سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو



 

داستانی از داستان های مثنوی معنوی

... در زمان خلافت عمربن الخطاب خلیفه دوم، پس از پیغمبر که بعد از ابوبکر بر مسند قدرت تکیه زده بود و خلیفه مسلمین شده بود، مردی زندگی می‌کرد که بسیار خوش آواز بود و چنگ را نیز بسیار خوب می‌نواخت. او هر جایی که می‌رفت، چنگ خود را هم می‌برد و آن را می‌نواخت و خودش هم آواز می‌خواند. او سالهای سال کارش همین بود و در هر جشن و مهمانی و سور و شادی، ا و چنگ می‌نواخت و می‌خواند. او خواننده و نوازنده ای متبحر بود و در این کار کاملاً استاد بود. این مرد هفتاد سال از عمرش را روی این کار گذاشت و تمام عمر مشغول به نوازندگی و خوانندگی بود و از یاد خدا هم غافل بود تا اینکه پیری و ضعف و کهولت بر او چیره شد و بر کارش نیز تأثیر منفی گذاشت، چنانکه دیگر نمی‌توانست بخوبی بنوازد و دیگر صدایش مانند جوانی نبود، و نمی‌توانست رسا و شمرده بخواند، پس صدایش گرفته و لحن و قدرت صدایش کم شده بود، به گونه ای که دیگر کسی از او دعوت نمی‌کرد تا در محفل و یا جشنی و سروری حضور پیدا کند و به نوازندگی و خوانندگی بپردازد و او دیگر از این کار درآمدی نداشت. پس او در فقر و تنگدستی به سر می‌برد و به قرص نانی می‌ساخت و کاملاً تهیدست و مستمند شده بود.
روزی از روزها که دیگر هیچ چیز جز چنگ برای آن مرد پیر نمانده بود با خود و خدایش عهد کرد که دیگر فقط برای خدای خود چنگ بنوازد و بخواند و هرگز برای دیگران نه بنوازد و نه بخواند، پس همینطور که برای خدایش چنگ می‌زد، به سمت گورستان شهر حرکت کرد و وقتی به انجا رسید در گورستان آنقدر چنگ نواخت و آواز خواند تا خسته و نالان و گریان روی چنگش به خواب رفت.
در همین حال و در مرکز خلافت مسلمین، عمربن الخطاب خوابیده بود و در خواب دید کسی او را بانگ می‌زند که ای عمر در قبرستان مدینه شخصی هست که از مقربان درگاه ماست و نزد ما مقام و منزلت بالایی دارد، تو برو و از او دستگیری کن و هر چه می‌خواهد در اختیارش بگذار و آنچه که درخواست می‌کند برآورده ساز که او بسیار بلند مقام است. پس یک ندای غیبی چندین بار این جمله را برای عمر تکرار کرد و عمربن الخطاب، سراسیمه از خواب بیدار شد و بدنبال این ندای غیبی روبه سوی قبرستان به حرکت درآمد.
وقتی عمر به قبرستان رسید، بسیار گشت و کسی را نیافت، ولی ناگهان پیری را دید که روی چنگش خوابیده است. پس عمر پیش خود گفت: پیری که عمرش را به نوازندگی و خوانندگی گذرانده است، نمی‌تواند بنده خاص خدا باشد، پس دوباره همه قبرستان را گشت ولی باز هم کسی را جز همان پیر نیافت. پس فهمید که او باید همان پیر باشد.
سپس آهسته پهلوی آن پیرمرد نشست و عطسه‌ای کرد، با صدای عطسه عمر پیر چنگ نواز از خواب بیدار شد و ترسید و فکر کرد که عمر داروغه است و ترسان و سراسیمه خواست که فرار کند، ولی عمر به او گفت: از من نترس ای مرد چنگ نواز، تو در درگاه خدا مقام و منزلتی بالا داری و او توسط یک ندای غیبی مرا از وضعیت تو آگاه ساخته است پس کاملاً آسوده و راحت باش که دیگر دوران سختی تو به پایان رسیده و تو هر چه بخواهی من به تو می‌دهم و هر آرزویی داشته باشی، اگر در حد توانایی من باشد، آن را برآورده می‌سازم. مرد پیر چنگ نواز از این حرف عمر بسیار شگفت زده شده و در فکر فرو رفت، پس ناگهان برخاست و چنگش را برداشت و محکم بر زمین زد و چنگ خرد شد و از بین رفت، او به عمر گفت: ای خلیفه مسلمین بدان که چیزی که مرا از خدای خودم دور ساخته بود، همین چنگ بود و من با شکستن آن، این مانع بزرگ را از میان خود و خدایم از بین بردم و ای عمر! من از تو چیزی نمی‌خواهم فقط آنقدری می‌خواهم که بتوانم زنده بمانم و خدا را بیشتر ستایش و کرنش کنم و به بندگی و معرفت خدا مشغول باشم، پس عمربن الخطاب هفتصد دینار به او داد و به او گفت: که هر وقت به پول احتیاج داشتی به دارالخلافه بیا تا من به تو کمک کنم.
پس پیرمرد چنگ نواز پول را گرفت و تشکر کرد و رفت و از آن به بعد فقط به پرستش و عبادت خدا مشغول بود.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم