من خداى عشق و پرستشم

اين سردار پرافتخار اسلام هر از چند گاهى، يك وقت با دل سپيد كاغذ، درد دل مى‏كرد و تكه‏هاى وجودش را كف دست آن مى‏گذاشت و همين‏ مى‏تواند الهام‏بخش باشد. آن‏چه از اين پس داخل گيومه مى‏آيد، از زبان يا قلم شهيد است.
«ماه رمضان بود؛ روزى يك تومان به من مى‏دادند تا نان براى افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقيرى به من مراجعه كرد؛ از فقر خود گفت و من تنها سكه‏ام را به او دادم و موقع افطار، بدون نان به خانه برگشتم. كتك مفصلى خوردم و نگفتم كه پول را به فقير داده‏ام؛ نمى‏خواستم حتى در غياب او، منتى بر سرش بگذارم».
«شبى تاريك، هنگام بازگشت، در ميان برف زمستان، فقيرى را ديدم كه در سرما مى‏لرزيد؛ نمى‏توانستم براى او جاى گرمى تهيه كنم. تصميم گرفتم كه همه شب را مثل آن فقير در سرما بلرزم و از رخت‏خواب محروم باشم. اين چنين كردم و تا صبح از سرما لرزيدم و به سختى مريض شدم؛ چه مريضى لذت‏بخشى بود»!
نمى‏دانم مى‏دانيد يا نه؟ ديده‏ايد يا نه؟ كارنامه يك شاگرد اول را مى‏گويم كه همه نمره‏هايش 19 و 20 باشد؟ مطمئنم اين نمره را ديگر نديده‏ايد؛ 21! درست خوانديد؛ بيست و يك! اصلاً چه ربطى به اين مقاله دارد؟ اين نمره دكتر است؛ از درس ترموديناميك از يك استاد سخت‏گير. عجايب كارنامه مصطفى به همين جا ختم نمى‏شد. او يك نمره 18 هم دارد. لابد مى‏گوييد 18 كه جزء عجايب نيست. درست است؛ به شرطى كه جريان مصطفى را نداشته باشد. آن دو نمره كسرى به خاطر آن بود كه با وجود تأكيد استاد، حاضر نشد در جلسه امتحان، كروات بزند!
با مخاطبان دانشجو، از اصطلاحات دانشگاهى حرف زدن، خيلى سخت نيست. «درجه استادى»، واژه آشنايى است. تا كسى استاد شود، بايد خيلى مراحل را طى كند؛ تدريس، تحقيق، كتاب، مقاله و... .
دانشگاه تگزاس، به سختى كسى را مى‏پذيرفت؛ اما به او پذيرش دادند و جالب اين كه همان دانشگاه، حاضر شد مصطفى را به عنوان استاد استخدام كند؛ يعنى از همان اول، مصطفى بشود استاد! جالب آن كه در همان دانشگاه، پيرمردهايى بودند كه پس از سال‏ها تدريس، هنوز استاد نشده بودند.
اين چند جمله را همكلاسى مصطفى گفته است: از نظر علمى، آن قدر بالا بود كه مى‏توانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پيدا كند. او مى‏توانست به بالاترين مقامى كه هر ايرانى آرزو داشت، دست يابد؛ اما هدف زندگى او خدمت بود. مى‏گفت: چه فايده كه حقوق زياد بگيرم، ولى در دنيا بى‏عدالتى وجود داشته باشد!
مصطفى مى‏توانست در بهترين نقطه آمريكا زندگى كند و كشتى و هواپيماى شخصى داشته باشد؛ ولى همه چيز را رها كرد و... .
«پس از اين كه مبارزه ما به شكل مسلحانه در آمد، دو سال در اردوگاه‏هاى نظامى كشور مصر، دوره‏هاى سخت كماندويى را طى كردم. از بين صدها مرد انقلابى كه از نقاط مختلف دنيا در آن جا جمع بودند، شاگرد اول شدم؛ سپس مسئوليت اردوگاه كماندويى را براى آموزش دوستان ايرانى‏ام بر عهده گرفتم».
اصلاً زير و رو كرد! ديگر خجالت نمى‏كشيديم؛ بلكه افتخار هم مى‏كرديم؛ مصطفى كه آمده بود، به ماها مى‏گفت: شيعيان حسين و دخترها را هم شيعيان زهرا صدا مى‏زد.
«بزرگ‏ترين مدرسه‏اى كه امام موسى‏صدر در جنوب لبنان و شهر صور بنا كرد، مدرسه‏اى است به نام صنعتى جبل عامل؛ من هشت سال مدير اين مدرسه بودم. مدرسه به يتيمان و محرومان شيعه متعلق بود كه اكثر آنها خانواده‏هايشان در هجوم اسراييلى‏ها كشته شده بودند. شاگردان مدرسه آن قدر توانا بودند كه من شرط كردم، اگر استاد خارجى پيش اين شاگردان امتحان بدهد و موفق شود، او را به معلمى مدرسه مى‏پذيرم».
«بعد از امام موسى صدر، اسم من در صدر ليست سياه آنان نوشته شده بود. دوستانم خبر مى‏آوردند كه در هر نقطه‏اى براى اسارت من كمين كرده‏اند. زندگى در شهرهاى لبنان، براى من امن نبود؛ زير 75 سازمان وجود داشت كه هيچ كس نمى‏دانست كى و كجا يكى از آنها به من ضربه خواهد زد».
«اى مادر! هنگامى كه فرودگاه تهران را ترك مى‏كردم، هنگام خداحافظى گفتى: اى مصطفى! من تو را بزرگ كرده‏ام و با شيره جانم پرورش داده‏ام؛ اكنون كه مى‏روى، از تو هيچ انتظارى ندارم؛ فقط يك وصيت مى‏كنم كه خداى بزرگ را فراموش نكن. اى مادر! پس از 20 سال به ميهن عزيز خود باز مى‏گردم و به تو اطمينان مى‏دهم كه در اين مدت دراز، حتى يك لحظه هم خدا را فراموش نكرده‏ام».
يكى مى‏گفت كه وقتى خودم را رساندم آن جا و سراغ مصطفى را گرفتم، ديدم وسط نيروهايش نشسته و نان خشك را با زور زانو خرد مى‏كند و مى‏خورد.
خرمشهر در حال سقوط بود و مصطفى مثل مرغ پركنده، بال بال مى‏زد و من هم كه ناراحت بودم، از او پرسيدم: چرا خداوند جنگ را بر ما تحميل كرد؟
گفت: خواست ما را با سختى گلوله و آهن آشنا كند؛ راز تكامل، اين است كه محكم بايستى و مقاومت كنى.
گفتم: دعا كن؛ خرم‏شهر دارد از دست مى‏رود!
گفت: دلم نمى‏آيد دعا كنم و اراده خودم را بر اراده خدا تحميل كنم.
وقتى كنسروها را پخش مى‏كردند، گفتند: دكتر گفته قوطى‏هاشو سالم نگه دارين. بعد خودش پيداش شد؛ با كلى شمع؛ توى هر قوطى، يك شمع گذاشتيم و محكمش كرديم كه نيفتد.
شب، قوطى‏ها را فرستاديم روى اروند؛ عراقى فكر كرده بودند غواص است و تا صبح آتش مى‏ريختند.
ماكت‏هايم را كار گذاشتم؛ از دور به نظر مى‏رسيد كه موشك تاو است. عراقى‏ها تا آنها را ديدند، شليك كردند؛ تا يكى دو ساعت بعد كه فهميدند قلابى است و بى‏خيال شدند. فكر اين جايش را نمى‏كردند كه من جاى ماكت را با موشك واقعى عوض كنم. تا ديدمش، گفتم: دكتر جان! نقشه‏مان گرفت؛ هشت تا تانك زديم.
گفتم: شما حالتون خوش نيست؛ مريض شدين.
گفت: نه، خوبم.
گفتم: تب و لرز كردين؟
سرش را انداخت پايين و گفت: نه عزيزم گرسنه‏ام!
دو روز چيزى نخورده بود؛ همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هيچى نبود؛ هيچى يعنى يك ذره خرما يا قند هم نبود. رفتم پيش خانمش گفتم: اين جا چيزى پيدا نمى‏شود؛ بگذاريم برويم داخل شهر؛ گفت: نه.
قايم شده بودم توى انبار؛ بغض كرده بودم و از گونى نان خشك‏ها، جاهايى كه كپك نداشت، مى‏شكستم و مى‏گذاشتم تو سينى؛ گريه‏ام بند نمى‏آمد.
دستور اين بود؛ يك تراورس، يك موتور برق و دو عدد لامپ كه يك الاغ را با اينها مجهز مى‏كرديم و مى‏فرستاديم پشت تپه.
بايد آتش تهيه‏شان را مى‏ديدى؛ فكر مى‏كرديم اگر با اين همه مهمات، به ما حمله مى‏كردند، چه كار مى‏كرديم؛ آنها هم لابد به اين فكر مى‏كردند كه اين تانك‏ها از كجا پيدا شده‏اند.
اين هم چند سطرى از دكتر، وقتى سوار ماشين است و به سوى دهلاويه مى‏رود:
«اى حيات! با تو وداع مى‏كنم. اى پاهاى من! مى‏دانم كه شما چابك هستيد؛ مى‏دانم فداكاريد؛ اكنون مى‏خواهم كه در اين لحظات آخر، آبروى مرا حفظ كنيد.
اى پاهاى من! سريع و توانا باشيد. اى دست‏هاى من! قوى و دقيق باشيد. اى چشمان من! تيزبين و هوشيار باشيد. اى قلب من! اين لحظات را تحمل كن؛ به شما قول مى‏دهم كه پس از چند لحظه، همه شما در استراحتى عميق و ابدى، آرامش بيابيد؛ من ديگر شما را رنج نخواهم داد؛ ديگر به شما بى‏خوابى نخواهم داد و شما از خستگى، فرياد نخواهيد كرد».
«اما من، منى كه وصيت مى‏كنم؛ منى كه تو (امام موسى صدر) را دوست مى‏دارم... آدم ساده‏اى نيستم. من، خداى عشق و پرستشم. من، نماينده حق و مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزه‏ام. آتشفشان درون من، كافى است كه هر دنيايى را بسوازند. آتش عشق من، به حدى است كه قادر است هر دل سنگى را آب كند. فداكارى من، به اندازه‏اى است كه كمتر كسى در زندگى، به آن درجه رسيده است... . من به سه خصلت، ممتاز شده‏ام؛
1. عشق كه از سخنم، نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم، عشق مى‏بارد. در آتش مى‏سوزم و هدف حيات را، جز عشق نمى‏شناسم. در زندگى، جز عشق نمى‏خواهم و جز به عشق، زنده نيستم.
2. فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بى‏نيازم و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند، تأثيرى نمى‏كند.
3. تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مى‏دهد و مرا با محروميت آشنا مى‏كند.
كسى كه محتاج عشق است، در دنياى تنهايى، با محروميت مى‏سوزد و جز خدا، كسى نمى‏تواند انيس شب‏هاى تار او باشد و جز ستارگان، اشك‏هاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوه‏هاى بلند، راز و نياز او را نخواهد شنيد وجز مرغ سحر، ناله صبح گاه او را حس نخواهد كرد؛ به دنبال انسانى مى‏گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد؛ ولى هر چه بيشتر مى‏گردد، كمتر مى‏يابد... .
كسى كه وصيت مى‏كند، آدم ساده‏اى نيست؛ بزرگ‏ترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشق‏ها، برخوردار شده، از درخت لذات زندگى، ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتنى است، برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشك‏بار و شهادت را قبول كرده است».

منابع:

1. احمد دهقان، شهيد چمران، انتشارات مدرسه، 1383.
2. رهى رسولى‏فر، يادگاران، كتاب چمران؛ انتشارات روايت فتح، 1383.
3. حبيبه جعفريان، چمران به روايت همسر شهيد، انتشارات روايت فتح، 1384.
4. مصطفى چمران، خدا بود و ديگر هيچ نبود؛ سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1381.
5. مصطفى چمران، كردستان، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1383.
6. فرهاد خضرى، مرگ از من فرار مى‏كند، كتاب چمران، انتشارات روايت فتح، 1384.‏