نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

من در حالی که در اسارت خاطراتم بودم، قلم خود را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.
کوکی گالمان (1)
دخترم هلن (2) در حالی‌که مشغول شانه کردن موهایش و نگاه به آینه بزرگ حمّام است، می‌گوید: «آلوپچیا آریتا. چه اسم زیبایی (3)»! سپس موهایش را در طرف راست سرش بلند کرده به نقاط تاس زیر آن به دقت نگاه می‌کند، «شبیه یکی از آثار باستانی تولکین (4) است.» بعد یک کلاف بزرگ مو از برس می‌گیرد و آن را به داخل سطل زباله پرتاب می‌کند.
من گلوله‌های فشرده‌ی مو را روی حوله‌ها، خشک کن و گوشه کنارها می‌بینم. موهای او هر روز، به تدریج می‌ریزد.
«مامان، وقتی استرپ تست (5) داشتم، پرستار به موهام نگاه کرد و درباره‌ی شیمی درمانی پرسید. منظورش چی بوده؟»
من درباره‌ی سرطان توضیح دادم. «امّا مامان، امیدوار بودم خیلی زیاد نشون نده.» «وظیفه پرستاره که دقیق به تو نگاه کنه. کس دیگه‌ای نمی‌تونه چیزی بهت بگه. نگران نباش، معرکه‌ای».
او پاپیون و گل سرهایی از کشو درآورد، سعی کرد راهی برای آرایش موهایش پیدا کند. هر مدلی نقاط بی مو را نشان می‌داد. سرانجام یک مشت دستمال رنگی بیرون آوردم. آن‌ها را دور سرش، مثل شعبده‌بازهای آفریقا، مصر [و جزایر] پلی نزی، بستم. برق خنده‌ای در صورتش درخشید. روز بعد، به فروشگاه کودک رفتیم. هلن در رختکن همه‌ی تِل‌های موجود در مغازه را امتحان کرد.
من، چند سال قبل متوجه‌ی یک نقطه بی مو پشت سر هلن شدم. نقطه بی مو بزرگ شد تا آن که، پنج سانتی متر در عرض پوست سرش پیش رفت. ما موهای او را عقب کشیدیم و آن را پشت گردنش قلاب کردیم. فقط وقتی شنا می‌کرد حلقه‌ی تاسی دیده می‌شد. همچنین از ترس اینکه ممکن است از دست دادن موهایش به غصه خوردن برای کاترین مربوط باشد، او را نزد روان‌شناس بردیم. موهایش کم باز رویید.
حالا موهای همه سرش می‌ریزد. ما برای پنهان کردن عقب نشینی خطِ مو، موهای چتری او را کوتاه کردیم و دسته‌های کمی از موهایش باقی مانده. برای ایجاد یک ظاهر پُفدار انتهای موهای او را حلقوی و منحنی می‌کنیم. شب‌ها از سه نوع روغن استفاده می‌کنیم. هر روز صبح بعد از آن که او چربی موهایش را می‌شوید، برس او پر از مو است و نقاط تاسی بیشتری ظاهر می‌شود. من برای این که او را مطمئن کنم خیلی زیباست، طوری رفتار می‌کنم که گویی اهمیت ندارد. امّا او بدون مو طوری است که انگار در مقابل دنیای گاه به گاه ناساز، محافظی ندارد.
اوّلین روز بعد از تعطیلات کریسمس دنبال هلن به مدرسه رفتم. او به طرف اتومبیل دوید. وقتی باد می‌وزید و نقاطِ تاسِ سرش را آشکار می‌کرد، موهایش را با هر دو دست نگاه می‌داشت. کوله پشتی سنگین او روی شانه‌اش آویزان و خیلی بدنما از سینه به پشت در نوسان بود. او با چشمانی اشکبار سوار اتومبیل شد.
«مامان، وقتی توی صف ناهار بودم، یک بچّه‌ی کلاس چهارمی موهامو بلند کرد: و هی، سر تو می‌تراشی؟ چی می‌تونستم بگم، مامان؟ چیزی برای جواب داشتم. او هیچ وقت نمی‌فهمه. می‌ترسم بقیه بچّه‌ها هم شروع به مسخره کردن من بکنند، بعضی وقتها فقط دوست دارم قایم بشم.»
آلوپچیا آریتا. از دست دادن بی‌توجیه موها، پزشکان قادر به متوقف کردن آن و می‌تواند دائمی باشد.
او نمی‌تواند راست بایستد. شانه‌هایش فرو افتاده. سرش را خم می‌کند و از نگاه کردن به چشم مردم اجتناب دارد. حالا دیگر گام‌های استوار گذشته را ندارد. تصمیم می‌گیرم او را برای ناهار به منزل ببرم- دیگر از صف ناهار و زخمِ زبان پسرهایی که درک ندارند، خبری نیست.
باد خانه را تکان می‌دهد. نمی‌توانم بخوابم. مبلمان هشتی چوبی از یک طرف به طرف دیگر می‌لغزد. من در زندگی از آن چیزهایی که ما را بی‌حفاظ به عقب و جلو پرتاب می‌کند، خسته شده‌ام. نمی‌توانم تصویر سر برهنه هلن را از ذهنم پاک کنم. نمی‌توانم کلماتی را که از سوی همکلاسی‌های غافل به قلب او می‌خلَد فراموش کنم. هر روز با مراقبتی زجرآور، با امید به مشاهده رشد موهای جدید به پوست سرش نگاه می‌کنم و نمی‌دانم آیا با نگرانی خود، که پشت خوش‌رویی و اعتماد به نفس پنهان است توانسته‌ام باعث شوم او احساسی بهتری پیدا کند یا نه!
هلن در حالی‌که انگشتانش را در داخل امواج موی مصنوعی شرابی رنگ می کند، می‌گوید، «خوبه اسمش رو موی مصنوعی بگذاریم. کلاه‌گیس خیلی بی پرده‌اس».
آن روز صبح من به همه‌ی فروشگاه‌های کلاه‌گیسی فروشِ دنور تلفن زدم. اسم لیلا (6) را در راهنمای تلفن مشاغل پیدا کردم. وقتی با او تلفنی صحبت کردم، نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. او قبول کرد روز بعد به خانه ما بیاید و یک کلاه گیس مناسب برای هلن جور کند. گفته بود، «من نمی‌تونم معجزه بکنم، امّا سعی خودمو می‌کنم.»
هلن بعد از مدرسه مرتباً می‌پرسید ساعت چند است و لیلا کی به اینجا می‌رسد. وقتی تلفن لیلا زنگ زد یک ساعت تأخیر داشت. راهش را در جاده‌ی خاکی نزدیک منزلمان گم کرده بود. سوار اتومبیل شدم رفتم، او را پیدا کردم، آوردم.
لیلا یک زن کوچک اندام آسیایی، با چهره‌ای گشاده بود که موهای پرپشت سیاهش روی شانه‌هایش ریخته بود. یک پیراهن گشاد دوختِ هاوایی، شلوار سیاه رکابی و کفش‌های راحتی سیاه رنگ پوشیده بود. او نمونه کلاه‌گیس‌های خود را از یک کیف کره‌ای درآورد و با شوق شروع به صحبت با هلن کرد، امّا هرگز صراحت خود را از دست نداد. «هلن، تو باید قوی باشی. همه‌ی چیزهای خوب رو مجسم کن. تو زیبایی، باهوشی، سالمی،... .»
ما یک ساعتی را صرف نگاه کردن به نمونه‌های رنگ مو و عکس‌های مختلف مدل‌های کلاه‌گیس کردیم. بعد، دستش را به سوی سرش برد. کلاه‌گیسش را درآورد، سر طاسش را نشان داد، پرسید، «هلن، می‌تونستی تصور کنی من کلاه گیس به سرم می‌گذارم؟»
هلن به لیلا خیره شد.
من گفتم: «فکرش را نمی‌کردم.»
هلن گفت: «من یک کلاه‌گیس درست مثل همین می‌خوام.»
«من سرطان دارم. شیمی درمانی باعث شد همه موهامو از دست بدم. حالا، بسته به اینکه چه احساسی داشته باشم، این کلاه‌گیس مصنوعی یا یک کلاه کوتاه از موی واقعی می‌پوشم.»
وقتی لیلا خداحافظی کرد، اما یک کلاه‌گیس مصنوعی تا طولِ شانه‌ی هلن خریده بودیم و یک کلاه‌گیس با موی واقعی که شش هفته دیگر می‌رسید، سفارش دادیم.
آن شب، همه‌ی صحبت هلن درباره لیلا و این بود که او چقدر زیبا و شجاع است. «اگر او می‌تونه این کارو بکنه، من هم می‌توانم.»
هلن در تقویم خود با حروف بزرگ و با پیکان‌هایی که به تاریخ سوّم فوریه نشان رفته بود نوشت، «بهترین روز زندگی من.»
آن روز او روی یک چهارپایه کوچک در ردیف جلوی کلاس نشست. یک نگاه اجمالی به کلاس انداخت و گفت: «ممکنه شما متوجه شده باشید که من دارم موهامو از دست می‌دم. من به یک بیماری از دست دادن مو دچارم. بیشتر موهام ریخته. کاری از دست من ساخته نیست، به این دلیل این کلاه‌گیسو گذاشته‌ام.»
بچّه‌ها با دقّت به او نگاه می‌کردند.
«برای من اوقاتِ واقعاً سختی بود، امّا می‌دونم که خوب میشم. می‌خوام درباره‌ی خانمی که برام کلاه‌گیس آورد حرف بزنم. اسمش لیلاست. او کمک زیادی به من کرد. خودش سرطان داره. به علّت شیمی درمانی همه‌ی موهاش ریخته و مجبوره کلاه‌گیس بذاره. یک کلاه‌گیس بلند داره، یک کوتاه، او راست می‌ایسته و با غرور راه میره. اجازه نمی‌ده این موضوع اراده‌اش رو سست کنه. او زیباست.»
هلن پرسید: «کسی سؤالی نداره؟»
«آیا تو سرطان داری؟»
«نه، من، جز مشکل موهام مشکلی ندارم».
«آیا موهات باز در میاد؟»
«ما این‌طور فکر می‌کنیم، امّا من مطمئن نیستم».
یک پسر با مزه موبور بلند شد، «هی، هلن، من فکر می‌کنم تو با کلاه‌گیس زیباتر به نظر می‌رسی».
همه‌ی دانش آموزان مثل او بلند شدند و در حالی‌که هلن می‌رفت سرجایش بنشیند برای او کف زدند.
گرچه در فرهنگی که دارای قضاوتِ پیشاپیش درباره‌ی ظاهر افراد است، رفته رفته عادت کردن به طاسی کار راحتی نیست، با این همه، از روزی که هلن در کلاس پنجم خود موضوع را باز کرد، «بهترین روزها» ‌ی بسیاری داشته است؛ و موهایش- نه ابرو و نه مژه- در نیامده است. او از موضوع پرده برداشته. از این طریق درباره‌ی زندگی اطراف خودش، مشروحِ ضایعه، غم، خوشحالی و زندگی شعر می‌نویسد. او برای تفهیم بیماری کاترین، حالت‌های مرموز من، شخصیت عصبی آلیس (7) خواهرش، طاسی خودش، شروع به نوشتن کرده. مثل آبشاری که هرگز خشک نمی‌شود. همچنان می‌نویسد. او از طریق نوشتنِ درد خودش، با لحن یک کودک، آن را به صورت هنر در آورده است.

تغییر ناپذیر

در حالی‌که چیزهایی هست که من نمی‌توانم آن‌ها را تغییر بدهم
- گذشتِ زمان، اندوه دل -
به سراغ دیگر چیزهایی که تغییر ناپذیرند می‌روم
- رنگ آسمانِ غروب، چشم‌انداز کوه‌های ناهموار -
می‌بینم چیزی برای دانستن وجود دارد
دانستن این که
- هرچه هم که من بگریم، نظم کائنات به هم نمی‌خورد -

رازها

رازهایی وجود دارد
نجوا کنان شبیه بذرهای در حال رویش
وارد تنم می‌شود
مثل بادی که از کمرکش کوهها می‌گذرد
در درونم آهسته پچ بج می‌کند
استخوان‌های بوفالوی تشنه
در دل شب ظاهر می‌شود و
برای ماه آواز می‌خواند
رئیس قبیله پیشین کلاغ،
از خورشید می‌خواهد که طلوع کند
یک نونهال سبز، چشمک زنان،
هدیه شد به سپیده دم
نشانه‌های مشخص آب و هوایی
آسیب‌های جزئی انسانی
چین و چروک‌هایی به وجود می‌آورد
در ابدیت صخره ژرف دره
یک آسمانِ پهناور سرخ پوستی وجود دارد که
دختری روی خاکِ سرخِ زمین
با سرى برهنه
به دنبال پاسخ چند رازست.
و برای پوشاندن برهنگی‌اش
کوزه‌ای سفالی نقاشی می‌کند.

تأثیر قدردانی

بین انتظارهای ما با آن چیزهایی که بلاعوض می‌گیریم رابطه‌ی نزدیکی وجود دارد. اما از اشخاص معینی که برایشان ارزش قایلیم، انتظار داریم همیشه آماده‌ی خدمت به ما باشند. بسیاری از جاها و چیزهایی را که ما دوست داریم، مایلیم بی‌تغییر باقی بمانند. بسیاری از کسانی یا چیزهایی که ما به آنان اهمیت می‌دهیم، به صورت رایگان در اختیار و خدمت ما هستند. ما زندگی را همراه با یک سری فعالیتِ سرگشته می‌گذرانیم، گهگاه دچار بهت و شگفتی می‌شویم و کمتر از نعمت‌هایی که ما را فرا گرفته ارزیابی می‌کنیم. خیلی دیر می‌فهمیم که چه داشته‌ایم و از دست داده‌ایم. حالا وقت قدردانی از چیزی است که برای ما عزیز است- آن افراد و چیزهایی که به قدری با زندگی ما در آمیخته‌اند که ما قادر نیستیم با دل فارغ از وجود آنان لذّت ببریم.

تمرین: قدردانی

از صبح علی‌الطلوع شروع کنید. فهرست آن افراد و چیزهایی را بنویسید که تأثیر و معنایی اساسی در زندگی‌تان دارند. درباره‌ی آن‌ها رُک و دقیق باشید. یکی از فهرست‌های من این است:
* از خواب بلند شدن بعد از پل
* مشاهده‌ی نور صبحگاهی از میان نورگیر
* نوشیدن اوّلین فنجان قهوه‌ام
* قدم زدن در طلوع آفتاب
* مشاهده‌ی یک خنده‌ی صبحگاهی از سوی پسرم، مارک
* پن‌کیک خوردن آلیس
سی عامل را که باعث بهبود زندگی‌تان می‌شود، امّا شما معمولاً درباره آن‌ها فکر نمی‌کنید و می‌تواند عوض شود، فهرست کنید. آن‌ها را سریع و با شوق بنویسید. هم شامل چیزهای بزرگ باشد هم کوچک. این یک آزمون نیست. این فهرست‌نویسی، یک نوشتن سریع، گوش دادن به ضمیر ناخودآگاهتان است. فهرست چیزهایی را که به فکرتان می‌رسد بنویسید.

تمرین: ضایعه

همه ما چیزی را که برایمان اهمیت داشته، از دست داده‌ایم: یک اسباب‌بازی مورد علاقه در کودکی، یک حیوان خانگی، یک شغل، پدر بزرگ/ مادر بزرگ، یک دوست، یک معشوق، یک خانه. آن چیز می‌تواند کوچک یا بزرگ باشد. باید چیزی باشد که وقتی از دست رفت احساس کمبود شدیدی کرده باشید. فکر کنید که آن شخص یا آن چیز برایتان آنچه معنایی داشته. چرا آنقدر مهم بوده؟ چرا آنقدر به آن اهمیت دادید؟ چرا فقدان آن باعث غافلگیری شما شد؟ از دست دادن آنچه رؤیایی را برای همیشه تغییر داد؟ شما در چه زمانی قدر آن را بیشتر می‌دانستید: زمانی که هنوز آن را داشتید یا این که بعد از دست دادن آن؟ نوشتن را با این جمله آغاز کنید «روزی روزگاری من دارای... .»

پی‌نوشت‌ها:

1- KUKI GALMANN
2- Helen
3- / Alopecia Areata/ از دست دادن مو، گُله‌گُله، مادرزادی، غیرقابل پیشگیری، که گاه تا آخر عمر ادامه می‌یابد. م
4- Tolkien
5- Strep Test
6- Lila
7- Alice.

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول