدام به او گوشزد می‌کند که ادامه‌ی این امر بدین گونه نه به صلاح و خیر است، اما اسفندیار علی رغم همه‌ی این باورها، با ابزار سرسپردگی بی قید به فرمان پدر، تردیدهای روشن را از خود دور می‌کند.
مورد دیگر این که در بحث دیگری که میان رستم و اسفندیار درمی گیرد، اسفندیار برای شکستن هیمنه و غرور رستم دست به تحقیر شخصیت او می‌زند که رذیلانه و زبونانه است و قسمت ناسلامت روان او را نشان می‌دهد. ابتدا سعی می‌کند رستم را در سمت چپ خود بنشاند، تهمتن نمی‌پذیرد و پاسخی درشت به او می‌دهد.
سپس اسفندیار داستان زادن زال و پرورش او توسط سیمرغ را یادآور می‌شود و زال را دیوزاد و مردارخوار می‌نامد و می‌گوید که اجداد او- اسفندیار- همواره شاهان و ولی نعمتان خاندان رستم بوده‌اند.
رستم اما آرام است و شاهزاده را هم به آرامش دعوت می‌کند و بعد خدای را گواه صداقت حرف‌های خود می‌گیرد. ابتدا از نیاکان ستوده و پاک خود سخن می‌گوید و سپس در جایی یادآور می‌شود که قباد را او- رستم- از البرزکوه آورده و بر تخت شاهی نشانده است، در حالی که تمام ایرانیان در آن زمان او را- رستم را- شایسته‌ی پادشاهی می‌دانسته‌اند. ضمن این که اصلاً کاووس او را آزاد کرده و از کیخسرو منشور آزادی در دست دارد. (2)
آن گاه از هر آن چه دیو و دد که در راه آزادی ایران و شاهان و مردمانش کشته سخن می‌گوید و بعد از داغ مرگ سهراب سخن می‌راند و اضافه می‌کند با این اوصاف بسیار پخته و جهان دیده است و رأی جهان دیدگان پذیرفتنی.
سپس از سالیان بسیار که بر وی گذشته می‌گوید و از این که در تمام عمر آشکار و نهان و دل و زبانش یکی بوده است.
آن گاه اسفندیار زمان می‌یابد که از آن چه تاکنون کرده است بلافد! این که به گسترش دین بهی کمر بسته است و مابقی را همه از نژاد و تبار خود می‌گوید.

رستم باز سعی می‌کند او را آگاه کند که این‌ها همه حیله‌ی پدر است، پدری که گرگ از او بهتر و رام‌تر است. وگرنه چنین فرزند را به کام مرگ و انجام امری محال حوالت نمی‌داد، پدری که تنها سودای پادشاهی در سر دارد و آن را به هر بهانه از فرزند دریغ کرده است.

به هر حال نرم خویی و خردورزی رستم در ذهن شاهزاده‌ی جزم‌اندیش اثری ندارد و چون از خوان الوان اسفندیار برمی خیزد، برای او دعا می‌کند که خِرَد یار او باشد و دلش از کینه تهی گردد.
پس با نفرین به گشتاسب و اصل تاج و تخت و آزمندی بر سر تصرف آن دیگر اصل حال خود را با اسفندیار باز می‌گوید. می‌گوید که اگر من به دست تو کشته شوم خواهند گفت که رستم دستان به دست پهلوانی جوان کشته شد و نامم نقل داستان‌ها خواهد شد و دودمان سام بر باد خواهد رفت و اگر من تو را بکشم خواهند گفت رستم، شاهزاده‌ای را کشته است و بدین سان تا به ابد نفرین خواهم شد و اگر هم در میانه، تن به بند دهم تا ابدالآباد این ننگ بر آن نام که به رنج سال‌ها به دست آورده‌ام چیرگی خواهد داشت.
رستم همه‌ی این‌ها را در نهایت راستی به اسفندیار می‌گوید یعنی شاید سعی می‌کند به جای اسفندیار فکر کند، حقایق امور را بسنجد و به نتیجه‌ها بیندیشد و خردمندانه پیش داوری کند اما اسفندیار بر آن است که بندهای پهلوان پیر را نپذیرد.
اسفندیار گسترنده‌ی دین بهی است و در دین بهی فرمان شاه برابر با فرمان خداوند است و سرپیچی از آن حاصلی جز آتش دوزخ ندارد.

گر ایدون که دستور ایران تویی *** دل و گوش و چشم دلیران تویی
همی خوب داری چنین راه را *** خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تیمار ما باد گشت ***همان دین زرتشت بیداد گشت
که گوید که هر کاو ز فرمان شاه *** بپیچد به دوزخ بُود جایگاه
مرا چند گویی گنهکار شو *** ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

در نبرد میان دو پهلوان، اگرچه یکی جوان و پر زور و دیگری پیر و پرتجربه باشد، اما رویین تنی اسفندیار کار را بر رستم سخت کرده است. هرچه رستم تیر و نیزه و تیغ بر اسفندیار می‌زند کارگر نیست.
سرانجام در غروب تلخ آن روز، رستم زخم خورده و ناکار به خانه می‌آید، در حالی که رخش سست و تیر در پهلو به کوه رفته است.
چاره چیست؟ هرچه جز بند! پس در برابر افسون بهی که رویین تنی شهریار جوان است، زال را که نماینده و بازمانده‌ی آیین کهن است تیری در ترکش اسطوره و افسانه باقی است: سیمرغ! و پری که به چاره جویی آتش زده می‌شود آتش در دودمان اسفندیار خواهد انداخت. (3)
سیمرغ رستم را مداوا می‌کند و به او می‌گوید تیری دو شاخه بسازد که چشم، جایی از اسفندیار است که نقطه‌ی آسیب و گزند اوست. چشم شهریار جوان، چشمی که حقایق را می‌بیند و انکار می‌کند. چشمی که چشم را بر همه چیز جز فرمان شاه بسته است.
پیش از نبرد، رستم دوباره از در تضرع و لابه و زاری از اسفندیار می‌خواهد که از این لجاجت دست بردارد اما باز هم راه به جایی نمی‌برد. پس تیرگز (4) را در کمان می‌گذارد و بر چشم شهریار می‌دوزد و شهریار جوان به تیر پهلوان پیر کشته می‌شود و تهمتن، اگرچه دست به بند نداده اما نفرین ابدی و بدفرجامی نزدیکی را برای خود خریده است.

پی‌نوشت‌ها:

1- هفت خوان اسفندیار به لحاظ استتیکی و ریخت شناسی داستانی، قابل مقایسه با هفت خوان رستم نیست، اگرچه این کوتاه مجال برای این مقوله و مقایسه‌ی مفصل میان آن دو را نمی‌دهد.
2- البته کلیه‌ی کسانی که در خدمت دربار بوده‌اند در مقابل شاه به صورت رسمی حکم بندگی داشته‌اند و این را با گوشواره‌ای که در گوش می‌کرده‌اند و کمربندی که به کمر می‌بسته‌اند همواره نشان می‌داده‌اند. طبق مستندات، کیکاووس رستم را پس از رها شدن از بند شاه‌ هاماوران آزاد می‌کند و حکومت سیستان را به او می‌دهد. متن این نامه‌ی آزادی، در فارسنامه‌ی ابن بلخی چنین آمده است: «به نام یزدان دادار روزی دهنده، این آزادنامه‌ی کیکاووس بن کیقباد فرمود مر رستم بن دستان را که من ترا از بندگی آزاد کردم و مملکت سیستان و زاولستان ترا دادم به مملکت نگاه داری و بر تخت نشینی از سیم زراندود و ولایت که ترا دادم مال خویش و کلاهی زربفت به جای تاج بر سر می‌نهی چون در ولایت خویش باشی تا جهانیان بدانند که ثمره‌ی خدمت و وفاداری چگونه شیرین بود و حق شناسی ما بندگان را بر چه جملت باشد. »
3- وقتی که زرتشت دین بهی را بر گشتاسپ عرضه کرد، او به سه شرط پذیرفت که به این دین روی آورد یکی آن که زرتشت، بهشت را در همین جهان به او نشان دهد، دوم این که دانشی یابد که بتواند از آینده خبر دهد و سوم آن که رویین تن شود. زرتشت گفت که این از آینده خبر دهد و سوم آن که رویین تن شود. زرتشت گفت که این هر سه شرط پذیرفتنی است اما نه برای یک نفر بلکه هر شرط را می‌توان برای یک شخص خاص اجرا کرد یعنی سه شرط برای سه نفر. گشتاسپ از آن میان برای خود دیدن بهشت را برگزید و خبر دادن از آینده را برای وزیرش جاماسپ و رویین تن شدن را نیز برای اسفندیار. اما اسفندیار در آن زمان شیرخوار بود. زرتشت ظرفی را پر از شیر بهشتی کرد و کودک را در آن شیر غوطه ور کردند و شیر همه‌ی اعضای بدن او را آلود جز چشمانش را زیرا کودک چشمان خود را در شیر بسته بود و از این جهت اسفندیار از دو چشم آسیب پذیر بود و همین- راهی شد برای پیروزی رستم بر او به تدبیر سیمرغ.
4- در حقیقت «تیرگز» آمیزه‌ای از پیچیدگی همه‌ی عوامل و عللی است شامل پندارها و کردارها و جمله‌ی مصلحت اندیشی‌ها و آرزوهای کسانی که اسفندیار به خدمت ایشان کمر بسته است. پس در اعتراف آخرین خود به رستم می‌گوید که «او» و «سیمرغ» و «تیر» بهانه بوده‌اند.
بهانه بودی پدر بد زمان *** نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
و باز به رستم امید می‌دهد: *** که از تو ندیدم بدِ روزگار ...
اسفندیار به اشراقی ناگهانی می‌رسد که حاصل حضور روشنای مرگ است، مرگ او را به آن شناخت بی پرده و بی شک می‌رساند و خرد و شعور خفته‌ی او را اگرچه با مایه‌های سنگینی از افسوس و دریغ بیدار می‌کند. این اقرار به خطا و این داوری درست، چنان شأنی در آن لحظه به اسفندیار می‌دهد که مهرش و نامش همواره در دل دیگران ماندگار می‌شود و در یک آن، تمام معادلات عاطفی به نفع او تغییر می‌کند. نام اسفندیار، به عنوان نامِ یک چهره‌ی مقدس و شهید در ادبیات و متون دینی و حافظه‌ی قوم ماندگار می‌شود.

منبع مقاله :
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول