شناختی دیگر از آدمالشعراء
چهارده قرن است که با همین زبانِ مشترکِ ما و شما سخنوران شعر سرودهاند، و میسرایند. اگر فهرستی از همهی شاعرانِ فارسیگو، از همان آغاز تا امروز، امکان میداشت، بیگمان این فهرست چند میلیون میبود. از آن چند میلیون، نامِ چند هزار در حافظهی تاریخ محفوظ مانده، و از آن چند هزار امروز نام چند ده نفر زنده است و بس؛ یعنی که همراه با ما زندگی میکنند و ره نشان میدهند. اینها همیشه زنده خواهند بود، تا زمانی که زبان ما زنده است. حتی آن زمان هم که خدای نکرده، زبانمان بمیرد، زنده خواهند بود. چرا؟ برای درونمایهاش: درونمایهی انسانسازانه و انسانپرورانهاش.
و اما در سر حلقهی همین چند تن، بیگمان، رودکی سمرقندی جا گرفته است. این گفتهی وی دربارهی خودش میتواند صداقت داشته باشد:
بزرگانِ جهان چون گِرد بندند *** تو چون یاقوت سُرخ اندر میانه
این هزار و صد سال گذشت و رودکی زنده است. به قول استاد تورسونزاده که در موردی دیگر گفته بود: از زندهها هم زندهتر.
پُرسشی پیش میآید: سرنوشتی با این بلندی چهطور به وی نصیب گشته است؟
پاسخی کوتاه شاید همین باشد: وی رسالتِ خود را در حدّ کمال به مقام اجرا رسانده است. رسالتی که دو جنبه داشت: چه باید گفت؟ و: چه طور باید گفت؟ یعنی وی نغز دانسته است که: سکهی هنر تنها روی ندارد، بلکه پُشت هم دارد، یعنی برای پُشتِ سکه هم باید جوابگو بود.
با سخنی دیگر، استاد رودکی تنها ممتازترین شاعر زمان خود نبوده است، بلکه شایستهترین فرزند زمان خود، بلکه همهی زمانها، نیز بوده است.
شعر رودکی از جنبهی هنری جای سخن ندارد. هنوز در آن روزگار مهارتش را ستوده بودند:
گر سری یابد به عالم کس به نیکو شاعری *** رودکی را بر سرِ آن شاعران زیبد سری
شعر وی در این روزگارانِ بیش از هزار ساله، پسندیده بوده است، پسندیده هست، و پسندیده خواهد ماند. سخنشناسان گفتهاند که شعر وی سهل ممتنع است، یعنی آسان مینماید، اما گفتنش آسان نیست.
و اما این دم، سخن از هنر شاعرانهی رودکی نیست، در این معنی بسیار نوشتهاند. بلکه مراد این است که از این منبر بلند، سخن از روی دیگر سکه به میان آورده شود. یعنی دنبال آن باید رفت که شاعر چه گفته است؟ یعنی آن بزرگوار چه گفته است که گفتهاش کاهش نیافته، بلکه روزافزون هم بوده، امروز ارزشی بیشتر هم پیدا نموده است.
نکته اینجاست که آن شاعرِ حکیم (یا: حکیمِ شاعر) در مهمترین موضوعاتِ زندگیساز، شعر سروده است. از همان بخش اندکی که از پرویزنِ هزارچشمهی زمان گذشته، تا به امروز رسیده است، روشن میگردد که آن دارای پند و اندرزهای حکیمانه - چنانچه: فایدهی تجربهی روزگار، اهمیت دوستی و نکوکاری، نیروی عشق و شادمانی، جایگاه فرهنگ و مانند اینها میباشد – ارزشهایی که انسانها بهره برداشتهاند، و امروز هم بهره میبردارند.
دربارهی ارزشهای بسیار بلندِ گفتههای آن استادِ سخن، بررسیهایی فراوان انجام گرفته است که نیازی به تکرار نیست. و اما موضوعی به نظر میرسد که احساس میشود پنهان مانده، و مورد گفتوگوی جداگانه قرار نگرفته است. این موضوع، به تعبیر امروزه سیاسی و اجتماعی است. یعنی سزاوار، آن تافت که نگاهی گذرا به این معنی افکنده شود که رودکی چه دیدی به میهن و اهل آن داشته است؟ احساسِ میهنخواهی و ملتدوستی که همیشه از وظیفههای پاک و والای علم و ادب و هنر بودهاند، چه جایگاهی در شعر شاعرِ ما اشغال کردهاند؟
افزودنی است، دامان این موضوع در بیشترین موردها بیبلا نبوده، و اما دورانِ رودکی را، لااقل برای مدت زمانی، مستثنا میتوان گفت.
در زمینهی آنچه از آن شاعر گرانمایه مانده، میتوان گفت، در محور آثارش بخارا جا داشته است. به این چند نمونه توجه شود.
هر باد که از سوی بخارا به من آید *** با بوی گل و مُشک و نسیم سمن آید
بر هم زن و هر مرد کجا بروزد آن باد؟ *** گویی، مگر آن باد همی از ختن آید!
نینی، ز خُتن باد چنین خوش نَوَزَد هیچ *** کان باد همی از برِ معشوقِ من آید...
توجه فرمایید: گواراترین باد از جانب بخارا می آید؛ و آن بادی عادی نیست، بلکه آمیزهای از بوی گل و مشک و نسیم سمن است. گویی بادی از ختنِ افسانهای است، اما نه! از آن هم بالاتر و گواراتر و جانبخشتر؛ از سوی معشوق شاعر – بخارا – میآید. باید گفت، این باد عام نیست، خاص است؛ همانی میشناسد و لذت مییابد که بخارا را شناخته؛ آن را به اندازهی معشوق خود، بلکه بالاتر از آن، دوست داشته باشد.
بیگمان، والاترین ایدآل رودکی، همین بخارا است:
ای بخارا، شاد باش و دیر زی *** میر نزدت میهمان آید همی!
پیداست که رودکی برای بخارای خود دو چیزِ بسیار مهم آرزو کرده است: شاد بودن، و دیر زیستن. و اما نکتهای گوارا در مصراع دوم نهان است: شاه را میهمان میداند. روشن است که میهمان رونده است، برای همیشه نخواهد ماند. آنچه به عنوان میهمانخانه، برای همیشه، پایدار و استوار خواهد بود، بخاراست.
باوری کامل این است که همین معنی هرگز اتفاقی پیش نیامده، بلکه شاعر آن را دانسته و آگاهانه خلق کرده است. گواهِ این اندیشه آن است که وی آن را در همین شعر دو بار دیگر، از طریقِ معنیهای ناتکرارِ شاعرانه، تکرار میکند، بدینگونه:
میر، ماه است و بخارا، آسمان *** ماه سوی آسمان آید همی!
میر، سرو است و بخارا، بوستان *** سرو سوی بوستان آید همی!
یعنی بخارا! همان آسمان است که همیشه بوده، و همیشه خواهد ماند، در حالی که ماه، میهمان است: آینده و رونده، زیاده از این: کاهنده و پُرشَوَنْده.
به دنبال، تشبیهی دیگر میآید: بخارا، بوستان است، و میر، یک سرو. همگان میدانند که بوستان از یک درخت، اگرچه سرو، عبارت نیست، بلکه درختان بیشمار خواهد داشت.
شاعر در ستایش بخارا خیلی بلند میرود. وی به اندازهای میبالد که آن را در پهلوی بغداد میگذارد؛ بغدادی که در آن روزگار پایتختِ خلافتِ قلمروِ اسلام بود:
امروز به هر حالی بغداد بخاراست، *** کجا میرِ خراسان است، پیروزی آنجاست
پژوهشگران به تکرار گفتهاند، و درست هم گفتهاند که رودکی شاعری مداح بود؛ هرچه میتوانست سامانیان را ستوده است. چنانکه میگوید:
جز به سزاوارِ میر گفت ندانم *** ور چه جریرم به شعر و طایی و حسّان
وی توان شاعریِ خود را برابر با جریر و طایی و حسّان میداند، با این وجود، قناعتمند نیست: سزاوار میر نتوانسته است سخن گوید.
ستایشِ همگان اندازه دارد، جز از ستایشِ میر که اندازه ندارد:
مدحِ همه خلق را کرانه پدید است *** مدحتِ او را کرانه نی و نه پایان
شاعر گفته: تو آفریدگار نیستی، به آفریده هم نمیمانی؛ پس، در میانهی آن دو جا داری:
آنکه نماند به هیچ خلق، خدای است *** تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی!
این بیت هم در تقویت همین معنی است:
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند *** وین مَلِک از آفتابِ گوهرِ ساسان
چنین پُرسش پیش میآید: چرا جایگاه این ممدوح این اندازه بلند است، چرا وی بالاتر از مردمان و پایینتر از آفریدگار جا دارد؟ پاسخ را هم از شعرِ خودِ وی میتوان دریافت:
دایم بر جانِ او بلرزم، زیراک *** مادرِ آزادگان کم آرد فرزند
از مَلِکان کس چون او نبود. جوانی *** راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
آن چنانکه نمودار است، این ممدوح چهار ویژگیِ ممتاز را در یک شخصِ خود گِرد آورده: راد، سخندان، شیرمرد و خردمند.
میتواند پُرسشی دیگر پیش آید: سامانیان شایستهی چنین ستایش بودند؟ با یک سخن: آری، بیهیچ گمانی.
امروزه بخوبی روشن است که سامانیان، بویژه نسلهای نخستینِ آنان، سیاستی زندگیساز را پیاده میکردهاند، و اهل علم و ادب و هنر همان سیاست را به مردم دسترس مینمودهاند.
امیران سامانی بر آن کوشیدهاند تا مردمِ قلمرو، زندگی آرام و آسوده داشته باشند. این واقعیت را آنها بدرستی دریافتهاند که آسایشِ مردم، بدون استقلال سیاسی، امکان ندارد. و در نوبت خود، استقلال سیاسی، بدون استقلال فرهنگی و خودشناسی مردم، تحقق پیدا نخواهد کرد.
به گواهی، گمان میرود، همین دو مثال بسنده باشد. مثالهایی که از تبار همدیگرند.
یکم: سامانیانِ دوراندیش این رسم را جاری کردند: هر نامهای که از دربار بیرون میرود، تنها به زبان مردم همین سرزمین باشد؛ و هر نامهای هم که از بیرون میآید، اگر به زبان دری است، مورد اعتبار قرار خواهد گرفت. توجه شود: حتی زبان عربی از این مقررات بیرون نبوده است. پژوهشگر ایرانی، آقای حمیدرضا مدد درست میگوید که: «اگر در عصر سامانیان زبان فارسی دریِ نوین، زبانِ گفتار و زبانِ نوشتار نمیشد، ایران نه تنها مسلمان میشد، بلکه عربزبان هم میشد».
دوم: یکی از امیران سامانی (ملک مظفر ابوصالح) با این بهانه که میخواهد تفسیر طبری را فرا بگیرد، اما عربی نیکو نمیداند، فتوای ترجمهی آن را دریافت؛ و دانشمندان قرآن و حدیث و دری را در بخارا گرد آورد، و آن کتاب بزرگ را به پارسی برگردان کناند. برگردانی که معنیِ ترجمهی کلام شریف را داشت؛ ترجمهی زبانِ دینِ اسلام را. کاری که تا آن زمان اجازه نداشت.
با یک سخن، سیاست و فرهنگ در زمان رودکی قرانِ سعد داشتهاند، از یک گریبان سر برآوردهاند، یعنی که دو بالِ همپروازِ دولت بودهاند.
در پایان، این نکته درخورِ تأکید را دارد که شعر آدمالشعراء زینهار با منافع یک خلق و یک قوم، حتی اهل یک دین محدود نبوده است، بلکه انسانها و ارزشها از روی اندیشه و گفتار و کردار – به اصطلاح امروزه: هُمانیسم – مورد ارزیابی قرار گرفتهاند. این درست، همان جوهری است که به ادبیات ما تابش و جلای فراگیر بخشیده است.
مسلمانیان قبادیانی، رحیم؛ (1383)، پارسی دری، تهران: امیرکبیر، اول.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}