انقلاب اسلامي از نظريه‌‏پردازي توسعه تا توسعه نظريه‌پردازي

نويسنده:جعفر خوشروزاده
منبع:فصلنامه انديشه انقلاب اسلامي
در اين مقاله به بررسي فرايند نفي و ردّ نظريه‏هاي توسعه مدرنيستي به سبك غرب در جريان انقلاب اسلامي پرداخته خواهد شد و الزامات و راهكارهاي بسترسازي براي «توسعه نظريه‏پردازي» در اين زمينه به مجالي ديگر موكول مي‏شود.
چكيده
در اين مقاله با مفروض قرار دادن اين واقعيت كه هر انقلابي در مرحله نفي و انكار به تخريب ساختار و بنيان‏هاي نظام سياسي سابق و مباني نظري حاكم بر آن نظام، و در مرحله تثبيت و سازندگي به خلق نهادها، بنيان‏ها و مباني نظري جديد همت مي‏گمارد و طي كردن اين دو مرحله به منزله الزامات و ضروريات هر انقلاب بزرگي محسوب مي‏شود، به بررسي فرايند نفي «استراتژي‏ها و نظريه‏هاي توسعه» نظام پهلوي در جريان انقلاب اسلامي پرداخته شده است. براي بررسي اين فرايند، فرضيه مطرح شده اين است كه تكامل انقلاب اسلامي در گرو «توسعه نظريه‏پردازي» و توليد علم در حوزه‏هاي مختلف به خصوص در حوزه مباحث مربوط به «توسعه» مي‏باشد و انقلاب اسلامي در حال حاضر در مرحله گذار از نفي «نظريه‏هاي توسعه» به مرحله «توسعه نظريه‏پردازي» و توليد علم قرار دارد. بدين معنا كه انقلاب اسلامي همانطوري كه در مقام نفي، «نظريه‏هاي توسعه» مورد استفاده توسط رژيم پهلوي را رد و انكار كرد، اينك مي‏بايست در مقام توسعه نظريه‏پردازي و توليد علم نيز اين خلاء را پر نمايد.
در اين مقاله به بررسي فرايند نفي و ردّ نظريه‏هاي توسعه مدرنيستي به سبك غرب در جريان انقلاب اسلامي پرداخته خواهد شد و الزامات و راهكارهاي بسترسازي براي «توسعه نظريه‏پردازي» در اين زمينه به مجالي ديگر موكول مي‏شود.
مقدمه:
انقلاب‌هاي بزرگ جهان كه بعدها منشاء تحولات عظيمي درتمدن بشري گرديده‏اند، داراي مفاهيمي كليدي و دستاوردهاي نظري گوناگوني بوده‏اند كه فهم و شناخت آنها گامي اساسي در تبيين ماهيت اين انقلاب‌ها، و دستاوردهاي آنها محسوب مي‏شود. انقلاب اسلامي ايران نيز از جمله اين انقلاب‌هاست؛ بگونه‏اي كه اين انقلاب، علاوه بر آثار عيني و عملي در حوزه نظري و فكري، داراي پيامدها و تأثيرات شگرفي بوده است. اين انقلاب، موجوديت خود را در نفي و بركناري رژيمي تعريف كرد كه براساس الگوهاي نظري وارداتي، بخصوص الگوهاي توسعه مدرنيستي، به سبك و سياق غرب، استراتژي بلندمدت خود را تنظيم نموده و بدون در نظر گرفتن اقتضائات بومي و شرايط اجتماعي و فرهنگي جامعه، در صدد تحميل نوعي مدل شبه غربي و شبه مدرنيستي بر مقدرات اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي كشور بوده است. وقوع انقلاب‏اسلامي نشان داد كه جامعه ايران تداوم چنين فرايندي را برنمي‏تابد. بدين‏ترتيب ميشل فوكو ـ انديشمند صاحب نام فرانسوي ـ اذعان مي‏دارد:
«نه تنها اجراي توسعه و نوسازي در ايران صحيح نيست؛ بلكه آنچه در ايران مشاهده مي‏شود شكست پروژه نوسازي و توسعه به سبك مدرنيته غربي است» وي انقلاب‏اسلامي را چالشي در برابر الگوي توسعه خطي و نظريات توسعه مدرنيستي مي‏داند، كه به تقليد از غرب توسط شاه ايران كه به تعبير فوكو خود او نيز «صد سال دير آمده است» به عنوان تئوري، راهنمايي عمل قرار گرفته بود. با اين رويكرد، انقلاب‏اسلامي با وقوع خود خط بطلاني بر نظريه‏هاي توسعه غربي و امكان عملي شدن آنها در جوامع غيرغربي كشيده و با نفي رژيم، به نفي نظريه‏پردازيهاي معمول در حوزه مباحث توسعه مبادرت ورزيد. نظريه‏پردازي‌هايي كه فرض اوليه آنها بر امكان عملياتي كردن تئوري‏ها و نظريه‏هاي توسعه به سبك غرب، در كشورهاي توسعه‏نيافته استوار بود. نفي نظام موجود و جهان‏بيني و ارزش‌هاي آن گام اوليه و جبري انقلاب اسلامي بود و ضروري مي‏نمود كه در گام بعدي و در مقام تثبيت و اختيار حاملان و عاملان انقلاب‏اسلامي، خلاء تئوريك حاصل از نفي نظام سياسي و فكري سابق را با نظريه‏پردازي در حوزه‏هاي مختلف جبران نمايند. هرچند دراين زمينه تلاش‏هايي صورت گرفت، اما وقوع جنگ و انواع توطئه‏هاي داخلي و خارجي، مانع از تحقق كامل اين امر شد. تا اينكه پس از گذشت بيست‏وپنج سال از عمر انقلاب‏اسلامي، بار ديگر اين امر مورد توجه مسؤلان كشور قرار گرفت و انتظار مي‏رود با اهتمام همه جانبه مسؤلان و انديشمندان و محققان انقلاب‏اسلامي، در مقام «توسعه نظريه‏پردازي» نيز گام‌هاي مؤثري برداشته شود. آنچه از اهميت برخوردار است، چگونگي تحقق اين آرمان در راهكارهاي عملياتي كردن آن است. اين نوشته به بررسي رويكرد انقلاب اسلامي نسبت به «نظريه‏هاي توسعه مورد استناد رژيم پهلوي خواهد پرداخت، چه بسا اين انكار و نفي، مقدمه آغاز بررسي الزامات و پيش‏نيازهاي توسعه نظريه‏پردازي در اين حوزه توسط محققان و صاحبنظران داخلي باشد.
تعريف نظريه و ويژگي‏هاي آن:
نظريه‏ها در پي پاسخگويي به سؤالات شكل مي‏گيرند و ماهيت هر نظريه‏اي را بايد در ارتباط با نوع سؤالات و پاسخهايي كه به آنها داده مي‏شود تعريف كرد. قابل صدق و كذب بودن، تعميم‏پذيري و فراگيري، قابليت پيش‏بيني داشتن و مبتني بودن بر فرضيّات آزمون شده، از جمله ويژگيهاي يك نظريه است. در تعريف و به كارگيري اصطلاح نظريه، مانند ديگر مفاهيم اصطلاحات اساسي از قبيل؛ پارادايم؛ ساخت، كاركرد و غيره، اتفاق‏نظر كاملي ميان انديشمندان وجود ندارد؛ بلكه هر نظريه‏پردازي از منظر خاص خود، از نظريه تعريفي ارائه داده است. در اين زمينه، تعدد تعاريف موجود از نظريه، از عوامل اصلي و مسلط، بوجود آمدن بحران در مفاهيم است. بحراني كه امروزه در شاخه‏هاي مختلف علوم‏انساني خودنمايي مي‏كند. درچنين شرايطي است كه جامعه‏شناسان آمريكايي از جمله «كالينز» در دهه 90 قرن بيستم، از بحران در جامعه‏شناسي، سخن به ميان مي‏آورد و معقتد است يكي از عمده‏ترين دلايل اين بحران، وجود تعاريف متعدد در مورد مفاهيم اصلي جامعه‏شناسي است(2) در دهه‏هاي 1980 و 1990، نظريه‏پردازان تعاريف جديدتري از نظريه عرضه كردند كه طرح آنها در شناخت وضعيت فعلي علوم‏انساني و نظريات مطرح در اين عرصه، لازم و مفيد است. به عنوان مثال؛ «آنتوني گيدنز» نظريه و نظريه‏پردازي را تلاش براي درك اشكال بنيادين و آغازين موجوديت دو پديده عمده؛ يعني عامل و كارگزار انساني و الگوهاي نهادي شده در سطوح خرد و كلان مي‏دانند. «جفري الكساندر» جامعه‏شناس معاصر آمريكايي و يكي از بنيانگذاران نظريه كاركردگرايي جديد نيز معتقد است؛ نظريه‏ها اموري مجرد و انتزاعي شده از امور عيني جهان خارج هستند كه در زمانها و مكانهاي متفاوت مطرح مي‏شوند و به اعتقاد وي؛ نظريه هنگامي تولد مي‏يابد كه بتوان رابطه‏اي مجرد و منطقي ميان دو يا چند مفهوم ايجاد كرد. «چَفتِر» نيز نظريه را عبارتهايي نسبتا مجرد و عمومي مي‏داند كه در يك كليت واحد قابل فهم است و در تبيين وجوه حيات جمعي به كاربرده مي‏شود. «چايني و همكارانش» نظريه را مجموعه قضاياي منطقي و مرتبطي مي‏دانند كه روابط قطعي ميان پديده‏ها و متغيرها را مطالعه و تبيين مي‏نمايد «هوور» نيز نظريه را مجموعه قضاياي مرتبط شده‏اي مي‏داند كه پيشنهاد مي‏كند چرا وقايع به روال خاص خود اتفاق مي‏افتند. بطور كلي، در تعاريف ارائه شده نظريه به منزله دستگاهي نظري براي درك و تبيين واقعيتهاي اجتماعي، و مجموعه‏اي منسجم و منطقي جهت آزمون روابط ميان پديده‏ها، در جهت دستيابي به قانون تلقي شده است»(3) بنابراين، با توجه به تعاريف ارائه شده، نظريه بايد بازگوكننده نظامي منسجم، منطقي و مجرد و نيز دربردارنده پيش‏فرضهاي قدرتمند براي تبيين روابط ميان پديده‏هاست؛ كه قابل قبول براي جامعه علمي، در جهت ارائه قوانين علمي مي‏باشد. با توجه به چنين تعريفي از نظريه، مفهوم و معناي نظريه‏پردازي نيز كاملاً روشن است و مي‏توان آن را عبارت از: كنش فكري انديشمندان و صاحبان انديشه، در جهت ارائه نظريه دانست.
ضرورت توجه به نظريه و نظريه‏پردازي
اصولاً شاخه‏هاي علم، بدون وجود نظريه، قابل طرح نمي‏باشد و از حالت علمي بودن خود خارج مي‏گردند. به تعبير ديگر، علوم مختلف، بخصوص علوم‏انساني بدون وجود نظريه، مجموعه‏اي داده‏هاي خاميست كه هيچ‏گونه ارتباطي ميان مفاهيم و اطلاعات آن وجود ندارد؛ بنابراين نمي‏توان از آن در جهت تبيين پديده‏هاي مختلف ياري گرفت، چرا كه اين نظريه است كه به عنوان عامل اساسي ارتباط‏دهنده ميان مفاهيم و اطلاعات پراكنده و گسترده عمل مي‏كند و آنها را در جهت خاصي دسته‏بندي مي‏سازد و به عنوان ابزاري مفيد براي درك پديده‏هاي مختلف در خدمت انسان قرار مي‏گيرد. به عنوان مثال؛ در جامعه‏شناسي، مفاهيمي نظير جامعه، اجتماع، گروه، طبقه، كنش متقابل، رفتار جمعي، مبادله، تعامل، تعارض و غيره، بدون اينكه تحت پوشش يك نظريه باشند، داراي معنا و كاركرد خاصي نخواهند بود. بنابراين با توجه به اينكه تصوّر جامعه انساني بدون علم، و علم بدون نظريه امكان‏پذير نيست، نظريه‏پردازي و اهتمام به ارائه چارچوب نظري در جهت توصيف و تبيين پديده‏ها و واقعيتهاي اجتماعي، از ضرورتي انكارناپذير برخوردار است و توجه به مفهومي كه امروزه از آن تحت عنوان نظريه‏پردازي ياد مي‏شود، از اهميت حياتي برخوردار است. در اين خصوص از اواخر دهه 50، در ميان حوزه‏هاي مختلف علوم انساني، بحث نوسازي و توسعه و نظريه‏پردازي، در چارچوب سياستهاي مقايسه‏اي، موردتوجه انديشمندان علوم سياسي قرار گرفت و محققان تلاشهاي نظري فراواني را در جهت تبيين سير تحولات و دگرگونيها و تغييرات اجتماعي در جوامع مختلف بعمل آوردند كه حاصل اين تلاشها توليد دستاوردهاي نظري فراوان در حوزه مطالعات مربوط به توسعه، و تلاش براي تعميم آن بر تمام جوامع، فارق از تفاوتهاي فرهنگي و اجتماعي آنان بود.
پيشينه و عناصر نظريات مربوط به توسعه:
نظريات مربوط به توسعه و مدرنيزاسيون به سبك غربي، اساسا پس از جنگ جهاني دوم، بويژه در آمريكا طرح و ارائه گرديد. جايگاه آمريكا پس از جنگ جهاني دوم، به عنوان يك ابرقدرت در رقابت با بلوك شرق، سبب شد تا در كنار برنامه مارشال ـ در سال 1949 ـ مبني بر ارائه كمك به كشورهاي علاقمند به توسعه و مدرنيزاسيون، براي مقابله با نفوذ كمونيسم زمينه طرح نظريه‏ها، كه عمدتا تحت تأثير مكتب كاركردگرايي بودند، ايجاد شود. از جمله تلاشهاي مذكور مي‏توان به تأليف كتاب مراحل «رشد اقتصادي» امر «والت روستو» اشاره كرد كه به عنوان يك بيانيه شبه كمونيستي منتشر گرديد. در كتاب روستو از پنج مرحله تحول، رشد و توسعه كشورهاي جهان سوم و همچنين غايات اين توسعه، سخن به ميان آمده بود. اغلب نظريه‏هاي توسعه خطي، در راستاي نظريات قديمي مربوط به توسعه مطرح شدند كه از آغاز دوره سرمايه‏داري؛ يعني اواخر قرن 16، تا اواخر قرن 19، در غرب مطرح بود و معمولاً، برگزاره‏هاي دوگانه كه متأثر از ذهنيت مدرنيته علمي بود، تأكيد داشتند. تحت تأثير همين ذهنيت بود كه انديشه دوگانه مبتني بر تقابل مدرنيته و سنت، جايگاه بالايي دراين دسته از نظريات به خود اختصاص داد. از اين بستر انديشگي است كه گذار از مرحله ديني ـ فلسفي، به مرحله علم اثباتي و به عبارتي؛ گذاراز جامعه مهر پيوند به جامعه سود پيوند، گذار از فئوداليته به سرمايه‏داري، عبور از همبستگي ابزارگونه به همبستگي اندام‏وار و غيره اجتناب‏ناپذير تلقي شدند.(4) ذهنيت توسعه و نوسازي در بستر چنين تفكيكي، بعدها تبديل به يك فرآيند تك خطي توسعه شد و بمثابه يك فرارويت(5) در تاريخ مدرنيته غربي چهره نمود. نظريات مربوط به توسعه و مدرنيزاسيون كه در قرن هيجدهم و نوزدهم ارائه گرديد، عمدتا نظرياتي تكامل‏گرايانه و ارگانيكي بودند. براي نمونه در عقايد كساني چون ماركس، وبر و دوركهيم، اين واقعيت بخوبي ديده مي‏شود. نظريه‏هاي توسعه مكانيكي و تك‏خطي كه بر اجتناب‏ناپذير بودن جريان توسعه و ترقي اعتقاد داشت ـ در قرن بيستم، بخصوص در نيمه دوم اين قرن در قالب نظريات علمي مطرح گرديد. آگوست كنت، مورگان اسپنسر، ماركس و وبر را مي‏توان از بنيانگذاران اوليه انديشه غربي فرآيند تك خطي توسعه ونوسازي بشمار آورد. «نظريات توسعه و مدرنيزاسيونِ مطرح شده پس از جنگ جهاني دوم در دهه‏هاي 1950 و 1960، تحت تأثير علايق تاريخي، تكنولوژيكي، سياسي، نظامي و بين‏المللي جديد شكل گرفتند. و براساس تصورات اجتناب‏ناپذير و جبري از تاريخ استوار بود اما اين اجتناب‏ناپذيري و مراحل آن، از يك نويسنده به ديگري متفاوت بود؛ به عنوان مثال در حاليكه «هوزليتز» به دو مرحله سنتي و مدرن اشاره مي‏كرد، لرنر به مرحله سوم انتقالي نيز معتقد بود، پارسونز اين مراحل را به پنج مرحله كشاند و مراحل پنجگانه روستو نيز تحت عنوان؛ سنتي، ماقبل خيز، خيز، سير بلوغ و جامعه مصر انبوه، در چنين فضايي شكل گرفت.(6) در دهه‏هاي شصت و اوايل دهه هفتاد بگونه‏اي افراطي رويكرد تحولِ اجتماعي ـ اقتصادي به سبك مدرن رواج يافت و از اين جهت نظريه‏ها و نظريه‏پردازان با تحقير به فرهنگ و سنتهاي قديمي مي‏نگريستند و در يك كلام، مي‏توان اساس همه اين نظريات را ارائه تصويري از جامعه سنتي و نيز جامعه مدرن، و همچنين بررسي نقاط تقابل آنها دانست. البته در اين راستا، در دهه 1950 موجي از تحقيقات در دانشگاههاي معتبر آمريكا از سوي افرادي چون اپتر، كلمن، پاي و ديگران مطرح گرديد، كه اين تحقيقات اغلب تحت تأثير گرايشهاي توسعه كمي قرار داشته و بهره‏برداري از داده‏هاي آماري براي مطالعه ابعاد مدرنيزاسيون؛ از جمله صنعتي شدن، شهري شدن، تعليم و تربيت و گسترش ارتباطات جمعي، در آنها اصلي اساسي بشمار مي‏رفت. در دهه‏هاي 1950 و 1960، اقتصاددانان توجه خاصي به مسائل جهان سوم نشان دادند.
اقتصادداناني چون «السكاندر گروشنكرون»، «برت هوزليتز»، «ماكس ميليكان»، «والت وايتمن روستو» و «آلبرت هيرشمن» از جمله نظريه‏پردازاني بودند كه عمدتا تحقيقات آنها در پي يافتن راههايي براي به كارگيري تجربه صنعتي شدن غرب در فرآيند توسعه جهان سوم بود. براي اين محققان پرسش اصلي اين بود كه چگونه كشورهاي جديد در جهان سوم راه را به سوي دنياي مدرن خواهند گشود. در يك جمع‏بندي كلي آنچه از نوسازي و توسعه، موردنظر اين نظريه‏پردازان بود، نوعي گذار كلي و همه جانبه از يك جامعه سنتي يا ماقبل مدرن به سوي جامعه‏اي بود كه داراي سامان اجتماعي همبسته و انواع تكنولوژي پيشرفته از نظر اقتصادي مرفه، و از حيث سياسي نيز جزئي از ملل باثبات جهان شناخته مي‏شد. به عبارت ديگر؛ از ديد اين افراد، نوسازي متضمن تغييراتي در نظامهاي تكنولوژيكي، اقتصادي، سياسي و اجتماعي ملل در حال توسعه بود كه طي آن، اين كشورها ضمن پشت سر نهادن دنياي سنتي و ارزشهاي آن، به تراز كشورهاي غربي و آمريكاي شمالي مي‏رسيدند. (7) بطور كلي، مي‏توان نوسازي را روندي مبتني بر بهره‏برداري خردمندانه از منابع دانست كه با هدف ايجاد يك جامعه نوين پديد مي‏آيد.
امّا سؤال اينجاست كه منظور از جامعه نو چيست؟ از ديدگاه غربي، جامعه نو به معني گسست از جامعه سنتي و ايجاد جامعه‏اي متفاوت بر پايه تكنولوژي پيشرفته و حاكميت علم ابزاري، بر پايه نگرشي عقلايي به زندگي و برخورداري از رهيافتي غيرديني، در روابط اجتماعي بود، از اين منظر مهمترين شاخصه‏هاي جامعه مدرن عبارتند از: شهرنشيني، باسوادي، تحرك اجتماعي، رشد اقتصادي و وابستگي اجتماعي گسترده؛ مسئله مهم اين است كه اغلب نظريه‏پردازان در غرب توسعه و نوسازي را نيروي مقاومت‏ناپذير مي‏دانستند كه در گذر زمان بر سراسر جهان گسترده خواهد شد. با اين رويكرد، بطور كلي مفهوم نوسازي متضمن تغيير اساسي در ساختار اعتقادات و ارزشهاي اجتماعي مردم، در همه عرصه‏هاي انديشه و عمل بوده و جنبه‏هاي اصلي آن نيز، شهرنشيني، صنعتي شدن، دموكراتيزه، شدن، تعليم و تربيت و مشاركت رسانه‏ها تلقي مي‏شد. (8) نظريات وابسته به مكتب نوسازي و توسعه خطي از همان بدو پيدايش خود در جستجوي يك تئوري كلان بود.
اين نظريات براي توضيح نوسازي و توسعه كشورهاي جهان سوم، نه تنها از نظريه تكامل‏گرايي استفاده مي‏كرد، بلكه از نظريه هم كاركردگرايانه غربي نيز بهره مي‏برد. از آنجا كه نظريه تكامل‏گرايي و توسعه خطي توانسته بود روندگذار اروپاي غربي از جامعه سنتي به جامعه مدرن را در قرن نوزدهم تبيين نمايد، بسياري از پژوهشگران نوسازي به اين فكر افتادند كه اين نظريه مي‏تواند توسعه و نوسازي كشورهاي جهان سوم را نيز توضيح و تبيين نمايد. از سوي ديگر، بسياري از اعضاي برجسته مكتب نوسازي؛ از جمله لرنر، لوي، اسملسر، آيزنشتات و آلموند كه در چارچوب نظريه كاركردگرايي مي‏انديشيدند، بر اين اعتقاد بودند كه براساس نظريه توسعه خطي، حركت انسان به شكل قهري و جبري بسوي رشد و تكامل به سبك غربي، پيش مي‏رود. اين انديشمندان كمتر تكيه بر عامل اختيار انساني را مجاز دانسته و اتكاي زيادي بر جبريت و ضرورت در تحولات تاريخي داشتند.(9)
منتقدان الگوي توسعه و نوسازي به سبك غربي
تاكنون الگوي توسعه و نوسازي غربي از سه ناحيه مورد نقد و تجديدنظر قرار گرفته است كه عبارتند از تجديدنظر طلبانِ نظريه مدرنيزاسيون، كه در سالهاي 70 ـ 1960 انديشه‏هاي خود را مطرح كردند. از جمله اين تجديدنظرطلبان مي‏توان به هانيتنگتون، ايزنشتات، هيرشمن، رودلف و گاسفيلد اشاره كرد كه اين افراد در ديدگاههاي خود به تجديدنظر در مباني و چارچوبهاي كلان نظريه نوسازي و توسعه خطي پرداختند. دومين گروه از انتقادات به ذهنيت توسعه تك خطي، از سوي اعضاي مكتب وابستگي بين دهه‏هاي شصت و هفتاد مطرح شد. در اين خصوص مي‏توان به انديشه‏ها و انتقادات باران، فرانك، سلسلو، فورتادو، امين و كارد و سو اشاره كرد. اما گروه سوم كه بيشتر به تخريب ذهنيت توسعه تك‏خطي پرداخت، تا تجديدنظر در آن؛ انتقادات ساختارشكنانه فرامدرنيست‏ها بود كه ديدگاههايي نظير ديدگاه ميشل فوكو، ادوارد سعيد و طاها نبوري از آن جمله‏ اند.(10)
فرامدرنيسم و ذهنيت توسعه تك‏خطي
بطور كلي، انديشمندان غله فرامدرن مدعي هستند كه تاريخ مراحل اجتناب‏ناپذير ندارد. هيچ جبر تاريخي و هيچ قانونمندي كلي در كار نيست كه همه گفتمانها تابع آن باشد؛ بنابراين نمي‏توان هيچ نظريه عمومي عرضه كرد كه ناظر و شامل بر تجربه همه كشورها و همه زمانها باشد. براساس اين ديدگاه علوم اجتماعي نمي‏تواند به قواعد كلي دسترسي پيدا كند؛ بلكه تنها مي‏تواند روايتهاي تاريخي ارائه دهد و هرگز قادر نيست كه يك نظريه عمومي تدوين كند و تجربه كشورهاي مختلف را تبيين نمايد.(11)
از اين ديدگاه، مجموعه نظرياتي كه پيرامون توسعه ونوسازي در غرب ساخته و پرداخته شده است و در سيماي جهاني مطرح مي‏باشد، متأثر از متن تاريخي خاص خود است و نمي‏توان آن را براي تمام كشورها، عينا تجويز كرد. از منظر اين متفكران، مفاهيمي نظير آزادي، حقوق بشر، دموكراسي، جامعه مدني و پارلمانتاريسم مفاهيمي جهاني و كلي نمي‏باشد؛ بلكه برخاسته از تمدن، تجربه و متني خاص بوده و تنها در درون همان تمدن و متن خاص معنا مي‏يابد. فرامدرنيست‏ها، با ردّ نظريه‏هاي عمومي و كلان روايتها(12) و ردّ هر بينشي كه بدون توجه به ويژگيهاي خاص جوامع و فرهنگ‏هاي مختلف؛ انگاره‏هاي جهانشمول (13) را به كل و تماميت بشريت تعميم دهد، به جنگ كليّت(14) و كل‏نگري(15) برمي‏خيزند. آنها تكيه خود را بر ناهمگونيها گذاشته و به جاي واحد تحليل زماني و مكانيِ «همه‏جا» و «هميشه» واحد «همين‏جا» و «هم‏اكنون» را مبناي تحليل خود قرار مي‏دهند و با تكيه بر كثرت فرهنگ‏ها، بررسيهاي عام را كنار گذاشته و بررسي محلي(16) را اصيل و علمي انگاشته‏اند. به همين دليل، در عرصه هنر نيز، نقش آوانگارد را ردّ كرده و برخلاف ديدگاههاي ناشي از عصر مدرنيته و روشنگري، وجود يك مسير همگونِ تاريخي براي پيشرفت تمام بشر در جوامع مختلف را نفي مي‏كنند و قائل به وجود جهتهاي گوناگون تحول هستند. براساس اين رهيافت فرهنگهاي متفاوت با سرعتهاي مختلف، در زمانهاي گوناگون، مسيرهاي متفاوتي را طي مي‏كنند. انديشمندان فرامدرن معتقدند؛ نمي‏توان به نظرياتي مانند نظريه‏هاي علوم طبيعي رسيد كه پديده‏هاي اجتماعي را در همه تمدنهاي مختلف و در طول تاريخ توضيح دهد، با اين ديد تجربه غرب در زمينه توسعه و نوسازي، تنها يك تجربه اتفاقي، محدود و مقيد به بستر و متن تمدن اروپاست. تجربه‏هاي متنوع و متعددي در جهان وجود دارد و غرق شدن در جهانهاي مختلفِ تجربه، عرصه‏هاي متنوعي را در علوم اجتماعي، فلسفه، سياست، مذهب و هنر دربرمي‏گيرد، به همين دليل، در منظر فرامدرنيسم، نمي‏توان از فرآيند توسعه و تكامل خطي، محتوم و جبري به سبك غرب سخن به ميان آورد.
ميشل فوكو و نظريات توسعه:
در نظام انديشگي، فوكو به تأثير از گاستون باشلار مفهوم «گسست شناخت شناسانه» مقامي كليدي يافته است. گسست شناخت شناسانه، مدنظر فوكو، بر اين اساس استوار است كه در تاريخ تكامل علم نمي‏توان يك فرايند تكامل عقلايي را جستجو كرد. البته انديشمندان مختلف از راههاي متفاوتي به اين ايده رسيده‏اند. به عنوان مثال «توماس كوهن» و «پل فايرابند» به همين نكته دست يافته‏اند در ديدگاه آنارشيستي فايرابند كه شباهت زيادي هم به ديدگاه فوكو دارد؛ اساسا مفهومي بنام «فراشد عقلانيِ موجه ساختن علم» وجود ندارد.(17) هر فرهنگ و هر دوراني، الگوي خاص خود را از عقلانيت و خردباوري مي‏آفريند و نمي‏توان به كمك يك سرمشق و الگوي واحد، موقعيت انديشه علمي روزگاري ديگر را مورد سنجش قرار داد. با اين اعتبار، مسير تكاملي اصولاً در ميان نيست. كوهن هم با طرح «انقلاب شناخت‏شناسانه» و گذار از سرمشق مسلط و پذيرفته شده تا حدود زيادي به مفهومي كه فوكو از گسست ارائه كرده است، نزديك مي‏شود.(18) با استناد به اين نظريات، مي‏توان به اين نتيجه رسيد كه هرگونه تلاش براي تحميل الگوي توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي در جوامع جهان سوم، محكوم به شكست خواهد بود. از منظري ديگر فوكو با استفاده از مفاهيم ديرينه‏شناسانه و تبارشناسانه خود، در پي اين است كه نشان دهد چگونه به دنبال گفتمان و نظريات توسعه و نوسازي به سبك مدرنيته غربي، نوعي قوم مداري و قدرت محوري نهفته است. از نگاه وي؛ ديدگاههاي غربي گفتاري، عمدتا سفيدپوستانه و مردانه است كه به رغم تمامي ادعاهاي خود در مورد عينيت و عقلانيت، اغلب تجربه‏ها و شيوه‏هاي نگرش مخالف با خواست نخبگان، قدرت مسلط را مخدوش و مردود نشان مي‏دهد. بدين لحاظ، فوكو خود عينيت و عقلانيت را نيز به عنوان ساختارهايي كه براي تأمين انقياد و سروري طراحي شده است، افشاء مي‏كند. فوكو در ديرينه‏شناسي خود، به علم، تنها به‏عنوان يكي از اشكال فعليت و قالب‏بندي گفتماني به وجهي بي‏طرفانه مي‏نگرد. اما در تبارشناسي نگرشي انتقادي مي‏يابد و در آن بر تأثير قدرت در اين فرآيند تأكيد مي‏كند.(19)
در اينجاست كه فوكو رابطه دانش و اقتدار را مطرح مي‏كند. تبارشناسي فوكو، پيدايش علوم‏انساني و شرايط امكان آنها را به نحوي جدايي‏ناپذير با تكنولوژي‏هاي قدرت مندرج در كردارهاي اجتماعي پيوند مي‏دهد. فوكو در تبارشناسي، برخلاف نگرشهاي تاريخي مرسوم، در پي كشف منشاء اشيا و جوهر آنها نيست و لحظه ظهور را نقطه عالي فرآيند تكامل نمي‏داند؛ بلكه از هويتهاي بازسازي شده و پراكندگي، در اصل و منشاء و «تكثير باستاني خطاها» سخن مي‏گويد. فوكو تحت تأثير نيچه؛ به جاي اصل و منشاء، از تحليل تبار سخن به ميان مي‏آورد و همين تحليل تبار، وحدت را درهم مي‏شكند و تنوع و تكثر رخدادهاي نهفته در پي آغاز و منشاء تاريخي را برملا مي‏سازد و فرض ناگسسته بودن پديده‏ها را نفي مي‏كند. تبارشناسي فوكو آنچه را تاكنون يكپارچه پنداشته شده، متلاشي مي‏كند و ناهمگني آنچه را همگن تصور مي‏شود، برملا مي‏سازد؛ نكته مهم اين است كه در تبارشناسي فوكو، تداومهاي تاريخي نفي مي‏شود و برعكس، ناپايداري‌ها، پيچيدگي‏ها و احتمال‌هاي موجود در اطراف رويدادهاي تاريخي آشكار مي‏گردد. وي دانشها را وابسته به زمان و مكان مي‏نماياند. بنابراين بطور كلي ازنگاه فوكو، علم و دانش نمي‏تواند خود را از ريشه‏هاي تجربه خويش بگسلد، تا به تفكر ناب تبديل شوند؛ بلكه عميقا با روابط قدرتي كه در همه جا حاضر است درآميخته و همپاي پيشرفت در اعمال قدرت، به پيش مي‏رود. در اين منظر نظريات توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي نيز، با هدف اعمال نوعي از قدرت مطرح مي‏شوند كه هدف آن نيز «هژموني گفتمان غرب» است. از سوي ديگر، تبارشناسي فوكو در پي مركززدايي(20) از توليد نظريه‏اي مدرن است تا به تعبير خود، امكان شورش دانشهاي تحت انقياد عليه خدمت مسلط را فراهم كند. فوكو همچنين در پي احياي تجربه‏هايي است كه زيرپاي سنگين نظريه‏پردازيهاي عام و جهاشمول، درهم نور ديده شده است. آنچه از تبارشناسي فوكو برمي‏آيد اين است كه وي به نظريه‏هاي توسعه به سبك مدرن، عنوان شكلي از دانش زمينه‏پرداز در غرب و آغشته به استراتژي‏هاي قدرت بدبين است. از سوي ديگر، مفهوم غيريت در انديشه فوكو نشان مي‏دهد كه چگونه كدگذاري جنسي، كاركردهاي جامعه مدرن را دوگانه نموده است. در اين خصوص با مكانيسم‏هايي مواجه مي‏شويم كه «مرد» را به عنوان «من» مطلق تصوير مي‏كند و «زن» را به عنوان «ديگر» فروتر بازمي‏يابد. با ارزيابي نگاه نقادانه فوكو در اين خصوص، آشكار مي‏شود كه چگونه در پس گفتمان «توسعه خطي» حقيقت كاذب «خود» و «غير» پنهان شده است. در اين راستاست كه «زاكس» مي‏نويسد گفتمان توسعه، متضمن نوعي جهان‏بيني غربي است، جهان‏بيني كه طبق آن همه ملت‌ها بايد مسير يگانه كشورهاي پيشرفته غربي را دنبال كنند. يعني؛ غربي كردن جهان. متأثر از بينش فوكو، «ادوارد سعيد» در كتاب شرق‏شناسي كه در واقع نخستين و اميدبخش‏ترين نمونه بكارگيري روشمند مقوله تبارشناسيِ فوكوست، نظريه مدرنيزاسيون و نوسازي غربي را در تداوم مكتب شرق‏شناسي(21) مي‏داند «شرقيهاي سعيد از وجوه مختلف به ديوانگان، منحرفان و مجرمان فوكو شباهت دارند. همه آنها موضوع روايتها و گفتمان‌هاي نهادينه شده و فراگيرند. آنها برحسب اين گفتمانها، تعريف، تحليل و كنترل مي‏شوند، اما اجازه سخن گفتن ندارند، همه آنها از حيث «غير» بودن مشتركند. غيريت آنها هم ناشي از تعاريف آنها با وضعي است كه طبيعي، حقيقي و واقعي قلمداد مي‏شود»(22) بنابراين مكتب «شرق‏شناسي»، در واقع طريقه برخورد اروپائيها با شرق و مدرنيزاسيون طريقه برخورد دنياي نو با جهان سوّم بوده است و بخش اعظم سياستهاي به اصطلاح توسعه، از همين راه تحميل شده است. به عبارت ديگر مدرنيزاسيون، شيوه غربي سلطه سازمان‏دهي شده و اعمال اقتدار بر جهان سوّم به حساب مي‏آيد. از سوي ديگر فوكو بطور آشكار براي ردّ ايده توسعه تك خطي براي تمام جوامع از اين سؤال آغاز مي‏كند كه آيا مي‏توان در انديشيدن به روزگار ديگر؛ به عنوان مثال يك دوره خاص نظامهاي نشانه‏ها، دلالتها و موقعيتهاي معناشناسانه آن دوران را شناخت؟ وي در جواب معتقد است كه انديشيدن از ديدگاه نظامهاي نشانه‏شناسانه امروز، به دلالتهاي گذشته و شيوه گردهم‏آيي نظامهاي پيشين غيرممكن است و ما نمي‏توانيم از افق و دلالت‌هاي معنايي گذشته به چيزي نو بنگريم و يا برعكس. فوكو سخت بر اين باور بود كه تفسير در دوره‏هاي متفاوت، همپاي دگرگوني داده‏هاي علمي ـ فرهنگي و اجتماعي تغيير مي‏كند.(23) بنابراين نمي‏توان الگويي ثابت را به تمامي زمانها و مكانها تعميم و تسري داد. از همه مهمتر، فوكو در روش ديرينه‏شناسي در مقابل ايده تاريخ‏نگاري مي‏ايستد و روند تاريخ را نه مبتني بر يك خط سير تكاملي و پيوسته، بلكه مبتني بر يك خط سير مقطّع و عاري از استمرار ترسيم مي‏كند. فوكو معتقد نيست كه لزوما چيزي كه امروز اتفاق مي‏افتد، پيشرفته‏تر و توسعه‏يافته‏تر از چيزي است كه ديروز اتفاق افتاده است؛ وي معتقد نيست كه در تاريخ حوادث تكرار مي‏شوند، در نظر او هر دوراني گفتمان خاص خودش را دارد، هر حادثه‏اي در درون گفتمان خودش قابليت تأويل و تفسير دارد و نمي‏توان ادعا كرد كه دو حادثه در طول تاريخ، عينا تكرار خواهد شد. بنابراين هر حادثه‏اي هويت خاص خودش را دارد. وي خط سير تاريخي استمرار را به خط سير عدم استمرار تبديل مي‏كند(24) اين خط سير عدم استمرار، با اصل بنيادين توسعه خطي و مرحله به مرحله به سبك مدرن غربي، در تقابل قرار مي‏گيرند.
انقلاب اسلامي و نفي نظريه‏ هاي توسعه خطي
با توجه به مطالبي كه ذكر شد، مي‏توان به ناهمخواني ايده توسعه خطي با مباني تفكر فوكو پي برد. به لحاظ همين بدبيني است كه سبب مي‏گردد وي در نوشته‏هايش درباره انقلاب اسلامي، در پي بازنمايي شكست تجربه توسعه به سبك غرب مدرن در ايران و جريان انقلاب‏اسلامي باشد. از خلال نوشته‏هاي فوكو چنين استنباط مي‏شود كه جنبش مردم ايران در واقع نشان از شكست پروژه توسعه نوسازي خطي به سبك مدرنيته در ايران داشته است. فوكو با آگاهي خوبي كه از ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي جامعه ايران دارد، سابقه مدرنيته در ايران و تحولات اقتصادي معطوف به تجدد و مدرنيسم در اين كشور را به عصر رضاشاه مرتبط مي‏داند و مي‏نويسد: «وقتي كه در سال 1299، رضاخان در رأس لژيون قزاق به دست انگليسي‏ها به قدرت رسيد، خود را همتاي آتاتورك نشان داد. او كه غاصب تاج و تخت بود، كار خود را به سه هدف آغاز كرد؛ ملي‏گرايي، لائيتسه و نوسازي(25)» به نظر فوكو فرآيند نوسازي و الگوي توسعه در ايران، با شكست مواجه شده و نظام پهلوي نتوانست به اهداف خود طي فرآيند نوسازي برسد. وي مي‏نويسد: «پهلوي‌ها هيچگاه نتوانستند به اهداف خود برسند. آنها در كار ملي‏گرايي، نه‏خواستند و نه توانستند خود را از قيد و بندهاي موقعيت ژئوپولتيك و ذخاير نفتي نجات دهند، رضاشاه نيز براي گريز از خطر روسهاي زيرسلطه انگليس رفت... كار لائيتسه هم دشوار بود؛ زيرا در واقع مذهب شيعه بود كه بنيادهاي اساسي آگاهي ملي را مي‏ساخت. رضاشاه براي آنكه اين دو را از هم جدا كند، كوشيد نوعي آريايي‏گري را زنده كند كه تنها پايگاه آن افسانه خلوص آريايي بود كه در همان زمان در جايي ديگر داشت بيداد مي‏كرد. براي مردم ايران چه معني داشت كه روزي چشم باز كنند و خود را آريايي بيابند»(26) فوكو با ذكر سه هدف توسعه در ايران؛ يعني نوسازي، لائيتسه و ناسيوناليسم، در واقع به وجود برخي مؤلفه‏ها و عناصر توسعه مدرنيستي در جامعه ايران اشاره مي‏كند و در پي تحليل نحوه شكست اين فرآيند است وي از ميان سه ويژگي فرآيند مدرنيسم در ايران، نقطه تحليل خود را بر عنصر نوسازي متمركز مي‏كند و مي‏نويسد: «سياست جهاني و نيروهاي داخلي، از تمام برنامه‏هاي آتاتورك براي پهلويها، استخواني باقي گذاشته است كه به آن دندان بزنند. استخوان نوسازي را؛ و اكنون همين نوسازي از بنياد نفي مي‏شود؛ آن هم نه به دليل انحرافهايش؛ بلكه به سبب اصل و بنيادش. او ادامه مي‏دهد: «در احتضار رژيم كنوني ايران، ما شاهد آخرين لحظه‏هاي دوراني هستيم كه كمابيش شصت سال پيش در ايران آغاز شده است. دوران كوشش براي نوسازي كشورهاي اسلامي به سبك اروپايي». (27)
فوكو در تحليلهاي خود در پي نماياندن وضعيتي متضاد در فرآيند نوسازي ايران به سبك مدرنيته غربي است و اذعان مي‏دارد: «ايران دچار بحران نوسازي شده است. يك حاكم خودستاي بي‏لياقت و مستبد هواي رقابت با كشورهاي صنعتي را دارد، و چشم به سال 2000 دوخته است، امّا جامعه سنتي نمي‏تواند و نمي‏خواهد با او همراهي كند، اين جامعه زخم‏خورده از حركت باز مي‏ماند، به گذشته خود مي‏نگرد و به نام اعتقادات هزارساله از روحانيت پناه مي‏جويد».(28)
وي در جايي ديگر مي‏نويسد: «در رويدادهاي اخير، تنها عقب مانده‏ترين گروههاي جامعه سنتي نيستند كه در برابر نوعي نوسازي بي‏رحم، به گذشته روي آورده‏اند، بلكه تمامي يك جامعه و يك فرهنگ است كه به نوسازي كه در عين حال كهنه‏پرستي است نه مي‏گويد». (29) به اعتقاد فوكو نوسازي جامعه ايران به گذشته تعلق دارد و در واقع، وي با اين بيان به فرآيند وارداتي بودن اين پديده، و به اصطلاح «شبه مدرنيسم» بودن آن در ايران اشاره مي‏كند. يكي از جنبه‏هاي شبه مدرنيسم به معناي وسيع آن، كاربرد نينديشيده و غيرانتقادي نظريه‏ها، روشها، تكنيك‏ها و آرمانهاي برگرفته از تجربه كشورهاي پيشرفته است، كه نظريه‏پردازان غربي، در مطالعه كشورهايي كه امروزه جهان سوم ناميده مي‏شوند، بكار مي‏برند، در حقيقت، در اين فرايند بسياري از روشنفكران و رهبران سياسي كشورهاي جهان سوم، داوطلبانه زنداني نوعي برداشت سطحي از مدرنيسم اروپايي هستند؛ كه از آن تحت عنوان شبه مدرنيسم ياد مي‏شود، شبه مدرنيسم جهان سوم ثمره مدرنيسم بوده است.
خصلت بارز طرفداران آن نيز چنين است كه در عين آنكه انديشه‏ها و آرمانهاي اجتماعي آنها با فرهنگ و تاريخ جوامع غربي بيگانه است، بندرت از انديشه‏ها و ارزشها و تكنيك‏هاي اروپايي شناختي واقعي مي‏يابند. بدين‏سان، شبه مدرنيسم جهان سوم بطور همزمان، عدم توجه واقعي به ماهيت مدرنيسم اروپايي، عدم توجه به ويژگي‌هاي بومي جهان سوم و همچنين عدم شناخت كافي از تحولات علمي و اجتماعي غرب و دامنه و حدود، الزامات و چگونگي پيدايش آن را در خود جمع كرده است. در الگوي شبه مدرنيستي، تكنولوژي مدرن، درمان قطعي و قادر به معجزه شناخته شده و تصور مي‏شود، به محض خريداري و نصب مي‏تواند، همه مشكلات اجتماعي واقتصادي را يكسره حل كند. از همين روست كه ارزش‌هاي اجتماعي و روش‌هاي سنتي نظير نهادهاي مذهبي، در حقيقت علل عقب‏ماندگي و سرچشمه شرم‌ساري اجتماعي بشمار رفته و برعكس، صنعتي شدن و نصب يك كارخانه ذوب آهن مدرن نه يك وسيله، كه هدف غايي به شمار مي‏آيد. (30)
به اعتقاد بسياري از نظريه‏پردازان فرآيند نوسازي و توسعه در ايران در دوران پهلوي دوّم نشان از چيرگي الگوي شبه مدرنيستي دارد. الگوي شبه مدرنيستي كه بر دو پايه استوار است: الف) نفي همه سنتها، نهادها و ارزشهاي ايراني اسلامي كه سبب عقب‏ماندگي و سرچشمه حقارتهاي ملي محسوب مي‏شدند. ب) اشتياق سطحي و هيجان روحي گروهي كوچك، امّا روبه گسترش از جامعه شهري، به كسب ظواهر جهان مدرن. امّا در اينجا واقعيت ديگري وجود دارد و آن اينكه، خود اين شبه مدرنيسم بر نهاد كهنسال استبداد ايراني متكي بود و اين بيش ازهر چيزي، آشكاركننده محتواي شبه مدرنيسم دولتي در ايران است؛ اما اين نگرش غيرمنطقي تسليم‏پذيري و حقارت فرهنگي با شوونيسم ايران و خود بزرگ‏بيني، كه به همان اندازه غيرمنطقي مي‏نمود، تركيب شده بود. (31)
در اينجاست كه فوكو مي‏گويد «پس تمنا مي‏كنم كه اين‏قدر در اروپا از شيرين‏كاري‌ها و شوربختي‌هاي حاكم متجددي كه از سر كشور كهنسالش هم زياد است، حرف نزنيد، در ايران آنكه كهنسال است خود شاه است او پنجاه سال، صد سال، دير آمده است. او به اندازه حاكمان شكارگر عمر دارد و اين خيال از رونق افتاده را در سرمي‏پروراند كه كشورِ خود را به زور لائيك كردن و نوسازي، فتح كند امروز كهنه‏پرستي، پروژه نوسازي شاه، ارتش استبدادي و نظام فاسد اوست، كهنه‏پرستي خود رژيم است با نگاهي به اين تعابير مي‏توان به اين نتيجه رسيد كه فوكو، فرآيند نوسازي و توسعه به سبك غربي و يا به تعبير بهتر، نظريه‏هاي توسعه غربي را در اين برهه به بن‏بست رسيده تلقي كرده و انقلاب‏اسلامي را به عنوان چالشي در برابر نظريات توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي مي‏انگارد. واقعيت‌هاي موجود نيز اين انگاره فوكو را تأييد مي‏كند؛ چرا كه انقلاب‏اسلامي پيدايش خود را در نفس رژيمي تعريف كرد كه جهان‏بيني آن؛ براساس آموزه‏هاي برگرفته از نظريات توسعه به سبك مدرنيته غربي شكل گرفته بود.
با اين رويكرد مي‏توان چنين نتيجه گرفت كه نفي رژيم شاه در فرآيند انقلاب‏اسلامي، در واقع نفي نظريه‏هاي توسعه نيز بوده است. حال سؤال اساسي اين است كه انقلاب‏اسلامي در مقابل اين نفي بزرگ و ارزشمند چه چيزي را تثبيت كرد؟ در اينجاست كه ضرورت نظريه‏پردازي در باب مسائل مختلف اجتماعي؛ از جمله مسائل مربوط به توسعه نظام در جمهوري‏اسلامي ايران نمايان مي‏شود. ضرورتي كه متاسفانه پس از پيروزي انقلاب‏اسلامي كمتر مجالي براي توجه به آن پيدا شده و اقتضائات خاص پس از وقوع انقلاب؛ نظير وقوع جنگ تحميلي و تنگناه‌هاي ديگر مجال پرداختن به آن را نداده است.
اما به نظر مي‏رسد تداوم اين وضعيت؛ يعني خلاء نظريه‏پردازي در حوزه‏هاي مختلف علمي، پيامدهاي ناگواري در پي خواهد داشت و لازم‏است تا تأكيد مقام معظم رهبري كه بر ضرورت پرداختن به جنبش نرم‏افزاري، توليد علم و نظريه‏پردازي در پاسخ به اين نياز مطرح شده است، و بطور جدي مورد عنايت محافل علمي، دانشگاهي و سياستگذاران فرهنگي كشور قرار گيرد؛ تا انقلاب‏اسلامي بتواند حركت تكاملي خود، از نفي نظريه‏پردازي توسعه تا توسعه نظريه‏پردازي متناسب با شرايط موجود را، در جهت ساختن آينده‏اي بهتر و تبديل آن به گفتماني مسلط در حوزه تمدني اسلام طي نمايد.
نتيجه ‏گيري
نفي «نظريه‏هاي توسعه» مورد استفاده در دوران رژيم پهلوي و اهتمام به امر «توسعه نظريه‏پردازي» در سايه جنبش نرم‏افزاري، دو مرحله تكاملي انقلاب‏اسلامي ايران بشمار مي‏رود كه مرحله اول، در جريان پيروزي انقلاب‏اسلامي به وقوع پيوست و مرحله بعدي، اولويت امروز آن بشمار مي‏رود واقعيت اين است كه ايده توسعه و نوسازي و همچنين نظريات مربوط به آن، به عنوان يكي از محصولات گفتمان مدرنيته غربي در جريان انقلاب‏اسلامي با چالش اساسي مواجه شده است.
همانطوري كه فوكو در اين زمينه مي‏نويسد: «برخي هنوز مي‏خواستند با محدود كردن قدرت شاه و با خنثي كردن سياستهاي وي نوسازي را نجات دهند؛ غافل از اينكه در ايران، اين خود توسعه نوسازي است كه سربار است» (32) به تعبير ديگر نظريه‏هاي نوسازي و توسعه از نگاه زبانشناختي سوسور، دليلي است كه در بستر گفتمان غرب مطرح شده است و با توجه به اينكه هر «دالّ» زبانشناختي در بستر گفتمان و متن(33) متفاوت بر «مدلولهاي» خاص خود، دلالت دارد، پروژه نوسازي و نظريه‏هاي مربوط به آن، به عنوان يك «دالّ» برخواسته از متن گفتمان مدرنيته غربي، نتوانست حالتي بومي در ايران قبل از انقلاب پيدا كند. بنابراين، در جريان انقلاب‏اسلامي، اين پروژه به شكست انجاميد. به عنوان مثال، فوكو در جايي كه بحث از شكست پروژه لائيسته ـ به عنوان يكي از عناصر و مؤلفه‏هاي نوسازي و توسعه به سبك مدرنيته غربي در ايران ـ سخن به ميان مي‏آورد دليل اين شكست را در اين واقعيت مي‏داند كه در بستر گفتمان جامعه ايران، اين مذهب شيعه است كه بنياد اساسي آگاهي انسانها را مي‏سازد، نه مدرنيته غربي به هر تقدير، انقلاب‏اسلامي موجوديت خود را در نفي و طرد نظريه‏هاي توسعه تك‏خطي به سبك غرب باز تعريف كرد و اين جنبش زماني خواهد توانست روند بلوغ و تكامل خود را با موفقيت طي كند، كه در مرحله ايجاب ـ كه همانا توسعه نظريه‏پردازي در سايه جنبش نرم‏افزاري است را نيز با موفقيت طي نمايد.

كتابنامه:

1. آزاد ارمكي، تقي. نظريه و نظريه‏پردازي. تهران: نشر اميركبير، 1375.
2. قوام، عبدالعلي. نقد نظريه‏هاي نوسازي وتوسعه سياسي. تهران: نشر دانشگاه شهيد بهشتي، 1374.
3. كاتوزيان، محمدعلي. اقتصاد سياسي ايران از مشروطيت تا سقوط شاه. تهران: انتشارات پاپيروس، 1365.
4. احمدي، بابك. مدرنيته و انديشه انتقادي، تهران: نشر مركز، 1373.
5. عالم، عبدالرحمان. بنيادهاي علم سياست. تهران: نشر ني، 1373.
6. دريفوس، هيوبرت، پل رابينو. ميشل فوكو. فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيك. تهران: نشر ني، 1374.
7. آلوين، دي‏سي. تغييرات اجتماعي و توسعه. تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1378.
8. چالمرز، آلن. چيستي علم. تهران: انتشارات علمي ـ فرهنگي، 1374.
9. قزلسفلي، محمد علي، «پست مدرنيسم و فروپاشي ذهنيت توسعه.» مجله اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، سال دوازدهم، شمار 122 و 121، سال 1376.
10. تاجيك، محمدرضا «فرانوگرايي، غيريت و جنبشهاي جديد اجتماعي»، مجله گفتمان. سال اول، شماره اول (1376).
11. منوچهري، عباس. «تقابل سنت و مدرنيسم، مروري تحليلي بر متون توسعه» مجله خاورميانه. سال دوم، شماره اول (1374)
12. بروجردي، مهرزاد. «شرق‏شناسي وارونه» ترجمه محمد جواد كاشي. كيان. سال ششم، شماره 35 (اسفند 1375).
13. تاجيك، محمدرضا. «فرامدرنيسم و تحليل‏گفتمان» روزنامه ايران. سال پنجم، شماره 1225 (ارديبهشت 1378).
14. معصومي همداني، حسين. ايرانيان چه رويايي در سردارند؟، تهران: هرمس، 1378.
15. Foucoult. Michel. "Lascia ha Cento anni di yitardo" Corriere della sera. vol. 103 (octobre 1978).
16. Collins , Randalais. "Sociobgy in the docdru ms" American Jurnal of Sociology. Vol 91 (1987)
--------------------------------------------------------------------------------
1. محقق و مدرس دانشگاه
2. Collins, Randal is . Sociologyin the docdrums? American Jurnal of Sociology. vol 91/1987 , p. 1336
3. تقي آزاد ارمكي، نظريه و نظريه‏پردازي، (تهران: نشر اميركبير، 1375).
4. دي. سي. آلوين، تغييرات اجتماعي و توسعه، ترجمه محمود مظاهري، (تهران: انتشارات پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1378) ص 31.
5. Metanarrative
6. محمدعلي قزلسفلي، «پست مدرنيسم و فروپاشي ذهنيت توسعه» اطلاعات سياسي و اقتصادي، سال دوازدهم، شماره 122 ـ 121، ص 52.
7. همان، ص 53.
8. عبدالرحمن عالم، بنيادهاي علم سياست، (تهران: نشر ني، 1373)، ص 109.
9. محمدعلي قزلسفلي، «پست مدرنيسم و ذهنيت توسعه»، اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، سال دوازدهم، شماره 122 ـ 121، صص 59 ـ 60
10. عباس منوچهري، «تقابل سنت و مدرنيسم» فصلنامه خاورميانه، سال دوم، شماره 1، (بهار 1374) صص 84 ـ 98
11. محمد علي قزلسفلي، پيشين، ص 6.
12. Grandnarratives
13. universalism
14. Totatury
msiloH .15
16. Local
17. محمدرضا تاجيك، «فرانوگرايي، غيريت و جنبش‏هاي جديد اجتماعي»، فصلنامه. گفتمان، سال اول، شماره اول (تابستان 1377).
18. آلن چالمرز، چيستي علم، ترجمه سعيد زيبا كلام، (تهران: نشر علمي فرهنگي، 1374) صص 115 ـ 113.
19. هيوبرت (ريفوس، بل رابيف، ميشل فوكو، فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيك، ترجمه حسين بشير)، صص 28 ـ 22.
20. Decentralization
21. Orientalism
22. مهرزاد بروجردي، «شرق‏شناسي وارونه» ترجمه محمدجواد كاستي، كيان، سال ششم، شماره 35، (اسفند ماه 1375): ص 38
23. بابك احمدي، مدرنيته و انديشه انتقادي، (تهران: نشر مركز، 1373)، ص 231.
24. محمدرضا تاجيك، «فرامدرنيسم و تحليل گفتمان» روزنامه ايران، ص 10.
25. michel Foucoult, "Lascia ha Cento anni di ritardo" Corriere della sera , vol . 103 (octobre 1978), pl.
26. Ibid
27. Ibid.
28. I bid.
29. I bid.
30. محمد علي كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران از مشروطيت تا سقوط شاه، (تهران: انتشارات پاپيروس، 1365) صص 146 ـ 145
31. همان، ص 147.
32. Foucoult. I bid.
33. Contex