من خداى عشق و پرستشم
قرار است از او بنويسم؛ او كه شايد آشناى خيلىها باشد و همين آشنايى، كار را سخت مىكند. بايد گشت و گشت تا فهميد؛ فهميد كه واقعاً چطور او كه «ممكن است نتواند تاريكى را از بين ببرد، ولى با همين روشنايى كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان مىدهد»، آن قدر اوج بگيرد كه نه تنها هنرمند، كه استاد هنر شود؛ زيرا «هنر آن است كه بى هياهوهاى سياسى و خودنمايىهاى شيطانى، براى خدا به جهاد برخيزد و خود را فداى هدف كند؛ نه هوا و اين، هنر مردان خداست».
اين سردار پرافتخار اسلام هر از چند گاهى، يك وقت با دل سپيد كاغذ، درد دل مىكرد و تكههاى وجودش را كف دست آن مىگذاشت و همين مىتواند الهامبخش باشد. آنچه از اين پس داخل گيومه مىآيد، از زبان يا قلم شهيد است.
«ماه رمضان بود؛ روزى يك تومان به من مىدادند تا نان براى افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقيرى به من مراجعه كرد؛ از فقر خود گفت و من تنها سكهام را به او دادم و موقع افطار، بدون نان به خانه برگشتم. كتك مفصلى خوردم و نگفتم كه پول را به فقير دادهام؛ نمىخواستم حتى در غياب او، منتى بر سرش بگذارم».
«شبى تاريك، هنگام بازگشت، در ميان برف زمستان، فقيرى را ديدم كه در سرما مىلرزيد؛ نمىتوانستم براى او جاى گرمى تهيه كنم. تصميم گرفتم كه همه شب را مثل آن فقير در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. اين چنين كردم و تا صبح از سرما لرزيدم و به سختى مريض شدم؛ چه مريضى لذتبخشى بود»!
نمىدانم مىدانيد يا نه؟ ديدهايد يا نه؟ كارنامه يك شاگرد اول را مىگويم كه همه نمرههايش 19 و 20 باشد؟ مطمئنم اين نمره را ديگر نديدهايد؛ 21! درست خوانديد؛ بيست و يك! اصلاً چه ربطى به اين مقاله دارد؟ اين نمره دكتر است؛ از درس ترموديناميك از يك استاد سختگير. عجايب كارنامه مصطفى به همين جا ختم نمىشد. او يك نمره 18 هم دارد. لابد مىگوييد 18 كه جزء عجايب نيست. درست است؛ به شرطى كه جريان مصطفى را نداشته باشد. آن دو نمره كسرى به خاطر آن بود كه با وجود تأكيد استاد، حاضر نشد در جلسه امتحان، كروات بزند!
با مخاطبان دانشجو، از اصطلاحات دانشگاهى حرف زدن، خيلى سخت نيست. «درجه استادى»، واژه آشنايى است. تا كسى استاد شود، بايد خيلى مراحل را طى كند؛ تدريس، تحقيق، كتاب، مقاله و... .
دانشگاه تگزاس، به سختى كسى را مىپذيرفت؛ اما به او پذيرش دادند و جالب اين كه همان دانشگاه، حاضر شد مصطفى را به عنوان استاد استخدام كند؛ يعنى از همان اول، مصطفى بشود استاد! جالب آن كه در همان دانشگاه، پيرمردهايى بودند كه پس از سالها تدريس، هنوز استاد نشده بودند.
اين چند جمله را همكلاسى مصطفى گفته است: از نظر علمى، آن قدر بالا بود كه مىتوانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پيدا كند. او مىتوانست به بالاترين مقامى كه هر ايرانى آرزو داشت، دست يابد؛ اما هدف زندگى او خدمت بود. مىگفت: چه فايده كه حقوق زياد بگيرم، ولى در دنيا بىعدالتى وجود داشته باشد!
مصطفى مىتوانست در بهترين نقطه آمريكا زندگى كند و كشتى و هواپيماى شخصى داشته باشد؛ ولى همه چيز را رها كرد و... .
«پس از اين كه مبارزه ما به شكل مسلحانه در آمد، دو سال در اردوگاههاى نظامى كشور مصر، دورههاى سخت كماندويى را طى كردم. از بين صدها مرد انقلابى كه از نقاط مختلف دنيا در آن جا جمع بودند، شاگرد اول شدم؛ سپس مسئوليت اردوگاه كماندويى را براى آموزش دوستان ايرانىام بر عهده گرفتم».
اصلاً زير و رو كرد! ديگر خجالت نمىكشيديم؛ بلكه افتخار هم مىكرديم؛ مصطفى كه آمده بود، به ماها مىگفت: شيعيان حسين و دخترها را هم شيعيان زهرا صدا مىزد.
«بزرگترين مدرسهاى كه امام موسىصدر در جنوب لبنان و شهر صور بنا كرد، مدرسهاى است به نام صنعتى جبل عامل؛ من هشت سال مدير اين مدرسه بودم. مدرسه به يتيمان و محرومان شيعه متعلق بود كه اكثر آنها خانوادههايشان در هجوم اسراييلىها كشته شده بودند. شاگردان مدرسه آن قدر توانا بودند كه من شرط كردم، اگر استاد خارجى پيش اين شاگردان امتحان بدهد و موفق شود، او را به معلمى مدرسه مىپذيرم».
«بعد از امام موسى صدر، اسم من در صدر ليست سياه آنان نوشته شده بود. دوستانم خبر مىآوردند كه در هر نقطهاى براى اسارت من كمين كردهاند. زندگى در شهرهاى لبنان، براى من امن نبود؛ زير 75 سازمان وجود داشت كه هيچ كس نمىدانست كى و كجا يكى از آنها به من ضربه خواهد زد».
«اى مادر! هنگامى كه فرودگاه تهران را ترك مىكردم، هنگام خداحافظى گفتى: اى مصطفى! من تو را بزرگ كردهام و با شيره جانم پرورش دادهام؛ اكنون كه مىروى، از تو هيچ انتظارى ندارم؛ فقط يك وصيت مىكنم كه خداى بزرگ را فراموش نكن. اى مادر! پس از 20 سال به ميهن عزيز خود باز مىگردم و به تو اطمينان مىدهم كه در اين مدت دراز، حتى يك لحظه هم خدا را فراموش نكردهام».
يكى مىگفت كه وقتى خودم را رساندم آن جا و سراغ مصطفى را گرفتم، ديدم وسط نيروهايش نشسته و نان خشك را با زور زانو خرد مىكند و مىخورد.
خرمشهر در حال سقوط بود و مصطفى مثل مرغ پركنده، بال بال مىزد و من هم كه ناراحت بودم، از او پرسيدم: چرا خداوند جنگ را بر ما تحميل كرد؟
گفت: خواست ما را با سختى گلوله و آهن آشنا كند؛ راز تكامل، اين است كه محكم بايستى و مقاومت كنى.
گفتم: دعا كن؛ خرمشهر دارد از دست مىرود!
گفت: دلم نمىآيد دعا كنم و اراده خودم را بر اراده خدا تحميل كنم.
وقتى كنسروها را پخش مىكردند، گفتند: دكتر گفته قوطىهاشو سالم نگه دارين. بعد خودش پيداش شد؛ با كلى شمع؛ توى هر قوطى، يك شمع گذاشتيم و محكمش كرديم كه نيفتد.
شب، قوطىها را فرستاديم روى اروند؛ عراقى فكر كرده بودند غواص است و تا صبح آتش مىريختند.
ماكتهايم را كار گذاشتم؛ از دور به نظر مىرسيد كه موشك تاو است. عراقىها تا آنها را ديدند، شليك كردند؛ تا يكى دو ساعت بعد كه فهميدند قلابى است و بىخيال شدند. فكر اين جايش را نمىكردند كه من جاى ماكت را با موشك واقعى عوض كنم. تا ديدمش، گفتم: دكتر جان! نقشهمان گرفت؛ هشت تا تانك زديم.
گفتم: شما حالتون خوش نيست؛ مريض شدين.
گفت: نه، خوبم.
گفتم: تب و لرز كردين؟
سرش را انداخت پايين و گفت: نه عزيزم گرسنهام!
دو روز چيزى نخورده بود؛ همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هيچى نبود؛ هيچى يعنى يك ذره خرما يا قند هم نبود. رفتم پيش خانمش گفتم: اين جا چيزى پيدا نمىشود؛ بگذاريم برويم داخل شهر؛ گفت: نه.
قايم شده بودم توى انبار؛ بغض كرده بودم و از گونى نان خشكها، جاهايى كه كپك نداشت، مىشكستم و مىگذاشتم تو سينى؛ گريهام بند نمىآمد.
دستور اين بود؛ يك تراورس، يك موتور برق و دو عدد لامپ كه يك الاغ را با اينها مجهز مىكرديم و مىفرستاديم پشت تپه.
بايد آتش تهيهشان را مىديدى؛ فكر مىكرديم اگر با اين همه مهمات، به ما حمله مىكردند، چه كار مىكرديم؛ آنها هم لابد به اين فكر مىكردند كه اين تانكها از كجا پيدا شدهاند.
اين هم چند سطرى از دكتر، وقتى سوار ماشين است و به سوى دهلاويه مىرود:
«اى حيات! با تو وداع مىكنم. اى پاهاى من! مىدانم كه شما چابك هستيد؛ مىدانم فداكاريد؛ اكنون مىخواهم كه در اين لحظات آخر، آبروى مرا حفظ كنيد.
اى پاهاى من! سريع و توانا باشيد. اى دستهاى من! قوى و دقيق باشيد. اى چشمان من! تيزبين و هوشيار باشيد. اى قلب من! اين لحظات را تحمل كن؛ به شما قول مىدهم كه پس از چند لحظه، همه شما در استراحتى عميق و ابدى، آرامش بيابيد؛ من ديگر شما را رنج نخواهم داد؛ ديگر به شما بىخوابى نخواهم داد و شما از خستگى، فرياد نخواهيد كرد».
«اما من، منى كه وصيت مىكنم؛ منى كه تو (امام موسى صدر) را دوست مىدارم... آدم سادهاى نيستم. من، خداى عشق و پرستشم. من، نماينده حق و مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزهام. آتشفشان درون من، كافى است كه هر دنيايى را بسوازند. آتش عشق من، به حدى است كه قادر است هر دل سنگى را آب كند. فداكارى من، به اندازهاى است كه كمتر كسى در زندگى، به آن درجه رسيده است... . من به سه خصلت، ممتاز شدهام؛
1. عشق كه از سخنم، نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم، عشق مىبارد. در آتش مىسوزم و هدف حيات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى، جز عشق نمىخواهم و جز به عشق، زنده نيستم.
2. فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بىنيازم و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند، تأثيرى نمىكند.
3. تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محروميت آشنا مىكند.
كسى كه محتاج عشق است، در دنياى تنهايى، با محروميت مىسوزد و جز خدا، كسى نمىتواند انيس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان، اشكهاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوههاى بلند، راز و نياز او را نخواهد شنيد وجز مرغ سحر، ناله صبح گاه او را حس نخواهد كرد؛ به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد؛ ولى هر چه بيشتر مىگردد، كمتر مىيابد... .
كسى كه وصيت مىكند، آدم سادهاى نيست؛ بزرگترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها، برخوردار شده، از درخت لذات زندگى، ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتنى است، برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشكبار و شهادت را قبول كرده است».
اين سردار پرافتخار اسلام هر از چند گاهى، يك وقت با دل سپيد كاغذ، درد دل مىكرد و تكههاى وجودش را كف دست آن مىگذاشت و همين مىتواند الهامبخش باشد. آنچه از اين پس داخل گيومه مىآيد، از زبان يا قلم شهيد است.
«ماه رمضان بود؛ روزى يك تومان به من مىدادند تا نان براى افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقيرى به من مراجعه كرد؛ از فقر خود گفت و من تنها سكهام را به او دادم و موقع افطار، بدون نان به خانه برگشتم. كتك مفصلى خوردم و نگفتم كه پول را به فقير دادهام؛ نمىخواستم حتى در غياب او، منتى بر سرش بگذارم».
«شبى تاريك، هنگام بازگشت، در ميان برف زمستان، فقيرى را ديدم كه در سرما مىلرزيد؛ نمىتوانستم براى او جاى گرمى تهيه كنم. تصميم گرفتم كه همه شب را مثل آن فقير در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. اين چنين كردم و تا صبح از سرما لرزيدم و به سختى مريض شدم؛ چه مريضى لذتبخشى بود»!
نمىدانم مىدانيد يا نه؟ ديدهايد يا نه؟ كارنامه يك شاگرد اول را مىگويم كه همه نمرههايش 19 و 20 باشد؟ مطمئنم اين نمره را ديگر نديدهايد؛ 21! درست خوانديد؛ بيست و يك! اصلاً چه ربطى به اين مقاله دارد؟ اين نمره دكتر است؛ از درس ترموديناميك از يك استاد سختگير. عجايب كارنامه مصطفى به همين جا ختم نمىشد. او يك نمره 18 هم دارد. لابد مىگوييد 18 كه جزء عجايب نيست. درست است؛ به شرطى كه جريان مصطفى را نداشته باشد. آن دو نمره كسرى به خاطر آن بود كه با وجود تأكيد استاد، حاضر نشد در جلسه امتحان، كروات بزند!
با مخاطبان دانشجو، از اصطلاحات دانشگاهى حرف زدن، خيلى سخت نيست. «درجه استادى»، واژه آشنايى است. تا كسى استاد شود، بايد خيلى مراحل را طى كند؛ تدريس، تحقيق، كتاب، مقاله و... .
دانشگاه تگزاس، به سختى كسى را مىپذيرفت؛ اما به او پذيرش دادند و جالب اين كه همان دانشگاه، حاضر شد مصطفى را به عنوان استاد استخدام كند؛ يعنى از همان اول، مصطفى بشود استاد! جالب آن كه در همان دانشگاه، پيرمردهايى بودند كه پس از سالها تدريس، هنوز استاد نشده بودند.
اين چند جمله را همكلاسى مصطفى گفته است: از نظر علمى، آن قدر بالا بود كه مىتوانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پيدا كند. او مىتوانست به بالاترين مقامى كه هر ايرانى آرزو داشت، دست يابد؛ اما هدف زندگى او خدمت بود. مىگفت: چه فايده كه حقوق زياد بگيرم، ولى در دنيا بىعدالتى وجود داشته باشد!
مصطفى مىتوانست در بهترين نقطه آمريكا زندگى كند و كشتى و هواپيماى شخصى داشته باشد؛ ولى همه چيز را رها كرد و... .
«پس از اين كه مبارزه ما به شكل مسلحانه در آمد، دو سال در اردوگاههاى نظامى كشور مصر، دورههاى سخت كماندويى را طى كردم. از بين صدها مرد انقلابى كه از نقاط مختلف دنيا در آن جا جمع بودند، شاگرد اول شدم؛ سپس مسئوليت اردوگاه كماندويى را براى آموزش دوستان ايرانىام بر عهده گرفتم».
اصلاً زير و رو كرد! ديگر خجالت نمىكشيديم؛ بلكه افتخار هم مىكرديم؛ مصطفى كه آمده بود، به ماها مىگفت: شيعيان حسين و دخترها را هم شيعيان زهرا صدا مىزد.
«بزرگترين مدرسهاى كه امام موسىصدر در جنوب لبنان و شهر صور بنا كرد، مدرسهاى است به نام صنعتى جبل عامل؛ من هشت سال مدير اين مدرسه بودم. مدرسه به يتيمان و محرومان شيعه متعلق بود كه اكثر آنها خانوادههايشان در هجوم اسراييلىها كشته شده بودند. شاگردان مدرسه آن قدر توانا بودند كه من شرط كردم، اگر استاد خارجى پيش اين شاگردان امتحان بدهد و موفق شود، او را به معلمى مدرسه مىپذيرم».
«بعد از امام موسى صدر، اسم من در صدر ليست سياه آنان نوشته شده بود. دوستانم خبر مىآوردند كه در هر نقطهاى براى اسارت من كمين كردهاند. زندگى در شهرهاى لبنان، براى من امن نبود؛ زير 75 سازمان وجود داشت كه هيچ كس نمىدانست كى و كجا يكى از آنها به من ضربه خواهد زد».
«اى مادر! هنگامى كه فرودگاه تهران را ترك مىكردم، هنگام خداحافظى گفتى: اى مصطفى! من تو را بزرگ كردهام و با شيره جانم پرورش دادهام؛ اكنون كه مىروى، از تو هيچ انتظارى ندارم؛ فقط يك وصيت مىكنم كه خداى بزرگ را فراموش نكن. اى مادر! پس از 20 سال به ميهن عزيز خود باز مىگردم و به تو اطمينان مىدهم كه در اين مدت دراز، حتى يك لحظه هم خدا را فراموش نكردهام».
يكى مىگفت كه وقتى خودم را رساندم آن جا و سراغ مصطفى را گرفتم، ديدم وسط نيروهايش نشسته و نان خشك را با زور زانو خرد مىكند و مىخورد.
خرمشهر در حال سقوط بود و مصطفى مثل مرغ پركنده، بال بال مىزد و من هم كه ناراحت بودم، از او پرسيدم: چرا خداوند جنگ را بر ما تحميل كرد؟
گفت: خواست ما را با سختى گلوله و آهن آشنا كند؛ راز تكامل، اين است كه محكم بايستى و مقاومت كنى.
گفتم: دعا كن؛ خرمشهر دارد از دست مىرود!
گفت: دلم نمىآيد دعا كنم و اراده خودم را بر اراده خدا تحميل كنم.
وقتى كنسروها را پخش مىكردند، گفتند: دكتر گفته قوطىهاشو سالم نگه دارين. بعد خودش پيداش شد؛ با كلى شمع؛ توى هر قوطى، يك شمع گذاشتيم و محكمش كرديم كه نيفتد.
شب، قوطىها را فرستاديم روى اروند؛ عراقى فكر كرده بودند غواص است و تا صبح آتش مىريختند.
ماكتهايم را كار گذاشتم؛ از دور به نظر مىرسيد كه موشك تاو است. عراقىها تا آنها را ديدند، شليك كردند؛ تا يكى دو ساعت بعد كه فهميدند قلابى است و بىخيال شدند. فكر اين جايش را نمىكردند كه من جاى ماكت را با موشك واقعى عوض كنم. تا ديدمش، گفتم: دكتر جان! نقشهمان گرفت؛ هشت تا تانك زديم.
گفتم: شما حالتون خوش نيست؛ مريض شدين.
گفت: نه، خوبم.
گفتم: تب و لرز كردين؟
سرش را انداخت پايين و گفت: نه عزيزم گرسنهام!
دو روز چيزى نخورده بود؛ همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هيچى نبود؛ هيچى يعنى يك ذره خرما يا قند هم نبود. رفتم پيش خانمش گفتم: اين جا چيزى پيدا نمىشود؛ بگذاريم برويم داخل شهر؛ گفت: نه.
قايم شده بودم توى انبار؛ بغض كرده بودم و از گونى نان خشكها، جاهايى كه كپك نداشت، مىشكستم و مىگذاشتم تو سينى؛ گريهام بند نمىآمد.
دستور اين بود؛ يك تراورس، يك موتور برق و دو عدد لامپ كه يك الاغ را با اينها مجهز مىكرديم و مىفرستاديم پشت تپه.
بايد آتش تهيهشان را مىديدى؛ فكر مىكرديم اگر با اين همه مهمات، به ما حمله مىكردند، چه كار مىكرديم؛ آنها هم لابد به اين فكر مىكردند كه اين تانكها از كجا پيدا شدهاند.
اين هم چند سطرى از دكتر، وقتى سوار ماشين است و به سوى دهلاويه مىرود:
«اى حيات! با تو وداع مىكنم. اى پاهاى من! مىدانم كه شما چابك هستيد؛ مىدانم فداكاريد؛ اكنون مىخواهم كه در اين لحظات آخر، آبروى مرا حفظ كنيد.
اى پاهاى من! سريع و توانا باشيد. اى دستهاى من! قوى و دقيق باشيد. اى چشمان من! تيزبين و هوشيار باشيد. اى قلب من! اين لحظات را تحمل كن؛ به شما قول مىدهم كه پس از چند لحظه، همه شما در استراحتى عميق و ابدى، آرامش بيابيد؛ من ديگر شما را رنج نخواهم داد؛ ديگر به شما بىخوابى نخواهم داد و شما از خستگى، فرياد نخواهيد كرد».
«اما من، منى كه وصيت مىكنم؛ منى كه تو (امام موسى صدر) را دوست مىدارم... آدم سادهاى نيستم. من، خداى عشق و پرستشم. من، نماينده حق و مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزهام. آتشفشان درون من، كافى است كه هر دنيايى را بسوازند. آتش عشق من، به حدى است كه قادر است هر دل سنگى را آب كند. فداكارى من، به اندازهاى است كه كمتر كسى در زندگى، به آن درجه رسيده است... . من به سه خصلت، ممتاز شدهام؛
1. عشق كه از سخنم، نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم، عشق مىبارد. در آتش مىسوزم و هدف حيات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى، جز عشق نمىخواهم و جز به عشق، زنده نيستم.
2. فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بىنيازم و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند، تأثيرى نمىكند.
3. تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محروميت آشنا مىكند.
كسى كه محتاج عشق است، در دنياى تنهايى، با محروميت مىسوزد و جز خدا، كسى نمىتواند انيس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان، اشكهاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوههاى بلند، راز و نياز او را نخواهد شنيد وجز مرغ سحر، ناله صبح گاه او را حس نخواهد كرد؛ به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد؛ ولى هر چه بيشتر مىگردد، كمتر مىيابد... .
كسى كه وصيت مىكند، آدم سادهاى نيست؛ بزرگترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها، برخوردار شده، از درخت لذات زندگى، ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتنى است، برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشكبار و شهادت را قبول كرده است».
منابع:
1. احمد دهقان، شهيد چمران، انتشارات مدرسه، 1383.
2. رهى رسولىفر، يادگاران، كتاب چمران؛ انتشارات روايت فتح، 1383.
3. حبيبه جعفريان، چمران به روايت همسر شهيد، انتشارات روايت فتح، 1384.
4. مصطفى چمران، خدا بود و ديگر هيچ نبود؛ سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1381.
5. مصطفى چمران، كردستان، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1383.
6. فرهاد خضرى، مرگ از من فرار مىكند، كتاب چمران، انتشارات روايت فتح، 1384.