شاعر: عمان سامانی





 
سری اندر گوش هر یک ، باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت
با مخالف ، پرده دیگرگون زنید
با منافق ، نعل را وارون زنید
خوش ببینید از یسار و از یمین
زآنکه دزدانند ما را در کمین
بی‌خبر، زین ره نگردد تا خبر
ای رفیقان ، پا نهید آهسته‌تر
پای ما را نی اثر باشد نه جای
هر که نقش پای دارد ، گو میای
کس مبادا ره بدین مستی برد
پی بدین مطلب ، به تردستی برد
در کف نامحرم افتد ، راز ما
بشنود گوش خران ، آواز ما
راز عارف بر لب بام اوفتد
طشت اهل معنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی کشد
کار اهل دل به بدنامی کشد
این وصیت کرد با اصحاب خویش
تا به کلّـی پرده بر گیرد ز پیش
گفتشان کای سرخوشان می پرست
خورده می از جام ساقی الست
اینک آن ساغر به کف ساقی منم
جمله اشیا فانی و ، باقی منم
در فنای من شما هم ، باقیید
مژده ای مستان که مست ساقیید