شاعر: سید هاشم وفائی





 
آهم ز صحن سینه اگر پرکشیده است
اشکم به شوق دیدن رویت دویده است
بغضی گرفته سخت ره حنجر مرا
پیش سر بریده صدایم بریده است
مانند پیکرت که طپیده به خاک و خون
این دل میان داغ و غم و خون طپیده است
جز من که دیده‌ام سرخورشید را به نی
خورشید سربریده به نیزه که دیده است
زان حنجری که بوسه‌گه زینب تو بود
خون از رگ بریده به نیزه چکیده است
خواهم که بوسه‌ای بستانم ز روی تو
نیزه بلند و قامت زینب خمیده است
با یک نگاه خویش به طفلان توان ببخش
جان‌های کودکان تو بر لب رسیده است
یادآوری کند به من از عمر مادرم
هجده سری که بر روی نی خصم چیده است
آید صدای گریه‌ی زهرا به گوش من
هرجا رویم ناله‌ای از آن شهیده است
همچون «وفایی» است سفیر پیام ما
هرکس حدیث غربت ما را شنیده است