شاعر: حسن لطفي



 

اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم

مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم

رسیده‌ام سر خاکت ولی به زانویم

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر

برای روضه‌مان در عزای یکدیگر

من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم

من از جبین تو گریم ...تو هم به زخم سرم

من از اصابت آن سنگ‌های بی احساس

تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم

برای چاک لبانت به جای جای تنم

من از شکستن آن ابروی جدا از هم

تو از جسارت آن دست‌های نامحرم

به زخم کاری نیزه که بازی‌ات می‌داد

به نقش‌های کبودی که بر تنم افتاد

همین بس است بگویم که زخم تسکین است

و گوش‌های من از ضرب دست سنگین است

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...

...هنوز پیکر تو در میان گودال است

هنوز گرد تنت ازدحام می‌بینم

به سمت خیمه نگاه حرام می‌بینم

هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند

مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد

کنار مادرم انگشتر تو غارت شد