نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

زندگی دشوار است. این حقیقت بزرگی است: یکی از بزرگترین حقایق. حقیقت بزرگی است؛ چون وقتی ما واقعاً این حقیقت را در می‌یابیم از آن در می‌گذریم وقتی به واقع بدانیم که زندگی دشوار است - وقتی واقعاً آن را درک کنیم و بپذیریم - آنگاه زندگی دیگر دشوار نیست. چون وقتی پذیرفته شد، این واقعیت که زندگی دشوار است دیگر اهمیتی ندارد.
ام، اسکات پِک (1)
وقتی به اطراف نگاه می‌کنم، دوستی را می‌بینم که به تازگی به یک دوره‌ی زندگی مشترک 23 ساله خاتمه داده؛ یک نفر دیگر که شوهرش اخیراً به اتهام آزار جنسی محکوم شده؛ دیگری مرض قندی دارد و قادر به کنترل آن نیست؛ دیگری که فرزند خوانده «کاملاً سالم» او دارای اختلال ماهیچه‌ای است؛ دیگری که خواهرش از سرطان سینه مرد؛ دیگری که دخترش در رابطه با مواد مخدر زندانی است؛ دیگری که دوسال پیش از کارش اخراج شد و هنوز در جستجوی کار است؛ دیگری که پسرش سندروم داون (2) دارد؛ دیگری که در چالش با آثار سوء استفاده جنسی در کودکی است؛ دیگری که برادرش از ایدز در حال مرگ است؛ دیگری که پدرش تا سرحد مرگ مشروب می‌خورد؛ دیگری که در جوانی دچار بیماری لغوه (3) شد؛ دیگری که شوهرش در سقوط هواپیما کشته شد و دو کودک نوپا از او به جا ماند؛ دیگری که نامزدش در تصادف اتومبیل کشته شد؛ دیگری که همسرش مجبور شد به خاطر صرع خود از یک دوره‌ی علمی فوق العاده صرف نظر کند؛ دیگری که دچار ازدواجی پرتلاطم است و نمی‌داند چطور خلاص شود؛ دیگری که نوه سیزده ساله‌اش حامله است؛ فهرست ادامه دارد. اجازه بدهید آن را بررسی کنیم، اینها چیزهایی است که ما انتظار آن را نداشته‌ایم.
در فیلم آن سوی رانگون (4) «یوآنگ کو» (5) یک استاد دانشگاه برمه‌ای (6) که به خاطر محدودیتهای سیاسی برای تدریس تا حد یک راهنمای تور تنزل یافته، با یک زن سیاح آمریکایی مواجه می‌شود که از مرگ فجیع شوهر و پسرش عزادار است. نقش این شخصیت را پاتریشیا آرکت (7) بازی می‌کند. زن راهنما به زن سیاح پیشنهاد می‌کند مناظری را در رانگون به وی نشان دهد. طی گردش، در حالی که مردم در مقابل سربازان مسلح برای حقوق بشر تظاهرات می‌کنند، تنش سیاسی اوج می‌گیرد. دولت با پیش بینی لزوم شدت عمل نظامی، دستور می‌دهد گردشگران خارجی کشور را ترک کنند. در حالی که آرکت آماده حرکت می‌شود، متوجه می‌شود گذرنامه‌اش به سرقت رفته و نمی‌تواند آنجا را ترک کند. او در درگیری انقلابی گیر می‌افتد و یوآنگ کو برای بیرون بردن او از آن سرزمین خطرناک - خطرناک از نظر روان شناختی و جغرافیایی هردو - پشت فرمان می‌نشیند. آرکت باید، با بدبختیهای شخصی خود و عقب ماندگی کشوری که ناهمگنی و محنت آن آیینه بدبختیهای خود اوست، به چالش برخیزد. طی تلاششان برای فرار به تایلند، یو آنگ‌کو به آرکت می‌گوید، «باید به یاد داشته باشید که رنج بردن تنها عهدی است که زندگی همیشه آن را حفظ می‌کند». او آشکارا اظهار می‌کند که «امید» در آن واحد هم اندوه را پذیراست و هم آن را می‌سازد. او فراتر از واقعیت - جنون‌آمیز کشوری عمل می‌کند که در خیزشی اجتماعی خود می‌خواهد جایگاه خردمندانه و قابل قبولی پیدا کند. او می‌تواند با هر آنچه آینده آبستن آن است، رو به رو شود.
یک افسانه‌ی قدیمی تبتی (8) درباره‌ی زن جوانی است به نام کریشا گوتامی (9) که یک پسر بسیار دوست داشتنی به دنیا آورد. وقتی اولین سالروز تولدش فرا رسید، بیمار شد و درگذشت. کریشا گوتامی اندوهناک در شهر خود قدم می‌زد و جسد کوچولویش را در بازوان گرفته، برای بازگرداندن او به زندگی، ملتمسانه از مردم تقاضای نوشدارو می‌کرد. بعضی از مردم او را نادیده می‌گرفتند، تعدادی به او می‌خندیدند. با این همه، تعدادی فکر می‌کردند او دیوانه است. سرانجام او با مرد خردمندی برخورد کرد که به او گفت: روی زمین، تنها شخصی که می‌تواند به او کمک کند، بوداست. (10) او نزد بودا رفت و داستانش را بازگفت. بودا به دقت به گفته‌های کریشا گوتامی گوش داد، بعد به او گفت اگر به شهر برود و از اولین خانه‌ای که با مرگ آشنا نباشد، برایش بذر خردلی بیاورد، به او کمک خواهد کرد.
کریشا گوتامی خوشحال به طرف شهر دوید. با دیدن اولین خانه، در زد، گفت: «بودا مرا فرستاده تا قدری بذر خردل از خانه‌ای که هرگز مرگی را در خانواده ندیده‌اند، بگیرم.» صاحب منزل گفت: «اینجا خانه مورد نظر تو نیست، ما در اینجا مرگ را تجربه کرده ایم». او به خانه‌ای دیگر رفت و همان حرفها را زد و همچنان خانه‌ی بعدی و بعدی، تا سرانجام پس از این که در همه‌ی خانه های شهر را زد، نتوانست درخواست بودا را انجام دهد.
او با یادگیری جهانی بودن رنج بردن توانست کودکش را دفن و با او وداع کند و به بودا بگوید، «من فهمیدم که تو در پی آموزش چه چیزی به من بودی. من از اندوه خود آن چنان کور شده بودم که نمی‌دانستم همه ما رنج می‌بریم».
این امر، بویژه در کشوری که از رفاه، ثبات و دیدگاه مشکل‌گشایی آمریکایی [یعنی] «می‌توانم» (11) برخوردار است، درس دشواری است. انتظارهای ما از زندگی بالاست. ما در پی برخورداری از سلامت، ثروت و خوشبختی به عنوان نویدی از سوی زندگی هستیم. وقتی به صورتی گریزناپذیر، نوید عملی نمی‌شود، شوک شدید است. به علاوه، انتظارهای غیرواقع بینانه ممکن است چشم ما را نسبت به غنای کمتر از یک زندگی کامل، کور کند.
فرانک مک کورت، (12) نویسنده خاکستر آنجلا (13) با سی سال سابقه آموزگاری در نیویورک سیتی (14)، در یک جلسه با آموزگاران دنور این را به من آموخت. چیزی را که من کاملاً به یاد می‌آورم، پرسشی بود که یک آموزگار از او کرد. او این‌طور شروع کرد: «ما درباره‌ی انعطاف پذیری زیاد حرف می‌زنیم.» «شما در یک محله فقیرنشین، زندگی کردید، تقریباً تا حد مرگ گرسنگی کشیدید، یک پدر دائم الخمر و تحصیلاتی نه کلاسه در مدارس سطح پایین داشتید، چطور به این جا رسیدید؟»
مک کورت صدایش را پایین آورد و گفت: «این‌طور به آن نگاه نکردم، کودکی من بسیار پربار بود. ما یک گروه بودیم. همیشه در خیابانها پرسه می‌زدیم و همه اوقات مشغول خنده و بازی بودیم. رادیو یا تلویزیون نداشتیم، امّا یکدیگر را داشتیم و وقتی مادرمان برای خوردن ناهار صدایمان می‌کرد، اصلاً دوست نداشتیم به منزل برویم. فکر می‌کنم چون چیزی نداشتیم، قدر هر چیز را می‌دانستیم».
او به صحبت درباره‌ی زنی در همسایگی‌شان که یک رادیو داشت، ادامه داد. این رادیو را دولت به مادر علیلی که با او زندگی می‌کرد، داده بود. همسایه‌ها همه رشک می‌بردند. مک کورتی زیرلبی خندید: «من هرشب برای مادر بزرگ علیل دعا می‌کردم». عصرهای یکشنبه، زن رادیو را در قاب پنجره می‌گذاشت، آن را روشن و صدایش را بلند می‌کرد. یک شب رادیو بی‌بی‌سی مشغول پخش نمایشنامه‌ای از شکسپیر بود. بچه‌ها زیر پنجره جمع شده بودند، گوش می‌دادند. «آن گفتگوها، آن زبان؛ سحرآمیز بود. مهم‌ترین رویداد هفته من بود». در خلال فقر خرد کننده، مک کورت عشق به داستانها و موهبت زبانی را در خود پرورش داد که در او ماند و او، دانشجویانش و به تدریج میلیونها خواننده را غنا بخشید. البته، فقر موهبت نیست و خاکسترهای آنجلا نیز جنبه تحقیرآمیز فقر را نشان می‌دهد. اما مک کورت چگونه زنده ماند و به تدریج موفق شد درس مهمی بیاموزد. او انتظاری بیش از آنچه برایش بوده را نداشته است. او با بی‌شیله پیله‌گیِ یک کودک، اندوه و شادی، هر دو را در آغوش گرفت، و زندگی‌اش پربار بود.
بسیاری از ما، در عالم خیال، با لباسهای شیک و پیک، با افسانه های پریان همیشه خوشبختی به خواب می‌رفتیم که داستانهای شاهزاده و شاهزاده خانم آنها را خودمان آفریده بودیم. ما با کمک والدین، دوستان و اجتماع، انتظارهایی را در خود ایجاد کردیم که قرار بود در زندگی ما وجود داشته باشد.
به‌طور گریزناپذیر، جایی در طول مسیر انتظارهای ما محو شد. سلامت کامل، ازدواج سعادتمندانه، بچّه‌های سالم، شغل رؤیایی، خانه‌ی مجلل، به صورتی‌که طرح کرده بودیم، تحقق نیافت؛ یا بدتر از آن، ما آن را داشتیم، امّا از دست دادیم.
شاید اگر پایان داستانهای پریان نمونه را «و آنها بعد از تحمل آن رنجهای فراوان به زندگی خوب و خوش و خرم خود ادامه دادند» تغییر دهیم، خدمت بزرگی در حق کودکانمان انجام داده باشیم. شاید نقاشی پیام یو آنگ کو، کریشا گوتامی و فرانک مک کورت همین باشد؛ اگر انتظارهای ما حاوی ضایعه است، باید زندگی‌مان را بهتر اداره کنیم و از کمتر شدن آن ضایعات بترسیم. شاید باید به این درک برسیم که وقتی از میان رنجهایمان می‌گذریم، گرچه قلبمان از جا کنده می‌شود، امّا باعث روشن شدن افکارمان می‌گردد. درحالی‌ که این احمقانه است که ما در جستجوی اندوه باشیم، رنج بردنی که بخش جدایی ناشدنی ساختار زندگی است، چیزی نیست که آن را مثل صلیبی بپنداریم که به تنهایی حمل می‌کنیم. بنابراین، زندگی یکی از آموزگاران بزرگ است، موقعیتهایی را برای ما، برای تقویت روح و تعمیق همدردیمان فراهم می‌کند.

انتظارهای خود را با صراحت و روشن بیان کنید

بخش مهمی از آنچه با عنوان ضایعه می‌آید، به بحث درباره انتظارهای ما از چه «باید می‌بود» می‌پردازد. ما نمی‌توانیم قبل از آن که آن انتظارها را روشن بیان کنیم، فراتر از آن برویم. ما به «چرا من»؟ متصل هستیم. خود را مستثنا کرده، نمی‌دانیم چه کرده‌ایم که شایسته چنین کابوسی بوده‌ایم. زندگی‌مان را مرور کرده، می‌بینیم به این دلایل تنبیه شده‌ایم که جنسی را از فروشگاه سرقت کردیم یا به والدین خود دروغ گفتیم، یا یک سَروسِر عشقی داشتیم یا در امتحان تقلب کردیم، یا اقدام بی رحمانه‌ای را تأیید کردیم که به شکستن پایی منجر شد یا نتوانستیم عمه الی (15) را در خانه سالمندان ملاقات کنیم. ما درباره همه قدمهای کجی که برداشته‌ایم، فکر می‌کنیم. موعظه جوناتان ادوارد (16) «گناهکاران در دستان یک خدای خشمگین (17)» را از دوره دبیرستان به صورتی مبهم به یاد می‌آوریم و می‌ترسیم که ممکن است، پیام ناگوار پیوریتن (18) او واقعیت داشته باشد. اما بدبختیم، در مقطعی می‌پذیریم که خود مسبب بدبختیهایمان هستیم. ترس از آینده، ما را از شدت اضطراب فلج می‌کند. چطور با آن دمسازی می‌کنیم؟ چگونه از این فاجعه جان سالم به در می‌بریم؟
ما در همه احوال، دیدگاهی از آنچه زندگی‌مان قرار بوده باشد، داریم. این [وضع] قطعاً آن دیدگاه نیست. وقتی انتظارهایمان فرو ریخته، یک سری کمبودهای کوچک را تجربه کرده‌ایم. نباید بر نبود آن انتظارها که مجموعه افکارمان را شکل داده و دیدگاههای شخصی‌مان را خلق کرده، عزا بگیریم.

تمرین قرار بود چطور باشد

به طور مشروح توضیح دهید قصد انجام چه کاری را داشتید. تا حد ممکن به گذشته بازگردید؛ زمانی که کودک بودید و شروع به تجستم زندگی‌تان کردید. به زمانی برگردید که به شما «گفته» شد زندگی چطور خواهد بود، و شما گفتید چطور باید باشد. درباره آن انتظارها بنویسید. این تمرین را با «من می‌خواستم...» شروع کنید.

تمرین: چه انتظاری داشتید؟

حالا توجه خود را بر انتظارهایی که حول محور یک ارتباط خاصی: عشقی، دوستی یا خانوادگی، روش زندگی، و کودکان ایجاد کردید، متمرکز نمایید. چیزی انتخاب کنید. انتظار داشتید چگونه باشد؟ معنی آن در زندگی شما چیست؟ پانزده دقیقه بی وقفه بنویسید.

تمرین: تغییر برنامه‌ها

سومین بخش این تمرین با «امّا هدف من این نبود که...» شروع می‌شود. (قصدم طلاق گرفتن نبود. برنامه‌ام این نبود که ازدواج نکنم. هدفم این نبود که بدون فرزند باشم. نمی‌خواستم سرطان بگیرم. برنامه‌ام این نبود که از مادرم مراقبت کنم. برنامه‌ام این نبود که همه عمر کارکنم. قرار نبود ناظر مردن کودکم باشم. برنامه‌ام این نبود که ام. اس [تصلب عضلانی] بگیرم. برنامه‌ام تصادف اتومبیل نبود. برنامه‌ام این نبود که برای بچّه‌دار شدن مدرسه را کنار بگذارم). چند نفس عمیق با تمرکز بکشید. حالا دست کم به مدّت پانزده دقیقه بنویسید.

پی‌نوشت‌ها:

1- Scott Peck
2- سندروم داون (DOWn"Syndrome): نوعی عقب افتادگی ذهنی ارثی است که با نشانه‌های جسمانی خاصی همراه است. م.
3- Parkinson’s disease
4- Beyond Rangoon
5- U Aung ko
6- Burmese
7- Patricia Arquette
8- Tibetan
9- Krisha Gotami
10- Buddha
11- (Can do)
12- Frank Mc Court
13- Angela"s Ashes
14- N. Y. City
15- Ellie
16- Jonathan Edward
17- "Sinners in the Hands of an Angry God"
18- Puritan

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول