شاعر: وحید قاسمی





 
آیینه زاده‌ام که اسیر سلاسلم
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم
ما را زدند مثل اسیران خارجی
دارم هزار راز نگفته در این دلم
چشم همه به سمت زنان یا به نیزه‌هاست
غمگین‌ترین سواره مجروح محملم
آتش گرفت گوشه عمامه‌ام ولی
زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم
مایی که باغ‌های جنان زیر پای ماست
حالا شده خرابه این شهر منزلم
داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را
خون لخته‌های کنج لبش گشته قاتلم