کوچ کردن حضرت ابراهیم به مصر
سرزمین کنعان گرفتار بدبختی و قحطی شد و گرانی مواد غذایی شدت یافت، به گونهای که ساکنان آن قادر به ادامهی زندگی نبودند.
نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
سرزمین کنعان گرفتار بدبختی و قحطی شد و گرانی مواد غذایی شدت یافت، به گونهای که ساکنان آن قادر به ادامهی زندگی نبودند.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) دوباره آنها را به سوی ایمان دعوت کرد، شاید خداوند فرج خویش را بر آنان نازل کند و از عسرت و سختی نجاتشان دهد، اما آن حضرت دریافت که تلاش او فایدهای ندارد. لذا با همسرش، ساره، و دیگر پیروان خود به سرزمین مصر کوچ کرد. حکومت مصر در آن زمان در دست یکی از اعراب قوی هیکل و پرهیبت و خونخوار بود.
ساره زنی بسیار زیبا بود. روزی چشم یکی از درباریان بر وی افتاد و بیدرنگ نزد پادشاه رفت و از آنچه دیده بود سخن گفت و به پادشاه پیشنهاد کرد که آن زن را به هر قیمتی که شده است به دست آورد. آن مرد چنان دربارهی جمال ساره سخن گفت که پادشاه را بر سر شوق آورد. لذا او عدهای سرباز را مأمور کرد تا وی را دستگیر کنند. وقتی ساره را به دربار بردند، ابراهیم (علیه السلام) خود را به آنجا رساند و آن قدر تلاش کرد تا به وی اجازهی ملاقات با پادشاه داده شد. چون ابراهیم (علیه السلام) به دربار رسید، منتظر ماند تا به وی اجازهی سخن گفتن داده شود.
وقتی پادشاه حاجت ابراهیم را پرسید، او پس از معذرت خواهی گفت:«ای پادشاه! زنی را که امروز فرمان دادی احضار کنند، خواهر من است و چنان به من عادت کرده است که تحمل دوری مرا ندارد.»
پادشاه سخن ابراهیم را قطع کرد و گفت:
«در این دربار آن قدر وسایل راحتی او فراهم میشود که به زودی تو را فراموش خواهد کرد.»
ابراهیم پاسخ داد:
«ببخشید ای پادشاه! اگر بگویم خواهر من با دیگر زنان تفاوت دارد، شاید خلاف حقیقت نگفته باشم.»
حضرت ابراهیم(علیه السلام) میخواست بهانهای بتراشد که آن پادشاه ستمکار را از ظلم و تجاوز باز دارد و آن حضرت ترسید که بگوید ساره همسر اوست، زیرا ممکن بود برای وی خطر جانی داشته باشد و کافی بود پادشاه حکم قتل او را صادر کند تا ساره را صاحب شود. از سوی دیگر، اینکه ابراهیم ساره را خواهر خود خواند، دروغ نگفته بود، زیرا ساره خواهر ایمانی او و اولین زنی بود که به وی ایمان آورده بود.
پادشاه کودنتر از آن بود به سخنان ابراهیم (علیه السلام) گوش کند یا ارزشی برای آن سخنان قابل شود. ابراهیم (علیه السلام) غرق در افکار خود بود و وقتی به خود آمد که داشتند او را از دربار اخراج میکردند.
ابراهیم (علیه السلام) خود را بیرون از قصر دید و چارهای ندید، جز اینکه دست دعا به سوی پروردگار خود بلند کند و بگوید:
«بار الها! ساره کنیز تو و شوهرش خلیل توست. خدایا! هر بدی را از او دورکن و حمایت خویش را از وی دریغ مدار. خدایا! بر من و او رحمت آور که تو ارحم الراحمینی.»
صدای ابراهیم (علیه السلام) در فضا پیچید و ندا آمد که ای ابراهیم! آرام و مطمئن باش.
در دربار بهترین جامهها را بر تن ساره کردند و او را با جواهرات بسیار آراستند. اما او به آنها اهمیتی نمیداد، بلکه بر عکس، لباسها و جواهرات را برتن خویش آزار دهنده میدید. او تمام وجودش مالامال از غم و اندوه شده بود.
ساره آرام در گوشهای نشست و اندوهگین به فکر فرو رفت، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، زیرا اولین باری بود که از همسرش، ابراهیم، جدا میشد. غم آن جدایی نزدیک بود ساره را بکشد. او زندگی را بدون ابراهیم نمیخواست و بی او وجود و هستی برایش معنی نداشت.
پادشاه وارد اتاق شد و چون ساره را در آن حال دید، سعی کرد با وعدههای شیرین او را دلشاد کند، اما همین که دست خود را به طرفش دراز کرد، درد شدیدی در قلب خود احساس کرد و سراسر وجودش را دلهره، نگرانی و اضطراب فرا گرفت. او فوراً خود را بر روی تخت انداخت و در یک چشم به هم زدن حالش دوباره خوب شد.
پادشاه بار دیگر سعی کرد که به ساره نزدیک شود، اما هر بار به همان درد گرفتار میشد تا اینکه شب از نیمه گذشته بود که پادشاه وحشت زده پا به فرار گذاشت و خود را به رختخوابش رساند و به خوابی عمیق فرو رفت. در خواب بود که رؤیایی دید و از حقیقت ماجرای ساره و ابراهیم آگاه شد و ناگهان از خواب پرید و فریادزد: «آن زن را نزد من بیاورید!»
ساره را در حالی که از ترس میلرزید، نزد پادشاه آوردند، اما به محض اینکه ساره وارد اتاق شد، پادشاه برخاست و به سربازان اشاره کرد تا بیرون بروند. سپس با آرامش به ساره نزدیک شد و گفت: «درود و ایمنی بر تو باد!»
ساره نمیتوانست باور کند، او تصورمیکرد خواب میبیند و بنابراین، نتوانست پاسخ دهد. پادشاه به وحشت او پی برد و سعی کرد به وی آرامش بیشتری ببخشد، لذا یک صندلی برداشت و در کنار ساره گذاشت و دعوتش کرد تا روی آن بنشیند. سپس با نهایت ادب و احترام گفت: «ای همسر ابراهیم! بیمی به خود راه مده. تو و همسرت در دیار ما در آسایش و فراخی خواهید بود، برچشمان ما قدم بگذارید و از محبت ما برخوردار شوید.»
ساره سعی کرد صحبت بکند، اما نتوانست. پادشاه خندهای کرد و ادامه داد:
«آیا دوست داری همسرت را به اینجا بیاوریم یا اینکه تو میخواهی نزد او بروی؟»
ساره با اشتیاق فریاد زد: «بگذار نزد همسرم بروم، بگذار من به دیدار او بروم.»
چند لحظهی بعد، ساره همراه سرباز در خیابان بود و آنان را تشویق میکرد تا تندتر حرکت کنند. ابراهیم در حالتی از درد و رنج قرار داشت که نظیر آن را تا آن شب هرگز ندیده بود. او در آن دیار غریب بود و امید داشت که با مردمی مهربان روبه رو شود و از نعمت پروردگار بهرهمند گردد، اما هنوز قدم به خاک مصر نگذاشته بود که گرفتار چنین مصیبتی شد و همسرش را از دست داد. او پیامبر الهی بود و اطمینان داشت خدایی که او را از آتش نجات داده است، تنهایش نخواهد گذاشت. ابراهیم با نزدیک شدن صدای پای سربازان احساس آرامش کرد. او میدانست که خداوند چنین لکهی ننگی را بر دامان او نخواهد گذاشت. ابراهیم تنها و در حالتی میان بیم و امید به سر میبرد که ناگهان صدای در را شنید. در زدن پیاپی بود. ابراهیم به سرعت خود را به در رساند و ناباورانه با ساره مواجه شد که زنی او را همراهی میکرد.
دیدار آن زوج صادق چنان حالتی داشت که به وصف نمیآید. ابراهیم (علیه السلام) فوراً به درگاه خداوند متعال نماز خواند و سپس از ساره پرسید: «این زن کیست که همراه تو آمده است؟»
ساره پاسخ داد که این زن «هاجر» است، کنیزی است که پادشاه به من هدیه داده است.ابراهیم (علیه السلام) تا زمانی که خداوند اراده فرموده بود، در مصر اقامت گزید و با همسر و کنیزش زندگی خوشی داشت. او در مدت اقامت خود در مصر، مردم را به دین حق دعوت کرد و خداوند خیر و برکت بسیار بر او ارزانی داشت. مالش بسیار و چهارپایانش بیشمار شد و به خوشنامی و پاکی شهره گشت. ابراهیم تلاش فراوانی کرد تا دعوت خود را میان مردم گسترش دهد و بذر ایمان را در دل مردم مصر بکارد، اما با جهل آنان روبه رو شد. مردم برای امور مادی اهمیت قایل بودند و به امور معنوی توجهی نداشتند، جز گروه اندکی که به وی ایمان آورده بودند، بقیه مردم در لذت و فساد غرق بودند.
ابراهیم موفق نشد که اکثر مردم را به قبول دین جدید راضی کند. گویی مردم به ثروت و مکنت او حسد میورزیدند و با وی به دشمنی و عناد بر میخاستند و پنهانی به آزارش میپرداختند. ابراهیم جفای مردم را با تمام وجود حس کرد و خود را در خطر دید، لذا تصمیم به کوچ کردن گرفت و دوباره به سرزمین کنعان بازگشت.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}