گاهي گذرا به زندگي انقلابي شهيد محمد بروجردي
نويسنده:محسن حدادي
منبع:روزنامه کیهان
منبع:روزنامه کیهان
واژه هاي ما در گذر ايام مناسبتي و ستون هاي سرب كوب روزنامه ها، شهيد مي شود آن هنگام كه مردان خدا را در حصار ايام زنداني مي كنيم و بعد گله مي كنيم از فراموشي ياد و نامشان. وقتي تمام تلاشمان مي شود چند بيلبورد تبليغاتي و پخش چند شعار زيرنويس از تلويزيون، چه توقعي است كسي اسطوره هاي زميني ايران عزيزمان را خوب بشناسد؟ چه اپيدمي تلخي شده است اين برخوردهاي مناسبتي! ديديم كسي كاري نكرد ،هواي دم مسيحايي دلمان را برد و صفحه اين شد كه مي بينيد، همين
چرا دست از سر اين بچه ها برنمي داري؟ اين كارگاه است و كارگرها بايد شاد باشند، بگويند، بخندند، ترانه گوش كنند. چي در گوششان خوانده اي كه حتي راديو هم روشن نمي كنند. فكر مي كني من خرم، متوجه نمي شوم آن كاغذ چيه بالاي سر هوشنگ؟
- خب يك آيه از قرآن.
- مگر اينجا مسجد است؟
- چرا آن موقع كه عكس و پوستر سينمايي بود، نمي گفتي مگر اينجا سينماست...
از جواب هاي محمد بدجوري جوش آورده بود. اين رابطه شاگرد و صاحب كار نبود. در يك لحظه خون جلوي چشمان پيكر را گرفت...
- ديگر نمي خواهم اينجا كار كني. تو اخراجي. هري!مطمئن باش چند روز ديگر مي آيي و التماس مي كني. مرد نيستم اگر بگذارم توي اين صنف كسي به تو كار بدهد. اگر نيامدي كفشم را ماچ كني، مرد نيستم! جلوي در، محمد صورت همه بچه ها را بوسيد و خداحافظي كرد.
¤ ¤ ¤
موقع بيرون آمدن از مسجد، هر كس سهميه اعلاميه اش را از زيرزمين مي گرفت و زير پيراهنش مخفي مي كرد ولي سهميه محمد آنقدر زياد بود كه آنها را لاي روزنامه مي گذاشت و سريع از مسجد بيرون مي آمد. منطقه بزرگي در اختيار محمد و افرادش بود. از يك طرف به ميدان بهارستان، طرف ديگر ميدان ژاله و خيابان شهباز. از پايين خيابان مولوي تا ميدان اعدام و از آنطرف تا بازار را شامل مي شد. جمال كاغذ را گرفت و شروع به خواندن كرد، محمد حدس زده بود كه اعلاميه اعلام موجوديت گروه «روزبه» است، روزبه و دوستانش در كارگاه اوس عباس روبروي محمد و رفقايش كار مي كردند و وابسته به گروهك هاي كمونيستي بودند. حالا اين اعلام موجوديت، با ترور يكي از افسران شهرباني اعلام شده بود. صادق كه خيلي جوش آورده بود، گفت: چرا ما دست به كار نمي شويم، معلوم هست اصلا دنبال چي هستيم؟
وقتي صادق آرام شد، محمد لبخندي زد و گفت: آنها طبق ديدگاهشان حركت مي كنند و ما هم طبق آرمان و دينمان. ريختن خون يك انسان بايد با اجازه حاكم شرع باشد. فكر مي كني خيلي هنر است كه يك افسر بدبخت را ترور كنند به جرم اينكه لباس رژيم را پوشيده...
يكي از اقوام بچه ها در اصفهان براي ارتش كار مي كرد و قالب هاي نارنجك مي ساخت، پيش او رفتند و قالبي را به صورت قاچاقي به تهران آوردند. به هر صورتي كه بود نارنجك ساختند. اوايل در ريختن خرج دست و دلباز بودند، ولي كم كم كار خوب از آب درمي آمد. سالهاي سربازي محمد بود و اولين فرزندش در راه... گروه صف براي اولين حضور كلوپ آمريكايي ها را نشان كرد. بچه ها پخش شده بودند. تمام كلوپ ها را پوشش داده بودند، هر يك كيفي از مواد منفجره را همراه داشتند... حميد ديگر نمي توانست در سالن رقص بماند، دخترهاي ايراني را ببيند كه خود را به دست آمريكايي ها سپرده اند. ضامن را فشار داد و بيرون آمد، هنوز به ماشين نرسيده بود كه صداي انفجار مهيبي او را تكان داد. از امام كسب تكليف كرده بودند.
ديگر اعضاي فعال مساجد تهران، همه زير نظر محمد كار مي كردند. كلانتري ها بوسيله فرمان هاي او در عرض چند دقيقه محاصره و خلع سلاح مي شد.
اوضاع به خوبي پيش مي رفت تا اينكه خبر رسيد در شهرهاي گنبد و بيشتر شهرهاي كردستان، مثل سنندج، مهاباد، سقز و... درگيريهاي قومي و نژادي آغاز شده است. پس از انقلاب و با تشكيل كميته هاي حفاظت و امنيت جلسات، حالا اصلي ترين دغدغه محمد تشكيل مجموعه اي بود تا بتواند مسئوليت تمام اين كارها را به دوش بكشد.
محمد آقا حيفه تو اين اوضاع خطرناك اين رو سوار شين، مي دونين اگه يه خط به اش بيافته، چقدر ازش كم مي شه؟! يه چادر بكش روش !
بروجردي كه براي فرار از اين بن بست شب و روز فكر مي كرد، بالاخره راه حل را در تشكيل «نيروي مسلمان كرد» و با استفاده از افراد بومي ديد. قرعه به نام جوانهاي كرد افتاد و «فريدون تعريف» مسئول جمع آوري نيروها شد. قرار شد نام اين گروه به پيشنهاد محمد گروه «پيشمرگ كردستان» نام گيرد.
با گذشت روزها تحركات گروه ها عليه سپاه بيشتر مي شد و طبق دستور تردد سپاه در شهر هم ممنوع بود. از طرفي دوستان محمد نگران برنامه او بودند و مي گفتند شايد اين جوانها اسلحه كه گرفتند بر روي خودمان آتش بريزند. حتي سرهنگ ابوشريف به صراحت مخالفت كرد و گفت: «نمي گذارند قانون اجرا شود! هر چه مي خواهيم درگيري كمتر شود و كار از طريق دولت و مجراي صحيح پيش برود، نمي شود!» چند روز بعد در جلسه اي محمد و ابوشريف حرف هايشان را زدند.
-دولت اصل است، يا ملت؟ الان حرف مردم با حرف نمايندگان دولت دوتاست.
-ولي با اين كار تو هم، مشكل كردستان حل نمي شود، از ما گفتن.
-من به خدا توكل كردم و مطمئنم اين كار دست مردم كردستان را باز مي كند. و دهان گروهها را مي بندد. ابوشريف بلند شد و اتاق را ترك كرد.
روز بعد پشت در وزارت دفاع منتظر بود كه ناگهان در باز شد و آسيدعلي آقاي خامنه اي به محمد تعارف كرد و او را برد داخل.
-اينجا چه مي كني؟
-آمدم بگويم كردستان مظلوم است. دارد از دست مي رود. دولت هم دل گروه هاي سياسي را به دست آورده، الان كردستان شده آزمايشگاه سياسي گروهها. چه كنيم؟
لبخند پهناي صورت سيد را پركرد... قرار شد محمد از امكانات پادگان ولي عصر(عج) تهران براي تجهيز پيشمرگان استفاده كند. به مسئوليت خودش.
- اينجا را مي خواهي چه كار؟ اينجا مال ماست. چرا بايد تخليه اش كنيم؟
- براي يك كار ضروري تر، اسكان برادران شما.
- تو فكر مي كني كي هستي كه اين دستورها را مي دهي؟ فرمانده ما جعفري است نه تو. تو مستشار تهراني. برو دنبال كارت! ما خودمان مي دانيم چه كار كنيم. پاسدار جوان رگهاي گردنش برآمده بود، از عصبانيت مي لرزيد، جلو رفت و پيش چشم همه سيلي محكمي به گوش محمد زد. يكي از افراد جلو رفت و دست پاسدار جوان را گرفت كه محمد گفت: كاري به كارش نداشته باش. محمد چند قدمي به اطراف رفت و بعد كه عصبانيتش فروكش كرد، برگشت و گفت: شما خيلي خسته اي. رفتي مركز چند روزي مرخصي بگير، برو استراحت كن.
¤ ¤ ¤
از سنندج، بروجردي را خواسته بودند، سنندج در سكوتي مرگبار فرو رفته بود. همه جا تعطيل بود. محمد با هلي كوپتر به سنندج رفت. عده اي از سه روز پيش جلوي سپاه جمع شده بودند و شعار مي دادند كه سپاه بايد از كردستان برود. روز اول خبري نبود، اما روز سوم با تيراندازي شروع شد.
محمد مي گفت: مي خواهند بهانه براي درگيري پيدا كنند. قرار شد جلالي و نيروهايش به سنندج بيايند. محمد نامه اي به اسلحه خانه نوشت و گفت برو اسلحه ها را تحويل بگير. جلالي نامه را پيش مسئول تسليحات برد. يكي از پاسداران نگاهي به نامه كرد و گفت: برو فردا بيا!
- من عجله دارم، نيروهايم گوشه پادگان معطلند.
- تا فرمانده دستور ندهد، اسلحه نمي دهيم.
- مگر فرمانده دستور نداده؟
- فرمانده ما يكي ديگر است، ما اين را قبول نداريم.
- يعني فرماندهي بروجردي را قبول نداريد؟
- نه. فرمانده اينجا برادر جعفري است!
- برادر من، نيروهاي من در سنندج بدون سلاحند، هر لحظه...
- مسائل اينجا مربوط به ماست. شما برگرديد شهرتان. !
اين را گفت، جلالي نامه را برداشت آمد وسط راهرو ايستاد. بروجردي داشت به اتاق ديگري مي رفت كه با فرياد جلالي متوجه او شد:
- اين چه وضعي است محمد آقا؟ مي گويند نامه ات را قبول نداريم، امضاء را هم. آخر اين هم شد سپاه؟
بروجردي دستش را گرفت و گفت: درست مي شود، نگفتم نبايد زود از ميدان به در روي. يك ساعت بعد جلالي داشت اسلحه ها را تحويل مي گرفت كه همان پاسدار به او گفت: با پارتي بازي گرفتي ها! جلالي برگشت و گفت: ماشين هست كه اينها را ببريم هوانيروز!
-نامه مي خواهد، تازه نامه هم كه بگيري ماشين نداريم. فردا صبح زود بيا.
- اين بازيها چيست؟ مگر جنگ سرتان نمي شود. و بعد جلوتر رفت و گفت: پريشب در فرودگاه سنندج به ما حمله شد. حالا هم هر لحظه ممكن است به آن بچه ها حمله شود. اگر خيلي مردي بيا بريم سنندج، ببينم چه كار مي كني؟ پاسدار از پشت ميزش بلند شد و گفت: هر وقت رفتي تهران عربده بكش، اينجا كرمانشاه است و به خودمان ربط دارد. جلالي خواست بگويد مگر اين مال شخصي تان است كه سرباز اسلحه اش را از كمر باز كرد و گفت: برو بيرون بيگانه. گفتم برو بيرون! زير نگاه هاي حيرت زده ديگران جلالي دويد و تيرباري برداشت. نوار فشنگ گذاشت و جلوي در اتاق تسليحات آن را روي پايه نشاند، گلنگدن راكشيد و گفت:
- بچه مي ترساني؟ اگر مردي شليك كن. من بيگانه ام يا شما كه بيت المال را مال خودتان مي دانيد. خبر به بروجردي رسيد و او هم خود را سراسيمه پيش جلالي رساند.
- جلالي جان! چرا بچه بازي در مي آوري؟
- اينها نه حساب سرشان مي شود نه مافوق و نه دستورات فرماندهي. جلالي را از پشت تيربار كنار كشيد و به اتاقش برد. ليوان آبي به دستش دادو گفت: دشمن همين را مي خواهد. جلالي وسط حرفش پريد:
- بچه هاي من زير آتشند و اين جا برايم اسلحه مي كشند! مگر تو فرمانده اينجا نيستي!
- ما بايد سرمان را توي چاه بكنيم تا گريه مان را كسي نبيند. به كي بگويم؟ خيلي ضعفها هست ولي نمي شود بازگو كرد، بايد صبر كنيم.
كردستان در عرض چند ساعت به دست گروهك ها افتاد.
¤¤¤
گروه پيشمرگان به نقشه نگاهي كردند و گفتند: كامياران! اينجا اصلي ترين راه رسيدن به سنندج است. ما بايد اين سد را بشكنيم.
صداي خرخر بي سيم محمد بلند شد:
- به گوشم.
- از پل گذشتيم، جاي نگراني نيست. دشمن هنوز خبردار نشده. اگر فلكه اصلي شهر را بگيريم، ارتباطمان با عقب قطع مي شود و...
درگيري تا صبح ادامه داشت. وقتي هوا روشن شد، شهر به دست پيشمرگها افتاده بود. فدايي، فرمانده گروه رو به سعيد كرد و گفت: ديدي كاك سعيد، خداخواست كامياران آزاد شود. در كرمانشاه، نيروها در حال برگزاري مراسم صبحگاه بودند كه بروجردي وارد محوطه شد. همه از ديدن محمد و پيروزي پيشمرگ ها خوشحال بودند . همين كه داخل راهرو رفت محمد را مخابرات صدا كرد. سراسيمه از مخابرات بيرون آمد و به يكي از بچه ها گفت، مواظب اوضاع باش من به منطقه مي روم. نيروي كمكي مي خواهند. يكي از فرماندهان پرسيد چي شده ميرزا؟
- فدايي شهيد شده!
محمد مي دانست كه اگر در اولين برنامه شكست بخورند، برنامه هاي بعدي با مشكل روبروست. براي همين خودش به كامياران رفت. پيام هم داد به شيرودي بگويند، روي منطقه پرواز بكند تا بچه ها قوت قلب بگيرند.
درگيري هاي اصلي همان روز عصر تمام شد. اما تا سه روز بعد درگيري هاي پراكنده وجود داشت. گروه ها تمام توان خود را بسيج كرده بودند و در سنندج جمع شده بودند. مسجدها به پايگاه هاي حزبي گروه ها تبديل شده بود. نيروهاي شكست خورده كامياران به سنندج آمده بودند و عقده هايشان را بر سر مردم بي دفاع خالي مي كردند. دو روز بعد هيئت حسن نيت وارد كامياران شد.جلسه در استانداري برگزار شد. فروهر با عصبانيت گفت: «اينطور كه مي گويند، كار چند تا كرد نيست. قضيه از جاي ديگر آب مي خورد. اينها با آرامش در كردستان مخالفند.» و بعد به بيمارستان زخمي ها رفت و با جواني كه پايش قطع شده بود، حرف زد.
- كجا زخمي شدي؟
- كامياران.
- براي چي آمده بودي كامياران؟
- آمده بودم با گروه ها بجنگم. آنها مردم را آواره كرده اند. آمده اند با انقلاب بجنگند.
- تو از كدام گروه هستي؟ كدام سازمان؟
- پيشمرگان كرد مسلمان.
فروهر رو به خبرنگاران گفت: «اين را حتما در روزنامه گزارش كنيد. ما مي خواهيم به اين استناد كنيم.»
فروهر ادامه داد: چرا قاطي اين سازمان شدي؟ مي داني دست كي هست؟
- دست مسلمانها. مي خواهيم ازانقلاب دفاع كنيم. گروه هايي كه ما را از شهر بيرون كرده بودند، خيلي اذيتمان مي كردند.
خبرنگاري از فروهر پرسيد: اين جا را هم گزارش كنيم؟ اينها را كه نمي خواهيد بهش استناد كنيد. فروهر عصباني شد و گفت: به كار هيئت دخالت نكنيد.
ماشين هيئت جلوي مقر سازمان پيشمرگ هاي كردستان توقف كرد.
مام رحيم فرمانده، جلو آمد و آنها را به داخل راهنمايي كرد. آنروز در جلسه جرو بحث سنگيني شد.
- اينها به عنوان گروه سياسي اجازه فعاليت دارند!
- ما هم سياسي هستيم. آنها مسلمان نيستند. ما هستيم. آنها را عراق مسلح كرده و ما خودمان اسلحه خريديم. و سپس وكيل هيئت حرفش را قطع كرد و گفت: مي داني حمل سلاح غيرمجاز، مجازاتش اعدام است؟
- خب بياييد همه آنهايي كه سلاح غير مجاز دارند، بگيريد و اعدام كنيد، چرا از ما شروع كرده ايد؟
فروهر تحملش تمام شد و گفت: اين بحث ها فايده اي ندارد، ما با گروه هاي قانوني مذاكره مي كنيم. نه هر گروه و دسته اي. اعضاي هيئت بلند شدند و از سالن بيرون رفتند. بروجردي هم همراهشان رفت و بيرون توي سالن به آنها گفت: فقط اين را توجه داشته باشيد كه فاصله گرفتن از مردم خيانت به انقلاب است. شما كمي توي خيابانها راه برويد تا نظر واقعي مردم كرد را بفهميد.
¤ ¤ ¤
مردم سنندج در هر كاري بروجردي را مي شناختند، و فقط از او كمك مي خواستند. در حاليكه هنوز از بعضي خانه ها به نيروهاي ارتش و سپاه شليك مي شد. روزي در حال رفتن به باشگاه افسران مرد ميانسالي جلوي جيپش را گرفت و گفت: زنم مريض است، حالش خيلي بد است، برسانيدش بيمارستان! محمد پياده شد و به پاسدار اشاره كرد همراه مرد برود. پاسدار حرفش را قطع كرد و گفت: توي اين اوضاع مي خواهيد پياده برويد. همه شما را مي شناسند. ساعتي بعد كه آن پاسدار با اعتراض پيش بروجردي آمد، ميرزا لبخندي زد و گفت: ما در ميان مردم امنيت داريم. ما آمده ايم با مردم زندگي كنيم، اگر نتوانيم بينشان حركت كنيم كه خيلي بد است!
¤ ¤ ¤
چند روز بعد علي رغم همه تذكرات و ارائه مستندات محمد بروجردي و در بي توجهي محض دولت، عراق تمام منطقه را محاصره كرد. همين هم شد كه بني صدر عزل شد و متعاقب آن ميرزا فرمانده كل سپاه كردستان شد.
-چه مي خواهيد بكنيد؟ سرهنگ ظهوري سلامي كرد و گفت:
-ضدانقلاب در خانه هاي روستا كمين كرده اند. هيچ راهي نداريم جز اينكه...
-نه جناب سرهنگ! اين درست نيست. مردم كه گناهي ندارند.
-چه مي گويي برادر! اشتباه مي كنين.
-دستور بدهيد كسي شليك نكند. اين را گفت و در سراشيبي روستا افتاد. به سمت خانه هاي روستايي مي دويد. همه متعجب شده بودند و هر آن منتظر شليك گلوله اي بودند. پنجره خانه اي باز شد و ماموستاي پير روستا از خانه بيرون آمد. نزديك بروجردي كه رسيد روي زمين نشست. محمد او را از زمين بلند كرد و صورتش را بوسيد. پشت سر ماموستا بقيه افراد روستا هم آمدند. ماموستا دائم به كردي مي گفت: باني چو! بروجردي در حلقه مردم آن روستا با بغض گفت: ما شرمنده ايم. ما را برادر خود بدانيد. ما براي خدمت به شما آمده ايم. برويد بالاي تپه كنار نيروهاي نظامي. سرهنگ ظهوري كنار بروجردي آمد. شرمگين بود.
¤ ¤ ¤
فرماندهان سپاه كردستان و آذربايجان در مقر لشگر 64 اروميه جمع شده بودند، آقاي سنجقي را به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه معرفي كردند و او هم بروجردي را قائم مقام خويش قرارداد. حالا او و خانواده اش به اروميه آمده بودند. اولين برنامه قرارگاه هم آزادسازي جاده سردشت- پيرانشهر بود. عمليات در اين محور بيشتر از يك هفته طول نكشيد. شهادت ناصر كاظمي فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت شادي اين پيروزي به دل و جان بچه ها بنشيند.
¤ ¤ ¤
بروجردي همين طور كه سرش پائين بود گفت: وضعيت تيپ شهدا در هم ريخته. احتياج به يك فرمانده دارد تا بچه ها را سروساماني بدهد.
ايزدي حيرت زده گفت: چه مي گويي؟ تو فرمانده ستاد منطقه بودي، حالا بروي...
- حاجي اين حرف ها نيست، تيپ از سر من هم زياد است است، مگر من كي هستم.
- نه محمد، تو براي ما خيلي عزيزي، همين جا پيش خودم بمان.
- حاجي اگر واقعاً مرا دوست داري، بگذار بروم تيپ شهدا. جلالي هم كمي همراهي كرد، تا بالاخره ايزدي قبول كرد و تنها يك شرط گذاشت. آنهم اينكه محمد همه جا با اسكورت برود.
- نه حاجي، من با شما هستم، هر جا برويد. خود جلالي گفت شما را تنها نگذارم.
-خب حالا من مي گويم برو. حرف مرا گوش نمي كني؟ داود مانده بود كه چه كند؟ يك جور دلهره داشت. آخر محمد آنروز آيه الكرسي نخوانده بود. خودش به داود گفته بود هر روز آيه الكرسي بخوان، خدا محافظتت مي كند. يك روز داود از او پرسيد خوب اين بچه هايي كه مي خوانند و باز شهيد مي شوند، چي؟ و بروجردي گفته بود: آنروز حتماً يادشان مي رود. حالا داود دودل شده بود. چند بار خواست به حاجي بگويد: آيه الكرسي يادتان رفته! اما خجالت مي كشيد. بالاخره در برابر نگاه هاي محمد دوام نياورد و بازگشت. وقتي پيش جلالي رسيد، جلالي متعجب از او پرسيد اينجا چه كار مي كني؟
حاجي بروجردي گفت، مسأله اي كه ديروز صحبتش را مي كرديم پيگيري كنيد. حالا چي بود اين مسأله ديروز...
- هيچي بابا يك چرخ خياطي خريده بودم، به دردم نمي خورد، محمد گفت ببر براي همسرم. چند وقت است كه چرخ خياطي مي خواهد. داود خشكش زده بود... سريع رفت طرف تلفن تا با مهاباد تماس بگيرد و از حال محمد بپرسد.
¤¤¤
جاده خاكي بود و او آرام مي رفت. نزديكي هاي پادگان شهيد شاه آبادي سرعت را كم كرد. به يك آبگير كوچك رسيد. ماشين اسكورت گذشت. محمد هم پشت سر آنها وارد آبگير شد. ناگهان انفجاري عظيم ماشين را به هوا برد و لحظاتي بعد تكه هاي آن در گوشه و كنار افتاد. مين ضدتانك بود.
در ميان هياهو و نگراني مردم، هلي كوپتر به زمين نشست. همه هجوم بردند. در اين چند ساعت انتظار همه حرف ها، سخنان و حركات عجيب چند روز گذشته بروجردي را به خاطر آورده بودند. در اين دو سه روز به همه سفارش كرده بود. با همه خداحافظي كرده بود و حلاليت طلبيده بود. هيچ كس جرأت نمي كرد پارچه روي برانكارد را كنار بزند. به يكباره پارچه كنار رفت. جلالي چهره اي را ديد كه با همان لبخند هميشگي گويا چيزي مي گفت: «كردستان را تنها نگذاريد.» در تهران مادر محمد بالاي سر جنازه او گفت: «برادرها! دوستان محمد! من عادت كرده ام كه يتيم بزرگ كنم، محمد و همه خواهر و برادرهايش را به يتيمي بزرگ كردم. الان هم مهم نيست، پسر 5 ساله محمد را هم بزرگ مي كنم، اما دلم مي خواهد حرف محمد زمين نماند و كارهايش نيمه كاره نشود.»
چهارده ساله انقلابي
حميد، پسر همسايه شان كه به خاطر اعتقاداتش از چاپخانه محل كارش بيرون آمده بود، اولين كسي بود كه او را پاي بحث حاج آقا مجتهدي برد، فضاي مسجد روح محمد را صيقل داد...حال و هواي كارگاه عوض شده بود، بالاي سر هوشنگ كه هميشه پر بود از پوسترهاي سينمايي، كاغذ كوچكي با كلمات عربي نصب شده بود. ترجمه اش هم اين بود كه: خداوند سرنوشت هيچ قومي را تغيير نمي دهد مگر آنكه آن قوم خواهان تغيير باشند. صداي ترانه ديگر در سالن به گوش نمي رسيد و راديو خاموش بود. محمد آن روز ساعت 11 آمد و صاحب كارگاه آتش تندي داشت...چرا دست از سر اين بچه ها برنمي داري؟ اين كارگاه است و كارگرها بايد شاد باشند، بگويند، بخندند، ترانه گوش كنند. چي در گوششان خوانده اي كه حتي راديو هم روشن نمي كنند. فكر مي كني من خرم، متوجه نمي شوم آن كاغذ چيه بالاي سر هوشنگ؟
- خب يك آيه از قرآن.
- مگر اينجا مسجد است؟
- چرا آن موقع كه عكس و پوستر سينمايي بود، نمي گفتي مگر اينجا سينماست...
از جواب هاي محمد بدجوري جوش آورده بود. اين رابطه شاگرد و صاحب كار نبود. در يك لحظه خون جلوي چشمان پيكر را گرفت...
- ديگر نمي خواهم اينجا كار كني. تو اخراجي. هري!مطمئن باش چند روز ديگر مي آيي و التماس مي كني. مرد نيستم اگر بگذارم توي اين صنف كسي به تو كار بدهد. اگر نيامدي كفشم را ماچ كني، مرد نيستم! جلوي در، محمد صورت همه بچه ها را بوسيد و خداحافظي كرد.
¤ ¤ ¤
موقع بيرون آمدن از مسجد، هر كس سهميه اعلاميه اش را از زيرزمين مي گرفت و زير پيراهنش مخفي مي كرد ولي سهميه محمد آنقدر زياد بود كه آنها را لاي روزنامه مي گذاشت و سريع از مسجد بيرون مي آمد. منطقه بزرگي در اختيار محمد و افرادش بود. از يك طرف به ميدان بهارستان، طرف ديگر ميدان ژاله و خيابان شهباز. از پايين خيابان مولوي تا ميدان اعدام و از آنطرف تا بازار را شامل مي شد. جمال كاغذ را گرفت و شروع به خواندن كرد، محمد حدس زده بود كه اعلاميه اعلام موجوديت گروه «روزبه» است، روزبه و دوستانش در كارگاه اوس عباس روبروي محمد و رفقايش كار مي كردند و وابسته به گروهك هاي كمونيستي بودند. حالا اين اعلام موجوديت، با ترور يكي از افسران شهرباني اعلام شده بود. صادق كه خيلي جوش آورده بود، گفت: چرا ما دست به كار نمي شويم، معلوم هست اصلا دنبال چي هستيم؟
وقتي صادق آرام شد، محمد لبخندي زد و گفت: آنها طبق ديدگاهشان حركت مي كنند و ما هم طبق آرمان و دينمان. ريختن خون يك انسان بايد با اجازه حاكم شرع باشد. فكر مي كني خيلي هنر است كه يك افسر بدبخت را ترور كنند به جرم اينكه لباس رژيم را پوشيده...
هدف اول؛ كلوپ آمريكايي
همه نشسته بودند و محمد با لبخندي كه هميشه بر لب داشت، قرآن را باز كرد، «ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص» حميد گفت: به به! گروه صف. حالا ديگر علاوه بر آن دو دستگاه پلي كپي و يك دستگاه كوچك تايپ، براي گروه خود اسم هم داشتند. يكي از آشناها آنها را به فردي به نام محسن، كه با گروه هاي مسلح رابطه داشت معرفي كرد. يك پيرمرد چريك را نيز معرفي كرد تا آنها را آموزش دهد.يكي از اقوام بچه ها در اصفهان براي ارتش كار مي كرد و قالب هاي نارنجك مي ساخت، پيش او رفتند و قالبي را به صورت قاچاقي به تهران آوردند. به هر صورتي كه بود نارنجك ساختند. اوايل در ريختن خرج دست و دلباز بودند، ولي كم كم كار خوب از آب درمي آمد. سالهاي سربازي محمد بود و اولين فرزندش در راه... گروه صف براي اولين حضور كلوپ آمريكايي ها را نشان كرد. بچه ها پخش شده بودند. تمام كلوپ ها را پوشش داده بودند، هر يك كيفي از مواد منفجره را همراه داشتند... حميد ديگر نمي توانست در سالن رقص بماند، دخترهاي ايراني را ببيند كه خود را به دست آمريكايي ها سپرده اند. ضامن را فشار داد و بيرون آمد، هنوز به ماشين نرسيده بود كه صداي انفجار مهيبي او را تكان داد. از امام كسب تكليف كرده بودند.
دغدغه اي بزرگ
اواخر دي ماه بود. يك شب محسن به محمد گفت كه آيت الله بهشتي يك كار فوري دارد. اوضاع از اين قرار بود كه امام قصد بازگشت به وطن داشت و قرار شده بود كه محمد مسئول حفاظت از امام باشد. طرح ميرزا حفاظت از امام با 4 هزار نيروي جوان بود. بعد از ورود هم، محمد مسئول امنيت و برگزاري جلسات عمومي شد.ديگر اعضاي فعال مساجد تهران، همه زير نظر محمد كار مي كردند. كلانتري ها بوسيله فرمان هاي او در عرض چند دقيقه محاصره و خلع سلاح مي شد.
اوضاع به خوبي پيش مي رفت تا اينكه خبر رسيد در شهرهاي گنبد و بيشتر شهرهاي كردستان، مثل سنندج، مهاباد، سقز و... درگيريهاي قومي و نژادي آغاز شده است. پس از انقلاب و با تشكيل كميته هاي حفاظت و امنيت جلسات، حالا اصلي ترين دغدغه محمد تشكيل مجموعه اي بود تا بتواند مسئوليت تمام اين كارها را به دوش بكشد.
ضد گلوله
يك شب كه با موتور گازي اش به كميته عشرت آباد رفته بود. جوان نگهبان، زنجير را انداخت و گفت: پاركينگ ماشين هاي ضدگلوله آنجاست، برادر بروجردي، آنجا پاركش كن. محمد لبخندي زد و گفت: براي ما همين هم زياد است. جلوتر كه رفت، يكي ديگر از بچه ها گفت :محمد آقا حيفه تو اين اوضاع خطرناك اين رو سوار شين، مي دونين اگه يه خط به اش بيافته، چقدر ازش كم مي شه؟! يه چادر بكش روش !
راهي به كردستان
هر روز اخبار ناراحت كننده اي از كردستان مي رسيد. ديگر طوري شده بود كه محمد مي خواست خودش به آنجا برود. تمام نيروها آماده باش بودند. دكتر، پاوه را با قم مقايسه كرد. مردمش را، مبارزاتش را، و ايستادگي مظلومانه مردم آنجا را در مقابل شاه. اعضاي دولت هم به اين مسئله بي اهميت بودند. شهر كاملا دست بچه هاي سپاه و ارتش بود كه محمد به پاوه آمد. بروجردي به عنوان مسئول عمليات منطقه كردستان منصوب شده بود. ميرزا- محمدي با فرمانده سپاه پاوه صحبت كرد و قرار شد به سنندج بروند. وضع آنجا وخيم تر بود. پس فردا صبح نيروهاي جلالي همراه محمد با هلي كوپتر وارد سنندج شدند. محمد لباس كردي پوشيده بود و شهر را گشت مي زد. اما ريش هاي بورش نشان مي داد كه بومي نيست. اوضاع شهر به هم ريخته بود. در پياده روها اسلحه خريد و فروش مي شد. عكس رهبران گروههاي مختلف بر ديوارها نصب شده بود. با كوشش بچه هاي بروجردي و نيروهاي سپاه، بعد از پاوه، سنندج هم از دست ضدانقلاب بيرون آمد. بعد هم كامياران حالا ضدانقلاب دست به مظلوم نمايي مي زد. نيمه دوم آبان 58بود كه بعد از تبليغات وسيع همه گروهك ها، تظاهراتي در سنندج برگزار شد و با زدوبندهايي قرار شد، دولت موقت چند نفر از افراد خود را به عنوان هيئت نظارت و با نام هيئت حسن نيت به كردستان و سنندج بفرستد، داريوش فروهر مسئول اين هيئت بود. خودش هم كرد بود. اين هيئت در همان ابتدا به جاي حرف زدن با مردم منطقه رفت سراغ گروه ها اولين كار هيئت حسن نيت، خلع سلاح سپاه و منع آنها از تردد در شهر بود. فروهر مي گفت: «اينها كردند شما چه كاره ايد، خودشان مسئله شان را حل مي كنند.»بروجردي كه براي فرار از اين بن بست شب و روز فكر مي كرد، بالاخره راه حل را در تشكيل «نيروي مسلمان كرد» و با استفاده از افراد بومي ديد. قرعه به نام جوانهاي كرد افتاد و «فريدون تعريف» مسئول جمع آوري نيروها شد. قرار شد نام اين گروه به پيشنهاد محمد گروه «پيشمرگ كردستان» نام گيرد.
با گذشت روزها تحركات گروه ها عليه سپاه بيشتر مي شد و طبق دستور تردد سپاه در شهر هم ممنوع بود. از طرفي دوستان محمد نگران برنامه او بودند و مي گفتند شايد اين جوانها اسلحه كه گرفتند بر روي خودمان آتش بريزند. حتي سرهنگ ابوشريف به صراحت مخالفت كرد و گفت: «نمي گذارند قانون اجرا شود! هر چه مي خواهيم درگيري كمتر شود و كار از طريق دولت و مجراي صحيح پيش برود، نمي شود!» چند روز بعد در جلسه اي محمد و ابوشريف حرف هايشان را زدند.
-دولت اصل است، يا ملت؟ الان حرف مردم با حرف نمايندگان دولت دوتاست.
-ولي با اين كار تو هم، مشكل كردستان حل نمي شود، از ما گفتن.
-من به خدا توكل كردم و مطمئنم اين كار دست مردم كردستان را باز مي كند. و دهان گروهها را مي بندد. ابوشريف بلند شد و اتاق را ترك كرد.
روز بعد پشت در وزارت دفاع منتظر بود كه ناگهان در باز شد و آسيدعلي آقاي خامنه اي به محمد تعارف كرد و او را برد داخل.
-اينجا چه مي كني؟
-آمدم بگويم كردستان مظلوم است. دارد از دست مي رود. دولت هم دل گروه هاي سياسي را به دست آورده، الان كردستان شده آزمايشگاه سياسي گروهها. چه كنيم؟
لبخند پهناي صورت سيد را پركرد... قرار شد محمد از امكانات پادگان ولي عصر(عج) تهران براي تجهيز پيشمرگان استفاده كند. به مسئوليت خودش.
غربت در غربت
با شروع كار تجهيز جوانان كرد، محمد در بين افراد سپاه كردستان هم غريب شده بود. يك روز كه بروجردي همراه چند پاسدار به يكي از مهانخانه هاي مصادره اي رفته بود تا آنجا را تخليه كند و تحويل آوارگان سنندجي بدهد، پاسدار جواني از اهالي كرمانشاه جلوي در ايستاد و گفت:- اينجا را مي خواهي چه كار؟ اينجا مال ماست. چرا بايد تخليه اش كنيم؟
- براي يك كار ضروري تر، اسكان برادران شما.
- تو فكر مي كني كي هستي كه اين دستورها را مي دهي؟ فرمانده ما جعفري است نه تو. تو مستشار تهراني. برو دنبال كارت! ما خودمان مي دانيم چه كار كنيم. پاسدار جوان رگهاي گردنش برآمده بود، از عصبانيت مي لرزيد، جلو رفت و پيش چشم همه سيلي محكمي به گوش محمد زد. يكي از افراد جلو رفت و دست پاسدار جوان را گرفت كه محمد گفت: كاري به كارش نداشته باش. محمد چند قدمي به اطراف رفت و بعد كه عصبانيتش فروكش كرد، برگشت و گفت: شما خيلي خسته اي. رفتي مركز چند روزي مرخصي بگير، برو استراحت كن.
¤ ¤ ¤
از سنندج، بروجردي را خواسته بودند، سنندج در سكوتي مرگبار فرو رفته بود. همه جا تعطيل بود. محمد با هلي كوپتر به سنندج رفت. عده اي از سه روز پيش جلوي سپاه جمع شده بودند و شعار مي دادند كه سپاه بايد از كردستان برود. روز اول خبري نبود، اما روز سوم با تيراندازي شروع شد.
محمد مي گفت: مي خواهند بهانه براي درگيري پيدا كنند. قرار شد جلالي و نيروهايش به سنندج بيايند. محمد نامه اي به اسلحه خانه نوشت و گفت برو اسلحه ها را تحويل بگير. جلالي نامه را پيش مسئول تسليحات برد. يكي از پاسداران نگاهي به نامه كرد و گفت: برو فردا بيا!
- من عجله دارم، نيروهايم گوشه پادگان معطلند.
- تا فرمانده دستور ندهد، اسلحه نمي دهيم.
- مگر فرمانده دستور نداده؟
- فرمانده ما يكي ديگر است، ما اين را قبول نداريم.
- يعني فرماندهي بروجردي را قبول نداريد؟
- نه. فرمانده اينجا برادر جعفري است!
- برادر من، نيروهاي من در سنندج بدون سلاحند، هر لحظه...
- مسائل اينجا مربوط به ماست. شما برگرديد شهرتان. !
اين را گفت، جلالي نامه را برداشت آمد وسط راهرو ايستاد. بروجردي داشت به اتاق ديگري مي رفت كه با فرياد جلالي متوجه او شد:
- اين چه وضعي است محمد آقا؟ مي گويند نامه ات را قبول نداريم، امضاء را هم. آخر اين هم شد سپاه؟
بروجردي دستش را گرفت و گفت: درست مي شود، نگفتم نبايد زود از ميدان به در روي. يك ساعت بعد جلالي داشت اسلحه ها را تحويل مي گرفت كه همان پاسدار به او گفت: با پارتي بازي گرفتي ها! جلالي برگشت و گفت: ماشين هست كه اينها را ببريم هوانيروز!
-نامه مي خواهد، تازه نامه هم كه بگيري ماشين نداريم. فردا صبح زود بيا.
- اين بازيها چيست؟ مگر جنگ سرتان نمي شود. و بعد جلوتر رفت و گفت: پريشب در فرودگاه سنندج به ما حمله شد. حالا هم هر لحظه ممكن است به آن بچه ها حمله شود. اگر خيلي مردي بيا بريم سنندج، ببينم چه كار مي كني؟ پاسدار از پشت ميزش بلند شد و گفت: هر وقت رفتي تهران عربده بكش، اينجا كرمانشاه است و به خودمان ربط دارد. جلالي خواست بگويد مگر اين مال شخصي تان است كه سرباز اسلحه اش را از كمر باز كرد و گفت: برو بيرون بيگانه. گفتم برو بيرون! زير نگاه هاي حيرت زده ديگران جلالي دويد و تيرباري برداشت. نوار فشنگ گذاشت و جلوي در اتاق تسليحات آن را روي پايه نشاند، گلنگدن راكشيد و گفت:
- بچه مي ترساني؟ اگر مردي شليك كن. من بيگانه ام يا شما كه بيت المال را مال خودتان مي دانيد. خبر به بروجردي رسيد و او هم خود را سراسيمه پيش جلالي رساند.
- جلالي جان! چرا بچه بازي در مي آوري؟
- اينها نه حساب سرشان مي شود نه مافوق و نه دستورات فرماندهي. جلالي را از پشت تيربار كنار كشيد و به اتاقش برد. ليوان آبي به دستش دادو گفت: دشمن همين را مي خواهد. جلالي وسط حرفش پريد:
- بچه هاي من زير آتشند و اين جا برايم اسلحه مي كشند! مگر تو فرمانده اينجا نيستي!
- ما بايد سرمان را توي چاه بكنيم تا گريه مان را كسي نبيند. به كي بگويم؟ خيلي ضعفها هست ولي نمي شود بازگو كرد، بايد صبر كنيم.
آرامش قبل از طوفان
تيتر اول روزنامه اين بود «تصميم هيئت حسن نيت د رمورد خروج پاسداران انقلاب از سنندج و مهاباد» وقتي از تهران استعلام كردند، فرمان اين بود كه اطاعت كنيد! جلالي رو به بچه ها گفت: تكليف از ما ساقط است. حالا كه امام گفته، بر مي گرديم. به ارتش زنگ بزن بگو 03 دستگاه ريو بفرستد و چندتا هلي كوپتر. همه مي دانستند باروبنه اي دركار نيست، اما جلالي براي اينكه ترس در دل ضد انقلاب بيندازد سفارش ريوهاي چادردار داد.كردستان در عرض چند ساعت به دست گروهك ها افتاد.
¤¤¤
گروه پيشمرگان به نقشه نگاهي كردند و گفتند: كامياران! اينجا اصلي ترين راه رسيدن به سنندج است. ما بايد اين سد را بشكنيم.
صداي خرخر بي سيم محمد بلند شد:
- به گوشم.
- از پل گذشتيم، جاي نگراني نيست. دشمن هنوز خبردار نشده. اگر فلكه اصلي شهر را بگيريم، ارتباطمان با عقب قطع مي شود و...
درگيري تا صبح ادامه داشت. وقتي هوا روشن شد، شهر به دست پيشمرگها افتاده بود. فدايي، فرمانده گروه رو به سعيد كرد و گفت: ديدي كاك سعيد، خداخواست كامياران آزاد شود. در كرمانشاه، نيروها در حال برگزاري مراسم صبحگاه بودند كه بروجردي وارد محوطه شد. همه از ديدن محمد و پيروزي پيشمرگ ها خوشحال بودند . همين كه داخل راهرو رفت محمد را مخابرات صدا كرد. سراسيمه از مخابرات بيرون آمد و به يكي از بچه ها گفت، مواظب اوضاع باش من به منطقه مي روم. نيروي كمكي مي خواهند. يكي از فرماندهان پرسيد چي شده ميرزا؟
- فدايي شهيد شده!
محمد مي دانست كه اگر در اولين برنامه شكست بخورند، برنامه هاي بعدي با مشكل روبروست. براي همين خودش به كامياران رفت. پيام هم داد به شيرودي بگويند، روي منطقه پرواز بكند تا بچه ها قوت قلب بگيرند.
ما هم سياسي هستيم
وانتي با سرعت وارد فلكه اصلي شهر شد و گوشه ميدان ايستاد. بروجردي با محاسن بور و بلندش از آن پياده شد. نيروها از ديدن او خوشحال شدند و خبر شهادت فدايي را به او دادند. وقتي مي خواستند حركت كنند، يك جيب سيمرغ پراز پيشمرگ كنارشان ايستاد، بروجردي رفت و كنار پيشمرگ ها نشست و وانت را مرخص كرد. بروجردي، با بي سيم به شيرودي سلامي كرد و گفت: شيرودي جان، فقط خانه هاي مردم را مواظب باش.درگيري هاي اصلي همان روز عصر تمام شد. اما تا سه روز بعد درگيري هاي پراكنده وجود داشت. گروه ها تمام توان خود را بسيج كرده بودند و در سنندج جمع شده بودند. مسجدها به پايگاه هاي حزبي گروه ها تبديل شده بود. نيروهاي شكست خورده كامياران به سنندج آمده بودند و عقده هايشان را بر سر مردم بي دفاع خالي مي كردند. دو روز بعد هيئت حسن نيت وارد كامياران شد.جلسه در استانداري برگزار شد. فروهر با عصبانيت گفت: «اينطور كه مي گويند، كار چند تا كرد نيست. قضيه از جاي ديگر آب مي خورد. اينها با آرامش در كردستان مخالفند.» و بعد به بيمارستان زخمي ها رفت و با جواني كه پايش قطع شده بود، حرف زد.
- كجا زخمي شدي؟
- كامياران.
- براي چي آمده بودي كامياران؟
- آمده بودم با گروه ها بجنگم. آنها مردم را آواره كرده اند. آمده اند با انقلاب بجنگند.
- تو از كدام گروه هستي؟ كدام سازمان؟
- پيشمرگان كرد مسلمان.
فروهر رو به خبرنگاران گفت: «اين را حتما در روزنامه گزارش كنيد. ما مي خواهيم به اين استناد كنيم.»
فروهر ادامه داد: چرا قاطي اين سازمان شدي؟ مي داني دست كي هست؟
- دست مسلمانها. مي خواهيم ازانقلاب دفاع كنيم. گروه هايي كه ما را از شهر بيرون كرده بودند، خيلي اذيتمان مي كردند.
خبرنگاري از فروهر پرسيد: اين جا را هم گزارش كنيم؟ اينها را كه نمي خواهيد بهش استناد كنيد. فروهر عصباني شد و گفت: به كار هيئت دخالت نكنيد.
ماشين هيئت جلوي مقر سازمان پيشمرگ هاي كردستان توقف كرد.
مام رحيم فرمانده، جلو آمد و آنها را به داخل راهنمايي كرد. آنروز در جلسه جرو بحث سنگيني شد.
- اينها به عنوان گروه سياسي اجازه فعاليت دارند!
- ما هم سياسي هستيم. آنها مسلمان نيستند. ما هستيم. آنها را عراق مسلح كرده و ما خودمان اسلحه خريديم. و سپس وكيل هيئت حرفش را قطع كرد و گفت: مي داني حمل سلاح غيرمجاز، مجازاتش اعدام است؟
- خب بياييد همه آنهايي كه سلاح غير مجاز دارند، بگيريد و اعدام كنيد، چرا از ما شروع كرده ايد؟
فروهر تحملش تمام شد و گفت: اين بحث ها فايده اي ندارد، ما با گروه هاي قانوني مذاكره مي كنيم. نه هر گروه و دسته اي. اعضاي هيئت بلند شدند و از سالن بيرون رفتند. بروجردي هم همراهشان رفت و بيرون توي سالن به آنها گفت: فقط اين را توجه داشته باشيد كه فاصله گرفتن از مردم خيانت به انقلاب است. شما كمي توي خيابانها راه برويد تا نظر واقعي مردم كرد را بفهميد.
امنيت در ميان مردم
حيله ضد انقلاب ها گرفت، گفتند آتش بس، دولت هم دستور داد، آتش بس را بپذيريد، حكايت ده شمشير تا خيمه عمروعاص در صفين... حالا ديگر گروه هاي ضد انقلاب با نصب پرچم هاي سفيد بالاي ماشين هاي خود، به هر كجا كه دلشان مي خواست تردد مي كردند، آمبولانس راه مي انداختند وبه بهانه حمل مجروح، سلاح و مهمات جابجا مي كردند. دو روز بعد يكي از آمبولانس هاي ارتش كه براي تخليه شهدا ايستاده بود، هدف موشك آرپي جي قرار گرفت، با صداي اين انفجار صداي تيراندازي از همه نقاط شهر بلند شد. بروجردي فرصت را مناسب ديد. همه نيروها را هماهنگ كرد تا با يك حمله سراسري شهر را آزاد كنند. هم فرودگاه، هم استانداري، و هم باشگاه افسران. اولين گروه را تحت فرماندهي رحيم صفوي به طرف پاسگاه فرستاد. چيزي از ظهر نگذشته بود كه باشگاه آزاد شد. نيروي داخل باشگاه ديگر رمق ايستادن نداشتند. محمد، رحيم و صياد براي پاكسازي شهر برنامه ريزي كردند. چندين خبرنگار صدا و سيما آمده بودند تا ازشهر آزاد شده خبر و گزارش تهيه كنند. اما بروجردي اهل مصاحبه و اين حرف ها نبود. به خبرنگارها گفت: برويد از شهر خبر تهيه كنيد. برويد از اين جوانها كه چندين هفته در محاصره بودند مصاحبه بگيريد، اينها شهر را آزاد كردند نه من!¤ ¤ ¤
مردم سنندج در هر كاري بروجردي را مي شناختند، و فقط از او كمك مي خواستند. در حاليكه هنوز از بعضي خانه ها به نيروهاي ارتش و سپاه شليك مي شد. روزي در حال رفتن به باشگاه افسران مرد ميانسالي جلوي جيپش را گرفت و گفت: زنم مريض است، حالش خيلي بد است، برسانيدش بيمارستان! محمد پياده شد و به پاسدار اشاره كرد همراه مرد برود. پاسدار حرفش را قطع كرد و گفت: توي اين اوضاع مي خواهيد پياده برويد. همه شما را مي شناسند. ساعتي بعد كه آن پاسدار با اعتراض پيش بروجردي آمد، ميرزا لبخندي زد و گفت: ما در ميان مردم امنيت داريم. ما آمده ايم با مردم زندگي كنيم، اگر نتوانيم بينشان حركت كنيم كه خيلي بد است!
¤ ¤ ¤
چند روز بعد علي رغم همه تذكرات و ارائه مستندات محمد بروجردي و در بي توجهي محض دولت، عراق تمام منطقه را محاصره كرد. همين هم شد كه بني صدر عزل شد و متعاقب آن ميرزا فرمانده كل سپاه كردستان شد.
فرمانده دلها
بروجردي همراه چند تن ديگر از مسئولان سپاه براي بازديد از منطقه در جاده مي رفتند، به روستايي رسيدند، كه به وسيله نيروهاي ارتش محاصره شده بود. ضدانقلاب در خانه هاي روستا سنگر گرفته بود. فرمانده آتشبار منتظر دستور بود تا روستا را با گلوله هاي توپ بكوبد. بروجردي با ديدن اين صحنه به سمت سرهنگ دويد و گفت:-چه مي خواهيد بكنيد؟ سرهنگ ظهوري سلامي كرد و گفت:
-ضدانقلاب در خانه هاي روستا كمين كرده اند. هيچ راهي نداريم جز اينكه...
-نه جناب سرهنگ! اين درست نيست. مردم كه گناهي ندارند.
-چه مي گويي برادر! اشتباه مي كنين.
-دستور بدهيد كسي شليك نكند. اين را گفت و در سراشيبي روستا افتاد. به سمت خانه هاي روستايي مي دويد. همه متعجب شده بودند و هر آن منتظر شليك گلوله اي بودند. پنجره خانه اي باز شد و ماموستاي پير روستا از خانه بيرون آمد. نزديك بروجردي كه رسيد روي زمين نشست. محمد او را از زمين بلند كرد و صورتش را بوسيد. پشت سر ماموستا بقيه افراد روستا هم آمدند. ماموستا دائم به كردي مي گفت: باني چو! بروجردي در حلقه مردم آن روستا با بغض گفت: ما شرمنده ايم. ما را برادر خود بدانيد. ما براي خدمت به شما آمده ايم. برويد بالاي تپه كنار نيروهاي نظامي. سرهنگ ظهوري كنار بروجردي آمد. شرمگين بود.
¤ ¤ ¤
فرماندهان سپاه كردستان و آذربايجان در مقر لشگر 64 اروميه جمع شده بودند، آقاي سنجقي را به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه معرفي كردند و او هم بروجردي را قائم مقام خويش قرارداد. حالا او و خانواده اش به اروميه آمده بودند. اولين برنامه قرارگاه هم آزادسازي جاده سردشت- پيرانشهر بود. عمليات در اين محور بيشتر از يك هفته طول نكشيد. شهادت ناصر كاظمي فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت شادي اين پيروزي به دل و جان بچه ها بنشيند.
¤ ¤ ¤
بروجردي همين طور كه سرش پائين بود گفت: وضعيت تيپ شهدا در هم ريخته. احتياج به يك فرمانده دارد تا بچه ها را سروساماني بدهد.
ايزدي حيرت زده گفت: چه مي گويي؟ تو فرمانده ستاد منطقه بودي، حالا بروي...
- حاجي اين حرف ها نيست، تيپ از سر من هم زياد است است، مگر من كي هستم.
- نه محمد، تو براي ما خيلي عزيزي، همين جا پيش خودم بمان.
- حاجي اگر واقعاً مرا دوست داري، بگذار بروم تيپ شهدا. جلالي هم كمي همراهي كرد، تا بالاخره ايزدي قبول كرد و تنها يك شرط گذاشت. آنهم اينكه محمد همه جا با اسكورت برود.
آيت الكرسي يادش رفته بود
داود عسگري شده بود راننده و تقريباً محافظ ميرزا بروجردي. آنروز به سه راهي نقده كه رسيدند، محمد به داود گفت: داودجان! از اينجا ديگر برگرد. برو اروميه پيش جلالي. بگو آن مسأله اي كه ديرز صحبت كرديم پيگيري كند.- نه حاجي، من با شما هستم، هر جا برويد. خود جلالي گفت شما را تنها نگذارم.
-خب حالا من مي گويم برو. حرف مرا گوش نمي كني؟ داود مانده بود كه چه كند؟ يك جور دلهره داشت. آخر محمد آنروز آيه الكرسي نخوانده بود. خودش به داود گفته بود هر روز آيه الكرسي بخوان، خدا محافظتت مي كند. يك روز داود از او پرسيد خوب اين بچه هايي كه مي خوانند و باز شهيد مي شوند، چي؟ و بروجردي گفته بود: آنروز حتماً يادشان مي رود. حالا داود دودل شده بود. چند بار خواست به حاجي بگويد: آيه الكرسي يادتان رفته! اما خجالت مي كشيد. بالاخره در برابر نگاه هاي محمد دوام نياورد و بازگشت. وقتي پيش جلالي رسيد، جلالي متعجب از او پرسيد اينجا چه كار مي كني؟
حاجي بروجردي گفت، مسأله اي كه ديروز صحبتش را مي كرديم پيگيري كنيد. حالا چي بود اين مسأله ديروز...
- هيچي بابا يك چرخ خياطي خريده بودم، به دردم نمي خورد، محمد گفت ببر براي همسرم. چند وقت است كه چرخ خياطي مي خواهد. داود خشكش زده بود... سريع رفت طرف تلفن تا با مهاباد تماس بگيرد و از حال محمد بپرسد.
¤¤¤
جاده خاكي بود و او آرام مي رفت. نزديكي هاي پادگان شهيد شاه آبادي سرعت را كم كرد. به يك آبگير كوچك رسيد. ماشين اسكورت گذشت. محمد هم پشت سر آنها وارد آبگير شد. ناگهان انفجاري عظيم ماشين را به هوا برد و لحظاتي بعد تكه هاي آن در گوشه و كنار افتاد. مين ضدتانك بود.
در ميان هياهو و نگراني مردم، هلي كوپتر به زمين نشست. همه هجوم بردند. در اين چند ساعت انتظار همه حرف ها، سخنان و حركات عجيب چند روز گذشته بروجردي را به خاطر آورده بودند. در اين دو سه روز به همه سفارش كرده بود. با همه خداحافظي كرده بود و حلاليت طلبيده بود. هيچ كس جرأت نمي كرد پارچه روي برانكارد را كنار بزند. به يكباره پارچه كنار رفت. جلالي چهره اي را ديد كه با همان لبخند هميشگي گويا چيزي مي گفت: «كردستان را تنها نگذاريد.» در تهران مادر محمد بالاي سر جنازه او گفت: «برادرها! دوستان محمد! من عادت كرده ام كه يتيم بزرگ كنم، محمد و همه خواهر و برادرهايش را به يتيمي بزرگ كردم. الان هم مهم نيست، پسر 5 ساله محمد را هم بزرگ مي كنم، اما دلم مي خواهد حرف محمد زمين نماند و كارهايش نيمه كاره نشود.»