شاعر: عمان سامانی





 
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران عزوجل
چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شراب عشق‌شان در جام (پیمانه) ریخت
هر یکی را در خور اندر کام ریخت
باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشق‌شان در جان و دل مأوا گرفت
جلوه‌ی معشوق شور انگیز شد
خنجر عاشق کشی خونریز شد
پس به راه امتحان شد رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار
بانگ برزد فرقه‌ی ناکام را
بی‌نصیبان نخستین جام را
کای زجام اولین‌تان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب
ظلم می‌ریزد از این لبریز جام
ساقیش جام شقاوت کرده نام
مستی آن عشرت و عیش و سرور
نشئه‌ی آن نخوت و تاز و غرور
هر دو می لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشئه‌ای ممتاز و خاص
آن یکی مشحون ز تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
کیست کو زین جام گردد جرعه نوش؟
پند ساقی را کشد چون دفر به گوش؟
پرده پیش چشم حق بینان شود
آلت قتاله‌ی اینان شود
ظلمتی گردد بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را
بر کشد بر قتل‌شان شمشیر تیز
جسم‌شان را سازد از کین ریز ریز
تلخ سازد آب شیرین‌شان به کام
روز روشن‌شان کند تاریک شام
گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب کامیاب
لیکن آخر نار سوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان مأوای اوست