نویسنده: دکتر رحیم مسلمانیان قبادیانی




 

زیرعنوان: ناصرخسرو قبادیانی و شعر
دیدِ ناصرخسرو (394-481) از شعر چند پهلو دارد:

1. وظیفه‌ی شعر در زمان جاری از چند عبارت است؟
2. شعرِ زمانِ خودش چگونه است؟
3. چه کسی می‌تواند قهرمان شعر باشد؟
4. شاعرِ مداح کیست؟
5. شعر از نگاه شکل و مضمون، باید چگونه باشد؟
6. شعر چه تأثیری به مردم خواهد داشت؟
7. شعر خود را چه‌طور بها داده است؟...

گمان می‌رود، نگاهی گذرا افکندن به این پرسش‌ها و روشن‌تر دیدن پرسش پایانی ارزشی داشته باشد.
وظیفه‌ی شعر، از نگاه ناصرخسرو، به غایت بلند است. وی تشبیهی مناسب هم آورده: آب خوش، همان آبی که می‌تواند خمار جهل را بشکند:

بشکن به سرِ بی‌خردان، در به سخن جهل، *** زیرا که سخن آبِ خوش و جهل خمار است.

اگر خرد شاخه‌ی درخت تصور شود، حکمت برگِ آن درخت بوده است که سایه دارد و در گرمای زندگی نجات می‌بخشد. و شایسته‌ی تأکید است که این سخن، سخنی عادی نیست، بلکه آکنده از پند و حکمت باشد. در تشبیه شاعر، سخن اگر دریاست، پند، بخارِ آن خواهد بود، یعنی همان چیزی که باعث بر لطافت محیط می‌گردد:

مر شاخِ خرد را سخنِ حکمت برگ است، *** دریای سخن را سخنِ پند بخار است.

نظر شاعر به شعر زمانش خیلی منفی است. وی از آن انتقادی سوزان می‌کند. شاعران مداح را خر رمه‌ای می‌بینید که بند و فسار ندارند، و هر سویی بخواهند، چارپایه می‌تازند:

از بهرِ چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟ *** یک ذره نسنجند، اگر بیست هزارند!

چه گفتن! را این طایفه نمی‌دانند، اگر مصلحت می‌گویی، گوش فرا نمی‌دهند:

گفتن نتوانند، چه گویی، نه نیوشند، *** کز خمرِ جهالت همه سر پُر ز خمارند.

ستایشگرانِ نااهلان به کسانی مانند می‌شوند که حمیلِ دُر بر گردنِ خر بسته‌اند. تشبیهی‌ست خیلی سخت:

خرد بر مدح نااهلان بخندد، *** کسی بر گردن خر دُر نبندد.
چرا چیزی بیالایی به گدیه؟ *** که نرزد ملک دو جهانش هدیه.
تو را از خویشتن خود شرم ناید؟ *** که هر جایی دروغت گفت باید!

در نظر شاعر این منظره بسیار زشت است که، به پا راست ایستی و دروغی را در پیشِ ناکسی بخوانی:

به پا استادن و بر خواندنِ او؟ *** فرو ریزد سراسر آبت از رو.
تقاضا کردنش دشوار کار است، *** خرد را بی‌گمان زین کار عار است.

وی خود را زینهار می‌دهد، و خطاب می‌کند:

به مدحِ هیچ‌کس مگشای لب را! *** مرنجان خاطر معنی طلب را!
نه چون این شاعرانِ یاوه گویی *** که دست از آبروی خود بشویی!
ز معنی جان ایشان را خبر نیست، *** سخن‌هاشان سزا جز گاو و خر نیست
چه می‌خواهند ازین بیهوده گفتن؟ *** چه می‌جویند از این خرمهره سفتن؟

شاعر ما این واقعیت را هم پذیرفته که شاعران در گفتن صاحب اختیارند، یعنی هرچه دلشان می‌خواهد، همان را می‌گویند، و نصیحت‌های بیرونه هیچ اثری نخواهد داشت. از این‌رو وی به خدا روی می‌آرد که به یاوه‌گویان انصاف بدهد:

امیرانِ کلامند اهل اشعار، *** خداشان توبه‌ای بدهد از این کار!

ناصرخسرو نه تنها به شاعران یاوه‌گوی نیش می‌زند، بلکه گِله از محیطِ شعر ناشناس هم به میان می‌آورد. وی افسوس و دریغِ خراسانِ فرهنگی‌اش را می‌خورد، و فغان از تهِ دل می‌کشد، چراکه اطرافیانش از فرهنگ و پند و حکمت دورند:

بگذر‌ای بادِ دل افروزِ خراسانی *** بر یکی مانده به یمگان دره زندانی [...]
مردِ هشیارِ سخندان چه گوید سخن؟ *** با گروهِ همه چون غولِ بیابانی؟!

و حتی می‌خواهد از سعی و کوشش در روشنگری، دست نگه دارد:

نکند با سُفها مرد سخن ضایع، *** نان جو را که دهد زیره‌ی کرمانی؟
مرد خردمندِ سخندانْت بر خندد، *** چون مرد آن بی‌خردان را تو بگریانی.

و اما روشن است که حکیم از این کار پرزحمت و بی‌پاداش دست نکشید، بلکه عرقشار زحمت کشید و دانه‌های معرفت را کارید. وی پاداشی شایسته‌ی خود را دریافت نمود، پس از سده‌ها.
نگارنده خود مشاهده کرده که اهل بدخشان - چه مرد و زن، چه باسواد و بی‌سواد - امروز، یعنی پس از هزار سال هم، شعر فراوان را حفظ هستند که بیشترین از آثار ناصرخسرواند؛ همه شاد و بانشاط و زنده‌دل هستند؛ همه‌گونه نشست را با شعر و سرود و موسیقی برپا می‌کنند؛ نام آن حکیم را به زبان هرگز تنها نمی‌گیرند، بلکه «پیر ناصرخسرو»، «شاه ناصرخسرو» می‌گویند؛ چشمه‌ی ناتکراری را در ناحیه‌ی روشان به نام آن بزرگوار نامیده‌اند: «چشمه‌ی شاه ناصرخسرو».
ناصرخسرو به دنیای شعر به آسانی راه نیافته است. همین معنی را خود هم اشاره کرده:

رفتم به نزد هر سر و سالاری، *** گشتم به گِردِ هر در و میدانی.
خوردم ز مادرانِ سخن هر یک *** شیری دگر، ز دگر پستانی.

وی استادِ سخندان و دانایی یافت، استادی که قفل بسته را برایش باز کرد:

در باز کرد سوی من این کان را *** بگشاد قفلِ بسته‌ای سخندانی.
دست سخن ببست و به من دادش *** هرگز چنین نکرد کس احسانی.
بنده بدین شدست سخن پیشم، *** نارد بدان چه خواهم عصیانی.

وی به همان جایگاهی می‌رسد که می‌خواست:

من چون زبان به قول بگردانم، *** اندر سخن پدید شود جانی.

مبالغه‌ای پسندیده: اندر سخن پدید شود جان. راستی، آن سخنانِ پندآمیز و حکمت‌آموز، امروز هم، یعنی با گذشت هزار سال، کسان را رهنمایی می‌کند، راه درست را از نادرست نشان می‌دهد. یعنی آن شعرها این توان را دارند که به خوانندگان زندگی معنوی ببخشند.
حکیم شعر را گوهری بلندترین و نمیرنده می‌داند، چنان که در لغزی (چیستان) گفته:

گرامی چو مال و قوی چون جبال، *** نکو چون جوانی و خوش چون جمال.
ارزشمندترین ویژگی سخن، گرامی، قوی، نکو و خوش بودن است. البته که تشبیه کننده‌ها نیز جالبند: مال، کوه، جوانی و زیبایی.
ناصرخسرو به سخنِ خوب و شایسته بهایی بسیار بلند می‌دهد؛ آن را به مُشک مانند می‌کند، مُشکی برآمده از نافه، و آن خاطرِ داناست. هم‌زمان، این را هم تذکر می‌دهد که سخنِ خوب و ناخوب را هرکس نمی‌تواند بشناسد، این کار تنها از دست خردمندان می‌آید:

ارزِ سخن خوب خردمندان دانند، *** کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند.
مُشک است سخن، نافه‌ی او خاطرِ دانا، *** معنی بود آن مُشک که از نافه برآرند.

حکیم با شعر خود می‌بالد که حق هم دارد. ویژگی‌هایی وی بر شعر خود نسبت داده که چندی را می‌توان برشمرد.
1.تأکید کیفیت: شعرش دُر است:

ای حجتِ بسیار سخن، دفتر پیش آر، *** وز نوک قلم دُرِّ سخنهات فرو بار!

2. بسیار و دراز، اما خوش است:

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات، *** چون خوب خوش است آن، نه دراز است و نه بسیار.

شاعر قبول دارد که شعرهایش طولانی است. شاید به خیالی هم راه داده که این درازی ملالت‌آور هم باشد، و خود پیشگیری می‌کند و می‌گوید:

در شعر ز تکرارِ سخن باک نباشد، *** زیرا که خوش‌ آید سخنِ نغز به تکرار.

در واقع، سخنی نغز اگر تکرار می‌یابد، لذت هم از آن بیشتر خواهد بود.
3. نو (تازه و جدید) بود. شاعر دُرُست و بی‌خطا دریافته که معنیِ شعرِ زمان کهنه شده است. وی خود کمرِ عزم را مردانه بربسته، تا معنیِ نو را جای‌نشین کند:

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی، *** چون خاکِ کهن را به بهار ابر گهربار.

این نکته – کهنه شدنِ سخن به معانی – قابلِ اندیشه است: کدام است آن معانی؟ و چرا کهنه شده؟ می‌توان با باوری گفت که این معنی، مدح و مداحی باشد.
4. پاکیزه بودنِ شعر:

ز دل بگذار، حجت، شاعری را، *** که کردی آشکارا ساحری را.
سخن‌هایت همه سحر حلال است، *** بسی پاکیزه‌تر ز آب زلال است.

این پُرسش می‌تواند پیش‌ آید: شعرِ ناصرخسرو از چه پاک است؟ و پاسخ همین یکی خواهد بود: از مدح و مداحی. طوری که در ادامه‌ی همان شعر می‌آید:

ولی او را مکن چون بدر در ابر، *** که زیر ابر ندهد روشنی بدر.

سخن، «بدر» است و آن ناپاکی، «ابر». روشن است که روشنایی ماه از پُشتِ ابر پخش نمی‌شود. شاعر در ادامه مراد خود را بیشتر باز می‌کند:

مبر بر درگهِ شاه و وزیرش، *** ز اصلاحِ حکیمان کن منیرش.
نبیند دیده زین‌سان شعرِ دلبند، *** که باشد زیورِ او حکمت و پند.
بهایش هست مُلکِ جاویدانی، *** تو مفروشش به زرّ و سیم کانی!

نیازی به توضیح را این مطلب ندارد. در واقع شعرِ اصیل به کان می‌ماند که پایان‌ناپذیری، مهم‌ترین ویژگی اوست. و این هم روشن است که هیچ خردمندی کان را به زر و سیم نمی‌فروشد، اگرچه حجم و اندازه‌ی این زر و سیم خیلی هم بزرگ باشد.
دید حکیم زمینه‌ی منطقی دارد: هنگامی شعر به فردی جداگانه بخشیده می‌شود، اگرچه این شخص حاکم زمان، و یا حتی یگانه‌ی فرهنگی‌ست، ارزش آن شعر با دایره‌ی همان فرد محدود می‌گردد، ولی اگر آن سروده به عموم نگرانیده شده است، موردِ استفاده‌ی عموم هم قرار می‌گیرد، صرف‌نظر از محدوده‌های زمانی و مکانی، حتی قومی و نژادی.
مداحی را ناصرخسرو روشن و آشکارا هم محکوم کرده است، خیلی سخت و خیلی تند:

به علم و به گوهر کنی مِدحت آن را *** که مایه است مر جهل و بدگوهری را!
به نظم اندر آری دروغ و طمع را *** دروغ است سرمایه مر کافری را!
پسند است با زهد عمار و بوذر *** کند مدح محمود مر عنصری را!

ستایشِ شاه و میر را ننگ می‌داند و کارِ جاهلان:

ننگ دار آن که همچون جاهلان نوک قلم *** بر مدیحِ شاه یا میری قلم را‌ تر کنی!

وی با سری بلند و افتخارِ تمام می‌گوید (و برای چنین گفتن حقی کامل هم دارد):

من، آنم که در پای خوکان نریزم! *** مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را!

دُرِّ لفظ دری برای ناصرخسرو بالاتر و ارزشمندتر از همه هستی در این دنیاست. و آن را بیهوده حیف کردن؟ ریختن به پای خوکان (که حاکمان زمانند)؟ هرگز! هرگز!!
این پرسش جا دارد که: چرا مدیحه در زمان رودکی پسندیده بود و در روزگار حکیم قبادیانی ناپسندیده، حتی زشت شد؟ می‌توان گفت، سرّ این دگرگونی به شخصیت ممدوحان بستگی داشته است. یعنی حاکمان زمان در عهد پیشین بیشتر یا کمتر در فکر مردم و کشور بوده‌اند، ولی در روزگار پسین جز از کشتار و تاراج و غارت چیزی را نمی‌دانسته‌اند.
ناصرخسرو، همان‌طوری که خودش هم اشاره دارد، در کار شاعری زرگر بود. روشن است که زرگر زرشناس هم هست. وی شعر خود را در همین ترازو سنجیده است، و می‌توان گفت دُرُست هم ارزشیابی کرده:

کم بیش نباشد سخنِ حجت هرگز، *** زیرا سخنش پاک‌تر از زرِّ عیار است.
زر چون به عیار‌ آید، کم بیش نگردد، *** کم بیش شود زرّی کان با غش و بار است.

این پرسش پیش می‌آید که: از نظر حکیم، چه کسی شایستگی قهرمانِ شعر شدن را دارد؟ به این پرسش وی خود پاسخی روشن داده:

بهِ از صنایع به گیتی مقبلی نیست، *** ز کسب دست بهتر حاصلی نیست.
به روز اندر پی سامانِ خویش است، *** چو شب در خانه شد، سلطانِ خویش است.
خورد بیش و کم، آن مایه که خواهد، *** به روز افزاید آنچ از وی بماند [...]
ز کسب دست نبود هیچ عاری، *** بِه از مکسب نباشد هیچ کاری.
سرِ صنایع به گردون بس فراز است، *** سلاطین را به صناعان نیاز است.

یعنی صنعت‌وران به عنوان قهرمان شایسته‌ی ستایش هستند. شاعر دلیلش را هم گفته: این گروه با کسبه‌ی خود مشغولند، روزانه دنبالِ کار خود هستند و شبانه، سلطانِ خانه‌ی خویش. جایگاهِ این به اندازه‌ای‌ست که سلطان‌ها به محصولِ دستانِ وی نیاز دارند.
در نظرِ حکیم ما طایفه‌ی دیگری هم هست که به اصطلاح امروزه، نام بلندترین قهرمانی را با خود دارند. این طایفه کشاورزانند:

بِه از صُنّاعِ عالم دیهقان است، *** که وحش و طیر را راحت رسان است.
ز صنایع رایگان نفعی نخیزد، *** ز دهقان عاقبت چیزی بریزد.
جهان را خرمی از دیهقان است، *** از او گه زرع، گاهی بوستان است.
از این بِه، با بنی‌ آدم چه کار است؟ *** کز آدم در جهان این یادگار است![...]
براحت از دهاقین مرغ و مورند، *** همان گر آدمی و گر ستورند.
اگر دهقان چنان باشد که باید *** سبک گوی از ملایک در رباید.
اگر جویای قحط نان نباشد، *** کسی را پایه‌ی دهقان نباشد.
به کار اندر همه مردانِ کارند، *** عرق ریزند و قوتِ خلق کارند.
کلید رزق و قسمت سخت در مشت، *** چراغ دلفروزی در ده انگشت.
به دنیا عاقلانه تخم کشتند، *** به عقبا در گلِ باغِ بهشتند.

این مشاهده جالب است: چیزی از صانع هدر نمی‌رود، و اما از دسترنج کشاورز همه موجود زنده بهره می‌برد، یعنی جایگاه این گروه از آن گروه بالاتر است. به این گفته‌ی خودِ شاعر نمی‌توان چیزی افزود: دیهقانی خاکپاش سبک‌گوی از ملایک می‌رباید و در عقبا گُلِ باغِ بهشت است.
منبع مقاله:
مسلمانیان قبادیانی، رحیم؛ (1383)، پارسی دری، تهران: امیرکبیر، اول.