نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

بدون داشتن گوشه و کناری دنج، فرار از غریو، از ‌های و هوی آزاردهنده، کار آسانی نیست.
بهارا چاندرا (1)
مارگارت (2) تلفن می‌زند. «من سینه پهلو دارم. خسته و کوفته‌ام، امّا طی این دو هفته دو طرح پیشنهادی کمک هزینه تحصیلی دارم. باید صبح شنبه برای اجرای یک کنفرانس به توکسون (3) پرواز کنم. سام (4) در مدرسه مشکل دارد، بنابراین باید با آموزگاران او صحبت کنم. خانه را تر و تمیز کردم، ایمیل و تلفنها را جواب دادم. سعی کردم بنشینم و مطالعه کنم، امّا نتوانستم. احساس قصور می‌کنم. خسته و وامانده‌ام. دارای این جنگ درونی هستم که: چطور می‌شود آدم مریض می‌شود؟ احساس می‌کنم قبل از این که باید به صورت موجه در منزل بمانم سی بار بالا بیاورم».
من هر بهار یک چنین تلفنی از سوی مارگارت دارم. یک سال زوناست؛ یک سال برونشیت؛ بعد استرپ؛ بعد سینه پهلو. او آن قدر به خودش فشار می‌آورد تا از حال برود، نیروهایش را جمع می‌کند، به خودش آن قدر فشار می‌آورد تا ضعف کند، و چرخه همچنان ادامه پیدا می‌کند. ازدواجش متزلزل است؛ پسر نوجوانش نمی‌تواند با زندگی کنار بیاید؛ از شغلش ناراضی است و هیچ گاه به نظر نمی‌رسد که می‌خواهد کوتاه بیاید، آیا به این دلیل نیست که او نمی‌خواهد با دلایل نارضایتی خود رو به رو شود و آنها را برطرف کند؟
بسیاری از ما با خودمان مثل مارگارت با خودش رفتار می‌کنیم؛ شتاب زده عمل می‌کنیم، جوش می‌آوریم و کابوس ایجاد می‌کنیم، زیرا توقف خیلی ترس‌آور است. ما از خلاء عاطفی، انزوا و تنهایی می‌ترسیم. سوگیال رینپوش (5) می‌گوید، ما از نگاه به درونمان وحشت داریم، زیرا فرهنگ، ایده‌ای از این که چه چیزی پیدا می‌کنیم به ما نداده است... در دنیایی که اختصاص به فعالیت دارد، سکوت و آرامش ما را می‌ترساند؛ اما خودمان را با سر و صدا و مشغولیت بی امان در مقابل آنها حفاظت می‌کنیم. نگاه به ماهیت فکرمان آخرین چیزی است که باید جرأت انجام دادن آن را پیدا کنیم».
امّا روشها متفاوت است. خسارتها امکان یافتن آن را به ما می‌دهد و چون آنها وحشتناک و دشوارند، ما را در مسیرمان متوقف می‌کنند. دنیا همچنان شتابزده عمل می‌کند، امّا ما یخ زده‌ایم. در صورتی که ارتباط تازه‌ای با خودمان برقرار کنیم، یخ گشایی می‌تواند آغاز شود. اگر از سرعت خود کم کنیم و برای گوش دادن به صدای واقعی‌مان زمان بگیریم قادریم یک دوست مهربان و دلسوز درونمان کشف کنیم. ما به این دوست شدیداً نیاز داریم، بویژه طی گرفتاریهای زندگی‌مان. دست و پنجه نرم کردن با تراژدی یک سفر تنهاست که [انسان را] تحلیل می‌برد و خشک می‌کند. سایر دوستان می‌توانند کمک کنند، عشاق نوازش می‌کنند، ایمان حمایت می‌کند، اما در نهایت، ما مجبوریم راهمان را تنها از میان درد پیدا کنیم. ما در لحظه‌های سخت، بیش از همیشه نیاز به مراقبت از خود داریم، به طوری که نیروی مراقبت از هر چیز دیگر و خرد لازم برای ممانعت از رنجه شدن به خاطر یک امر جزیی را خواهیم داشت.
کلاریساپین کولا استز (6) آن را به این صورت بیان می‌کند: «وقتی ما غصه داریم این طبیعت وحشی زنانه (7) است که ما را سرپا نگاه می‌دارد. او یک «خودِ» غریزی (8) است. می‌تواند گریه‌ی ما، شیون ما، آرزوی ما را برای مردن، تحمل کند. او بهترین مرهمها را روی بدترین زخمها می‌گذارد. در گوشهایمان زمزمه و نجوا خواهد کرد؛ با درد ما احساس درد و آن را تحمل خواهد کرد. او قهر نمی‌کند. گرچه آثار نامطلوب زیادی به بار می‌آید، خوب است به یادداشت که جای زخم در قدرت کشش پذیری و توانایی جذب فشار، قویتر از پوست است».
امّا ما شهامت مراقبت از خودمان و گوش دادن به «زن سرکشِ درون (یا مرد سرکش درون (9)) را، که او نیز اغلب در درون زنجیر شده است، چگونه پیدا می‌کنیم؟ یک اقدام شجاعانه است. عمل آزار رساندن به خود، گفتن من نمی‌توانم مراقب خود باشم چون کار به من نیاز دارد، یا بچه‌هایم به من نیاز دارند، یا همسرم به من نیاز دارد یا هر کس که به من نیاز دارد، خیلی آسانتر است. امّا دلیل دارد که قبل از پرواز به شما توصیه می‌شود برای آن که بتوانید به کودک خود کمک کنید، اول ماسک اکسیژن خود را بزنید.
ایام آرام در زندگی ما ایستگاههای سوخت‌گیری است. ما به آنها نیاز داریم، همان طور که به هوا و آب نیاز داریم، به ویژه در این دنیای با وسایل مناسب‌تر، امّا وقت کمتر، پرورش دادن خودمان ما را مجبور می‌کند از کاوش در فضای بیرونی به کاوش در فضای درونی تغییر جهت دهیم. و در آن اعماق درونی است خویشتنداری و حق شناسی، که ما امکان به سلامت جستن از طوفانهای زندگی را به دست می‌آوریم. این امر در فرهنگی که مشغولیت شدید را بالاتر از هر چیز دیگر قرار می‌دهد کار سختی است، در حالی ‌که آشفتگی و احساس قصوری که مارگارت با آن رو به روست، معیار است.
بعد از آن که اِرمابام بک (10) دریافت که از سرطان می‌میرد، در این باره فکر کرد که اگر قرار باشد دوباره زندگی کند چه می‌کرد، نوشت، «اگر مریض می‌شدم به عوض آن که مدعی شوم در صورتی که من یک روز روی زمین نباشم، زمین از حرکت باز می‌ایستد، به بستر می‌رفتم... باید دوستت دارمها بیش از متأسفمها، باشد، امّا... با فرض زندگی مجدد از هر لحظه استفاده می‌کنم... به زندگی توجه می‌کنم تا واقعاً آن را ببینم... از آن لذت می‌برم... و هرگز با آن قهر نمی‌کنم... خوب است فکر کنیم... درباره‌ی این که هر روز برای ارتقاء خودمان از نظر فکری، جسمی، عاطفی و روحی چه می‌کنیم»، خوب است وقتی از زندگی برخورداریم، خوش باشیم و از آن لذت ببریم. خوب است از خود مراقبت کنیم تا بتوانیم به رشد فکری، جسمی، عاطفی و روحی‌مان ادامه دهیم. خوب است به خود اجازه ندهیم گرفتار کابوس احمقانه این دنیا بشویم چون ارتباطمان را با آنچه واقعاً مهم است از دست می‌دهیم. خوب است غصه‌هایمان را فراموش کرده، نعمات خود را پاسی بداریم.
زیر لب می‌گویی: «به زبان آسان می‌آید». بله، امّا شدنی است، اگر شما خود را طوری بار بیاورید که وجود یک عادت، بخشی حیاتی از نحوه‌ی زندگی‌تان باشد، شدنی است. من یک ایمیل هشدار به یک گروه کوچک از زنان استثنایی می‌فرستم. می‌پرسم، «شما به چه نحو از خودتان مراقبت کردید؟.» هر کدام درسهای عمده‌ای در زندگی را تجربه کرده‌اند: خشونت خانوادگی، والدین الکلی، طلاق، سرطان سینه، بیماری مزمن، بی فرزندی. هر کدام با جان به در بردن به شکوفایی رسیده‌اند. گرچه زندگی‌شان خیلی متفاوت است، دارای یک فصل مشترک هستند: هر کدام یاد گرفته‌اند از مشارکت خود لذت برده، از خود مراقبت کنند، هر کدام عادت خودپروری را پذیرفته‌اند. بعضی از پاسخهای آنان به این شرح است:
اولین و مهمترین کار برای جسم و جانم قدم زدن است. من به آن عادت دارم و برای آرامش روانی خود به پیاده روی نیازمندم، باعث می‌شود عمیق تنفس بکنم و افکارم را از یکنواختی همیشگی خارج سازم. وقتی پدرم بر اثر اعتیاد به الکل مُرد، حامله‌ی چهار ماهه بودم. بیشتر اوقات برای فراموش کردن غصه‌ام تنها به پیاده روی می‌پرداختم. من قدری از دوستان و خویشاوندانم فاصله گرفتم و هر روز به منظور انجام یک راهپیمایی طولانی در اطراف، خانه را ترک می‌کردم. از نظر بعضی از مردم، دویدن دارای یک خاصیت ذِن ‌مانند است، اما برای من راه رفتن این کار را می‌کند. این امر یک نوع انطباق نگرش بلافاصله به من می‌دهد. وقتی پایم شکست و برای سه ماه نتوانستم راه بروم، واقعاً برای اولین بار در عمرم افسرده شدم، چون دیگر مفری برای غصه‌ام نداشتم. حالا دیگر هیچ‌گاه دوباره راهپیمایی را دست کم نمی‌گیرم. شما تصور خواهید کرد که این امر خُل وضعی است، همچنین وقتی غصه دارم از گرما هلاک می‌شوم. شیرینیهای شکلاتی، کیک شکلاتی، هر چیزی با یک ذره شکلات برای تجدید قوای روحی من خوب است. هیچ چیز مثل کیکهای شکلاتی داغ باعث نمی‌شود احساس کنم دنیا آنقدرها هم جای بی روحی نیست!
یک چیز دیگر هست که وقتی دچار غصه می‌شوم به دنبال آن هستم: در آغوش گرفته شدن از سوی فرزندانم، استفان (11) و دوستانم. برای من هیچ چیز آرامش بخش‌تر از در آغوش فشرده شدن نیست.
سرانجام به سبب غم و غصه دست به نوشتن می‌برم. از این که پشت میز کامپیوتر بنشینم و همه‌ی غم و غصه‌هایی را که در دلم محبوس است بیرون بریزم، کمک فوق العاده‌ای به من می‌کند. وقتی صحبت درباره موضوعی با تو یا استفان یا مادرم خیلی زود باشد آن را می‌نویسم. من تا مدتهای دراز نمی‌توانستم بدون هق هق گریستن درباره‌ی پدرم حرف بزنم، بنابراین، همه آن غم و غصه را روی کاغذ آوردم و اهمیتی به ‌اشک دائم خود ندادم. احساس کردم گویی مردم فکر می‌کنند دوره‌ی غم من به خاطر پدرم که مدتها قبل باید سر می‌آمد، (که این امر بیشتر مشکل من بود نه آنان) و نوشتن مفری برای درد دائم قلبم بود، زیرا به خاطر این که‌ مانع مرگ او نشدم احساس گناه می‌کردم.
من درباره‌ی نیاز شدیدم به کسب نیرو برای ادامه زندگی و درخواست طلاق در 1979 برای یک دوره‌ی دو هفته‌ای قایقرانی زنان به گردش علمی مدرسه در میانه سوتا (12) رفتم. این کار از نظر من یک اقدام مهم بود. مجبور بودم به خودم بگویم موجود با ارزشی هستم. حتی در نیمه راه بودم که به من تلفن شد. یکی از بچه‌ها مریض بود. امّا من به منزل بازنگشتم. مجبور بودم تا آخر ادامه بدهم. از زمانی که چهار بچه داشتم، اول باری بود که کاری برای خودم کردم و این کار مرا قادر به انجام کارهای مهمتری، مثل ترک سیگار و قطع یک ازدواج واقعاً وحشتناک کرد. من زندگی‌ام را تغییر دادم.
کارهای کوچکی که من برای کسب انرژی می‌کنم،‌ ماندن در رختخواب و خواندن یک روزنامه ساندی مرنینگ (این کار به عنوان حیرت انگیزترین راه برای وقت گذرانی است) یا دریافت یک پیغام است که به زودی بعد از طلاق شروع شد. چند نفری دوست دارم که برای ناهار می‌آیند و غذای واقعاً خوشمزه‌ای می‌پزم. پخت و پز برای من آسان است. گرچه تنها زندگی می‌کنم، خوب به خودم می‌رسم- فاجیتاس (13)، پودینگ نان (14)، شمشیر ماهی سرخ کرده (15). بعد از غذا همیشه با صدای بلند به کائنات می‌گویم: «دست شما درد نکند خوشمزه بود.» من همچنین برای راه پیمایهای دراز در میان گیاهان خودرو و نگاه به آسمان برای هواخوری و دیدن فصولِ در حال تغییر بیرون می‌روم.
جالب این است که، من بعد از آن که طی سالها همه را بر خود مقدم می‌شمردم تازه یاد گرفتم چطور از خودم مراقبت کنم. چیزهایی که به ذهن می‌رسند دست کم برای من کاملاً واضح‌اند. من ابتدا به مدت نیم ساعت ورزش می‌کنم. تمرین برای من امر مقدسی است. اگر برای هیچ چیز دیگر وقت نباشد، برای ورزشی دستکم نیم ساعت وقت می‌گذارم. همچنین هر وقت بتوانم [ناخنهایم را ]‌ مانیکور می‌زنم، ماساژ می‌گیرم. وقتی خیلی سرگرم کار هستم و نیاز به بیرون رفتن دارم به یکی از بچه‌هایم تلفن می‌زنم و آنها با اتومیبل دنبالم می‌آیند. و من پشت چرخ خیاطی‌ام می‌نشینم تا روتختی‌ام را بدوزم. یک چیز معرکه، احمقانه و زیبا ایجاد می‌کنم و هرچه اتفاق بیفتد آن را فراموش می‌کنم. سه چیز که بیشترین لذت را برایم دارد (و به صورتهای کاملاً متفاوت) با نوه‌هایم بودن، بیرون رفتن (بویژه با دوچرخه‌ام) و خیاطی است. هر سه غذای روح‌اند.
واکنشهای انعکاسیِ بلافاصله:
نفس بکشید
نفسی عمیق بکشید
به دیگران بگویید نفس عمیق بکشند
بیشتر اسکی بازی کنند
واکنشهای انعکاسی دوم
تفکر درباره‌ی مراقبه
اهمیت دادن به خود / به دیگران
به کار / به سرگرمی.
خوشوقتم که کار من
مراقبت از دیگران است.
نمی‌دانم چطور کار کنم
کار با دیگران.
لطفاً به من بگویید.
من حتی قبل از خواندن پیام تو درباره‌ی کارتهای «کودکِ درون» که یک سری ورق فالگیری است («کارتهای کودک درون: سیری در داستانهای پریان، اسطوره و طبیعت» ایشالرنر و مارک لرنر) حدود 5 یا 6 سال قبل، وقتی واقعاً شروع به جمع بندی بدترین مرحله‌ی کودکی و به هم زدن ازدواجم کردم، خریدم. به نظر می‌رسد استفاده از این کارتها تسکین بخش‌ترین چیزی بود که من می‌توانستم برای خودم انجام دهم، حتى الآن، گاهی اوقات و هنوز هم هست. سری شامل یک دست کامل کارت و یک کتاب جلد مقوایی ضخیم است که توضیحاتی عالی درباره‌ی هرکارت دارد و شامل گنجینه‌ای از اطلاعات درباره‌ی داستان پری و اسطوره است که به صورتی بسیار مثبت و تخیلی برای نقلِ داستان کارتها به کار رفته. این سری ورق فالگیری کارهای زیادی، با ارزشی بیش از هزاران دلار خرج مراقبت روان پزشکی برای من انجام داده است.
همچنین نامه نگاری- به یک دوست خوب- همیشه چیزی بوده و هنوز هم هست که من هر وقت نیاز به انجام کاری برای خودم دارم سراغ آن می‌روم. و البته، مطالعه (چیزی که واقعاً عاشقش هستم، مثل جین ایر (16) یا همه اسبان زیبا (17)، و گوش دادن به هرچه که اسمش موسیقی است و در آن لحظه به دلم می‌نشیند. تمرین راهی است که من بدان وسیله از خودم بریک اساسی منظم مراقبت می‌کنم، گرچه بعضی وقتها کمی اجباری می‌شود (باید بگویم عادت کمی اجباری شده؛ اجبار تمرین من قطعاً همزمان با کاهش سطح هورمون من کاهش پیدا می‌کند). من از ماساژ و‌ مانیکور خوشم می‌آید، امّا شما باید آنها را در رأس قرار دهید و تنظیم زمان برای آن همیشه درست نیست. اگر هوا خوب باشد، یک حمام ماه (18) می‌گیرم. درست زیر نور ماه با کارتهای فالگیری یک شیر بستنی آربیزجاموچا می‌خورم (19). خوشبختانه آنها را بر اساس روز، هنگامی که قرار دادگاه داشتم یا وضعیتی که امور حتی بدتر بود، نمی‌نوشیدم.
مراقبت از خودمان یک امر شخصی است. چیزی که ممکن است برای یک نفر کارآیی داشته باشد معلوم نیست برای دیگری هم به درد بخورد. لازم است که ما برای خودمان کشف کنیم چه چیزی باعث نشاط و سرخوشی ما می‌شود. اما رشته‌های مشترکی وجود دارد: اجازه بدهیم مام طبیعت (20) ما را تغذیه کند؛ با دیگران ارتباط برقرار کنیم؛ روی یک بالش لم بدهیم، غذای خوشمزه‌ای درست کنیم، نقاشی کنیم- شعری، نامه‌ای یا داستانی بنویسیم؛ ورزشی کنیم- قدم بزنیم، بدویم، اسکی بازی یا دوچرخه سواری کنیم؛ خودمان را از نظر فیزیکی ‌تر و خشک کنیم.
برای من هیچ چیز جالب‌تر از یک حمام جدی، داغ، شامی در یک اتاق که نور با شمع روشن شده، همراه با آهنگ دیپ بریک فاست و صدای ری لینچ (21) نیست یکی از دوستان من که اهل کار در فضای باز است و یک طلاق پر دردسر را پشت سر گذاشته، وقتی از صحن دادگاه بیرون می‌آید تابش نور خورشید و وزش باد را روی صورت خود حس می‌کند و در «گفتگویی» با کسانی دارد که آنجا حضور ندارند، کسانی که خیلی دلش برای آنان تنگ شده، کسانی که می‌توانند اضطراب او را تسکین دهند. می‌گوید: «من از دنیای ظاهر و بیرونی به درون و طبیعت حرکت می‌کنم. با این کار احساس می‌کنم دنیا وسیع‌تر، گرم‌تر و مهربان است. دیگر ترسی ندارم.»
مراقبه یک حالت فکری است. وقت یا پول زیادی لازم ندارد. تعهدی نسبت به خویشتن است، درک این که ارزشمند هستید. یک ترانه‌ی دوست داشتن برای خودتان، تجلیلی از زنده بودن است.
وقتی زندگی دشوار می‌شود، شما باید مسلح در سنگر قرار بگیرید. سلاح شما را محفوظ‌تر نگاه داشته امکان مقاومت بیشتر را برایتان فراهم می‌کند.

تجدید قوا

ما، در کنفرانسی سندروم رِت تمرینی انجام دادیم که در آنجا روی یک طرف صفحه‌ی کاغذ همه چیزهایی را که برای دیگران انجام می‌دادیم فهرست کردیم و روی یک صفحه‌ی دیگر، همه چیزهایی را که برای خودمان انجام می‌دادیم نوشتیم. لازم به گفتن نیست که فهرست انجام کار برای دیگران ده به یک بیش از فهرست کارهایی بود که برای خودمان انجام می‌دادیم. در واقع، چندین نفر در اتاق وقتی فهرستها را دیدند شروع به گریستن کردند. آنها برای اولین بار فهمیدند که چرا در یک حالت خستگی مزمن هستند. آنها برای دیگران از خود مایه گذاشته، و گذاشته و گذاشته بودند و هیچ گاه به تجدید نیروی خود نپرداخته بودند.
تری تمپست ویلیامز در رفیوجی (22) محاوره‌ای را که با مادرش که به علت سرطان سینه مرده بازگو می‌کند. تری می‌پرسد: «چرا ما از خودخواه بودن می‌ترسیم؟ و چرا ما خودمان را از خلاقیتمان جدا می‌کنیم و عذر می‌آوریم؟»
مادرش پاسخ داد: «راحت‌تر است. ما به این جمع بندی نرسیده‌ایم که فرصت برای خودمان در نهایت فرصت برای خانواده‌هایمان است. تو نمی‌تونی دائماً، بدون تحلیل رفتن منبع، بخشنده باشی، ما باید سرانجام به نوعی تجدید قوا کنیم.»
وقتی ما در اوج غم و غصه‌مان هستیم، شکها، قصور، خشم، ترس و ناتوانی ما را تحلیل می‌برد. اگر ما درگیر یک مشکل مزمن باشیم- با داشتن یک کودک معلول، گرفتاریهای مالی، ازدواج دارای مشکل- بعد از شوک تراژدی کماکان، همچنان فرو افتاده می‌مانیم. اگر بتوانیم بر دوست داشتن خودمان تکیه بکنیم و با- غم و غصه‌مان دست به گریبان شویم، ماهیت تلاش ما تغییر می‌کند. ما اعتماد به زندگی را بسط می‌دهیم، و مهم نیست که چه چیزی بر سر راه ماست. و برای آن که بدانیم در شوخ طبعی دارای توانایی و عشق و احساس استقامت هستیم به اعتماد به خود دست پیدا می‌کنیم. برای عبارت (شروع با آتش (23)» دلیلی وجود دارد. اگر ما تنها از میان شعله‌ها بگذریم، می‌توانیم هر مشکلی را حل کنیم. امّا ما مجبوریم از شر آنها خلاص شویم و به همه توانی که برای انجام آن در ما وجود دارد، نیاز داریم.

تمرین: انجام کار برای خودتان و دیگران

یک صفحه را به دو ستون تقسیم کنید. در بالای یک ستون بنویسید: «همه کارهایی که برای دیگران انجام می‌دهم». (آب و غذا دادن به سگ، خواربارفروشی، غذای آشپز، بیرون بردن زباله، نظافت منزل، تعویض روغن، سوار کردن تایر یخ شکن، مرتب کردن رختخواب، تر و تمیز کردن آشپزخانه، کمک به درس بچه‌ها، ویرایش مقاله‌های مدرسه، چیدن چمن، سر کار رفتن و غیره). از اولین دقایق آغاز روز خود شروع کنید. از همه‌ی آنچه می‌کنید تکان می‌خورید. تک تک چیزهایی را که به فکرتان می‌رسد فهرست کنید. هر روز «روال عادی» و «فوق العاده» کارها (کارهایی که کمتر انجام می‌دهید، اما احتمالاً وقت و انرژی بیشتری می‌برد) را نگاه دارید. در بالای ستون دیگر، بنویسید، «همه کارهایی که برای خودم انجام می‌دهم» (مسواک دندانها، ورزش، استحمام، مطالعه، رفتن به سینما، خوردن ناهار با دوستان، تلفن به مادرتان، پاک کردن دستشویی، نظافت یک کشو و غیره.)

تمرین: کارهایی که می‌خواهم برای خودم انجام دهم

فهرست شما مبین چیست؟ آنها باید به صورتی کاملاً متوازن باشند. معمولاً این طور نیستند. اگر باشند تبریک می‌گویم، شما از خودتان مراقبت می‌کنید. اگر چنین نیست با یک فهرست جدید از «همه‌ی چیزهایی که می‌خواهم برای خودم انجام دهم شروع کنید». در این فهرست، چیزهایی را اضافه کنید که به طور روزمره انجام خواهید داد (ده دقیقه تنفس عمیق، بیست دقیقه پیاده روی روزانه، پانزده دقیقه برای نوشتن در هر روز، خوردن میوه‌های لذیذ مثل توت فرنگی تازه یا هندوانه، توقف یک بار در هفته برای یک قهوه کاپوچینو در کتاب فروشی مورد علاقه‌تان و غیره). همین طور کارهای فوق العاده‌ای که برای یک موضوع خاص انجام می‌دهید (گذراندن یک روز تعطیل آخر هفته در کوهستانها یا در ساحل، یک ماساژ، یک نیم روز در رختخواب‌ ماندن با بیژامه و با هفته نامه ساندی نیویورک تایمز، یک روز تنها در یک موزه).

پی‌نوشت‌ها:

1- Bhara Chandra.
2- Margaret.
3- Tucson.
4- SAM.
5- Sogyal Rinpoche.
6- Clarissa Pinkola Estes.
7-Wild Woman.
8- instinctual Self.
9- Wild Man.
10- Erma Bombeck.
11- Stephan.
12- Outward Bound School in Minnesota.
13- fajitas.
14- bread pudding.
15- grilled swordfish.
16- Jane Eyre.
17- All the pretty Horses.
18- a moon bath.
19- Arby"s jamocha milkshake.
20- Mother Nature.
21- Ray Lynch’s Deep Breakfast.
22- Terry Tempest Williams, Refuge.
23- Initiation by fire.

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول