شاعر: محمد سهرابی





 
خورشید دلم از افق نیزه بر آمد
خورشید مگو روی نی از من جگر آمد
رو راست بگو دوش تو مهمان که بودی؟
تا صبح دلم شور زد و اشک تر آمد
من خطبه به لب بودم و طفلی به تماشا
فریاد زنان گفت که عمه! پدر آمد
این زخم جدید است به دعوای که بودی؟
یا اینکه به روبوسی یارم شرر آمد
بر باد مده زلف که زینب جگرش سوخت
بس کن که دگر حوصله صبر سر آمد