انقلاب اسلامي از نظريهپردازي توسعه تا توسعه نظريهپردازي
منبع:فصلنامه انديشه انقلاب اسلامي
چكيده
در اين مقاله با مفروض قرار دادن اين واقعيت كه هر انقلابي در مرحله نفي و انكار به تخريب ساختار و بنيانهاي نظام سياسي سابق و مباني نظري حاكم بر آن نظام، و در مرحله تثبيت و سازندگي به خلق نهادها، بنيانها و مباني نظري جديد همت ميگمارد و طي كردن اين دو مرحله به منزله الزامات و ضروريات هر انقلاب بزرگي محسوب ميشود، به بررسي فرايند نفي «استراتژيها و نظريههاي توسعه» نظام پهلوي در جريان انقلاب اسلامي پرداخته شده است. براي بررسي اين فرايند، فرضيه مطرح شده اين است كه تكامل انقلاب اسلامي در گرو «توسعه نظريهپردازي» و توليد علم در حوزههاي مختلف به خصوص در حوزه مباحث مربوط به «توسعه» ميباشد و انقلاب اسلامي در حال حاضر در مرحله گذار از نفي «نظريههاي توسعه» به مرحله «توسعه نظريهپردازي» و توليد علم قرار دارد. بدين معنا كه انقلاب اسلامي همانطوري كه در مقام نفي، «نظريههاي توسعه» مورد استفاده توسط رژيم پهلوي را رد و انكار كرد، اينك ميبايست در مقام توسعه نظريهپردازي و توليد علم نيز اين خلاء را پر نمايد.
در اين مقاله به بررسي فرايند نفي و ردّ نظريههاي توسعه مدرنيستي به سبك غرب در جريان انقلاب اسلامي پرداخته خواهد شد و الزامات و راهكارهاي بسترسازي براي «توسعه نظريهپردازي» در اين زمينه به مجالي ديگر موكول ميشود.
مقدمه:
انقلابهاي بزرگ جهان كه بعدها منشاء تحولات عظيمي درتمدن بشري گرديدهاند، داراي مفاهيمي كليدي و دستاوردهاي نظري گوناگوني بودهاند كه فهم و شناخت آنها گامي اساسي در تبيين ماهيت اين انقلابها، و دستاوردهاي آنها محسوب ميشود. انقلاب اسلامي ايران نيز از جمله اين انقلابهاست؛ بگونهاي كه اين انقلاب، علاوه بر آثار عيني و عملي در حوزه نظري و فكري، داراي پيامدها و تأثيرات شگرفي بوده است. اين انقلاب، موجوديت خود را در نفي و بركناري رژيمي تعريف كرد كه براساس الگوهاي نظري وارداتي، بخصوص الگوهاي توسعه مدرنيستي، به سبك و سياق غرب، استراتژي بلندمدت خود را تنظيم نموده و بدون در نظر گرفتن اقتضائات بومي و شرايط اجتماعي و فرهنگي جامعه، در صدد تحميل نوعي مدل شبه غربي و شبه مدرنيستي بر مقدرات اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي كشور بوده است. وقوع انقلاباسلامي نشان داد كه جامعه ايران تداوم چنين فرايندي را برنميتابد. بدينترتيب ميشل فوكو ـ انديشمند صاحب نام فرانسوي ـ اذعان ميدارد:
«نه تنها اجراي توسعه و نوسازي در ايران صحيح نيست؛ بلكه آنچه در ايران مشاهده ميشود شكست پروژه نوسازي و توسعه به سبك مدرنيته غربي است» وي انقلاباسلامي را چالشي در برابر الگوي توسعه خطي و نظريات توسعه مدرنيستي ميداند، كه به تقليد از غرب توسط شاه ايران كه به تعبير فوكو خود او نيز «صد سال دير آمده است» به عنوان تئوري، راهنمايي عمل قرار گرفته بود. با اين رويكرد، انقلاباسلامي با وقوع خود خط بطلاني بر نظريههاي توسعه غربي و امكان عملي شدن آنها در جوامع غيرغربي كشيده و با نفي رژيم، به نفي نظريهپردازيهاي معمول در حوزه مباحث توسعه مبادرت ورزيد. نظريهپردازيهايي كه فرض اوليه آنها بر امكان عملياتي كردن تئوريها و نظريههاي توسعه به سبك غرب، در كشورهاي توسعهنيافته استوار بود. نفي نظام موجود و جهانبيني و ارزشهاي آن گام اوليه و جبري انقلاب اسلامي بود و ضروري مينمود كه در گام بعدي و در مقام تثبيت و اختيار حاملان و عاملان انقلاباسلامي، خلاء تئوريك حاصل از نفي نظام سياسي و فكري سابق را با نظريهپردازي در حوزههاي مختلف جبران نمايند. هرچند دراين زمينه تلاشهايي صورت گرفت، اما وقوع جنگ و انواع توطئههاي داخلي و خارجي، مانع از تحقق كامل اين امر شد. تا اينكه پس از گذشت بيستوپنج سال از عمر انقلاباسلامي، بار ديگر اين امر مورد توجه مسؤلان كشور قرار گرفت و انتظار ميرود با اهتمام همه جانبه مسؤلان و انديشمندان و محققان انقلاباسلامي، در مقام «توسعه نظريهپردازي» نيز گامهاي مؤثري برداشته شود. آنچه از اهميت برخوردار است، چگونگي تحقق اين آرمان در راهكارهاي عملياتي كردن آن است. اين نوشته به بررسي رويكرد انقلاب اسلامي نسبت به «نظريههاي توسعه مورد استناد رژيم پهلوي خواهد پرداخت، چه بسا اين انكار و نفي، مقدمه آغاز بررسي الزامات و پيشنيازهاي توسعه نظريهپردازي در اين حوزه توسط محققان و صاحبنظران داخلي باشد.
تعريف نظريه و ويژگيهاي آن:
نظريهها در پي پاسخگويي به سؤالات شكل ميگيرند و ماهيت هر نظريهاي را بايد در ارتباط با نوع سؤالات و پاسخهايي كه به آنها داده ميشود تعريف كرد. قابل صدق و كذب بودن، تعميمپذيري و فراگيري، قابليت پيشبيني داشتن و مبتني بودن بر فرضيّات آزمون شده، از جمله ويژگيهاي يك نظريه است. در تعريف و به كارگيري اصطلاح نظريه، مانند ديگر مفاهيم اصطلاحات اساسي از قبيل؛ پارادايم؛ ساخت، كاركرد و غيره، اتفاقنظر كاملي ميان انديشمندان وجود ندارد؛ بلكه هر نظريهپردازي از منظر خاص خود، از نظريه تعريفي ارائه داده است. در اين زمينه، تعدد تعاريف موجود از نظريه، از عوامل اصلي و مسلط، بوجود آمدن بحران در مفاهيم است. بحراني كه امروزه در شاخههاي مختلف علومانساني خودنمايي ميكند. درچنين شرايطي است كه جامعهشناسان آمريكايي از جمله «كالينز» در دهه 90 قرن بيستم، از بحران در جامعهشناسي، سخن به ميان ميآورد و معقتد است يكي از عمدهترين دلايل اين بحران، وجود تعاريف متعدد در مورد مفاهيم اصلي جامعهشناسي است(2) در دهههاي 1980 و 1990، نظريهپردازان تعاريف جديدتري از نظريه عرضه كردند كه طرح آنها در شناخت وضعيت فعلي علومانساني و نظريات مطرح در اين عرصه، لازم و مفيد است. به عنوان مثال؛ «آنتوني گيدنز» نظريه و نظريهپردازي را تلاش براي درك اشكال بنيادين و آغازين موجوديت دو پديده عمده؛ يعني عامل و كارگزار انساني و الگوهاي نهادي شده در سطوح خرد و كلان ميدانند. «جفري الكساندر» جامعهشناس معاصر آمريكايي و يكي از بنيانگذاران نظريه كاركردگرايي جديد نيز معتقد است؛ نظريهها اموري مجرد و انتزاعي شده از امور عيني جهان خارج هستند كه در زمانها و مكانهاي متفاوت مطرح ميشوند و به اعتقاد وي؛ نظريه هنگامي تولد مييابد كه بتوان رابطهاي مجرد و منطقي ميان دو يا چند مفهوم ايجاد كرد. «چَفتِر» نيز نظريه را عبارتهايي نسبتا مجرد و عمومي ميداند كه در يك كليت واحد قابل فهم است و در تبيين وجوه حيات جمعي به كاربرده ميشود. «چايني و همكارانش» نظريه را مجموعه قضاياي منطقي و مرتبطي ميدانند كه روابط قطعي ميان پديدهها و متغيرها را مطالعه و تبيين مينمايد «هوور» نيز نظريه را مجموعه قضاياي مرتبط شدهاي ميداند كه پيشنهاد ميكند چرا وقايع به روال خاص خود اتفاق ميافتند. بطور كلي، در تعاريف ارائه شده نظريه به منزله دستگاهي نظري براي درك و تبيين واقعيتهاي اجتماعي، و مجموعهاي منسجم و منطقي جهت آزمون روابط ميان پديدهها، در جهت دستيابي به قانون تلقي شده است»(3) بنابراين، با توجه به تعاريف ارائه شده، نظريه بايد بازگوكننده نظامي منسجم، منطقي و مجرد و نيز دربردارنده پيشفرضهاي قدرتمند براي تبيين روابط ميان پديدههاست؛ كه قابل قبول براي جامعه علمي، در جهت ارائه قوانين علمي ميباشد. با توجه به چنين تعريفي از نظريه، مفهوم و معناي نظريهپردازي نيز كاملاً روشن است و ميتوان آن را عبارت از: كنش فكري انديشمندان و صاحبان انديشه، در جهت ارائه نظريه دانست.
ضرورت توجه به نظريه و نظريهپردازي
اصولاً شاخههاي علم، بدون وجود نظريه، قابل طرح نميباشد و از حالت علمي بودن خود خارج ميگردند. به تعبير ديگر، علوم مختلف، بخصوص علومانساني بدون وجود نظريه، مجموعهاي دادههاي خاميست كه هيچگونه ارتباطي ميان مفاهيم و اطلاعات آن وجود ندارد؛ بنابراين نميتوان از آن در جهت تبيين پديدههاي مختلف ياري گرفت، چرا كه اين نظريه است كه به عنوان عامل اساسي ارتباطدهنده ميان مفاهيم و اطلاعات پراكنده و گسترده عمل ميكند و آنها را در جهت خاصي دستهبندي ميسازد و به عنوان ابزاري مفيد براي درك پديدههاي مختلف در خدمت انسان قرار ميگيرد. به عنوان مثال؛ در جامعهشناسي، مفاهيمي نظير جامعه، اجتماع، گروه، طبقه، كنش متقابل، رفتار جمعي، مبادله، تعامل، تعارض و غيره، بدون اينكه تحت پوشش يك نظريه باشند، داراي معنا و كاركرد خاصي نخواهند بود. بنابراين با توجه به اينكه تصوّر جامعه انساني بدون علم، و علم بدون نظريه امكانپذير نيست، نظريهپردازي و اهتمام به ارائه چارچوب نظري در جهت توصيف و تبيين پديدهها و واقعيتهاي اجتماعي، از ضرورتي انكارناپذير برخوردار است و توجه به مفهومي كه امروزه از آن تحت عنوان نظريهپردازي ياد ميشود، از اهميت حياتي برخوردار است. در اين خصوص از اواخر دهه 50، در ميان حوزههاي مختلف علوم انساني، بحث نوسازي و توسعه و نظريهپردازي، در چارچوب سياستهاي مقايسهاي، موردتوجه انديشمندان علوم سياسي قرار گرفت و محققان تلاشهاي نظري فراواني را در جهت تبيين سير تحولات و دگرگونيها و تغييرات اجتماعي در جوامع مختلف بعمل آوردند كه حاصل اين تلاشها توليد دستاوردهاي نظري فراوان در حوزه مطالعات مربوط به توسعه، و تلاش براي تعميم آن بر تمام جوامع، فارق از تفاوتهاي فرهنگي و اجتماعي آنان بود.
پيشينه و عناصر نظريات مربوط به توسعه:
نظريات مربوط به توسعه و مدرنيزاسيون به سبك غربي، اساسا پس از جنگ جهاني دوم، بويژه در آمريكا طرح و ارائه گرديد. جايگاه آمريكا پس از جنگ جهاني دوم، به عنوان يك ابرقدرت در رقابت با بلوك شرق، سبب شد تا در كنار برنامه مارشال ـ در سال 1949 ـ مبني بر ارائه كمك به كشورهاي علاقمند به توسعه و مدرنيزاسيون، براي مقابله با نفوذ كمونيسم زمينه طرح نظريهها، كه عمدتا تحت تأثير مكتب كاركردگرايي بودند، ايجاد شود. از جمله تلاشهاي مذكور ميتوان به تأليف كتاب مراحل «رشد اقتصادي» امر «والت روستو» اشاره كرد كه به عنوان يك بيانيه شبه كمونيستي منتشر گرديد. در كتاب روستو از پنج مرحله تحول، رشد و توسعه كشورهاي جهان سوم و همچنين غايات اين توسعه، سخن به ميان آمده بود. اغلب نظريههاي توسعه خطي، در راستاي نظريات قديمي مربوط به توسعه مطرح شدند كه از آغاز دوره سرمايهداري؛ يعني اواخر قرن 16، تا اواخر قرن 19، در غرب مطرح بود و معمولاً، برگزارههاي دوگانه كه متأثر از ذهنيت مدرنيته علمي بود، تأكيد داشتند. تحت تأثير همين ذهنيت بود كه انديشه دوگانه مبتني بر تقابل مدرنيته و سنت، جايگاه بالايي دراين دسته از نظريات به خود اختصاص داد. از اين بستر انديشگي است كه گذار از مرحله ديني ـ فلسفي، به مرحله علم اثباتي و به عبارتي؛ گذاراز جامعه مهر پيوند به جامعه سود پيوند، گذار از فئوداليته به سرمايهداري، عبور از همبستگي ابزارگونه به همبستگي انداموار و غيره اجتنابناپذير تلقي شدند.(4) ذهنيت توسعه و نوسازي در بستر چنين تفكيكي، بعدها تبديل به يك فرآيند تك خطي توسعه شد و بمثابه يك فرارويت(5) در تاريخ مدرنيته غربي چهره نمود. نظريات مربوط به توسعه و مدرنيزاسيون كه در قرن هيجدهم و نوزدهم ارائه گرديد، عمدتا نظرياتي تكاملگرايانه و ارگانيكي بودند. براي نمونه در عقايد كساني چون ماركس، وبر و دوركهيم، اين واقعيت بخوبي ديده ميشود. نظريههاي توسعه مكانيكي و تكخطي كه بر اجتنابناپذير بودن جريان توسعه و ترقي اعتقاد داشت ـ در قرن بيستم، بخصوص در نيمه دوم اين قرن در قالب نظريات علمي مطرح گرديد. آگوست كنت، مورگان اسپنسر، ماركس و وبر را ميتوان از بنيانگذاران اوليه انديشه غربي فرآيند تك خطي توسعه ونوسازي بشمار آورد. «نظريات توسعه و مدرنيزاسيونِ مطرح شده پس از جنگ جهاني دوم در دهههاي 1950 و 1960، تحت تأثير علايق تاريخي، تكنولوژيكي، سياسي، نظامي و بينالمللي جديد شكل گرفتند. و براساس تصورات اجتنابناپذير و جبري از تاريخ استوار بود اما اين اجتنابناپذيري و مراحل آن، از يك نويسنده به ديگري متفاوت بود؛ به عنوان مثال در حاليكه «هوزليتز» به دو مرحله سنتي و مدرن اشاره ميكرد، لرنر به مرحله سوم انتقالي نيز معتقد بود، پارسونز اين مراحل را به پنج مرحله كشاند و مراحل پنجگانه روستو نيز تحت عنوان؛ سنتي، ماقبل خيز، خيز، سير بلوغ و جامعه مصر انبوه، در چنين فضايي شكل گرفت.(6) در دهههاي شصت و اوايل دهه هفتاد بگونهاي افراطي رويكرد تحولِ اجتماعي ـ اقتصادي به سبك مدرن رواج يافت و از اين جهت نظريهها و نظريهپردازان با تحقير به فرهنگ و سنتهاي قديمي مينگريستند و در يك كلام، ميتوان اساس همه اين نظريات را ارائه تصويري از جامعه سنتي و نيز جامعه مدرن، و همچنين بررسي نقاط تقابل آنها دانست. البته در اين راستا، در دهه 1950 موجي از تحقيقات در دانشگاههاي معتبر آمريكا از سوي افرادي چون اپتر، كلمن، پاي و ديگران مطرح گرديد، كه اين تحقيقات اغلب تحت تأثير گرايشهاي توسعه كمي قرار داشته و بهرهبرداري از دادههاي آماري براي مطالعه ابعاد مدرنيزاسيون؛ از جمله صنعتي شدن، شهري شدن، تعليم و تربيت و گسترش ارتباطات جمعي، در آنها اصلي اساسي بشمار ميرفت. در دهههاي 1950 و 1960، اقتصاددانان توجه خاصي به مسائل جهان سوم نشان دادند.
اقتصادداناني چون «السكاندر گروشنكرون»، «برت هوزليتز»، «ماكس ميليكان»، «والت وايتمن روستو» و «آلبرت هيرشمن» از جمله نظريهپردازاني بودند كه عمدتا تحقيقات آنها در پي يافتن راههايي براي به كارگيري تجربه صنعتي شدن غرب در فرآيند توسعه جهان سوم بود. براي اين محققان پرسش اصلي اين بود كه چگونه كشورهاي جديد در جهان سوم راه را به سوي دنياي مدرن خواهند گشود. در يك جمعبندي كلي آنچه از نوسازي و توسعه، موردنظر اين نظريهپردازان بود، نوعي گذار كلي و همه جانبه از يك جامعه سنتي يا ماقبل مدرن به سوي جامعهاي بود كه داراي سامان اجتماعي همبسته و انواع تكنولوژي پيشرفته از نظر اقتصادي مرفه، و از حيث سياسي نيز جزئي از ملل باثبات جهان شناخته ميشد. به عبارت ديگر؛ از ديد اين افراد، نوسازي متضمن تغييراتي در نظامهاي تكنولوژيكي، اقتصادي، سياسي و اجتماعي ملل در حال توسعه بود كه طي آن، اين كشورها ضمن پشت سر نهادن دنياي سنتي و ارزشهاي آن، به تراز كشورهاي غربي و آمريكاي شمالي ميرسيدند. (7) بطور كلي، ميتوان نوسازي را روندي مبتني بر بهرهبرداري خردمندانه از منابع دانست كه با هدف ايجاد يك جامعه نوين پديد ميآيد.
امّا سؤال اينجاست كه منظور از جامعه نو چيست؟ از ديدگاه غربي، جامعه نو به معني گسست از جامعه سنتي و ايجاد جامعهاي متفاوت بر پايه تكنولوژي پيشرفته و حاكميت علم ابزاري، بر پايه نگرشي عقلايي به زندگي و برخورداري از رهيافتي غيرديني، در روابط اجتماعي بود، از اين منظر مهمترين شاخصههاي جامعه مدرن عبارتند از: شهرنشيني، باسوادي، تحرك اجتماعي، رشد اقتصادي و وابستگي اجتماعي گسترده؛ مسئله مهم اين است كه اغلب نظريهپردازان در غرب توسعه و نوسازي را نيروي مقاومتناپذير ميدانستند كه در گذر زمان بر سراسر جهان گسترده خواهد شد. با اين رويكرد، بطور كلي مفهوم نوسازي متضمن تغيير اساسي در ساختار اعتقادات و ارزشهاي اجتماعي مردم، در همه عرصههاي انديشه و عمل بوده و جنبههاي اصلي آن نيز، شهرنشيني، صنعتي شدن، دموكراتيزه، شدن، تعليم و تربيت و مشاركت رسانهها تلقي ميشد. (8) نظريات وابسته به مكتب نوسازي و توسعه خطي از همان بدو پيدايش خود در جستجوي يك تئوري كلان بود.
اين نظريات براي توضيح نوسازي و توسعه كشورهاي جهان سوم، نه تنها از نظريه تكاملگرايي استفاده ميكرد، بلكه از نظريه هم كاركردگرايانه غربي نيز بهره ميبرد. از آنجا كه نظريه تكاملگرايي و توسعه خطي توانسته بود روندگذار اروپاي غربي از جامعه سنتي به جامعه مدرن را در قرن نوزدهم تبيين نمايد، بسياري از پژوهشگران نوسازي به اين فكر افتادند كه اين نظريه ميتواند توسعه و نوسازي كشورهاي جهان سوم را نيز توضيح و تبيين نمايد. از سوي ديگر، بسياري از اعضاي برجسته مكتب نوسازي؛ از جمله لرنر، لوي، اسملسر، آيزنشتات و آلموند كه در چارچوب نظريه كاركردگرايي ميانديشيدند، بر اين اعتقاد بودند كه براساس نظريه توسعه خطي، حركت انسان به شكل قهري و جبري بسوي رشد و تكامل به سبك غربي، پيش ميرود. اين انديشمندان كمتر تكيه بر عامل اختيار انساني را مجاز دانسته و اتكاي زيادي بر جبريت و ضرورت در تحولات تاريخي داشتند.(9)
منتقدان الگوي توسعه و نوسازي به سبك غربي
تاكنون الگوي توسعه و نوسازي غربي از سه ناحيه مورد نقد و تجديدنظر قرار گرفته است كه عبارتند از تجديدنظر طلبانِ نظريه مدرنيزاسيون، كه در سالهاي 70 ـ 1960 انديشههاي خود را مطرح كردند. از جمله اين تجديدنظرطلبان ميتوان به هانيتنگتون، ايزنشتات، هيرشمن، رودلف و گاسفيلد اشاره كرد كه اين افراد در ديدگاههاي خود به تجديدنظر در مباني و چارچوبهاي كلان نظريه نوسازي و توسعه خطي پرداختند. دومين گروه از انتقادات به ذهنيت توسعه تك خطي، از سوي اعضاي مكتب وابستگي بين دهههاي شصت و هفتاد مطرح شد. در اين خصوص ميتوان به انديشهها و انتقادات باران، فرانك، سلسلو، فورتادو، امين و كارد و سو اشاره كرد. اما گروه سوم كه بيشتر به تخريب ذهنيت توسعه تكخطي پرداخت، تا تجديدنظر در آن؛ انتقادات ساختارشكنانه فرامدرنيستها بود كه ديدگاههايي نظير ديدگاه ميشل فوكو، ادوارد سعيد و طاها نبوري از آن جمله اند.(10)
فرامدرنيسم و ذهنيت توسعه تكخطي
بطور كلي، انديشمندان غله فرامدرن مدعي هستند كه تاريخ مراحل اجتنابناپذير ندارد. هيچ جبر تاريخي و هيچ قانونمندي كلي در كار نيست كه همه گفتمانها تابع آن باشد؛ بنابراين نميتوان هيچ نظريه عمومي عرضه كرد كه ناظر و شامل بر تجربه همه كشورها و همه زمانها باشد. براساس اين ديدگاه علوم اجتماعي نميتواند به قواعد كلي دسترسي پيدا كند؛ بلكه تنها ميتواند روايتهاي تاريخي ارائه دهد و هرگز قادر نيست كه يك نظريه عمومي تدوين كند و تجربه كشورهاي مختلف را تبيين نمايد.(11)
از اين ديدگاه، مجموعه نظرياتي كه پيرامون توسعه ونوسازي در غرب ساخته و پرداخته شده است و در سيماي جهاني مطرح ميباشد، متأثر از متن تاريخي خاص خود است و نميتوان آن را براي تمام كشورها، عينا تجويز كرد. از منظر اين متفكران، مفاهيمي نظير آزادي، حقوق بشر، دموكراسي، جامعه مدني و پارلمانتاريسم مفاهيمي جهاني و كلي نميباشد؛ بلكه برخاسته از تمدن، تجربه و متني خاص بوده و تنها در درون همان تمدن و متن خاص معنا مييابد. فرامدرنيستها، با ردّ نظريههاي عمومي و كلان روايتها(12) و ردّ هر بينشي كه بدون توجه به ويژگيهاي خاص جوامع و فرهنگهاي مختلف؛ انگارههاي جهانشمول (13) را به كل و تماميت بشريت تعميم دهد، به جنگ كليّت(14) و كلنگري(15) برميخيزند. آنها تكيه خود را بر ناهمگونيها گذاشته و به جاي واحد تحليل زماني و مكانيِ «همهجا» و «هميشه» واحد «همينجا» و «هماكنون» را مبناي تحليل خود قرار ميدهند و با تكيه بر كثرت فرهنگها، بررسيهاي عام را كنار گذاشته و بررسي محلي(16) را اصيل و علمي انگاشتهاند. به همين دليل، در عرصه هنر نيز، نقش آوانگارد را ردّ كرده و برخلاف ديدگاههاي ناشي از عصر مدرنيته و روشنگري، وجود يك مسير همگونِ تاريخي براي پيشرفت تمام بشر در جوامع مختلف را نفي ميكنند و قائل به وجود جهتهاي گوناگون تحول هستند. براساس اين رهيافت فرهنگهاي متفاوت با سرعتهاي مختلف، در زمانهاي گوناگون، مسيرهاي متفاوتي را طي ميكنند. انديشمندان فرامدرن معتقدند؛ نميتوان به نظرياتي مانند نظريههاي علوم طبيعي رسيد كه پديدههاي اجتماعي را در همه تمدنهاي مختلف و در طول تاريخ توضيح دهد، با اين ديد تجربه غرب در زمينه توسعه و نوسازي، تنها يك تجربه اتفاقي، محدود و مقيد به بستر و متن تمدن اروپاست. تجربههاي متنوع و متعددي در جهان وجود دارد و غرق شدن در جهانهاي مختلفِ تجربه، عرصههاي متنوعي را در علوم اجتماعي، فلسفه، سياست، مذهب و هنر دربرميگيرد، به همين دليل، در منظر فرامدرنيسم، نميتوان از فرآيند توسعه و تكامل خطي، محتوم و جبري به سبك غرب سخن به ميان آورد.
ميشل فوكو و نظريات توسعه:
در نظام انديشگي، فوكو به تأثير از گاستون باشلار مفهوم «گسست شناخت شناسانه» مقامي كليدي يافته است. گسست شناخت شناسانه، مدنظر فوكو، بر اين اساس استوار است كه در تاريخ تكامل علم نميتوان يك فرايند تكامل عقلايي را جستجو كرد. البته انديشمندان مختلف از راههاي متفاوتي به اين ايده رسيدهاند. به عنوان مثال «توماس كوهن» و «پل فايرابند» به همين نكته دست يافتهاند در ديدگاه آنارشيستي فايرابند كه شباهت زيادي هم به ديدگاه فوكو دارد؛ اساسا مفهومي بنام «فراشد عقلانيِ موجه ساختن علم» وجود ندارد.(17) هر فرهنگ و هر دوراني، الگوي خاص خود را از عقلانيت و خردباوري ميآفريند و نميتوان به كمك يك سرمشق و الگوي واحد، موقعيت انديشه علمي روزگاري ديگر را مورد سنجش قرار داد. با اين اعتبار، مسير تكاملي اصولاً در ميان نيست. كوهن هم با طرح «انقلاب شناختشناسانه» و گذار از سرمشق مسلط و پذيرفته شده تا حدود زيادي به مفهومي كه فوكو از گسست ارائه كرده است، نزديك ميشود.(18) با استناد به اين نظريات، ميتوان به اين نتيجه رسيد كه هرگونه تلاش براي تحميل الگوي توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي در جوامع جهان سوم، محكوم به شكست خواهد بود. از منظري ديگر فوكو با استفاده از مفاهيم ديرينهشناسانه و تبارشناسانه خود، در پي اين است كه نشان دهد چگونه به دنبال گفتمان و نظريات توسعه و نوسازي به سبك مدرنيته غربي، نوعي قوم مداري و قدرت محوري نهفته است. از نگاه وي؛ ديدگاههاي غربي گفتاري، عمدتا سفيدپوستانه و مردانه است كه به رغم تمامي ادعاهاي خود در مورد عينيت و عقلانيت، اغلب تجربهها و شيوههاي نگرش مخالف با خواست نخبگان، قدرت مسلط را مخدوش و مردود نشان ميدهد. بدين لحاظ، فوكو خود عينيت و عقلانيت را نيز به عنوان ساختارهايي كه براي تأمين انقياد و سروري طراحي شده است، افشاء ميكند. فوكو در ديرينهشناسي خود، به علم، تنها بهعنوان يكي از اشكال فعليت و قالببندي گفتماني به وجهي بيطرفانه مينگرد. اما در تبارشناسي نگرشي انتقادي مييابد و در آن بر تأثير قدرت در اين فرآيند تأكيد ميكند.(19)
در اينجاست كه فوكو رابطه دانش و اقتدار را مطرح ميكند. تبارشناسي فوكو، پيدايش علومانساني و شرايط امكان آنها را به نحوي جداييناپذير با تكنولوژيهاي قدرت مندرج در كردارهاي اجتماعي پيوند ميدهد. فوكو در تبارشناسي، برخلاف نگرشهاي تاريخي مرسوم، در پي كشف منشاء اشيا و جوهر آنها نيست و لحظه ظهور را نقطه عالي فرآيند تكامل نميداند؛ بلكه از هويتهاي بازسازي شده و پراكندگي، در اصل و منشاء و «تكثير باستاني خطاها» سخن ميگويد. فوكو تحت تأثير نيچه؛ به جاي اصل و منشاء، از تحليل تبار سخن به ميان ميآورد و همين تحليل تبار، وحدت را درهم ميشكند و تنوع و تكثر رخدادهاي نهفته در پي آغاز و منشاء تاريخي را برملا ميسازد و فرض ناگسسته بودن پديدهها را نفي ميكند. تبارشناسي فوكو آنچه را تاكنون يكپارچه پنداشته شده، متلاشي ميكند و ناهمگني آنچه را همگن تصور ميشود، برملا ميسازد؛ نكته مهم اين است كه در تبارشناسي فوكو، تداومهاي تاريخي نفي ميشود و برعكس، ناپايداريها، پيچيدگيها و احتمالهاي موجود در اطراف رويدادهاي تاريخي آشكار ميگردد. وي دانشها را وابسته به زمان و مكان مينماياند. بنابراين بطور كلي ازنگاه فوكو، علم و دانش نميتواند خود را از ريشههاي تجربه خويش بگسلد، تا به تفكر ناب تبديل شوند؛ بلكه عميقا با روابط قدرتي كه در همه جا حاضر است درآميخته و همپاي پيشرفت در اعمال قدرت، به پيش ميرود. در اين منظر نظريات توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي نيز، با هدف اعمال نوعي از قدرت مطرح ميشوند كه هدف آن نيز «هژموني گفتمان غرب» است. از سوي ديگر، تبارشناسي فوكو در پي مركززدايي(20) از توليد نظريهاي مدرن است تا به تعبير خود، امكان شورش دانشهاي تحت انقياد عليه خدمت مسلط را فراهم كند. فوكو همچنين در پي احياي تجربههايي است كه زيرپاي سنگين نظريهپردازيهاي عام و جهاشمول، درهم نور ديده شده است. آنچه از تبارشناسي فوكو برميآيد اين است كه وي به نظريههاي توسعه به سبك مدرن، عنوان شكلي از دانش زمينهپرداز در غرب و آغشته به استراتژيهاي قدرت بدبين است. از سوي ديگر، مفهوم غيريت در انديشه فوكو نشان ميدهد كه چگونه كدگذاري جنسي، كاركردهاي جامعه مدرن را دوگانه نموده است. در اين خصوص با مكانيسمهايي مواجه ميشويم كه «مرد» را به عنوان «من» مطلق تصوير ميكند و «زن» را به عنوان «ديگر» فروتر بازمييابد. با ارزيابي نگاه نقادانه فوكو در اين خصوص، آشكار ميشود كه چگونه در پس گفتمان «توسعه خطي» حقيقت كاذب «خود» و «غير» پنهان شده است. در اين راستاست كه «زاكس» مينويسد گفتمان توسعه، متضمن نوعي جهانبيني غربي است، جهانبيني كه طبق آن همه ملتها بايد مسير يگانه كشورهاي پيشرفته غربي را دنبال كنند. يعني؛ غربي كردن جهان. متأثر از بينش فوكو، «ادوارد سعيد» در كتاب شرقشناسي كه در واقع نخستين و اميدبخشترين نمونه بكارگيري روشمند مقوله تبارشناسيِ فوكوست، نظريه مدرنيزاسيون و نوسازي غربي را در تداوم مكتب شرقشناسي(21) ميداند «شرقيهاي سعيد از وجوه مختلف به ديوانگان، منحرفان و مجرمان فوكو شباهت دارند. همه آنها موضوع روايتها و گفتمانهاي نهادينه شده و فراگيرند. آنها برحسب اين گفتمانها، تعريف، تحليل و كنترل ميشوند، اما اجازه سخن گفتن ندارند، همه آنها از حيث «غير» بودن مشتركند. غيريت آنها هم ناشي از تعاريف آنها با وضعي است كه طبيعي، حقيقي و واقعي قلمداد ميشود»(22) بنابراين مكتب «شرقشناسي»، در واقع طريقه برخورد اروپائيها با شرق و مدرنيزاسيون طريقه برخورد دنياي نو با جهان سوّم بوده است و بخش اعظم سياستهاي به اصطلاح توسعه، از همين راه تحميل شده است. به عبارت ديگر مدرنيزاسيون، شيوه غربي سلطه سازماندهي شده و اعمال اقتدار بر جهان سوّم به حساب ميآيد. از سوي ديگر فوكو بطور آشكار براي ردّ ايده توسعه تك خطي براي تمام جوامع از اين سؤال آغاز ميكند كه آيا ميتوان در انديشيدن به روزگار ديگر؛ به عنوان مثال يك دوره خاص نظامهاي نشانهها، دلالتها و موقعيتهاي معناشناسانه آن دوران را شناخت؟ وي در جواب معتقد است كه انديشيدن از ديدگاه نظامهاي نشانهشناسانه امروز، به دلالتهاي گذشته و شيوه گردهمآيي نظامهاي پيشين غيرممكن است و ما نميتوانيم از افق و دلالتهاي معنايي گذشته به چيزي نو بنگريم و يا برعكس. فوكو سخت بر اين باور بود كه تفسير در دورههاي متفاوت، همپاي دگرگوني دادههاي علمي ـ فرهنگي و اجتماعي تغيير ميكند.(23) بنابراين نميتوان الگويي ثابت را به تمامي زمانها و مكانها تعميم و تسري داد. از همه مهمتر، فوكو در روش ديرينهشناسي در مقابل ايده تاريخنگاري ميايستد و روند تاريخ را نه مبتني بر يك خط سير تكاملي و پيوسته، بلكه مبتني بر يك خط سير مقطّع و عاري از استمرار ترسيم ميكند. فوكو معتقد نيست كه لزوما چيزي كه امروز اتفاق ميافتد، پيشرفتهتر و توسعهيافتهتر از چيزي است كه ديروز اتفاق افتاده است؛ وي معتقد نيست كه در تاريخ حوادث تكرار ميشوند، در نظر او هر دوراني گفتمان خاص خودش را دارد، هر حادثهاي در درون گفتمان خودش قابليت تأويل و تفسير دارد و نميتوان ادعا كرد كه دو حادثه در طول تاريخ، عينا تكرار خواهد شد. بنابراين هر حادثهاي هويت خاص خودش را دارد. وي خط سير تاريخي استمرار را به خط سير عدم استمرار تبديل ميكند(24) اين خط سير عدم استمرار، با اصل بنيادين توسعه خطي و مرحله به مرحله به سبك مدرن غربي، در تقابل قرار ميگيرند.
انقلاب اسلامي و نفي نظريه هاي توسعه خطي
با توجه به مطالبي كه ذكر شد، ميتوان به ناهمخواني ايده توسعه خطي با مباني تفكر فوكو پي برد. به لحاظ همين بدبيني است كه سبب ميگردد وي در نوشتههايش درباره انقلاب اسلامي، در پي بازنمايي شكست تجربه توسعه به سبك غرب مدرن در ايران و جريان انقلاباسلامي باشد. از خلال نوشتههاي فوكو چنين استنباط ميشود كه جنبش مردم ايران در واقع نشان از شكست پروژه توسعه نوسازي خطي به سبك مدرنيته در ايران داشته است. فوكو با آگاهي خوبي كه از ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي جامعه ايران دارد، سابقه مدرنيته در ايران و تحولات اقتصادي معطوف به تجدد و مدرنيسم در اين كشور را به عصر رضاشاه مرتبط ميداند و مينويسد: «وقتي كه در سال 1299، رضاخان در رأس لژيون قزاق به دست انگليسيها به قدرت رسيد، خود را همتاي آتاتورك نشان داد. او كه غاصب تاج و تخت بود، كار خود را به سه هدف آغاز كرد؛ مليگرايي، لائيتسه و نوسازي(25)» به نظر فوكو فرآيند نوسازي و الگوي توسعه در ايران، با شكست مواجه شده و نظام پهلوي نتوانست به اهداف خود طي فرآيند نوسازي برسد. وي مينويسد: «پهلويها هيچگاه نتوانستند به اهداف خود برسند. آنها در كار مليگرايي، نهخواستند و نه توانستند خود را از قيد و بندهاي موقعيت ژئوپولتيك و ذخاير نفتي نجات دهند، رضاشاه نيز براي گريز از خطر روسهاي زيرسلطه انگليس رفت... كار لائيتسه هم دشوار بود؛ زيرا در واقع مذهب شيعه بود كه بنيادهاي اساسي آگاهي ملي را ميساخت. رضاشاه براي آنكه اين دو را از هم جدا كند، كوشيد نوعي آرياييگري را زنده كند كه تنها پايگاه آن افسانه خلوص آريايي بود كه در همان زمان در جايي ديگر داشت بيداد ميكرد. براي مردم ايران چه معني داشت كه روزي چشم باز كنند و خود را آريايي بيابند»(26) فوكو با ذكر سه هدف توسعه در ايران؛ يعني نوسازي، لائيتسه و ناسيوناليسم، در واقع به وجود برخي مؤلفهها و عناصر توسعه مدرنيستي در جامعه ايران اشاره ميكند و در پي تحليل نحوه شكست اين فرآيند است وي از ميان سه ويژگي فرآيند مدرنيسم در ايران، نقطه تحليل خود را بر عنصر نوسازي متمركز ميكند و مينويسد: «سياست جهاني و نيروهاي داخلي، از تمام برنامههاي آتاتورك براي پهلويها، استخواني باقي گذاشته است كه به آن دندان بزنند. استخوان نوسازي را؛ و اكنون همين نوسازي از بنياد نفي ميشود؛ آن هم نه به دليل انحرافهايش؛ بلكه به سبب اصل و بنيادش. او ادامه ميدهد: «در احتضار رژيم كنوني ايران، ما شاهد آخرين لحظههاي دوراني هستيم كه كمابيش شصت سال پيش در ايران آغاز شده است. دوران كوشش براي نوسازي كشورهاي اسلامي به سبك اروپايي». (27)
فوكو در تحليلهاي خود در پي نماياندن وضعيتي متضاد در فرآيند نوسازي ايران به سبك مدرنيته غربي است و اذعان ميدارد: «ايران دچار بحران نوسازي شده است. يك حاكم خودستاي بيلياقت و مستبد هواي رقابت با كشورهاي صنعتي را دارد، و چشم به سال 2000 دوخته است، امّا جامعه سنتي نميتواند و نميخواهد با او همراهي كند، اين جامعه زخمخورده از حركت باز ميماند، به گذشته خود مينگرد و به نام اعتقادات هزارساله از روحانيت پناه ميجويد».(28)
وي در جايي ديگر مينويسد: «در رويدادهاي اخير، تنها عقب ماندهترين گروههاي جامعه سنتي نيستند كه در برابر نوعي نوسازي بيرحم، به گذشته روي آوردهاند، بلكه تمامي يك جامعه و يك فرهنگ است كه به نوسازي كه در عين حال كهنهپرستي است نه ميگويد». (29) به اعتقاد فوكو نوسازي جامعه ايران به گذشته تعلق دارد و در واقع، وي با اين بيان به فرآيند وارداتي بودن اين پديده، و به اصطلاح «شبه مدرنيسم» بودن آن در ايران اشاره ميكند. يكي از جنبههاي شبه مدرنيسم به معناي وسيع آن، كاربرد نينديشيده و غيرانتقادي نظريهها، روشها، تكنيكها و آرمانهاي برگرفته از تجربه كشورهاي پيشرفته است، كه نظريهپردازان غربي، در مطالعه كشورهايي كه امروزه جهان سوم ناميده ميشوند، بكار ميبرند، در حقيقت، در اين فرايند بسياري از روشنفكران و رهبران سياسي كشورهاي جهان سوم، داوطلبانه زنداني نوعي برداشت سطحي از مدرنيسم اروپايي هستند؛ كه از آن تحت عنوان شبه مدرنيسم ياد ميشود، شبه مدرنيسم جهان سوم ثمره مدرنيسم بوده است.
خصلت بارز طرفداران آن نيز چنين است كه در عين آنكه انديشهها و آرمانهاي اجتماعي آنها با فرهنگ و تاريخ جوامع غربي بيگانه است، بندرت از انديشهها و ارزشها و تكنيكهاي اروپايي شناختي واقعي مييابند. بدينسان، شبه مدرنيسم جهان سوم بطور همزمان، عدم توجه واقعي به ماهيت مدرنيسم اروپايي، عدم توجه به ويژگيهاي بومي جهان سوم و همچنين عدم شناخت كافي از تحولات علمي و اجتماعي غرب و دامنه و حدود، الزامات و چگونگي پيدايش آن را در خود جمع كرده است. در الگوي شبه مدرنيستي، تكنولوژي مدرن، درمان قطعي و قادر به معجزه شناخته شده و تصور ميشود، به محض خريداري و نصب ميتواند، همه مشكلات اجتماعي واقتصادي را يكسره حل كند. از همين روست كه ارزشهاي اجتماعي و روشهاي سنتي نظير نهادهاي مذهبي، در حقيقت علل عقبماندگي و سرچشمه شرمساري اجتماعي بشمار رفته و برعكس، صنعتي شدن و نصب يك كارخانه ذوب آهن مدرن نه يك وسيله، كه هدف غايي به شمار ميآيد. (30)
به اعتقاد بسياري از نظريهپردازان فرآيند نوسازي و توسعه در ايران در دوران پهلوي دوّم نشان از چيرگي الگوي شبه مدرنيستي دارد. الگوي شبه مدرنيستي كه بر دو پايه استوار است: الف) نفي همه سنتها، نهادها و ارزشهاي ايراني اسلامي كه سبب عقبماندگي و سرچشمه حقارتهاي ملي محسوب ميشدند. ب) اشتياق سطحي و هيجان روحي گروهي كوچك، امّا روبه گسترش از جامعه شهري، به كسب ظواهر جهان مدرن. امّا در اينجا واقعيت ديگري وجود دارد و آن اينكه، خود اين شبه مدرنيسم بر نهاد كهنسال استبداد ايراني متكي بود و اين بيش ازهر چيزي، آشكاركننده محتواي شبه مدرنيسم دولتي در ايران است؛ اما اين نگرش غيرمنطقي تسليمپذيري و حقارت فرهنگي با شوونيسم ايران و خود بزرگبيني، كه به همان اندازه غيرمنطقي مينمود، تركيب شده بود. (31)
در اينجاست كه فوكو ميگويد «پس تمنا ميكنم كه اينقدر در اروپا از شيرينكاريها و شوربختيهاي حاكم متجددي كه از سر كشور كهنسالش هم زياد است، حرف نزنيد، در ايران آنكه كهنسال است خود شاه است او پنجاه سال، صد سال، دير آمده است. او به اندازه حاكمان شكارگر عمر دارد و اين خيال از رونق افتاده را در سرميپروراند كه كشورِ خود را به زور لائيك كردن و نوسازي، فتح كند امروز كهنهپرستي، پروژه نوسازي شاه، ارتش استبدادي و نظام فاسد اوست، كهنهپرستي خود رژيم است با نگاهي به اين تعابير ميتوان به اين نتيجه رسيد كه فوكو، فرآيند نوسازي و توسعه به سبك غربي و يا به تعبير بهتر، نظريههاي توسعه غربي را در اين برهه به بنبست رسيده تلقي كرده و انقلاباسلامي را به عنوان چالشي در برابر نظريات توسعه خطي به سبك مدرنيته غربي ميانگارد. واقعيتهاي موجود نيز اين انگاره فوكو را تأييد ميكند؛ چرا كه انقلاباسلامي پيدايش خود را در نفس رژيمي تعريف كرد كه جهانبيني آن؛ براساس آموزههاي برگرفته از نظريات توسعه به سبك مدرنيته غربي شكل گرفته بود.
با اين رويكرد ميتوان چنين نتيجه گرفت كه نفي رژيم شاه در فرآيند انقلاباسلامي، در واقع نفي نظريههاي توسعه نيز بوده است. حال سؤال اساسي اين است كه انقلاباسلامي در مقابل اين نفي بزرگ و ارزشمند چه چيزي را تثبيت كرد؟ در اينجاست كه ضرورت نظريهپردازي در باب مسائل مختلف اجتماعي؛ از جمله مسائل مربوط به توسعه نظام در جمهورياسلامي ايران نمايان ميشود. ضرورتي كه متاسفانه پس از پيروزي انقلاباسلامي كمتر مجالي براي توجه به آن پيدا شده و اقتضائات خاص پس از وقوع انقلاب؛ نظير وقوع جنگ تحميلي و تنگناههاي ديگر مجال پرداختن به آن را نداده است.
اما به نظر ميرسد تداوم اين وضعيت؛ يعني خلاء نظريهپردازي در حوزههاي مختلف علمي، پيامدهاي ناگواري در پي خواهد داشت و لازماست تا تأكيد مقام معظم رهبري كه بر ضرورت پرداختن به جنبش نرمافزاري، توليد علم و نظريهپردازي در پاسخ به اين نياز مطرح شده است، و بطور جدي مورد عنايت محافل علمي، دانشگاهي و سياستگذاران فرهنگي كشور قرار گيرد؛ تا انقلاباسلامي بتواند حركت تكاملي خود، از نفي نظريهپردازي توسعه تا توسعه نظريهپردازي متناسب با شرايط موجود را، در جهت ساختن آيندهاي بهتر و تبديل آن به گفتماني مسلط در حوزه تمدني اسلام طي نمايد.
نتيجه گيري
نفي «نظريههاي توسعه» مورد استفاده در دوران رژيم پهلوي و اهتمام به امر «توسعه نظريهپردازي» در سايه جنبش نرمافزاري، دو مرحله تكاملي انقلاباسلامي ايران بشمار ميرود كه مرحله اول، در جريان پيروزي انقلاباسلامي به وقوع پيوست و مرحله بعدي، اولويت امروز آن بشمار ميرود واقعيت اين است كه ايده توسعه و نوسازي و همچنين نظريات مربوط به آن، به عنوان يكي از محصولات گفتمان مدرنيته غربي در جريان انقلاباسلامي با چالش اساسي مواجه شده است.
همانطوري كه فوكو در اين زمينه مينويسد: «برخي هنوز ميخواستند با محدود كردن قدرت شاه و با خنثي كردن سياستهاي وي نوسازي را نجات دهند؛ غافل از اينكه در ايران، اين خود توسعه نوسازي است كه سربار است» (32) به تعبير ديگر نظريههاي نوسازي و توسعه از نگاه زبانشناختي سوسور، دليلي است كه در بستر گفتمان غرب مطرح شده است و با توجه به اينكه هر «دالّ» زبانشناختي در بستر گفتمان و متن(33) متفاوت بر «مدلولهاي» خاص خود، دلالت دارد، پروژه نوسازي و نظريههاي مربوط به آن، به عنوان يك «دالّ» برخواسته از متن گفتمان مدرنيته غربي، نتوانست حالتي بومي در ايران قبل از انقلاب پيدا كند. بنابراين، در جريان انقلاباسلامي، اين پروژه به شكست انجاميد. به عنوان مثال، فوكو در جايي كه بحث از شكست پروژه لائيسته ـ به عنوان يكي از عناصر و مؤلفههاي نوسازي و توسعه به سبك مدرنيته غربي در ايران ـ سخن به ميان ميآورد دليل اين شكست را در اين واقعيت ميداند كه در بستر گفتمان جامعه ايران، اين مذهب شيعه است كه بنياد اساسي آگاهي انسانها را ميسازد، نه مدرنيته غربي به هر تقدير، انقلاباسلامي موجوديت خود را در نفي و طرد نظريههاي توسعه تكخطي به سبك غرب باز تعريف كرد و اين جنبش زماني خواهد توانست روند بلوغ و تكامل خود را با موفقيت طي كند، كه در مرحله ايجاب ـ كه همانا توسعه نظريهپردازي در سايه جنبش نرمافزاري است را نيز با موفقيت طي نمايد.
كتابنامه:
1. آزاد ارمكي، تقي. نظريه و نظريهپردازي. تهران: نشر اميركبير، 1375.
2. قوام، عبدالعلي. نقد نظريههاي نوسازي وتوسعه سياسي. تهران: نشر دانشگاه شهيد بهشتي، 1374.
3. كاتوزيان، محمدعلي. اقتصاد سياسي ايران از مشروطيت تا سقوط شاه. تهران: انتشارات پاپيروس، 1365.
4. احمدي، بابك. مدرنيته و انديشه انتقادي، تهران: نشر مركز، 1373.
5. عالم، عبدالرحمان. بنيادهاي علم سياست. تهران: نشر ني، 1373.
6. دريفوس، هيوبرت، پل رابينو. ميشل فوكو. فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيك. تهران: نشر ني، 1374.
7. آلوين، ديسي. تغييرات اجتماعي و توسعه. تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1378.
8. چالمرز، آلن. چيستي علم. تهران: انتشارات علمي ـ فرهنگي، 1374.
9. قزلسفلي، محمد علي، «پست مدرنيسم و فروپاشي ذهنيت توسعه.» مجله اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، سال دوازدهم، شمار 122 و 121، سال 1376.
10. تاجيك، محمدرضا «فرانوگرايي، غيريت و جنبشهاي جديد اجتماعي»، مجله گفتمان. سال اول، شماره اول (1376).
11. منوچهري، عباس. «تقابل سنت و مدرنيسم، مروري تحليلي بر متون توسعه» مجله خاورميانه. سال دوم، شماره اول (1374)
12. بروجردي، مهرزاد. «شرقشناسي وارونه» ترجمه محمد جواد كاشي. كيان. سال ششم، شماره 35 (اسفند 1375).
13. تاجيك، محمدرضا. «فرامدرنيسم و تحليلگفتمان» روزنامه ايران. سال پنجم، شماره 1225 (ارديبهشت 1378).
14. معصومي همداني، حسين. ايرانيان چه رويايي در سردارند؟، تهران: هرمس، 1378.
15. Foucoult. Michel. "Lascia ha Cento anni di yitardo" Corriere della sera. vol. 103 (octobre 1978).
16. Collins , Randalais. "Sociobgy in the docdru ms" American Jurnal of Sociology. Vol 91 (1987)
--------------------------------------------------------------------------------
1. محقق و مدرس دانشگاه
2. Collins, Randal is . Sociologyin the docdrums? American Jurnal of Sociology. vol 91/1987 , p. 1336
3. تقي آزاد ارمكي، نظريه و نظريهپردازي، (تهران: نشر اميركبير، 1375).
4. دي. سي. آلوين، تغييرات اجتماعي و توسعه، ترجمه محمود مظاهري، (تهران: انتشارات پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1378) ص 31.
5. Metanarrative
6. محمدعلي قزلسفلي، «پست مدرنيسم و فروپاشي ذهنيت توسعه» اطلاعات سياسي و اقتصادي، سال دوازدهم، شماره 122 ـ 121، ص 52.
7. همان، ص 53.
8. عبدالرحمن عالم، بنيادهاي علم سياست، (تهران: نشر ني، 1373)، ص 109.
9. محمدعلي قزلسفلي، «پست مدرنيسم و ذهنيت توسعه»، اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، سال دوازدهم، شماره 122 ـ 121، صص 59 ـ 60
10. عباس منوچهري، «تقابل سنت و مدرنيسم» فصلنامه خاورميانه، سال دوم، شماره 1، (بهار 1374) صص 84 ـ 98
11. محمد علي قزلسفلي، پيشين، ص 6.
12. Grandnarratives
13. universalism
14. Totatury
msiloH .15
16. Local
17. محمدرضا تاجيك، «فرانوگرايي، غيريت و جنبشهاي جديد اجتماعي»، فصلنامه. گفتمان، سال اول، شماره اول (تابستان 1377).
18. آلن چالمرز، چيستي علم، ترجمه سعيد زيبا كلام، (تهران: نشر علمي فرهنگي، 1374) صص 115 ـ 113.
19. هيوبرت (ريفوس، بل رابيف، ميشل فوكو، فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيك، ترجمه حسين بشير)، صص 28 ـ 22.
20. Decentralization
21. Orientalism
22. مهرزاد بروجردي، «شرقشناسي وارونه» ترجمه محمدجواد كاستي، كيان، سال ششم، شماره 35، (اسفند ماه 1375): ص 38
23. بابك احمدي، مدرنيته و انديشه انتقادي، (تهران: نشر مركز، 1373)، ص 231.
24. محمدرضا تاجيك، «فرامدرنيسم و تحليل گفتمان» روزنامه ايران، ص 10.
25. michel Foucoult, "Lascia ha Cento anni di ritardo" Corriere della sera , vol . 103 (octobre 1978), pl.
26. Ibid
27. Ibid.
28. I bid.
29. I bid.
30. محمد علي كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران از مشروطيت تا سقوط شاه، (تهران: انتشارات پاپيروس، 1365) صص 146 ـ 145
31. همان، ص 147.
32. Foucoult. I bid.
33. Contex