بلای آشکار
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
ابراهیم (علیه السلام) نمیتوانست فرزند خود را فراموش کند، از این رو هر از گاهی به دیدارش میآمد و در هر بار دیدار سعی میکرد نور ایمان، نور توحید و نور دین حق را در دل او بکارد و در این کار از ذات پروردگار مدد میجست، زیرا اسماعیل کسی بود که در آینده باید مشعل نبوت و هدایت را بر دوش میکشید.
روزی ابراهیم (علیه السلام) به دیدار فرزندش رفت. اسماعیل نوجوانی برومند شده بود. آنها با هم، مراسم سعی میان صفا و مروه را به جای آوردند. آن شب، پدر در کنار فرزندش به خوابی آرام فرو رفت. او در خواب دید که فرزندش را ذبح میکند. ابراهیم میدانست که خواب انبیا رؤیای صادقه است. او وحشت زده از خواب پرید و با خود گفت: «خدایا! این دیگر چگونه خوابی است؟ این چه امتحانی است؟ این چه رنجی است؟»
امتحان پشت سر امتحان و رنج پشت سر رنج. ابراهیم مردی کهنسال بود. خداوندی فرزندی را در سنین پیری به وی عطا فرموده بود و هنوز فرزندش کودکی بیش نبود که فرمان آمد تا او را در درهای بیکشت و زرع به همراه مادرش و بدون هیچ همدم و مونسی رها کند. اما حال که او جوانی برومند شده بود، به ابراهیم امر میشود که فرزندش را با دستان خود ذبح کند!
ابراهیم وقتی صحنهی ذبح اسماعیل را در ذهن خود مجسم میکرد، موی بر بدنش راست میشد و قلب پیرش میلرزید. بسیاری از مردم وقتی ذبح حیوانی را میبینند که خداوند ذبح آن را حلال کرده است، صورت خود را بر میگردانند و تحمل دیدن حیوانی در خون غلتیده را ندارند. پس پدری که عمری آرزوی فرزندی را در دل پرورانده است و اینک این پسر جوان برومند و مایهی قوت قلب شده است، چگونه با دست خود او را ذبح کند؟
این بلای آشکاری است که کوه را به لرزه میافکند. اگر کوهها قادر به سخن گفتن بودند، با صدای بلند اعلام میکردند که از عهدهی چنین امتحانی بر نمیآیند. اما باید بدانیم که کارهای بزرگ را مردان بزرگ انجام میدهند و ابراهیم با آن علوّ مقام و منزلت و با آن قدرت ایمان، باید امتحانی بزرگ پس داد.
ابراهیم (علیه السلام) تسلیم فرمان خدا شد و تصمیم گرفت که فرمان الهی را اجرا کند. او یک روز صبح، فرزندش را با خود همراه کرد و به گردش رفتند:
(و وقتی با او به جایگاه «سعی» رسید، گفت: ای پسرک من! در خواب چنین دیدم که تو را سر میبُرم، پس ببین چه به نظرت میآید؟ ای پدر! به آنچه مأمور شدهای عمل کن! اگر خدا بخواهد، مرا از شکیبایان خواهی یافت.) (1)
ابراهیم به کار بزرگی دست میزد، لذا بهتر بود فرزندش را از ماجرا آگاه کند تا او از سرنوشت خود با خبر شود و خود برای قربانی شدن داوطلب بشود، نه اینکه به زور او را ذبح کند.اسماعیل پارهی تن ابراهیم بود و طبیعی بود که نافرمانی نکند.
وقتی اسماعیل سخن پدر را شنید، لحظهای به فکر فرو رفت، سپس سر برداشت و خطاب به پدر عرض کرد:
(ای پدر! به آنچه مأمور شدهای عمل کن! اگر خدا بخواهد، مرا از شکیبایان خواهی یافت.) (2)
سپس پدرش را دلداری داد و گفت:
«پدر! دستهای مرا ببند تا دچار اضطراب نشوم و پیراهن خود را از من دور نگاه دار تا خون من بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند. چاقو را تیزکن و آن را با سرعت به حرکت درآور تا اذیت نشوم، زیرا مرگ سخت است.»
این است فرزند صالح ابراهیم و این است توفیق الهی. اسماعیل ایمان راسخ است، ایمانی که کوهها را به کرنش وا میدارد. جانهای خشنود از امر پروردگارشان چنین بیباک امر حق را اجابت میکنند.
ابراهیم(علیه السلام) دستان فرزند را از پشت بست و چاقو را تیزکرد و در همان حال نگاهی به چاقو میانداخت و نگاهی به فرزند و احساس میکرد نمیتواند بر رنج درون خود غلبه کند و از ریزش اشکهایش جلوگیری نماید، اما او پیامبری خاشع و خاضع فرمان حق بود. مهر پدری و عطوفت نبوت وجود ابراهیم را آکنده از محبت نسبت به اسماعیل کرد و آهی کشید. قرآن کریم میفرماید:
(زیرا ابراهیم بردبار و مهربان و بازگشت کننده به سوی خدا بود.) (3)
اسماعیل (علیه السلام) سربرداشت و آثار دلتنگی و افسردگی را آشکارا در چهرهی پدر دید، لذا دل پر مهر فرزند به حال پدر سوخت و عرض کرد:
«ای پدر! صورت مرا برگردان تا با نگاه کردن به صورت من، ارادهی تو سست نشود. من میترسم نیرو و توان خود را از دست بدهی و امر خدا را به جای نیاوردی.»
ابراهیم(علیه السلام) اسماعیل را برگرداند تا در پشت سر او قرار گیرد. سپس چاقو را بر پشت گردن وی نهاد و آن را با فشار کشید. اما نه تنها گردن وی بریده نشد، بلکه خراش هم بر نداشت.
ابراهیم (علیه السلام) فرمان خدا را به جا آورده بود، اما چاقو نمیبرید، این دیگر چه امتحانی بود!
ابراهیم سر به آسمان برداشت و با خشوع از خدا خواست تا او را از این گرفتاری نجات بدهد و هرچه زودتر از این وضعیت وحشتناک رهایی بخشد:
(پس وقتی هر دو تن در دادند و همدیگر را بدرود گفتند و پدر، پسر را به پیشانی بر خاک افکند، او را ندا دادیم که ای ابراهیم! رؤیای خود را حقیقت بخشیدی، ما نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم! راستی که این همان آزمایش آشکار بود و او را در ازای قربانی بزرگی باز رهانیدیم.) (4)
آری، در آن لحظهی پر عسرت، خداوند بر ابراهیم رحم میآورد و خاصیت برّندگی را از چاقو میگیرد، همان طورکه خاصیت سوزندگی را از آتش سلب کرده بود.
نه آتش ابراهیم را سوزاند و نه چاقو بر گلوی اسماعیل کارگر افتاد! این چه ایمانی بود که این دو بندهی مطیع خدا از آن برخوردار بودند! آنها هر دو از یک ایمان و به یک اندازه برخوردار بودند.
ایمان به حقیقت مطلق؛ یعنی وحدانیت الله، پروردگار عالم و آفرینندهی آن، پروردگار هستی بخش، پروردگار و خالق انسان. ایمانی با این عظمت قادر است که سوزندگی را از آتش و برّندگی را از چاقوی تیز سلب کند.
اسماعیل (علیه السلام) ذبح نشد، بلکه خداوند با فدیهای بزرگ (هم به دلیل مناسبت و هم برای اینکه از جانب خداست) او را از مرگ نجات داد. ناگاه ابراهیم، جبرئیل را مشاهده کرد که با قوچی بزرگ فرود میآید. جبرئیل آن قوچ را به ابراهیم تسلیم کرد و گفت: «این قربانی اسماعیل است!»
ابراهیم (علیه السلام) با همان چاقو که هنوز آن را در دست داشت، گلوی گوسفند را برید و در یک چشم به هم زدن زمین از خون آن حیوان رنگین شد و این قربانی تا ابد جاودانه خواهد ماند.این پاداش خداوند بود که ابراهیم (علیه السلام) بدان بشارت یافت و اسماعیل رستگار شد و مسلمانان نیز هر سال در روز عید قربان با قربانی کردن احشام، مراتب بندگی خود را نسبت به ذات اقدس باری تعالی اعلام میدارند. هر سال حاجیان به نشانهی اینکه حاضرند جانهای خود را فدای دستورهای الهی کنند، این سنت را در مراسم حج به جای میآورند.
فداکاری ابراهیم و اسماعیل – علیهما اسلام-به خودی خود معجزهای بود و شایسته بود که فرشتگان فریاد زنند: «پاک و منزهی پروردگارا که امانت را به مخلوقی واگذار کردی که لیاقت حمل آن را داشت.»
آوازهی اسماعیل (علیه السلام) در سرزمین حجاز پخش شد و قبایل عرب به مکه سرازیر شدند تا از نزدیک جوانی را ببینند که خداوند متعال او را رمزی برای پیوند میان زمین و آسمان قرار داده است.
اسماعیل (علیه السلام) از اقبال و توجه قبایل مغرور نشد، زیرا او مسلمان و بر دین پاک پدرش، ابراهیم، بود و یک مسلمان واقعی بالاترین پیروزی را شناخت حقیقی ذات اقدس الهی و توفیق اطاعت از امر و نواهی وی میداند و بهترین سعادت را جلب رضای او تلقی میکند.
اسماعیل (علیه السلام) پس از این اقبال بی نظیر مردم، زندگی معمولی خود را دنبال کرد و تنها امتیازی که بر دیگران داشت، داشتن اخلاق نیکو و عقل سلیم بود، آن هم اخلاق و عقلی پیامبرانه.
اسماعیل (علیه السلام) با آرامش و اطمینان به زندگی خود ادامه داد و با دختری از قبیله جُرهُم که در میان آنها بزرگ شده و زبانشان را آموخته بود و بدان زبان نیز تکلم میکرد، ازدواج نمود و به کار و کاسبی پرداخت تا مخارج همسر و مادر زجر کشیدهاش را تأمین کند. مادری که سختیهای بسیاری کشیده بود تا فرزندش را به سن جوانی و ازدواج برساند.
یکی از سرگرمیهای لذت بخش اسماعیل، نشستن درکنار مادر و خدمت به او بود تا شاید بتواند بخشی از زحمات او را جبران کند. درنهایت، مرگ میان آنان جدایی افکند و هاجر با دلی آرام و آکنده از عشق اسماعیل به دیار باقی شتافت.
اسماعیل در فقدان مادر بسیار گریست و تنها دلخوشی او دیدارِگاه به گاه پدرش بود. روزی ابراهیم به مکه آمد. اسماعیل در خانه نبود و سراغ او را ا همسرش گرفت. همسر اسماعیل اولین باری بود که ابراهیم را میدید و او را نمیشناخت. لذا وقتی ابراهیم از احوال فرزندش جویا شد، زن از سختی زندگی و تنگدستی شکوه کرد. ابراهیم (علیه السلام) به وی گفت:
«سلام مرا به همسرت برسان و به او بگو که چهارچوب در خانهاش را عوض کند.»
چون اسماعیل به خانه برگشت، همسرش ماجرای آمدن مردی کهنسال را بازگو کرد که از راه دور آمده بود، اما توقف نکرد و به شما سفارش کرد که چهارچوب در خانه را عوض کنی و سپس از اینجا رفت.
اسماعیل (علیه السلام) دانست که آن مسافر پدرش بوده است، لذا فوراً به همسرش گفت:
«به خانهی پدرت برگرد که من تو را طلاق دادم.»
مدت زیادی گذشت تا دوباره حضرت ابراهیم (علیه السلام) به مکه آمد تا فرزندش، اسماعیل، را دیدار کند و چون بر در خانهاش ایستاد، زن دوم اسماعیل فوراً شادمانه به استقبالش آمد و افسار مرکبش را گرفت و کمک کرد تا پیاده شود و وی را به خانه راهنمایی کرد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) از حال شوهرش جویا شد. زن پاسخ داد:
«ای مرد بزرگوار! خوش آمدی، شوهرم در پی کاری رفته است و به زودی بر میگردد.»
سپس آن زن آب آورد و دست و سر و صورت و پای ابراهیم را شست تا خستگی سفر از تن او به در رود. سپس اجازه خواست تا دنبال کاری برود و چنین گفت:
«آیا سرورم اجازه میدهند چند لحظهای بروم و بازگردم؟»
خیال حضرت ابراهیم (علیه السلام) از بابت نیک منشی عروسش آسوده شد. چند لحظه بعد، همسر اسماعیل با مقداری ماست و نان برگشت و گفت:
«شاید سرور بزرگوارم مایل باشند اندکی روزی حلال تناول کنند.»
ابراهیم (علیه السلام) از غذای تهیه شده کمی خورد و اندکی استراحت کرد و در حالی که آمادهی بازگشت بود، گفت:
«به همسرت بگو که قدرآستانهی خانهاش را بداند.»
اسماعیل (علیه السلام) پس از بازگشت، گویی که آمدن پدرش را احساس کرده باشد، روبه همسرش کرد و پرسید: «حالت چطور است؟»
همسرش پاسخ داد: «مشتاق دیدار همسرم هستم و تمام همّ من بازگشت اوست.»
اسماعیل گفت: «خداوند به زنان دانشمند برکت دهد!»
همسرش گفت: «مردی کهنسال به خانهمان آمد، در حد توانایی به او خدمت کردم و وسایل راحتی او را فراهم ساخت. اما به رغم اصراری که برای ماندن او کردم، راضی به ماندن نشد و رفت.»
- آیا چیزی هم گفت؟- بلی، شما را سلام رساند و سفارش کرد که قدر آستانهی در خانهات را بدانی.
- کجا نشسته بود؟
زن محل استراحت شیخ را نشان داد، ناگهان اسماعیل خود را بر آن مکان انداخت و آنجا را غرق بوسه کرد و گفت:
«پدرجان! چقدر مشتاق دیدارت هستم.»
همسرش آمد و ضمن دلداری اسماعیل، پرسید:
- ای سرور خانه! چه میگویی؟
- ای همسر با وفا! او پدرم بود. پدری که برای دیدارش بی قرار شدهام.
- پس آن پیرمرد، پدر شوهرم بود و من او را نشناختم؟
- بلی، او سفارش تو را نیز به من کرده است.
پینوشتها:
1- قرآن، صافات/102.
2- قرآن، صافات/103.
3- قرآن، هود/75.
4- قرآن، صافات/103-107.
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}